تهمورث امیران

درباره‌ اعتماد، همبستگی و زخم‌های حافظه

ملی مذهبی _ قریب به یک سال بعد از خیزش «زن، زندگی، آزادی»، آمارها خبر از وخامت وضعیت از حیث اعتماد می‌دادند. اعتماد به رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی داخلی و خارجی، سلبریتی‌ها، سیاست‌مداران و چهره‌های رسانه‌ای، نهادهای اصلی دولت و حتی اقشار مختلف، شاید به استثناء پزشکان و تاحدودی معلمان و استادان دانشگاه، جملگی نسبت به یک دهه پیش از آن در سراشیبی سقوط بودند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر اما پاسخ‌هایی‌ست که به این پرسش داده شده بود: «به‌نظر شما مردم چقدر به یکدیگر اعتماد دارند؟». 54 درصد گفته بودند «کم» و 27 درصد هم گفته بودند «هیچ».[1] در چنین شرایط بغرنجی از بی‌اعتمادی عمومی، چه بر سر آن همبستگی‌های اجتماعی می‌آید که به‌ویژه کنشگران سیاسی دائما به آن فراخوان می‌دهند؟ یک قدم عقب‌تر، اصلا چطور می‌توان از نوعی زندگی اجتماعی بامعنا صحبت کرد، وقتی که تصویر افراد از این زندگی بر فقدان اعتماد استوار است؟

هراس از بدنِ ویروسی‌شده‌ی اجتماعی

حتی نگاهی گذرا به بازنمودهای وضعیت روابط در شبکه‌های اجتماعی نیز گواهی می‌دهد که افراد با نوعی سوءظنِ قویِ روزمره دست‌وپنجه نرم می‌کنند، دائما نگران آلودگی به روابط و افرادِ «سمی‌»اند، و از آن سو نیز انبوه محتواهایی تولید می‌شوند که بناست به این هراس مخاطب پاسخ دهند؛ آن‌ها که مشخص می‌کنند فرد با دیدن چه نشانه‌هایی باید به‌سرعت فرار کند، چه نشانه‌هایی‌ست که ورای گفته‌ها و دیده‌ها و شنیده‌های مستقیم، غریزه‌ها و انگیزه‌های خطرناک پنهان را برملا می‌سازند. دست‌آخر کل مسئله بر سر نحوه‌ی مصون‌ماندن در برابر بدن عفونی جامعه است، ایزوله‌کردن دیگری و ایزوله‌شدن از دیگران.

فراخوان‌دهندگان به همبستگی نیز چندان با این گرایش‌‌ها ناآشنا نیستند، آن‌ها هم دائما خود را در میان انواع منازعاتی می‌یابند که دوستی‌ها را خدشه‌دار ساخته و جمع‌ها را از هم می‌پاشد‌، منازعاتی که پای مواضع مشخص افراد در قبال این یا آن مسئله را به‌میان می‌کشند، و مثل همیشه انواع شبه‌تحلیل‌ها هم به‌کار می‌افتند که بناست انگیزه‌های روان‌شناختی افرادی را که این یا آن کارشان به‌نوعی خط قرمزی را رد کرده است، روشن سازند. گویی شکلی از نابهنجاری[2] عمومی سرباز کرده که هنجارها را مبهم و درعین‌حال پُرقدرت ساخته؛ چیزی که سرایت کرده و افراد را به‌شدت متاثر می‌کند. آن دستور اخلاقی که دائما از افراد موضع‌گیری در قبال وقایع مختلف می‌طلبد تا نهایتا بتواند حکمی درباره‌ی درستی یا نادرستی ایستادنگاه فرد در صف‌آرایی تاریخی صادر کند، به‌طور ضمنی و پیشینی، مفروضات، استدلال‌ها، فرآیندهای فکر و گزاره‌ها را از نظر خارج می‌کند؛ به‌عوض گفتگوی انتقادیْ محکمه‌ای برپامی‌کند که قرار است نه با فکر، بلکه با فرد تعیین‌تکلیف کند.

کمتر کسی پیدا می‌شود که واکنش‌ها به گفته‌ها یا نوشته‌هایش را به‌منزله‌ی نقد بازشناسی کند. همگان شاکی‌اند که حرف‌شان نقد نمی‌شود، بلکه خودشان تخریب می‌شوند. و باز، خودِ شاکیان در جایی دیگر تبدیل می‌شوند به متهمان درست نشنیدن حرف‌ها، درست نخواندن متن‌ها. آن‌ها که به گوینده یا نویسنده بی‌اعتمادند، ازپیش خطاکاری فرد را فرض گرفته‌اند و ازاین‌رو دائما نیت‌ها و انگیزه‌های پنهانی را جست‌وجو می‌کنند، انگیزه‌هایی که دست‌کم بی‌واسطه از درونِ خود متون دریافتنی نیستند.

بدین‌سان، چیزی پیشینی نسبت به تمام این کنش‌ها و گفته‌های جزئی و مشخص وجود دارد، چیزی که خود فضای ارتباطی را مخدوش می‌سازد؛ باعث می‌شود مواضعْ اصلا چنین خطیر و نهایی جلوه کنند؛[3] چیزی که می‌تواند فلان مسئله‌ی ظاهرا پیش‌پاافتاده را برای فردی دیگر به مسئله‌ای بس بغرنج بدل سازد. بگذریم از آن‌که خودِ فرد متهم هم در مقام پاسخ، معمولا به مسائلی در پسِ پرده‌ی مرئی اشاره می‌کند، به جای دیگری آدرس می‌دهد که ظاهرا محل نزاع اصلی‌ست و بدین‌سان ساحتِ نقد را به ساحت افشاگریِ پشت‌پرده‌ها مبدل می‌سازد، آن هم در متنِ جامعه‌ای که در آن نوعی وسواس شبه‌دینی نسبت به کشفِ باطنِ پشتِ ظواهرِ فریبنده همواره از جذابیتی مرموز برخوردار بوده است.

غریبگی در دنیای نابهنجار

این روزها در اکثر دعواهای روزمره عبارت تکرارشونده‌ای به‌گوش می‌رسد: «دیگه خودمون که با خودمون اینطور نکنیم!». گویی میل یا خواهشی وجود دارد که بی‌اعتمادی به دولت و نهادهای وابسته به پایگاه‌های قدرت و ثروت را فرض گرفته، اما جبران آن را در زندگی روزمره‌ی خودِ مردمِ عادی طلب می‌کند. چنددهه پیش، والتر بنیامین در جست‌وجوی راه‌های غیرخشونت‌آمیز حل تنازع، بر پیش‌فرض‌های ذهنیِ وسایل ناب توافقی دست گذاشت که تنها به‌گونه‌ای غیرمستقیم به‌کار حل بحران روابط میان انسان‌ها می‌آید؛ مواردی نظیر ادب، نزاکت، همدلی، صلح‌جویی و اعتماد.[4] اما اگر بنا به بصیرت خود او، نفسِ تعدی نظام قانونی به ساحت زبان، خودِ این وسایل ناب را هم بحرانی کرده باشد، آنگاه جامعه‌ای که تمام منابعش در پاسخ به مسائلش ناکارا جلوه می‌کنند[5] به‌گونه‌ای مضاعف با این معضل درگیر می‌شود. آن‌جا که همگان یکدیگر را به فرقه‌گرایی متهم می‌کنند، خواستِ اتحاد و کنارگذاشتنِ اختلاف‌ها هم برمی‌آید؛ انزوا و بیگانگی از بدنِ پرمخاطره، میل به تماس حسی و جسمانی را تشدید می‌کند. بدین‌سان، خودِ میل به جبران بی‌اعتمادی در میان مردم محصول درماندگیِ وضعیتی‌ست که تحقق آن را پیشاپیش ناممکن کرده، بیانگر وجودِ بحرانی‌ست که آن را همزمان طلب کرده و مانع می‌شود.

غریبه‌ای که از اوضاح و احوال این جامعه بی‌اطلاع باشد، حیرت‌زده خواهد شد اگر که نتواند محتوای وضعیت و جوهر تاریخی آن را به درون تحلیل خود وارد کند، چراکه از حیث سراپا منطقی و فرمال، شرطِ امکانِ اعتماد همچنان پابرجاست. هیچ تجربه‌ای از خلف وعده، خیانت و ناراستی نمی‌تواند به‌خودیِ خود نفسِ اعتماد را خدشه‌دار سازد. فکر صادق باید آن چیزی را جست‌وجو کند که توانسته انگ‌زنی، تهمت، بی‌انصافی، سوءظن و بی‌احترامی را به اصلی‌ترین مولفه‌های فضای ارتباطی بدل سازد.

در این‌جا تضادی عینی هست که نه صرفا به‌گونه‌ای منطقی از بطن خودِ مناسبات فرمالِ اعتماد، بلکه از دل حافظه‌ای تاریخی سربرآورده است. آن حافظه‌ای که دائما تجریبات شکست‌خورده از نهادها، گروه‌ها، وعده‌ها و حتی دوستی‌ها را احضار می‌کند، به‌تدریج بی‌اعتمادی را به نفسِ خودِ قول‌دادن، وعده‌دادن، دوستی، انصاف و نهایتا خودِ اعتماد درکل و فی‌نفسه تسری می‌دهد.

مارسل موس زمانی می‌گفت «جمله‌ی «من انتظار دارم» تعریفی پایه‌ای‌ست از هر عملی با سرشت جمعی»[6]، اما در آن حافظه‌ی جمعیِ مملو از خلف وعده، نفسِ خودِ «انتظارداشتن» هم مسئله‌دار می‌شود، فرد دائما به‌خود یادآور می‌شود که نباید از هیچ فرد، گروه و نهادی انتظار داشته باشد، چراکه تجربه‌ی او گرانبار است از احساس تنهایی و بی‌حفاظی در برابر معضلات. وقتی حتی دولت به‌عوضِ میانجی‌گری وعده‌هایی که افراد به انتظار می‌کشند، خود به اصلی‌ترین مانع ارتباطات معنادار میان افراد بدل می‌شود، کل فضای ارتباطی جامعه آکنده از تیرگی، ابهام، فریب و بی‌اعتمادی می‌گردد. از یک سو، فقدان اعتماد عمومی، بی‌اعتمادی به این یا آن فرد و کنشِ مشخص را توجیه می‌کند؛ و از سوی دیگر، زخم‌ها و آسیب‌های تکرارشونده‌ی ناشی از این یا آن تجربه‌ی خاص، خودِ اعتماد را مخدوش می‌سازد؛ نوعی چرخه‌ی معیوب که دست‌آخر بی‌اعتمادی به خودِ اعتماد را موجب می‌شود، شرطِ امکانِ اعتماد را بی‌اعتبار می‌سازد.

معضلات حافظه: یادآوری و فراموشی

آدمی وسوسه می‌شود در برابر آن فرمان فراگیر و خستگی‌ناپذیر به «حافظه‌ی تاریخی» که بناست ضعف تاریخی فقدان حافظه نزد ایرانیان را جبران کند، رویه‌ای معکوس درپیش گرفته و به فراموشی توصیه کند. اما این توصیه، دست‌کم در این شکل خام و ابتدایی، نهایتا نوعی بلاهتِ حماقت‌آمیز خواهد بود اگر که بی‌توجه به آن بحرانی که نفسِ خودِ اعتماد را تضعیف و یا ناممکن کرده، کنش اعتماد به این یا آن چیز را تکرار کند، کنشی که بی‌تردید نمی‌تواند خودبه‌خود نافی همان عواملی باشد که شکست در اعتماد را به عادتی همگانی بدل ساخته است.

قطعه‌ی مشهوری از نیچه می‌گوید «تنها آن چیزی در حافظه می‌ماند و بس که پیوسته دردآور باقی بماند».[7] حافظه‌ی عجین با درد، حافظه‌ای مملو از تجریبات آسیب‌زایی که به‌درون کشیده شده و به بخشی از دارایی فرد بدل شده‌، از گشودنِ امکان عمل ناتوان خواهد بود.[8] آن کس که با زخم‌هایش یکی شده و از هضمِ تاثر عاطفی[9] رنج‌هایش خلاصی نیافته، در کلام نیچه به فردی می‌ماند که از خوابیدن بازداشته شده است. شب‌گیر و خواب‌گرد ناتوان از کنش اجتماعی بامعناست، اعتماد نسبت به اطرافش از او سلب شده و از قوای کافی برای مواجهه با واقعیت برخوردار نیست. حافظه‌ی پُر از درد و رنج، سرزندگی را از میان می‌برد، شرطِ امکانِ خودِ اعتماد را مخدوش می‌سازد، یا انفعال می‌آورد و فرد شکاک را برآن می‌دارد که از هر تلاشی جهتِ بهبود اوضاع دست بردارد؛ و یا به وضعیت بیش‌ازحداخلاقی‌شده‌ای دامن می‌زند که مفاهیم اصلی آن اساسا الاهیاتی‌اند _مفاهیمی نظیر گناه، عذاب، توبه، عفو و مکافات.

اما این آسمانِ تیره، خالی از ستاره هم نیست. حتی در همین جامعه هم هنوز می‌توان اشکالی از همبستگی اجتماعی را به‌عینه دید، تجربیاتی که نه بر بخشودگی ساده‌لوحانه و کنارگذاشتنِ اختلافات، بلکه بر تخفیفِ بار تاثریِ دردهای جاگرفته در حافظه مبتنی‌اند.

خاطره‌ی مخل حافظه؛ بازسازی اعتماد؟

خاطراتی از «زن، زندگی، آزادی» شاید بتواند در حکم نوعی تصویر دیالکتیکی، لحظاتی را در اکنون فرابخواند که عملا اشکالی از همبستگی اجتماعی را ممکن می‌ساخت، به‌نوعی فراموشی پروبال می‌داد که نمی‌گذاشت کینه‌ها، دل‌گیری‌ها، ناراحتی‌ها و آسیب‌ها مانع از اعتماد و همکاری و همدلی‌های نو شوند.  البته اشتباه است اگر در خودِ آن گشودگی، درعین‌حال بقایای نوعی سوءظن بیمارگون را نادیده بگیریم. آن هراس وسواسی که دائما نسبت به عناصر «نفوذی» و «خجالتی» هشدار می‌داد؛ آن نگرانیِ همگانی که وجهِ اشتراک تمامی گفتارهای رقیب و مخالف یکدیگر را در قالب ترسی مشترک از مصادره‌شدن تجلی می‌داد؛ و نهایتا آن فرمان همگانی به صدای واحد که نگاه‌های انتقادی را وامی‌داشت تا از نادیده‌گرفته‌شدن، متهم‌شدن، انگ‌خوردن و به‌سکوت‌کشانده‌شدن شکوه کنند؛ جملگی بر حضور سمج بحران اعتماد در همان خیزش هم شهادت می‌دهند.

در مقابل، شاید بتوان به‌عوض یک‌دست‌سازی تجربه، نوعی شکاف در میان مشارکت‌کنندگان ایجاد کرد و تمایزی را جدی گرفت که بیش‌ازهمه در تجربه‌ی گروه‌های زنانه و فمنیستی از این دوران متجلی می‌شد، آن‌ها که از سلسله‌آشنایی‌های مولد همبستگی‌های جدید صحبت می‌کردند؛ از شکل‌گیری انواع همکاری‌ها میان افرادِ تاپیش‌ازآن ناآشنا؛ از تحقق عینی شکلی از خواهرانگی؛ از اعتماد؛ از دوستی‌های نو.

البته که دوسال بعدتر، ظاهرا دوباره آن همبستگی‌ها اگر نگوییم فروپاشیده، دست‌کم خدشه‌دار شده‌اند، این‌جا و آن‌جا صدای شکایت کسانی به‌گوش می‌رسد که بار دیگر در برابر انکار و حذف و طرد از جمع‌های بزرگتر به جمع‌های کوچک‌تر و منزوی‌تر پناه می‌برند. اما آیا این ضرورتِ شکنندگی و بی‌زمینگی خودِ رخداد غیرمنتظره‌ای بود که برای لحظه‌ای چونان نخ تسبیح از همگان رد شد و شکافی به‌وجود آورد که نوعی گشودگی نسبت به دیگری و امر کلی[10] فراهم می‌آورد، و اکنون که فروبستگی وضعیت مجددا بر اذهان حاکم شده بار دیگر افراد را به دنیاها و هویت‌های توپر و منزوی بازگردانده است؟ و یا این ناشی از مجموعه حرف‌ها و کنش‌هایی بوده که به روح آن همبستگی به‌نوعی «خیانت» کردند، آسیب‌هایی که به اعتماد لرزانِ تازه‌برآمده وارد آمدند؟

شاید بازسازی خاطره‌گون آن‌چه در آن شرایط، حتی برای لحظه‌ای گذرا، می‌توانست مخل حافظه‌ی دردآور و مولد همبستگی باشد، بار دیگر امید به ایجاد شکافی را در حافظه‌ی جمعی مملو از سوءظن و بدبینی و بی‌اعتمادی زنده نگه دارد؛ به‌عوض دامن‌زدنِ بیشتر به درد، مانع از آن شود که درد به مبنای کنش‌ها و انتخاب‌های بعدی بدل شود، و بدین‌ترییب، آن چرخه‌ی باطلی را بشکافد که این کنش‌ها را دوباره به تشدیدکننده‌ی بی‌اعتمادی فراگیر بدل ساخته و سدّ راه کنش‌های همبستگی‌ساز می‌شود. مثل هر زحم دیگر، زخم‌های حافظه نیز هرچه بیشتر خارانده شوند، بیشتر ملتهب می‌شوند و بهبود را به‌تعویق می‌اندازند. در مقابل، فراموشی به‌معنای حفظ خصلت بیرونیِ دردهای حافظه است. آن‌چه این شکل از فراموشی را در آن خیزش ممکن می‌ساخت بدوا همان شوری[11] بود که نزد مشارکت‌کنندگان برانگیخته می‌شد، همان شوری که مطابق اسطوره‌های یونانی به رشد اروس در مقام خدای عشق، خدای مولدِ سرخوشی، شادی، حرکت، سرزندگی و خلاقیت پروبال می‌داد.[12]

مازادی که «عشق پرشور و آتشین به زنی یا فکری باشکوه»[13] برمی‌انگیزد، فرد را آماده‌ی رهاکردنِ آن کینه‌هایی می‌کند که تا پیش از این بدان میدان می‌داد، او را آماده می‌سازد که به‌رغم درنظرداشتنِ تجربیات گذشته، از نو به شکلی از اعتماد راه دهد. در غیراین‌صورت، با برقرارماندنِ کینه‌ها در دل، آن شوروشوق نیز خیلی سریع بی‌رمق شده و محو می‌گردد و با محوِ خود، ظرفیت اعتماد را نیز بیش از پیش زایل می‌سازد. بدین‌سان، مثل هر تجربه‌ی تاثری دیگری از این دست، بازسازی اعتماد هم مستلزم تلاشی وفادارانه، جدی و پیگیر برای محافظت از تاثر شورانگیزِ بنیادین خود است. بازسازی اعتماد اجتماعی نیز تنها از شرایطی که از بیرون تحمیل می‌شود تاثیر نمی‌پذیرد، بلکه تلاش‌های جمعی می‌طلبد، تلاش‌هایی در جهت کنش‌های مشخصی که نسبت کردار و کنش اعتماد را بازسازی کند، تضاد میان اعتماد با شرایط امکانش را از میان بردارد. به‌تعبیر دیگر، خودش شرایط امکان خودش را ساخته و تداوم بخشد.

بازسازی اعتماد در این جامعه‌ی بلازده‌ای که افراد را به حفظ فاصله، حذف شورمندی و طردِ تجربه‌ی احساسی همدلانه و صمیمی هدایت می‌کند، از اولویت‌دارترین وظایف آنانی‌ست که به تخیل و مفصل‌بندی شکلی از «سیاست همبستگی» مشغول‌اند. در شرایطی که بنیاد اخلاقی-سیاسی مشترک از دست رفته و انزوا، غیاب همبستگی، بی‌اعتمادی عمیق و ترس را هردم‌افزون‌تر بر فضا غالب می‌سازد، جامعه به‌مثابه‌ی یک کل تنها آن هنگامی می‌تواند خود را بازیابی کند، که افراد درون آن بتوانند یکدیگر را در ارتباطی صادقانه، دوستانه و مبتنی بر اعتماد بازشناسی کنند.

[1] موج چهارم پیمایش ملی ارزش‌ها و نگرش‌های ایرانیان، آبان 1402

[2] Awkwardness؛ جامعه‌شناسی مفهوم آشنایی برای بیان نابهنجاری دارد: آنومی. اما کاربرد معمول آنومی شکلی از دوره‌ی گذار را به‌ذهن می‌آورد که از پسِ وضعیت مبهم و تحلیل‌ناپذیر کنونی، آینده‌ی باثباتی را به‌انتظار می‌نشیند. بدین‌سان، معمولا در کاربرد این مفهوم اشکالی از خلاقیت فرض گرفته می‌شود که بناست از پس تغییرات پرسرعت جامعه، به‌تدریج وضعیت بهنجار جدیدی بسازد. اصطلاح روزمره‌تر Awkwardness اما بیشتر به نوعی احساس یا اضطراب اجتماعی ارجاع می‌دهد که در وضعیت‌های مشخصی بروز پیدا می‌کند: آنگاه که فرد خود را در وضعیتی می‌یابد که هنجارها از وضوح کافی برای همگان برخوردار نیستند.

[3] روشن است که در این‌جا بحث بر سر پذیرش هر حرفی نیست، به‌واقع بعضی خطاها غیرقابل‌چشم‌پوشی‌اند. اما آن وضوحی که مثلا مواجهه با حمایت از تجاوز و جنگ و کشتار دارد، در تمامی موارد برقرار نیست. بدین‌سان، پرسش از معیار قضاوت به‌میان می‌آید. متن می‌خواهد راهی به گشودن همین گره بیابد.

[4] والتر بنیامین (1401)، «نقد خشونت»، ترجمه‌ی امید مهرگان و مراد فرهادپور، در قانون و خشونت، نشر نی، ص 161

[5] فیلم‌های اصغر فرهادی احتمالا بهترین تجلی فراگیری این ذهنیت باشند که در وضعیت کنونی، دولت و قانون و بازار و دین و سنت و خانواده همگی شکست خورده‌اند، هیچ‌کدام از پس حل غیرخشونت‌آمیز منازعات میان افراد برنمی‌آیند.

[6] نقل از:

  • آرمان ذاکری (1400)، «همبستگی اجتماعی و دشمنان آن»، نشر نی، ص 84

[7] فردریش نیچه (1396)، «تبارشناسی اخلاق»، جستار 2، پاره‌ی 3، ترجمه‌ی داریوش آشوری، نشر آگه؛ با اندکی تغییر در ترجمه

[8] نیچه در برابر این تاثراتِ مولد کین‌توزی، به طبع قدرتمند میرابو اشاره می‌کند؛ کسی که «دشنام‌ها و توسری‌های دیگران به یادش نمی‌ماند، هرگز نمی‌بخشیدشان، بلکه فراموش‌شان می‌کرد». بنگرید به: پیشین، جستار 1، پاره‌ی 10

[9] Affection

[10] Universal

[11] Passion

[12] اروس فرزند دوم آفرودیته و آرس بود که برخلاف دیگر فرزندان از امکان رشد و نمو بی‌بهره بود، تا آن‌که الهه تمیس به آفرودیته اشاره کرد «عشق بدون شور نمی‌تواند رشد کند». بدین‌سان،  نهایتا بعد از تولد آنتروس در مقام خدای شور، اروس هم رشد کرد و شکوفا شد. بنگرید به:

  • Helene A. Guerber. 1907. “Myths of Greece and Rome”, British Book Centre, p. 86.

[13] فردریش نیچه (1373)، «در باب فواید و مضار تاریخ برای زندگی»، ترجمه‌ی مراد فرهادپور، ارغنون، شماره‌ی 3

مطالب مرتبط

ایرج سبحانی، استاد علوم پزشکی دانشگاه کرتی پاریس، فرانسه


در سال‌های اخیر، نظم بین‌الملل که روزگاری بر پایه احترام به قواعد و گونه‌ای اخلاق جمعی بنا شده بود، با بحران بی‌سابقه‌ای مواجه شده است. نه تنها ارزش‌های مشترک مانند حقوق بشر، دموکراسی و حاکمیت قانون تضعیف شده، بلکه نهادهای جهانی که وظیفه‌ی پاسداری از این ارزش‌ها را داشتند، به شدت مورد بی‌اعتمادی و تردید قرار گرفته‌اند.

جمال کنج*

وقتی آن حسابرسی فرا برسد، مورخان مسیر را ردیابی خواهند کرد که نشان می‌دهد چگونه قوی‌ترین ملت روی زمین اجازه داده است قدرت نظامی و سیاست خارجی‌اش برای خدمت به یک کشور خارجی برون‌سپاری شود

مطالب پربازدید

مقاله