مسعود پدرام

این بار با هم نبودیم

ملی مذهبی _  بعد از آخرین دستگیری، در اولین تماس تلفنی از زندان، پس از احوال پرسی و بگو بخند، در باره‌ی موضوعات مختلفی صحبت کردیم. در میان این صحبت‌ها گفت: “این‌بار با هم نبودیم”.
این حرف بازمی‌گردد به سه واقعه:

واقعه‌ی اول:
سال ۱۳۷۳، زمانی است که در دوره‌ی کارشناسی ارشد در دانشگاه دهلی تحصیل می‌کردم. هنگامی که برای تعطیلات تابستان به تهران آمدم چند نفر از عوامل وزارت اطلاعات به خانه ما وارد شدند و خانه را تفتیش و من را دستگیر کردند. همان زمان به سراغ سعید مدنی رفتند با او نیز چنین کردند. ما را بردند به بازداشت‌گاهی که اصطلاحا “کمیته” نامیده می‌شد. هردو حدود چهل روز تحت بازجویی بودیم. در آن زمان ما هردو به جماعت ملی-مذهبی احساس تعلق داشتم و محدوده‌ی فعالیتمان در میان این جماعت بود، اما من شناخت زیادی از سعید نداشتم و خیلی کم پیش می‌آمد که با هم صحبتی بکنیم.

واقعه دوم:
در زمستان ۱۳۷۹، زمانی که هر دو عضو شورای فعالان ملی‌مذهبی بودیم، در اوایل اسفند ماه، هنگام غروب آفتاب، نزدیک خانه‌ی سعید اینا، در پیاده‌روی بولوار کاوه، قدم می‌زدیم و در مورد احتمال دستگیریمان صحبت می‌کردیم. چند روز بعد، در جلسه شورای فعالان ملی مذهبی در اواخر اسفندماه، تیمی از افراد اطلاعات سپاه، وارد خانه‌ی زنده‌یاد محمد بسته‌نگار شدند و پس از تفتیش‌هایی دقیق، همه را بردند به بازداشت‌گاه ۵۹ در عشرت آباد، و انفرادی و بازجویی از همان ابتدا شروع شد. من پس از شش ماه با وثیقه بیرون آمدم تا محاکمه شوم و سعید پس از حدود یکسال.

واقعه سوم:
در پی انتخابات ۱۳۸۸ و در فرایند برپایی، اوج و افول تدریجی جنبش سبز، شورای فعالان تحت فشار نهادهای امنیتی قرار گرفته بود. در پائیز سال ۱۳۹۰، در ماه آبان، به منزل سعید در دربند رفتم. هر دو متفق بودیم که بنای دستگاه امنیتی نظام بر دستگیری ماست. بخصوص که اطلاعات سپاه من را به اوین احضار کرده بود و به طور مشخص گفته بود که باید بنویسم و امضا کنم که در قالب ملی-مذهبی فعالیت سیاسی نمی‌کنم. من چنین نکردم و روانه زندان اوین، بند ۳۵۰ شدم. دوماه بعد سعید را هم دستگیر کردند. من بعد از سه سال و نیم آزاد شدم و سعید چهارسال حبس کشید و دوسال هم به بندر عباس تبعید شد.

پس از این سه واقعه، در اردیبهشت ماه ۱۴۰۱، سعید دستگیر شد و همچنان در زندان است. بله، در اولین صحبت تلفنی که پس از این دستگیری‌ با هم داشتیم، گفت “این بار با هم نبودیم”. این موضوع برایم ناراحت‌کننده بود. هرچند دیگر به صورت تشکیلاتی با هم کار نمی‌کنیم، اما حس می‌کردم رفیق نیمه‌راه شده‌ام. با دوستان نزدیک که گاهی در مورد زندانی شدن سعید صحبت می‌کردیم، می‌گفتم در این موقعیت سعید نباید تندروی می‌کرد تا دستگیر شود؛ بهتر بود به پروژه‌های فکری و راهبردی‌اش می‌پرداخت.

سعید و من حدود دوازده سال در تشکیلات شورای فعالان ملی مذهبی کنار هم بودیم. بخصوص از بعد از دستگیری سال ۱۳۷۹، با سعید نزدیک‌تر شدم و دوستی‌مان عمیق‌تر شد. از ۸۸ به بعد، به لحاظ فکری و تحلیلی وحدت نظر پیدا کردیم. مفاهیمی چون سرمایه‌ اجتماعی، جماعت‌گرایی، جنبش‌های اجتماعی جدید و گذار از دیکتاتوری به دموکراسی و نظریات سازگار با این مفاهیم را برای توضیح وضع ایران و رهایی از این حاکمیت غیردموکراتیک موثر و مفید یافتیم.

هنگامی که شروع به نوشتم این مقاله کردم به قول معروف کلاهم را پیش خودم قاضی کردم و دیدم همه‌ی مفاهیم و نظریاتی که سعید در ارائه‌ی راهکار برای نجات ایران مورد استفاده قرار می‌دهد، توسعه‌بخش و آمیخته با صلح و آزادی است. به خصوص، تأکید سعید برجنبش‌های اجتماعی غیر خشونت‌آمیز، به عنوان راهی برای جهت‌دهی صلح‌آمیز به کنش‌های جامعه‌ای که او آن را جامعه‌ای جنبشی می‌خواند، یا تأکید او بر “گذار به دموکراسی”، به عنوان راهی که در وضع واقعی موجود، به امکانات تغییری مسالمت‌آمیز در جهت دموکراسی می‌پردازد. سعید در همه جا، همین مفاهیم و نظریات را در پرتو تلاشی نسبتا موفق برای بومی کردن آن، به‌صورتی پیگیرانه، از طریق جامعه مدنی اشاعه می‌دهد.

اگر بخواهم راست و حسینی صحبت کنم، باید بگویم حقیقت این است که ایستادن بر مفاهیم و نظریاتی که در پرتو کنش‌های غیرخشونت‌آمیز تفسیر می‌شود تند روی به حساب نمی‌آید. با تآمل در این موضوعات و مسائل این حقیقت را دریافتم که این سعید نیست که تندروی کرده است؛ این من هستم که محافظه‌کار شده‌ام.

مطالب مرتبط

سعید مدنی / زندان دماوند

بی‌تردید تفاوتی ماهوی در دامنه و ابعاد خشونت علیه دانشجویان و دانشگاهیان حامی مردم غزه و طرفدار آتش‌بس در آمریکا با سرکوب دانشجویان در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» ایران در سال ۱۴۰۱ وجود دارد

رضا خندان / زندان تهران بزرگ

به جرئت می توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب دیدگان را نجات می دادند، حالا خود، هدف حمله ی نظامیان و مقامات شده بودند

ابوالفضل قدیانی و مهدی محمودیان

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد

مطالب پربازدید

مقاله