ملی مذهبی _ در شرق فلات ایران اقوامی رنگ به رنگ زندگی میکنند که هنوز هم آتش آداب و عادات مردم قدیم قبیلهیشان را در کُتّه و آتشدان باد میدهند تا بشکوفد. از خراسان و ماوراء النهر تا سیستان، بلخ و هری، غزنه و قندهار، از مکران و غرب سند تا شرق کابل و بالادست رباطک و سرخ کتل، از مرو و سغد و سمرقند تا چاچ و ترمذ، اینها ایدون در سنت خاموش گوسان در قَبَس یا کَتْکِ حکایات، نَفَسِ بقا میدمیدند تا آتشی بزرگ شب سرما را گرم کند . مرام گوسانها ساده، فقیرانه و فرودست بوده، زیرا در پای پاجوش آلو و انار، پیالهی شرابِ شعری و شکایتی از روزگار را در کشیدهاند، تا لختی که گمانِ اسپ راهوار خیال از بیابانِ شیردانِ چوپان سر برود، این نقال پیر کلمهها، چون هاتفی جامه دان بر پشت، آمال خویش را به نخ نیاز نماز بَرَد.
پرستش یا ستایش قدرتِ یک گویندهی داستانها در چشم اهل بیابان و خیابانِ شرقیترین موقفِ خانهگزینان، در گشودن طومار اندرون بوده، که شفاهیات رنج زندگانی را به نیوشاگران خورده پا ارزانی میکردند. این نیوشاگران و سماعین در طبقهی مفلس اجتماع جای داشتند، و قصهها، هم راویی فقدان و تألُم بود، همچنین حاویِ جنگاوری و اُشتُلُم . تواناییی گوسان که از جیفهی جور جباران بی بهره بودند و نانخور شورِ شطاران و ایّاران مینُمودند، شهر و دَر، از شرق دور تا نزدیک در قیاس با مرکز خلافت و سلطنت، خوانِ خور و خفتنشان کومهی عوام بود. گوسان گر چه دهان پر گوهر مردمان (یا به قول رسمی: غوغاییان) بودند لیکن دست پر هنرشان پاره سِتانِ فقیران میشد هر گاه بر مصطبهای میایستادند تا نغز بخوانند.
گوسانِ شرقِ فلات از شمارِ رامشگرانِ متمولِ غرب آن نبودند، که در مجلس اعیان سَخُن بپردازند دهان از زر سُفته بینبارند، بل به سنت عتیق فقارتِ خیابان و قفر بیابان وابسته بودند. از اینرو برای سوادِ شهر در فلات ما، که باغِ بیابان است و چون از حد ترخص آن بگذری خاک و خیالِ کوه و دشتِ تفته تا بیانتها دامن میگسترد، گوسان، گاثاخوانِ جادههای دور اما پرفروغ از یک نور نوازشگر باستانی شناخته میشدند. غلط خوانی یا خارجخوانیی این گوسانها در سنجش با همگنانشان یعنی خنیاگرانِ پیراسته خوان ، پاکیزه از پندار کوی و برزن نبود، برعکس، احوالِ خلوتِ رؤیاهای جمعیت نیوشاگرِ پاپتی را تَغَنّی میساخت و لقمهی نانی دشت میکرد.
عرب این پرخاشجویی را که از چکاچاک شمشیر و تاراج خیمه و نخچیر نَقل میسازد، مَلحَمَه گویند، به گمان که حماسهی ایرانی به غایت با ملحمهخوانیی عرب توفیر دارد، زیرا در این روایتِ گوسانی منافع بقای یک قبیله در گسترهی دعوت یک تمدن متکثر و لون به لون محو میشود، هر چند در این داستانها هم خاک با خـون آلوده شود. شاهنامه جمالِ یک جلالِ غنوده در دهان گوسان را به لیاقت لیقه و قلم به اعلا علیین کتابت برکشید تا ادعای پوک و پوچ بی مُصحَف بودن فُرسِ فرو افتاده از اسپ را با ضربهی مهمیز قلم از میدان انکار رهایی بخشد.
در این جایگه که عرب ما را بی کتاب میخوانده ، شاهنامه به مثابه طومار ابراهیم برای ایران است. اینکه دهگانِ چند دیههی ناآبادان و رو به زوال، میرخواندِ اندیشیدنِ دشوارِ یک ملت تحقیر شده بشود، خامه را از خون و خیانت برکشد و در جیحونِ همباشی و همپیوندی ارابه رانِ تاریخی تلخ و شیرین بشود، گویی گوسان گم شده در بیابان را به مَدرَسِ خِرَد بالانشین کردهاست. شاهنامه بی تردید داستان حکمت است، حکمتی که نه در معیار شهریاری متوقف می ماند، هر چند عظمت شهریاری را به سبب خاک خستهی ما قدر مینهد، نه از کسوت فربه دینآوری لکنت زبان میگیرد، گر چه اشارتی نیز بدان دارد و این خلجان روح ایرانی را در آن سنت به بند نمیکشد. آن مرد مقیم در پاژ، هر چه که نامش بوده، اوج سخن را در سرگذشت پهلوانان سرباز مردم و نسبت آنان با شهریاران او سامان بخشیده و حکمت است از آنرو که نمایش زشت و زیبا را در صحنهها فرو نگذاشته و سانسور نکرده .
حکمت شاهنامه خیر مطلق یا شر مطلق نیست، حکمت شاهنامه همانا خَلقِ گزارش متین و واقعهنگارانه از واقعیتِ روال و ترتیب خانهگزینی و ترکِ ترگ و برگستوان کوچگردی است. این مصحف آبای ایرانی، به جد و جهدِ کلان_گفتارهی قبول همپیوندی، ورای نگرههای قومی _قبیلهای بیابانگردان، و جوشش در دولت سازی نوینی در بیابان اشاره میکند و راه ابداع فرهنگ و مدینه را یاد میآورد و بر آن تأکید میکند .
از اینبابت است که شاهنامه لوس و فانتزی نیست، خشم طبیعت و غضب بشری را به عریانی ادای لفظ میکند، حقد و کین و ستیز را در جان شهریار و پهلوان پرده برمیدارد، لطف و صفا و ستواری را نیک مینُمایاند، هنر را و عیب را بیدروغ در یک گزارش میسراید.
این کتاب تنها نقارِ بی مُصحَف بودنِ مردم فلات ما را با داستان کهن املا نکرده است، از آن بیشتر، نشتر به دمل چرکین احوال شهریاران و پهلوانان نیز زده تا ریم و چرک بدکنشی و نامردمی از پیکر کلان روایت ملت بیرون شود. خلافِ سنتِ ملحمه خوانی، سنت شاهنامه بر ستایش و پرستش رَویَّتی محکم شده که جنگ و صلح به قصد ایجاد یک ملت درست کردار با مصالح مُدُن و منزل نتیجه بخش شود، و آموختن چنین رویتی بی اندوختن فهمهای تجارب زشت و زیبای یک ملت ناممکن است.
در کتاب بزرگ ما، حتی شهریار در عالیترین و آرمانیترین شکل خود _کیخسرو_ چون به فرجام آرزوهای ملی دسترس نیست، تو گویی اذعان به ناممکنی و محال بودن ِ نوعی از شدنِ کاملِ ملی را در پیش رو دارد، در داستان فردوسی، از صحنه خارج میشود تا روال معمول و تجربهی معقول شهریاری جای توهم دولتیاری و دیوانسالارییِ یوتوپیایی را پُر کند و شهریارِ آرمانی، سلطنت خود را به اختیار به قاعدهی تعویق و تاخیر تعطیل میکند . پهلوان و شهریار به مقصودی راه صواب و چاه خطا را آزمودهاند و خوانش ما همواره در این شناختِ توأمانِ زشت و زیبا در نوسان باید باشد و انچه حکمت این مصحف ایران است، همان مقصد اثر است که ما را در پیکر متلون ایران یگانه میکند. همبستهی حکیم طوس، همبستهی کیاستِ بقا، سیاستِ رونق و آبادی و حیازت و حراستِ از مُلک به وقت هجمه و یورش است.
در بطن پیوستن تکههای روایت، رشته رشتهی روایات گوسانی چنان با روایات مغانی و خنیایی در هم تنیده شده که درشتیی کار مهیاست، چونان که سیاوش غرب ایران را در اسفندیار و رستمِ شرقِ اقلیم، بی ذرهای فاصله، یکتا و بی بدیل کرده است. داستانهای پارت، پهلو، ماد،پارس، سکا، هند و سند، کورو و ماکورو، کوشانی و بلوچ، در آغوش یک آیین طولانی و پر آزمون از وضعیت کوچگردی(تورانی) به ایرانی (خلق یک تمدن مشترک) تغییر ماهیت میدهند. فردوسی تمدن_گفتِ یک روایتِ مدینه ساز است، که از قفر بیابان و فقر و انحطاط غارت پیشگی تن شستهاند تا آرام آرام چیزی بسازند که مدنیت بایست بوده باشد. او زبان را در قامت همه چیز گویِ بیچیزانی ایستانْد که برای بقای ابداعهای خود، هر هزار هزار تجربهی پر ملال، تلخ و پرهزینه را در نشانه و نماد داستانی خُرد اما خِرَدپذیر رمز گذاری کردهاند.
نسل نو باید از این پنجره نیز به جهان خود بنگرد، همچنان که شایسته است همهی پنجرهها را گشوده ببیند. پنجره های آزادی، توسعه، بقا، دانایی، و فرهمندی در کنار پنجرهی ضروریِ معنا سازی در چشمانداز هویتی انسانی برای یک ملت، افقها را شکل میدهند. شاهنامه یکی از پنجره های ضروریست که هر گاه به کید و خدعهی دشمنان و جهل دوستان بسته بماند، نان و آب و آبروی ما را خواهند برد و یک ملت رنگارنگ را به حضیض قبیلگی فرودست خواهند کرد. شاهنامه به یقین ملحمه خوان نیست، تنها در مدینه و مدنیت میتوان آن را خواند و خویشتن را فهمید.
منبع: ایران فردا