ملی مذهبی _ کودتای 28 مرداد 1332 یکی از بزنگاه های مهم تاریخی ایران در دوره معاصر است که نقش جدی در شکل گیری مسیر منتهی به ظهور و بروز انقلاب داشت. نادیده گرفتن این رویداد منفی مهم تاریخی و انداختن بار تبییینی علل اصلی وقوع انقلاب روی دوش نقدهای روشنفکران، اگر دال بر وجود عمد و غرض خاص در توضیح و تبیین نباشد حتما نشانه ای از ناآگاهی جدی معتقدان به چنین باورهای نادرستی است. این مطلب کوتاه تلاشی است مختصر در جهت ارایه توضیحی روشمند در باره اهمیت این واقعه در گذار از نظم سیاسی باز نوزاد سال های 1320 تا 28 مرداد 1332 به نظم سیاسی ای که رفته رفته بسته و محدود تر شد و حکومت شاه را در معرض تندباد اجتناب ناپذیر انقلاب قرار داد.
برای صورت بندی این بحث، از روش موسوم به “خلاق وقايع” (counterfactual) كه در فلسفه “شرطيه خلاق واقع” ناميده ميشود، استفاده می کنیم. این روش، در اصل، با امکان پذیر کردن تاسیس آزمایشگاه تاریخی فرضی، اجازه می دهد پاسخ به پرسش یا مساله ای، تا جایی که ممکن است مبرای از قضاوت های ذهنی تحلیل گر بشود. به بیانی دیگر، اجازه می دهد پاسخ یا تبیین عینیت بیشتری پیدا کند و قابل آزمون برای همگان نیز باشد. اگر کودتا رخ نمی داد، روند تحولات بعدی چگونه می شد؟ چنانچه پاسخ به این پرسش، همان چیزی باشد که در تاریخ واقعی رخ داده است پس میتوان، نتیجه گرفت که به جای امکانهای مختلف، تنها یک امکان، تحت هر شرایطی تجلی عینی پیدا میکرد که همانا وقایع ثبت شده بعد از کودتا است. اما اگر، پاسخ متفاوت باشد، میتوان نتیجه گرفت که تاریخ ثبت شده، تنها امکان نبوده است. امکانهای دیگری نیز وجود داشته ولی به دلیل عواملی چون نقش شخصیت در تاریخ یا دخالت خارجی مجال بروز پیدا نکرده است.
يرواند آبراهاميان در كتاب كودتا (1393) ميگويد “تمامي اين اگرها در زمره تاريخ غير واقعي قرار ميگيرند و به رغم اينكه جذاب هستند بر گمانهزني صرف استوارند. اينگونه خيالپردازيهاي بيپايان را ميتوان بدون رسيدن به هيچگونه نتيجهگيري ادامه داد”. اما برخلاف باور وي، اين اگرها در چارچوب رويكرد روششناختي خلاف وقايع، معنادارند و اتفاقاً ميتواند موجب بروز نتيجهگيري مشخصي بشود. آنچه آبراهاميان در ادامه سخن مذكور ميگويد از قضا تاییدی جدی است بر این ادعا. وی می گوید:
“ما ميدانيم كه ميراث كودتا چهار پيآمد قابل توجه داشت:1. مليزدايي از صنعت نفت 2. نابودي مخالفان سكولار 3. مشروعيت زدايي مرگبار از نظام شاهنشاهي 4. تشديد طرز فكر پارانوئيد (توطئه انگاري) غالب در سياست ايران. به بياني ديگر، كودتا تاثير عميق، نه تنها بر سياست و اقتصاد ايران بلكه بر فرهنگ عمومي و امري گذاشت كه برخي آن ها را ذهنيت مينامند”.
با پذیرش اين پيامدهاي چهارگانه به عنوان ميراث كودتا، آن روي ديگر سكه، در چارچوب روششناسي خلاف وقايع چنین است: در صورت نبود كودتا و نبود این میراثهای چهارگانه، به احتمال زياد، موازنه قدرتي ميان جريان مليگرا به رهبري دكتر محمد مصدق و شاه برقرار و امكان طي مسير ديگري فراهم ميشد؛ مشروعيت حكومت شاه سريع افول نميكرد و ذهنيت داييجان ناپلئوني نيز قويتر نميشد. اگر کودتا نمی شد، احتمالاً وقايع زنجيرهاي بعدي كه يكي پس از ديگري چاشني ديناميت انفجاري انقلاب را تامين كردند به وجود نميآمد؛ مانند منقبض شدن فضاي سياسي، ارايه حق كاپيتولاسيون به آمريكا و سركوب واكنش اعتراضي روحانيون در فيضيه قم در 15 خرداد 1342، اجراي ناقص اصلاحات ارضي، انحلال احزاب فرمايشي ايران نوين و مردم و تاسيس حزب فراگير رستاخيز در سال 1354 با تاکید بر این شعار: “حزب فقط حزب رستاخیر”.
کودتای 28 مرداد، به مثابه بزنگاه تاریخی مهم، ذهنیت اجتماعی را به این سو هدایت کرد که حتی اقدامات قابل فهمی چون اصلاحات ارضی را صرف نظر از روش اجرای نادرست آن، ناشی از دست نشاندگی حاکمیت ارزیابی کند و در نتیجه در این باره تندروی هایی صورت بگیرد. یا تاسیس صنایع مونتاژ را در قالب “بورژوازی کمپرادور” (سرمایه داری وابسته) قرار دهد و آن را نقد کند. در غیاب کودتاُ نوع برخورد با همین اقدامات متفاوت میشد. همینطور اعتراض به کاپیتولاسیون و تبدیل آن به یکی از سرفصل های مهم در براندازی حکومت شاه ریشه در ذهنیت اجتماعی داشت که شاه را دست نشانده عامل خارجی می دانست. این ذهنیت در خلا اجتماعی شکل نگرفته بود. زائیده ی منطقی و بلافصل این بزنگاه منفی مهم بود. در غیاب کودتا، نه چنین حقی برای آمریکا امکان تجلی پیدا میکرد و نه ذهنیت منفی در برابر این کشور بوجود میآمد.
نقدهای روشنفکران و همینطور ذهنیت اجتماعی سازگار با این نقدهاُ بر بستر این بزنگاه تاریخی و وقایع بعدی رخ داده، معلول کودتای 28 مرداد بود. در کنار طرز تفکر پارانویدی اجتماعی ناشی از کودتا، این طرز فکر در ذهنیت شاه نیز وجود داشت که ناشی از احساس حقارت او در برابر نیروهای سیاسی اصیلی چون مصدق و جبهه ملی و همین طور متکی بودن وی به اراده عامل خارجی در اعمال حکمرانی بود. امری که از درون، وی را به شخصیتی متزلزل و ترسو تبدیل می کرد که نتیجه آن بستن هر چه بیشتر فضای سیاسی با هدف ایجاد حاشیه امنیت برای خود بود. راهکاری که طبعاً برای جامعه ای با سابقه مشروطه خواهی و تجربه کم و بیش قابل قبول سیاست ورزی مبتنی بر نظام حزبی و پارلمانتاریسم در دهه 1320 قابل فهم و هضم نبود.
اگر دیگری را طرح میکنیم تا این توضیح آزمونی دیگر پید کند. آیا اقدامی که شاه در هنگامه قیام و انقلاب و در پی تثبیت موقعیت خود انجام داد (دست به دامان اعضای برجسته جبهه ملی چون غلامحسین صدیقی و بعد شاپور بختیار شدن)، در هنگام نخست وزیری مصدق قابل انجام بود؟ اگر نشد چه علت اساسی داشت؟ پاسخ این پرسش را عملا شاه با چنین دست به دامان شدن دیرهنگامی داده است. مصدق بر مبنای شواهد محکم و متقن موجود از جمله پاسخ تند به درخواست دکتر حسین فاطمی، به سوگند خود به قانون اساسی مشروطه به جد وفادار بود. بنابراین، نه در پی پروژه جایگزینی نظام جمهوری به جای نظام پادشاهی بود و نه سودای نشستن بر تخت پادشاهی را در سر داشت. فقط و فقط در پی اجرای بدون قید و شرط قانون اساسی بود. امری که در سال های 1320 تا زمان کودتا تجربه شده بود و مطالبه جدیدی نبود. اگر شاه با پذیرش تمامیت قانون اساسی مشروطه به جای حکومت، سلطنت می کرد، مصدق را به صورت تابوی حکومت خود نمی دید و در نتیجه سر از زد و بند ننگین با عامل خارجی برای تثبیت قدرت خود نمی شد و اینچنین تیشه به ریشه بنای سلطنت خود نمی زد.
کودتا مانع از گذار از نظم سیاسی باز نوزاد دهه 1320 به نظم سیاسی باز بالغ در دهه های بعد شد. حتی فرصت هایی برای بازگشت به نظم دهه 1320 بعد از کودتا وجود داشت که شاه به دلیلِ شخصیتی مذکور مجال بروز آن را نداد. اگر وی اجازه می داد حتی در ابتداي دهه 1350 يا پيشتر از آن در دهه 1340، افرادي مانند بختيار و بازرگان و صديقي، از طریق نظام پارلمانی در مقام نخست وزيري بنشینند، به لحاظ نهادي با مشكل خاصي مواجه نميشد، همانطور كه در مقطع انقلاب با انتخاب ديرهنگام بختيار مواجه نشد. يعني، كافي بود محدود شدن اختيارات خود را مي پذیرفت و متناسب با چنين محدوديتي، ائتلاف وابسته به دربار را در مسیر رقابت حزبی هدایت ميكرد. براي چنين امري، هيچ نيازي نبود كه شرايط حقوقي (قانون اساسی) و ساخت نهادي جامعه تغيير كند. در عین حال، از سوی جامعه نیز با مخالفتی نه تنها مواجه نمیشد بلکه مورد تایید هم قرار میگرفت. او نه تنها چنين نكرد بلكه حتي افرادي مانند علي اميني، با گرايشهاي سياسي بازتر و مستقلتر، را نيز از صحنهي سياسي حذف كرد و ميدان را به نيروهايي داد كه كاملاً مطيع او بودند. يعني، الگوي حامي – پیرویي را شكل داد كه نتيجه آن نه تنها حذف نيروهاي سياسي دگرانديش وابسته به جبهه ملي بلكه حذف نيروهاي سياسي كم و بيش مستقل وابسته به سلطنت نيز بود. او در شكل دادن به اين الگوي حامي- پیروي، مقيد به فشار دروني برآمده از ساخت اقتصادي يا فرهنگي جامعه نبود. داراي درجهاي از استقلال عمل بود. اگر در جهت بازشدن فضاي سياسي گام بر ميداشت با مشكل خاصي مواجه نميشد. با اعاده ی حیثیت از مصدق، می توانست ذهنیت اجتماعی مذکور را تغییر بدهد. برای انجام چنین امری تنها یک قید پیش رویش بود: باز کردن فضای سیاسی و گردن نهادن به دغدغه انقلاب مشروطه: حاکمیت قانون و پاسخگو بودن شاه در برابر مجلس.