حصارها صداها را حبس میکنند، هیچ کس هیچ کس را نمیشنود، چشمها از هم میگریزند و همه رنگها خاکستری میشوند. در جهانی که نامها این همه حصارهای تنگ ساختهاند، هیچ کس خوب نفس نمیکشد. کسی باید از راه برسد و قدرت عبور از مرز میان این حصارهای تنگ را داشته باشد. در این صورت، همه به نعمت او آزاد میشوند. او فرمانرواست همان است که حقیقتاً حکومت میکند. فرمانروای دولت آفتاب است. مردم و حکومتی که در تاریکی ماندهاند نجات خود را باید در او بجویند.
«شریعتی، بیش از هر چیز سخنران بود. منظورم این است که با احساسات، هیجانات و عواطف مخاطبان بازی میکرد. ولی روشنفکران بعد از انقلاب، بیشتر معلم و مدرساند. در سخنرانیهایشان هم درس میدهند. شما وقتی به سخنرانی دکتر علی شریعتی گوش میکنید، خیلی احساسات و عواطف و هیجانات دارید، غلیان پیدا میکنید. میگویید حق با اوست، آفرین و هورا… اما وقتی سخنرانیاش تمام شد، اگر کسی از شما بپرسد که عصارهی سخنرانی دکتر شریعتی چه بود، آنگاه میبینید مثل ماهی که از چنگتان میگریزد، چیزی در مشت ندارید. نمیتوانید مثلا بگوید سخنرانی یک مقدمه داشت، سه تا ذیالمقدمه داشت، یک مدعا و دو تا دلیل داشت. چون خطیب بود. از خطهی خراسان بود و در آن خطه سخنرانان قهار داشتیم. مثل فخرالدین حجازی. “هیاهو بر سر هیچ”. خدا رحمتاش کند؛ اما هر وقت به ایشان فکر میکنم یاد گفته شکسپیر میافتم که “هیاهو بر سر هیچ"
خطیب گشاینده آگاهی جمع نسبت به عالمی است که در پرتو آن زیست و زندگی روزمره اتفاق میافتد. به حربه خطابه خطیب است که مردم به محدودیتهای جهانی که در آن زیست میکنند وقوف پیدا میکنند و در عین حال امکانهای آن را هم در مییابند. به مدد کلام خطیب، در مییابند سرچشمه بسیاری از غفلتها و شرارتهاشان همان مفاهیم جمعی است که مقدس میپندارند. در عین حال در پرتو کلام یک خطیب است که مردم میفهمند چه امکانهایی در دین و روایتهای تاریخی و امور مقدس انگاشتهشان برای رهایی وجود دارد. خطیب به خلاف مدرس، چیزی به مردم نمیآموزد. یک یاد آور است. یک مذکر. همانکه دکتر شریعتی آنهمه بر آن اصرار میکرد. یادآور پیمانهایی که در نظام دانایی جمعی مردم به فراموشی سپرده شده است.
استراتژی بازپیکر بندی حکومت بی اعتنا به جامعه، به تدریج بر همه اثبات میکند دمکراسی دردی از دردهای عینی و ملموس و روزمره را از میان بر نخواهد داشت. حکومت میتواند دمکراتیک شود اما فقر، تبعیض، طرد و سرکوب برقرار بماند و حتی تشدید شود. آنگاه آنچه را به نحو استعاری و تسامح گفتار دمکراسی هابزی دانستیم میتواند واقعاً به خلق لویاتان هابزی کمک کند. چرا که ساز و برگ پر سر و صدا و هزینه دمکراسی به یک نمایش مسخره تبدیل میشود و همه میپذیرند انگار الگوی متمرکز و لویاتانی جامعه سیاسی پذیرفتنیتر است. حداقل از این حیث که تکلیف همه روشن است و امور به نام دمکراسی و به کام استبداد پیش نمیرود.
جناب روحانی لطف کنید افتخار نکنید. اجازه بدهید در پرتو این تجربه یادگیریهای تازه اتفاق بیافتد. سازمانهای نهادی و قواعد و مدلهای تصمیم گیریمان، تصحیح شوند. و در بسیاری از موارد به روال متعارف سیاست نزدیک شویم و گوش حکومت شنوای این سخن ساده شود که حکومت رسالتی بر دوش ندارد، قرار نیست افتخار برای مردم بسازد، حکومت فقط قرار است امور عمومی مردم را مدیریت کند تا مردم در قلمروهای که خود میسازند افتخار آفرین شوند.
در جامعه انقلابی، نظام مستقری هست اما هیچگاه خود را باور نمیکند. همیشه دلنگران است طوفانی بوزد و موجودیتش را با مخاطره مواجه کند. به پشتیبانی مردم شدیداً نیازمند است. هر روز به بهانهای میخواهد از حمایت گسترده مردم کسب اعتماد کند. اگر احساس کند، پشتیبانی مردم رو به کاهش میرود اعتماد به نفس خود را از دست میدهد. به سرعت خشمگین و خشن میشود و در خطر گسیختگی قرار میگیرد. صدای مخالف را بر نمیتابد. اقبال مردم از مخالفین را حتی یک لحظه تحمل نمیکند. حکومت برآمده از انقلاب مرعوب است. مرعوب زاده میشود و مرعوب زندگی میکند.
در قرن بیستم محدودهای برای بی شرمی وجودداشت.اعلام چنین طرحی، طوفانی درمنطقه بر میانگیخت و درجهان نیز، مخالفتهای گستردهای ظهور میکرد.ایدئولوژیها درقرن بیستم هر کدام بر منظومهای ازارزشهای متفاوت تکیه میکردند.لیبرالیسم و مارکسیسم ودراین اواخر اسلام سیاسی، با هم منازعه میکردنداما این نزاع، به تولید وحراست از حدودی ازشرم بین المللی کمک میکرد.گویی طوفان زور و پول و نژاد پرستی وبنیادگرایی وخاص گراییهای دینی همه چیز رابا خود برده است.منجمله ازآنها شرم است
آنچه به نظرم یک صدای اقلیت است، همان خواست زندگی در یک جامعه تماماً دینی است که با مدعای شریعت تلاش دارد در مقابل اراده عمومی مردم بایستد و امکانهای انتخاب آزاد مردم را هر روز به نحوی محدود و محدودتر کند. این خواست یک صدا در درون جمهوری اسلامی است و اگر قرار بر این باشد که همین یک صدا از نظام برخیزد، حقیقتاً یک نظام اقلی است که در جامعه امروز ایرانی، باید خود را به ضرب و زور بر اراده اکثریت تحمیل کند.
اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمیشود. نسلی که امروز به جهان ما مینگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.