در عزای کولبران
“جنگ، جنگ نان است و کشتگان، گرسنگان”*
تصور کرد اگر همینطور ادامه دهد شاید که بتواند برای خواهر کوچکش آنچه از لباسهای زیبا انتظار دارد بخرد؛برای مادرش هم یکی از همین ماشینهای لباسشویی؛
–“دستهای پیرزن ناتوان و خسته است”.
برای پدرش نیز شاید چیزی. راستی برادرهای کوچکتر الان کجا هستند. حتماً زیر کرسیِ زغالی در این شب سرد یخبندان. بیهوا دلش برای بچّهمحلها هم تنگ شد. معلوم نبود چرا. گرسنه هم بود.
–“خانه که رفتم به مادر خواهم گفت برایم آش درست کند. در سرما میچسبد. خودم را برایش لوس خواهم کرد”. مادر او را خواهد بوسید و میگوید: “…دیگر مرد شدهای”. از این فکر دلش لرزید.
–“چقدر زود بزرگ شدم”.
راستی چرا برای خودش آرزویی نداشت. چرا به فکر لباسهای پرزرق و برق نبود. اصلاً چرا آنقدر به شهر و تبار خودش دلبسته بود. چرا دلش نمیخواست یک بار برای همیشه به جایی برود که دیگر بازنگردد… باز هم گرسنگی صاعقهای بر تصوراتش زد. یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: “بچهها فقط وقتی گرسنه میشوند یاد مادرشان میافتند”. خانه کوچک و محقّر و گرمای اتاقِ ساده و کرسی، همه دنیا بود. بهشت بود. امّا چرا آنقدر زیاد همین بهشت کوچک و ساده، مکرّر در مکرّر، در سرما و گرما از او دریغ میشد… چقدر کم از زندگی میخواست. به یکباره دلشوره گرفت. در ستون فقراتش دردی احساس کرد. بار سنگینی را زمین گذاشته بود. این بار سرما بود که صاعقهوار بهجای خون در رگهای بدنش جاری میشد. خواست با دهانش، دستانش را گرم کند. نتوانست. طاقتی در دستهایش نمیدید. چقدر ناتوان شده بود. به یکباره لرزش خفیفی جانش را مرتعش کرد و سپس… چشمانش بسته شد.
او جهان را به سادگی و در خاطراتش وداع گفته بود. در سرمای تلخ کوهستان. با مشتانی گره کرده.
تنها ۱۴ سال داشت.
____________________
*این عبارتی در یک پیام توییتری است. نام نویسنده مشخص نبود