جواد جان! تا دیروز، معتقد بودم که در دوران کنونی نسل کاوه های عدالتخواه انقراض یافته و در گود این مبارزه گاهاً فرهادهای عاشق پیشه صخره شکن هستند که آن هم تیشه به صخره کوبیدن شان بیشتر گوش خراش است تا دل نواز، اما وجود امثال تویی نشان می دهد که هنوز هستند کاوه ها و شورشیان آرمانخواه دهه هایی که بی هیچ چشم داشتی بر پای آرمان های بلند خویش ثابت قدم همچنان ایستاده اند.
ای وای بر من که دیر شناختمت، از بس که تو از خود کم گفتی، از بس که فروتنی، از بس که بزرگی و همین برای من بس که هم چون برادری بزرگ با حوصله زیاد پای سخنان من و بچه های دانشکده حقوق می نشستی و هیچ از خود نمی گفتی جز آنکه با ما درد آشنایی، جز آنکه درد ما را می فهمی و درک مان می کنی … و وای بر من که دیر شناختمت …
جواد من را ببخش که تا به امروز نمی دانستم که تو فرزند شهیدی، که چه بسیار بودند فرزندان شهیدی که بهای خون پدر را کراراً و به بهایی گزاف از حاکمیت ستاندند و تو … و تو راه پدر رفتی، و حقا راهی بس دشوارتر از پدر، که در این دوره نفاق و تزویر و ریا، مَرد می خواهد که بدین راه قدم نهد … مَرد.
جواد من را ببخش که تا به امروز نمی دانستم که سالها پیش در اوج دوران اصلاحات وقتی در قامت یک دانشجوی حقوق دانشگاه تهران به دفتر اصلاح طلبان تازه ظفر یافته شهر خود رفتی تا کاندید نمایندگی شورای شهر شوی، آن مسئول وقت به چه سخره ای گرفت تو را و چگونه با بی حرمتی تمام تو را از اتاق کارش به بیرون انداخت؛ … و تویِ جوان و دانشجویِ بیست و چند ساله بیکار ننشسته و رفتی و یک بلندگوی دستی کوچک خریدی و شروع به سخنرانی و تبلیغات بر سر چهار راههای شهرت برای خود کردی … نطق هایی آنچنان انقلابی که گاه به گریه کردن مستمعانت می انجامید و در آن روزها عجب شوری در شهرت به راه انداختی …. شوری که بر خلاف همه پیش بینی ها نتایج انتخابات را به نحوی دیگر به سرانجام رساند. نفر اول لیست آنها با بودجه و حزب و بوق و کرنایشان چند هزار رای آورد و توی جوان دانشجو چندین ده هزار رای … آری نماینده شهر خود شدی و سوزاندی آن غرور کذایی آن اصلاح طلبان تازه به دوران رسیده را که البته در آن زمان تو خود مصلحی بزرگ بودی.
جواد من را ببخش که نمی دانستم اینگونه عاشق حق و عدالتی … آنگاه که نوکیسه گان اصلاح طلب شهرت در پی موج سواری و یا مماشات و حتی گاهاً رانت خواری های کوچک و بزرگ بودند تو راه آنان نرفتی و مصرانه در پی احقاق حق و عدالت بودی. تا به امروز نمی دانستم که آن روزها هنگامی که شنیدی قاضی القضات شهر از ترس مقام به پرونده بزهکاری و اختلاس نهاد … رسیدگی نمی کند تو در قامت یک نماینده جوان خود را به آب و آتش زدی و بعد از آنکه دیدی کسی گوش شنوا ندارد و طبق رسم معمول حقیقت با تیغ بران مصلحت می رود تا ذبح شرعی شود؛ یک گالن پر از بنزین دست گرفتی و روبروی درب ارگان امنیتی و قضایی شهرتان دست به اعتراض زدی و تهدید کردی که در صورت عدم رسیدگی به پرونده فوق، در اقدامی اعتراضی خود را به آتش می کشی و اینگونه بود که پرونده ای قطور را به سر انجام و مجرمانش را به مجازات رساندی.
جواد من را ببخش … آخر مرد، تو چقدر زندان کشیده ای که وقتی از تو در این خصوص پرسیدم سر بسته و با اکراه گفتی : تنها چند روز …. !!! نمی دانستم که روزهایت آنقدر بلند و طولانیست … آری ! جواد اگر من در این هفت ساله حاکمیت دولت کذاب رنج زندان و داغ و درفش کشیدم؛ تو از زمان شروع دولت اصلاحات برای احقاق حق این رنج ها را به جان خریدی. آری …. من را ببخش که دیر شناختمت ای مرد … آخر من کمتر از دو سال است و نه شاید کمتر که می شناسمت که بهتر بگویم نمی شناختمت و تازه شناختم تو را …
جواد من را ببخش که در آذر هشتاد و هشت نطق زیبایت را در آن هیاهوی تاریخی دانشگاه در دانشکده فنی نشنیدم و تا همین چند روز پیش نمی دانستم که تو آن روز همانند خیلی از بچه های دانشگاه به جرم خطابه آتشینت دستگیر شده و به زندان رفتی …
به راستی آن شب در خوابگاههای کوی دانشگاه و در محفل فعالان دانشجویی آنقدر از شجاعت ها و جسارت های تو شنیدم که برای لحظه ای شک کردم که آیا تو همان جوادی هستی که اینان می گویند و من می شناسم و یا … به یاد اولین روز دیدارمان در بوفه قدیم و نوستالوژیک دانشکده حقوق که امروز به دست حامیان دولت تبدیل به مخروبه ای گشته است افتادم که با تلفن همراهت آنچنان برای مستمع آن سوی خط نطق و خطابه از ظلم حاکمان روزگارمان می خواندی که ناخواسته شیفته ات شدم و با کمی شک و تردید به سر میزت آمدم و با هم همکلام شدیم و چه شیرین بود برایم آن دیدار اولین.
امروز در این سحرگاه زیبای زمستانی، ناخواسته به یاد صحبت های چندی پیش بچه های دانشکده حقوق در محفل خصوصیمان در کوی دانشگاه افتادم که از تو می گفتند؛ تویی که خاضعانه در دوستی با من از خود هیچ نگفته بودی. از جوادی می گفتند که تازه آن شب من شناختمش، جوادی که هر چند نزد من پیش از آن بزرگ مردی بود ولی آن شب برایم بزرگی و عظمتی یافت وصف ناشدنی. گرچه همان شب قصد نمودم در اولین فرصت به دیدارت آیم ولی دست تقدیر به گونه ای دیگر رقم زد.
آری! امروز در این غربت و سرگردانی، در شهری بسیار دور از تو خوابم نبرد و قلم به دست گرفتم و نیت کردم که بر برگی مختصر بنویسم که جواد من را ببخش که دیر شناختمت که بغض قلمم شکست و این خطوط را نقش بست. جواد جان! آنقدر در آن چند ساعت کوتاه در کوی از تو شنیدم که نمی دانم که هم اکنون از چه بگویم ؛ از محرومیت از تحصیلی که هنوز در مقاطع مختلف علمی دامنگیرت است و یا از حاکمیتی که سالیان متمادی به بهانه فریاد عدالت خواهیت زندگی را بر تو حرام نموده و یا …
جواد جان! تا دیروز معتقد بودم که در دوران کنونی نسل کاوه های عدالتخواه انقراض یافته و در گود این مبارزه گاهاً فرهادهای عاشق پیشه صخره شکن هستند که آن هم تیشه به صخره کوبیدنشان بیشتر گوش خراش است تا دلنواز، اما وجود امثال تویی نشان می دهد که هنوز هستند کاوه ها و شورشیان آرمانخواه دهه هایی که بی هیچ چشم داشتی بر پای آرمان های بلند خویش ثابت قدم همچنان ایستاده اند.
و کاش همگان می دانستند که امروز شرف جنبش دانشجویی نه تنها در بند و نه در میان خانه به دوشان آن سوی مرزها بلکه گمنامانی همچون تو هستند که مدعیانی چون من هنوز نشناختندشان و مطمئن هستم که تو نه اولین و نه آخرین جوادی هستی که خاموش و آهسته در راه حق و عدالت گام برداشته است و بر می دارد …
نیست تردید زمستان گذرد
و ز پی اش پیک بهار
با هزاران گل سرخ
بی گمان می آید
گرچه شب هست هنوز …
* یک توضیح: بنده بر خلاف میل خویش و با توجه به پیشنهاد برخی از فعالین دانشجویی دانشگاه، به علت تبعات احتمالی، از به کار بردن نام کامل آقای (جواد .ع) پرهیز نموده ام. غرض از تحریر و انتشار این متن نیز، تکریم از وی و بزرگمردانی چون ایشان می باشد که به دور از هیاهوی های مرسوم ؛ خالصانه و خاضعانه در راه احقاق حق قدم بر برداشته اند.