در قسمت گذشته به نیروهای انقلابی، نیروی انقلاب و رهبر انقلاب پرداختیم و قرار بود که این سه عنوان را که در انقلاب ایران بهعنوان نیروی پیشتاز و بعد نیروی تعیین کننده و اسقاط کننده نظام پهلوی نقش داشتند را توضیح دهیم.
در این قسمت به نظر من بهتر است که درباره حکومت پهلوی کمی توضیح بدهیم. «سرآنتونی پارسونز» سفیر انگلستان در ایران در دوره انقلاب، بعد از انقلاب در انگلستان کتابی به نام غرور و سقوط نوشت که این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است.
«سرآنتونی پارسونز» در آن کتاب به خوبی توضیح می دهد که چه اتفاقاتی افتاد که منجر به انقلاب شد منتها از موضع دور و از موضع تقریباً بی طرف.
واژه غرور و سقوط کاملاً نشان دهنده فرد پادشاهی است که به خودکامگی رسیده است، پادشاهی که معتقد است نظر کرده است و خداوند او را مأمور کرده و در گفت و گویش با اوریانا فالاچی هم به آن اشاره می کند. او در عین حال پادشاهی است که معتقد است ایران را باید به سوی تمدن بزرگ آورد، تمدن بزرگی که بر سه اصل ۱- نظام شاهنشاهی، ۲- انقلاب شاه و ملت ۳- قانون اساسی متکی است و حزبی به نام حزب فراگیر رستاخیز تأسیس کرد و گفت هر کس این حزب را قبول ندارد می تواند پاسپورت بگیرد و از ایران خارج شود. در عین حال بخشی از رشد شتابان اقتصادی و درآمدهای نفتی عملاً در ساختار اقتصادی کشور خرج نمی شد و صرف فساد می شد. به قول خود تهیه کنندگان برنامه عمرانی پنجم (در سال ۵۵) این برنامه بوی خون می داد چرا که پهلوی بدون تخصص خاص، اراده خودش را به این برنامه تحمیل می کرد.
رشد شتابان واردات، رشد شتابان صنایع وارداتی و رشد مجموعهای از تحولات اقتصادی که متکی به درآمد نفت بود ، پهلوی را در منطقه به قدرت منطق تبدیل کرده بود، قدرت منطقهای که در جنگ ویتنام به آمریکاییها کمک لجستیک می کرد، درجنگ ظفار دخالت می کرد و ارتش ایران جنبش چریکی ظفار را به شکل موفقیت آمیزی سرکوب کرد که هنوز هم اثر آن بر دوستی کشور عمان با ایران پایدار مانده است. حتی در دعوای سومالی و اریتره دخالت کرد و وقتی که حکومت اریتره به طرف شوروی چرخید و حکومت سومالی خودبه خود به طرف غرب گرایش پیدا کرد. همچنین نقشی که پهلوی در اواخر با سادات بهعنوان یک عرب میانه رو بازی کرد تا بتواند به صلح در منطقه خاورمیانه جامه عمل بپوشاند نیز دارای اهمیت است.
به عبارتی پهلوی در چند سال آخر حکومت خود دیگر یک قدرت منطقهای بود، قدرت منطقهای که حتی میتوانست برخی از قراردادهایی که کشورهای دیگر از آن راضی نبودند را بهنوعی به آنها تحمیل کند مثل قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر که با عراق امضا شد و صدام حسین در زمان بعد از انقلاب این قرارداد را بهانه جنگ با ایران قرار داد.
حکومت خودکامه با قدرت نفتی، آزادیهای مدنی، ولی بدون آزادیهای سیاسی، تحقیر روشنفکران و نبودن هیچگونه حزب سیاسی شمایلی از یک قدرت پوشالی و قوی ساخته بود که غرور فراوانی در ادبیات پهلوی، در نشستنش و در رفتارش می بارید.
این جمله بازرگان که می گفت انقلاب ایران دو رهبر داشت یکی خمینی و دیگری شاه، جمله کاملاً درستی بود.
به عبارتی شاه آماده اصلاحات نبود، گفته شده دوسال قبل از انقلاب غربیها به او پیشنهاد دادند که حکومت را به پسرش واگذارکند، ولی او نپذیرفته بود. این موضوع دو علت داشت غربیها معتقد بودند که با یک شاه جوان می توانند امتیاز بیشتری بگیرند، ولی این شاهی بود که به تعبیر خودش پنج رئیس جمهور آمریکا را دیده بود ودر عین استبداد سیاسی در داخل و جستوجوی قدرت منطقهای و به دنبال یافتن وزنی در جهان بود که به طبع غربیها از این وزن خوششان نمی آمد. چرا که غربی ها به قدرت منطقهای تن نمی دهند مگر آن قدرت منطقهای که به حرف آنها برود، در جایی که آن قدرت منطقهای بخواهد بازی مستقلی انجام دهد از هر نوع عقیده و فکری چه پانعربیسم، چه پان ایرانیسم، چه پان اسلامیسم، چه سوسیالیسم باشد گوشمالی می دهند اگر آن حکومت به مردمش متصل نباشد و فاقد بنیانهای قوی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در درون جامعه خودش باشد.
پهلوی فاقد اتصال منطقی با اقشار اجتماعی و الیت و طبقات قدرتمند مثل روحانیت و همچنین فاقد مقبولیت در ساختار دانشگاهی ایران شده بود؛ به عبارتی پهلوی روشنفکران را رنجانده بود، روشنفکرانی که بر دانشجویان تأثیر داشتند و آنها نیز مبارزات چریکی با پهلوی را آغاز کرده بودند. بسیاری نیز به حکومت خوشبین نبودند و این اقلیت مبارز چریکی مطلوب و قهرمانان اکثریتی بودند که اگر مبارزه نمی کردند، ولی با پهلوی هم سازگاری نداشتند.
از طرفی پهلوی با روحانیت فاصله گرفته بود و این واژه ارتجاع سرخ و سیاه که به کار می برد در حقیقت طناب دار او شد. چرا که وقتی می گفت ارتجاع سیاه منظور تمام مذهبیها بود، وقتی می گفت ارتجاع سرخ منظور کمونیستها بود، وقتی واژه مارکسیست اسلامی را به کار برد و می گفت، جناح چپ و راست در برابر پهلوی قرار می گرفتند و این برای کسی که قدرت منطقهای شده بود، ولی قدرت منطقهای پرشی و بدون داشتن بنیانهای لازم قدرتمند در داخل کشور نشان می داد که با کوچکترین فشار خارجی این لایه قدرتمند تغییر پیدا می کند.
وقتی که کارتر با شعار حقوق بشر بر سرکار آمد برای تسلیم بلوک شرق عمل کرد و تا حدودی نیز این شعار حقوق بشر در برابر حکومتهای بسته و نوکمونیستی یا کمونیست در شوروی و اقمارش موفق شد.
در حقیقت پهلوی باز مثل دوره کندی زیر فشار قرار گرفت، ولی پهلوی خودش را این بار قویتر از دوره کندی می دانست.
پهلوی در سال ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۱ نیز تحت تأثیر فشار کندی به اصلاحات تن داد، ولی بعد خودش رهبری اصلاحات را به دست گرفت و آن را منحرف کرد و صرفاً به روند ماجرا یکسری اصلاحات اقتصادی منتهی شد. این بار هم او فکر می کرد که می تواند این طوفان را از سر بگذراند، چون احساس می کرد پخته تر و جاافتاده تر از گذشته است و در سن ۵۸-۵۷ سالگی به راحتی می تواند این فشار را مدیریت کند.
در چنین شرایطی زمانی که او تن به برخی آزادیهای فرهنگی، مطبوعاتی و اظهارنظرهای سیاسی داد در حقیقت باز مشغول این تفکر بود که کی می شود فضا را بست. او با خیال راحت بدون هماهنگی با دربار شروع به دادن یکسری آزادیها کرد که به مخالفین دانشگاهی، روشنفکر و مذهبی میدان میداد که فضا و امکاناتی مالی که در دوران دولت نفتی پیدا کرده بودند را به کار بگیرند؛ یعنی مساجد زیاد شده و توسعه یافته بود، محیطهای روشنفکری که کتاب ترجمه می کردند کتابهایی با مضمون کلی سیاسی می خواندند که می توانستند مضمون سیاسی مصداقی پیدا کنند یعنی مستقیم به حکومت نشانه بروند.
این فضای نسبی که از اواخر سال ۵۵ باز شد فضای جدیدی را سامان داد، این فضای جدید باعث می شد که پهلوی فکر کند آن را مدیریت خواهد کرد. اما مشکل دیگر پهلوی این بود که کل ساختار و سلطنت برای بازکردن این فضاآمادگی نداشت؛ و وقتی دو وزیر از بخش خصوصی وارد کابینه شد، بهعنوان مثال وقتی دولت آموزگار به جای هویدا آمد، مورد مخالفت بخش عظیمی از دربار بود.
دولت آموزگار را نیز مخالفین سیاسی و انقلابی و بخشی از ساواک که با دولت آموزگار همراه نبود، سرنگون کردند. آمدن شریف امامی و نوع اصلاحاتی که انجام داد نه با خواست انقلابیونی که به سرنگونی حکومت پهلوی رسیده بودند همراه بود نه با خواست دربار و سلطنت.
به این دلیل است که هر اتفاقی باعث می شد که حکومت پهلوی به جای این که خود را با اعتراضات هماهنگ ومدیریت کند، با یک اقدام غلط کار را به سمت فاجعه می برد.
پیشنهاد انتخابات زودرس شریف امامی نیز مهم بود، چرا که هنوز جبهه انقلاب شکل نگرفته بود؛ اما شاه گفت انتخابات سر موعد آن یعنی خرداد ۱۳۵۸ انجام میگیرد و در سال ۱۳۵۸ سلطنت پهلوی دیگر نبود. اگر چنین انتخاباتی برگزار میشد و جبهه ملی، نهضت آزادی و روحانیونی مانند شریعتمداری در آن شرکت میکردندشاید موج جبه انقلاب خیز بر نمیداشت.
آنچه که در ۱۷ شهریور در سال ۱۳۵۷ خلق شد در حقیقت خاتمه حکومت پهلوی بود که در عاشورای ۱۳۵۷ به قطعیت رسید. وقتی که حکومت پهلوی از حکومت شریف امامی به سمت حکومت نظامی رفت، ولی قبل از آن شاه قول داد صدای انقلاب مردم را شنیده است، و در حقیقت کاری بس اشتباه و عقبماندهتری کرد، چون قدرت خارجی اجازه سرکوب گسترده را نمی داد و ارتش هم آماده چنین سرکوبی نبود، چون جنبش اجتماعی و سیاسی ایران پیش رفته بود و از طرف دیگر اراده پهلوی هنوز بر آن نبود که قدرت را به ملیون واگذار کند، مثلاً اگر قبل از ۱۷ شهریور حکومت به جبهه ملی ایران واگذار می شد و به سوی نظام مشروطه سلطنتی می رفتیم به نظر من شرایط خیلی فرق می کرد، ولی این کار انجام نشد.
بعد از حکومت نظامی حتی زمانی که بختیار نخست وزیر می شود و مقام وزارت کشور را به آقای مدنی پیشنهاد می کند و مدنی می گوید کل وزارت کشور اعتصاب است، من را در وزارت کشور مستقر کن تا من بدانم می توانم وزیر شوم یا نشوم.
۳۷ روزی که بختیار بهعنوان نخست وزیر مشروطه می آید و بسیار تلاش می کند که انقلاب را مهارکند در حقیقت اصلاً کار از کار گذشته بوده است. در همان ۳۷ روز نیز شاه حاضر به دادن فرماندهی کل قوای نیروهای مسلح به نخست وزیر نشد و بختیار این اختیار را نداشت و وقتی که آن را درخواست کرد، پاسخ شاه این بود که ما خودمان هستیم اگر مساله ای شد فوری تماس بگیرید و ما خودمان اقدام می کنیم؛ یعنی به عبارتی شاه حاضر نبود شاهکلید اختیار را به نخست وزیر مشروطه بدهد.
بختیار بهطور کلی اصلاً فرصتی برای استقرار و اصلاح نداشت. این که بختیار، سنجابی و بازرگان چه فکر می کردند نیز مستقل توضیح خواهم داد.
واقعیت این است که حکومت پهلوی دچار غرور بود و این غرور اجازه نمی داد که سقوط خود را ببیند.
سقوطش نیز رقم خورد به این دلیل که حتی هر بار که اقدام به اصلاح کرد کار از کار گذاشته بود. و این گونه بود که ماشین انقلاب راه افتاد. انقلابی که تیزاب سلطانی است و تیزاب همه را می سوزاند و حرکت می کند و در مقابلش همه چیز را از پا برمی دارد. در این زمان کسانی که می خواهند ترمز انقلاب را بکشند یا آن را کُند یا مدیریت کنند ، حتی اگر صادق نیز باشند اولین قربانیانش خواهند بود. به این ویژگی باید توجه داشت که پهلوی در دهه ۵۰ چنان غروری پیدا کرده بود که حاضر نبود سقوط خود را ببیند.
وقتی حکومت پهلوی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ ساقط شد و نظام سلطنتی برافتاد، در ذهن مردم، روحانیت و نظام سلطنتی و پادشاهی جایگاه کلاسیک و سنتی داشت و حال نوبت روحانیون بود که آزمون پس بدهند.