این جمله درباره انقلاب ایران را حالا دیگر همه با مهندس بازرگان به یاد می آورندکه «باران می خواستیم سیل بارید.»
واقعیت این است که در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ دو جریان مقابل هم صف بندی داشتند و این صف بندی در عین مخالفت با رژیم پهلوی دارای تفاوت بود.
یک نگاه معتقد بود که انتقال قدرت یا انتقال حکومت از پهلوی به هر نظام دیگر باید با نظرخواهی و بدون اسقاط دولت و با یک حرکت گام به گام صورت بگیرد.
این دیدگاهی بود که مهندس بازرگان بیشتر به آن معروف شد، ولی دکتر کریم سنجابی رئیس جبهه ملی و مسئول شورای مرکزی جبهه ملی در آن زمان و همچنین شاهپور بختیار و کل جریان جبهه ملی نیز به این روش اعتقاد داشتند، که در وهله اول نظام شاهنشاهی مشروطه سلطنتی باشد، امادر وهله دوم می توان برای نوع حکومت بدون این که ساختار دولت و ساختار حکومت اسقاط شود؛ یعنی نظام سرنگون شود مرحله انتقال را نیز انجام داد.
این دو نگاه از دو بینش برمی خواست و مساله مهمی است که باید به آن توجه شود. در پارادایم انقلاب و الگوشدن کوبا، ویتنام، الجزایر و سرکوب داخلی نظام پهلوی و ارتباط نظام پهلوی با آمریکا و غرب و همچنین غالب بودن پارادایم مبارزه بلوکی خلق ضد امپریالیسم برای انقلابیون یک تئوری تدارک دیده بود که موردقبول زمانه بود و زیاد نیز بیراه نبود که در ادامه توضیح خواهم داد که چرا بیراه نبود.
مسیر یک مبارزه ضداستبدادی زمانی درست است که مبارزه ضداستعماری یا ضد امپریالیستی نیز باشد و این مبارزه ضدامپریالیستی باید ویژگی ضداستثماری نیز داشته باشد. شریعتی اما تنها توانسته بود بحث ضداستعماری را اضافه کند و اعتقاد وی نیز این بود که باید آگاهی دهیم؛ یعنی اگر قبل از آگاهی انقلاب رخ دهد فاجعه است و این جمله شریعتی مربوط به پیش از انقلاب بود چرا که وی یک سال و نیم پیش از بهمن 1357 فوت کرده بود.
اما در مقابل این دیدگاه، دیدگاه دیگری وجود داشت که معتقد بود مبارزه ما یک مبارزه ضدسلطنتی و ضداستبدادی است؛ یعنی به عبارتی مبارزه ما ضدامپریالیسم یا ضد استعماری نیست، ایران کشوری مستقل با اجرای قانون اساسی مشروطه است و یا حتی با اجرای قانون درست جمهوری ما می توانیم به آزادی و دموکراسی دست پیدا کنیم.
اینجا بود که وقتی انقلاب شروع به حرکت کرد در همان مرحله نخست برای مثال اشخاصی در مراسم هفتم مصطفی خمینی و بزرگان دیگر سخنرانی کردند که نماد آنان را می توان آقای فروهر دانست که با شجاعت به سلطنت انتقاد و سخنرانی می کرد یا می توان نماد آن را در مواضع بازرگان یا حتی مواضع برخی از دیگر اعضای جبهه ملی دید و دانست. طرف دیگر اما روحانیونی بودند که خط خاصی نداشتند، ولی در امتداد همان شعار ضداستعماری، ضدکفر، ضد سلطنتی و ضد خارجی حرف می زدند که نماد آنان را می توان هادی غفاری دانست و اتفاقاً سخنرانیهای غفاری نیز مورد استقبال بیشتر واقع می شد.
با اوج گیری حوادث انقلاب اما شاهد تقابل خیلی پیچیده و ظریف این دو دیدگاه با هم بودیم. به اعتقاد من سه نفر (بازرگان، بختیار و سنجابی) چیزی را در خشت خام می دیدندکه جوانان در آینه نیز نمی دیدند:
۱- میزان نفوذ روحانیت
۲- مبارزه ما یک مبارزه ضداستبدادی است
۳- نباید اجازه داد ساختار دولت اسقاط شود.
به عبارتی به زبان امروزی این گروه ها می خواستند انقلاب نرم و انقلاب مخملی انجام دهند، منتها قصد داشتند انقلاب دموکراتیک مخملی بدون اتکا به خارجی، ولی در زمین بازی با مسائل خارجی انجام دهند.
از قضای روزگار روشها و تاکتیکهای این گروه ها به نفع انقلابیون تمام شد(در حقیقت به نفع همان سرنگونی طلبان تمام شد) ولی در نهایت سرنگونی طلبان نیز خط خودشان را پیش بردند.
حال می خواهم توضیح دهم که بازرگان، بختیار و سنجابی چه کردند و در میان این دوتا چرا به نظر من نمره قبولی بازرگان و سنجابی بیشتر از نمره قبولی بختیار است؟
هر سه این اشخاص معتقد بودند انتقال قدرت باید درست صورت بگیرد و هر سه نیز معتقد به دموکراسی بودند، اما به نظر من بازرگان و سنجابی تلاش کردند با توجه به رقابتی نیز که با هم داشتند )ولی بازرگان این رقابت چندان برایش مهم نبود) با همسو شدن با موج انقلاب از شدت خشونت انقلاب و اسقاط شدن بیشتر حکومت جلوگیری کنند و تا اشغال سفارت نیز این روند وجود داشت، چرا که بعد از ۱۷ شهریور دیگر امکان بقای نظام وجود نداشت.
شاه نیز هر میزان که اصلاحات کرد یا برای آن تلاش داشت اما دیگر دیر شده بود، پس انتخاب آقای سنجابی و بازرگان برای همراه شدن با انقلاب به خاطر ایران و کاستن از صدمات انقلاب درست بود و می دانیم که جلوی خیلی از خطرات را گرفتند و درعینحال موفق شدند بعضی مبانی رانیز جا بیندازند، ولی در روند و نتیجه گیری موفق نشدند.
درست است که بختیار از نظر دیدگاه با این سه نفر همسو بود، ولی به نظر من به چند دلیل انتخاب اشتباهی کرد، او یک عمل انتحاری و در عین حال شاید قهرمانانه انجام داد.
اما چرا عمل وی اشتباه بود؟ نمی توان قضاوت فردی کرد، ولی به نظر من انتخاب بختیار خلاف روند جبهه ملی بود، و او به تنهایی انتخاب کرد و حالا این که انتخاب وی برای رقابت یا جاه طلبی بود را نمی دانم، چون در سیاست جاه طلبی جای خودش را دارد.
من میتوانم این را تحلیل کنم که بختیار اصلا شانسی برای پیروزی در آن عرصه نداشت؛ ولی بختیار با نخست وزیر شدن و نرفتن به سراغ آقای خمینی؛ یعنی آن روشی که آقای بازرگان انجام می دهد، ( بازرگان حتی حاضر بود مقام نخست وزیری را نداشته باشد بختیار امیدوار است که بهعنوان نخست وزیر شرایط همه پرسی را فراهم کند. اما در نهایت او به دلایل گوناگونی این را کار را انجام نداد.
حالا نیز در فایل های صوتی که منتشر می شود، بیشتر معلوم است که قصد بختیار به جان هم انداختن انقلابیون و سوار شدن بر اوضاع است. اما معلوم نبود اگر بر اوضاع سوار می شد شاه خود او را نیز عزل نمی کرد، چرا که به تصریح یکی از وزرای بختیار، پسر رزم آرا می گوید که اگر ما پیروز هم می شدیم معلوم نبود که اگر محمدرضاشاه برمی گشت دوباره همان روال سابق را ادامه نمی داد.
اما بختیار در راهبرد اشتباه کرد، چون سوار قطاری شد که آن قطار اسقاط بود، نخست وزیری ۳۷ روزه نشان داد که بختیار انتخاب نادرستی کرد و بعد در ادامه روال خود نیز اشتباه کرد.
مقاومت شکست خورده در برابر موج انقلاب باعث شد که زبان انقلابیون رادیکال نسبت به زبان انقلابیون نرم و مخملی مثل بازرگان تیزتر و حادتر شود.
نوع رفتاری که در ۲۲ بهمن صورت گرفت؛ یعنی دولت اسقاط شد، در حقیقت ضربه بزرگی به بازرگان بود. وقتی دولت بازرگان در ۲۳ بهمن بیانیه داد که سلاحها را به پادگان برگردانید،, پادگانها را اشغال نکنید و روند را کند کنید، دیگر این اتفاق عملی نبود و بازرگان نمی توانست جلوی اعدام برخی از ژنرال ها مثل تیمسار رحیمی را بگیرد که در روز ۲۲ بهمن در مقابل مردم مقاومت مسلحانه کرده بود.
بختیار با راهبرد غلط خودش که شکست نیز خورد در حقیقت بهانه را به دست تندروها داد در صورتی که اگر بختیار به فرمول بازرگان عمل می کرد؛ یعنی اول قبول می کرد که نخست وزیر دوره انتقالی باشد، کاری که خودش بعداً انجام داد، صدماتی بسیار کمتری به کشور وارد می شد و دور انقلابیون رادیکال نیز اینقدر تند نمی شد و در عین حال موضوع رابطه با آمریکا نیز اینقدر تند و تیز و حاد نمی شد که به اشغال سفارت منتهی شود.
به عبارتی بختیار با نیت درست، با نگاه و هدفی درست، راهبردی کاملاً غلطی در آن زمان انتخاب کرد، راهبردی که به قدرت گرفتن انقلابیون و کم اثرشدن قدرت دولت موقت و سنجابی انجامید.
راهبردی که زبان انقلابیون رادیکال که ضدامپریالیسم بودند را تیزتر کرد و می گفتند به آمریکا، امپریالیسم و ابزارهای داخلی امپریالیسم نمی شود اعتماد کرد و حتی آدمهایی مثل بختیار نیز در عمل در خط آنها عمل خواهند کرد. امروز نمی توان اتفاقات تاریخی آن زمان را توجیه کرد یا مثلاً بگوییم اگر کودتای نوژه صورت نمی گرفت، عراق به ایران حمله نمی کرد. چون کودتای نوژه علیه یک دولت انقلابی بود. دولتی که دارای مشروعیت نیز بود و رئیسجمهور آن با رأی ۱۱ و نیم میلیونی مردم انتخاب شده بود.
از طرف دیگر بختیار مقابل موج مردم ایستاد، موج مردمی که اکثریت بودند و توان نداشت که اقلیتی که می گفت خاموش است را درست به صحنه بیاورد.
اکنون معلوم می شود که هر چند هدف بختیار مبنی بر این که نباید دولت و ساختار اسقاط شود درست بود، ولی راهبردش حتی به اسقاط سخت تر و بدتر دولت و حکومت در ایران کمک کرد. در صورتی که بازرگان و سنجابی انتخاب راهبردی تری کردند و این نکته ای است که مغفول مانده است.
امروز کسانی که ازراه دور تحلیل می کنند و به بختیار حق می دهند، توجه نمی کنند که بختیار در آن زمان و در آن شرایط اصلاً امکان پیروزی نداشت مگر این که یا استعفا می داد و همه چیز را به بازرگان واگذار می کرد یا خودش دولت انتقالی می شد.
این تصمیم و انتقال باعث می شد که شاید ایران کمتر اسقاط شود و امکان مانور و قدرت نگاههای اصلاح طلبی نرم یا انقلاب مخملی مثل بازرگان و سنجابی در ساختار قدرت ایران بیشتر شود.
این نکته ای است که متأسفانه مغفول مانده ، چون هدف درست راهبرد درست تر می طلبد. آرزو داشتن یک چیز است و رسیدن به آن چیز دیگری است.
اینجا است که به نظر من در میان این سه نفر و آقای فروهر که مشهور شدند، بختیار بزرگ ترین اشتباه را نسبت به هدف مشترکی که هر چهار نفر آنها داشتند انجام داد.
هم چنین دیگرانی مثل صدیقی یا سیدرضا زنجانی که جلو نیامدند، نیز از جمله کسانی بودند که متفاوت از بنی صدر، دکتر یزدی و مهندس سحابی فکر می کردند. این سه نفر یا پیمان دلبرده خمینی شده بودند و بعدها بازرگان را انتخاب کرذند، ولی این سه نفر و فروهر به واسطه سن بالا و اشرافی که به مسائل داشتند چیزی را در خشت خام می دیدند که جوانها در آینه نیز نمی دیدند. اما در نهایت در میان این سه یا چهار نفر( با احتساب فروهر) بختیار خطای فاحش راهبردی کرد که تاریخ باید درباره او قضاوت کند.
ناگهان انقلاب بارید (قسمت ششم)
روشنفکران و روحانیت
در تحلیلهای بعد نشان میدهیم که انقلاب چه سرنوشتی پیدا میکند و چرا همه انقلابها با وجود تمام تفاوتها ابتدا به سمتوسوی رهایی و سپس دیکتاتوری دارند و بعد امکان گشایش، آن هم نه منطبق بر خواستههای انقلاب در آن به وجود می آید!
«یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است» انقلاب ۵۷ ایران هم بررسیهای خاص خودش را دارد.
چون بین رهبری و پیشتاز شدن تفاوت وجود دارد،اما معمولاً این تفاوت اعمال نمی شود و این مساله در محاسبه توان و تحلیل جریانهای روشنفکر به نظر نمی آید. بهطوریکه حتی جریانهای روشنفکری در دوره خاصی در انقلاب ایران از سال ۱۳۵۷ وقتی که اعتراض و تظاهرات مردم جدی شد هر کدام به آقای خمینی نزدیک شدند تا دیگری را حذف کنند یا جای خودشان را بزرگ تر کنند. حتی روشنفکران ملی- مذهبی و ملی که دارای گرایشهای چپ و راست بودند هم این کار را کردند. در میان روشنفکران ایرانی، روشنفکران ملی و روشنفکران مذهبی که برخی از آنها هم چهرههای سیاسی بودند و در جامعه شناخته شده تر بودند و اقبال بیشتری در تأثیرگذاری در روند انقلاب داشتند و خودبهخود در جایگاه رهبران انقلاب و مدیران انقلاب قرار میگرفتند، تیپی مثل دکتر یزدی دست راست آقای خمینی در نوفل لوشاتو پاریس است،و حتی ایده آمدن آقای خمینی از عراق به پاریس بیتردید از جانب آقای یزدی است و شورای انقلاب نیز ترکیبی از نیروهای نهضت آزادی و روحانیت است.
ولی روشنفکران دیگر که نه در پارادایم استبداد و آزادی بلکه در پارادایم رهایی و عدالت میزیستند و گرایشهای چپ داشتند.
آنها روشنفکران ملی- مذهبی، نهضت آزادی و جبهه ملی را راست میدانستند، چون سالها بود که از آن گروه ها جدا شده بودند و سازمانهای سیاسی متفاوتی مثل مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق ایران(اکثریت)، حتی جنبش مسلمانان مبارز و طیف نیروهای هوادار شریعت، تاسیس کرده بودند.
به عبارتی بلوکی از روشنفکران چپ عدالت طلب که با روح انقلاب یعنی رهایی و عدالت هماهنگ بود، تشکیل شده بود که این بلوک اساساً به لحاظ راهبردی خود را ضدامپریالیسم، ضداستثمار و ضداستعمار میدانست و خودش را نزدیک به شعارهایی می دید که آقای خمینی سرمی داد.
حتی چهرههایی مثل دکتر یزدی، عزتالله سحابی و برخی روشنفکران و چهرههای سیاسی دیگر که بعدها بازرگان را انتخاب کردند، همه در آن بزنگاه تاریخی بین مشی بازرگان که انقلاب ضدسلطنتی میخواست نه ضد امپریالیستی، به آقای خمینی تمایل داشتند.
این یک نوع دوگانگی راهبردی ایجاد میکرد که اساساً نگاه روشنفکران ملی، روشنفکران ملی-مذهبی طیف بازرگان، جبهه ملی و سنجابی را که اول به رهایی و بعد به آزادی و دموکراسی فکر میکردند را عملاً دچار مشکل میکرد، به عبارتی از مهرماه ۱۳۵۷ روحانیون به شکل دقیقی فهمیدند که روشنفکران با هم اختلاف دارند، و نمونه آن نامه مفصل انتقادی دکتر پیمان به آقای خمینی است ودر آن نقد بسیار تندی است که به بازرگان و نهضت آزادی وارد میکند.
نمونه دیگر آن ادامه این اختلاف در دولت موقت است که تمام روشنفکران و جریانهای سیاسی ضد امپریالیست عدالت طلب طرفدار رهایی، منتقد شدید دولت موقت هستند؛ یعنی حوزه روشنفکری که از شریعتی و روشنفکران چپ و دیگران پدید آمده بود، پذیرای اندیشههای دولت موقت نیست. آن هم دولت موقتی که با آن ویژگیها سرکار آمده است.
پس یک بلوک روشنفکری که بعد از رهایی به دنبال آزادی و دموکراسی باشد وجود ندارد.در مقابل بلوکی است که به قانون، آزادی و عدالت معتقد است و عملاً در میان روشنفکران در سال ۵۷، ۵۸، ۵۹، ۶۰ بسیار ضعیف است؛ یعنی ایده اصلاحطلبی یا در روند انقلاب، اصلاح ایجاد کردن به جای کنفیکون کردن!
با این ویژگی ها تقسیمبندی که بعدها ایجاد شد یعنی روحانیون و روشنفکران عملاً به هم ریخته شد. شما بلوکی از انقلاب و بلوک ضعیفی از محافظهکاری داشتید که آن موقع به آن لیبرال و ارتجاع می گفتند. اما این داستان یک جا نماند؛ یعنی وقتی که دولت موقت بعد از انقلاب و البته با مشروعیتی که از آقای خمینی گرفته بود تأسیس شد، این مشروعیت معنیدار بود.
اتفاقی که رخ داد نیز بسیار مهم بود، روشنفکرانی که به انقلاب کمک کرده بودند و خود را پیشتاز میدانستند یک مشکل دیگر نیز داشتند و آنها معتقد بودند که انقلاب باید ادامه پیدا کند و رهبری انقلاب از روحانیت گرفته شود و به این روشنفکران واگذار شود در مقابل روحانیتی که سیاسی شده بود و میخواست قدرت را حفظ کند و روشی جز استبداد ورزیدن بلد نبود.
در این نوع نگاه دو جریانی شکل گرفت که اساساً کسانی که معتقد به قانون، دموکراسی، آزادی و انقلاب ضد سلطنتی بودند را خرد میکرد؛ یعنی دیگر امکان ادامه جریان ملی و ملی – مذهبی دموکراتی که میخواست با کاستن سرعت انقلاب بر اوضاع مسلط شود و قانون اساسی قابلاجرا بنویسد عملاً منتفی شد و با اشغال سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ تقریباً بر خواسته های آنان مهر تاریخی خورد و انقلاب ایران را در ردیف انقلابهای کلاسیک جهان قرار داد. این یعنی پایان ماه عسل کوچک جریانهای میانهرویی که میخواستند سرعت انقلاب را کم کنند و قانون را آرام آرام حاکم کنند.
مساله مهمی که بعدها اما به وجود آمد، به نوعی مساله ادامه انقلاب، انقلابیگری و مدیریت انقلاب بود وهم چنین مساله تقابلی که ایجاد شد، از جمله مسائل مهم بعدی انقلاب بود. البته سالها بعد به این تلاشها جلوههای دیگری داده شد. ولی واقعیت این است که این روند نشان داد که در دهه ۶۰ و آغاز انقلاب، مساله ما حکومت روشنفکران یا حکومت روحانیون نبود بلکه صورت مساله چیز دیگری بود که چنین صفبندی را به هم میریخت. ولی دهه ۶۰ صورتمساله سیاسی ایران دچار تغییر شد و انقلاب ایران سرنوشت تمام انقلابهای کلاسیک را با درجات و دوز کمتری پیدا کرد.
در گفتار بعد تلاش میکنم که به این بحث بپردازم که آیا روشنفکران و جریانهای سیاسی متأثر از روشنفکری برخورد درستی با وقایع انقلاب داشتند؟ آیا میتوانستند رهبر انقلاب شوند؟ آیا چنین قدرتی وجود داشت که کل جریان روشنفکری بتواند رهبر انقلاب شود یا نقشی در قدرت پیدا کنند؟ و اگر میخواست پیدا کند چه کار باید میکرد که نکرد؟