ملی – مذهبی: مکتوب زیر در خرداد غمناک 1390 کاغذ سفید را سیاهپوش کرده اما تاکنون انتشار نیافته است.
.
وه که چه رندند این مادران صلح
سر نتراشیده قلندر شده اند!
سپید پوش، چون پریان بندر شده اند!
گویا به حجله، عروس می برند!
دیگر، زنان بسیج محله،
نان نمی پزند!
در خلوت شهر، کرده اند شال و کلاه
دیگر ز بهر ما،
اینک
نمی بافند جوراب و کلاه!
دیگر نمی شویند، رختهای چرکینمان
دیگر نمی شوند، مرهم زخم هامان،
یا تسلی دردهامان،
از درد و رنج، دیریست گذشته اند
از نام و ننگ، عُمریست رهیده اند
* * *
سیه پوشِ پدر بودند، بامدادان
عزت مدار، سفره عقد می چیدند، شامگاهان
مشتی خاک بود و پرچمی از ایران
هاله ای و آیینه ای و شمعدان
قطره اشکی بر سوره ای زقرآن
بر روی خاک سرد لواسان
* * *
انگار، به حجله، عروس می برند
چو در سوگ سهراب و سیاوش،
مستانه هلهله می زنند
انگار ساقدوش شده بودند، مادران شهرمان
پچ پچ کنان، آرام و بی صدا:
«کز این دوراهه منزل،
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن»
آرام و بی صدا،
در گوش همسفر،
آوازِ این ندا:
«به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را»
* * *
وه که چه رندند این مادران صلح
آش نخورده، سرلشگر شده اند!
سر نتراشیده، قلندر شده اند!
کج ننهاده طرف کله،
بر همه سرور شده اند!
مردان قبیله چو به دریا زده اند
اینان همگی،
فانوس بندر شده اند!
در صلح و گذشت،
یک تنه، دادگستر شده اند!
در دیر خرابات، در رقص جمادات،
بر همه رهبر شده اند!
وه که چه دلبر شده اند!
سر نتراشیده قلندر شده اند!
«وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند
که در طریقتشان کافریست رنجیدن»
* * *
ما را به رندی شان، باور نبود چنین
ما را به عزمشان،
ما را به بزمشان،
به جزمشان،
به خشمشان، به حلمشان
باور نبود چنین
* * *
مردانشان همه در بند،
با ناخدای کشتی بی نام و رنگ،
گویا که انتظار می کشند
تا موج بخوابد، کشتی بساحل آید
مردانشان، دستها، پُر ز ماهی
مرجان بیاورد، یا تکه قرص نانی
* * *
ما را به رندیشان، باور نبود چنین
شمع هاشان، فانوس بندر شد
رفتارشان، الگو و رهبر شد
بوی بهشت آمد
از عطرِ پاشان
روشن شد آن شهر
از نور شمع هاشان
فریادشان سکوت،
آوازشان قنوت
بر صبرشان درود،
بر عزمشان سجود
وه که چه رندند این مادران صلح …
خرداد 1390