مروری بر زندگی ، اندیشه و نحوه مرگ عزت ابراهیم نژاد

شور عشق در سینه داشتم

سایت ملی – مذهبی : مجله ایران فردا در اولین شماره خود بعد از 18 تیر ( شماره 55 – تیر ماه 78 ) در میان بخش ویژه خود که تحت عنوان « کوی دانشگاه؛ 18 تیر» منتشر کرده بود قسمتی را نیز با تیتر « به یاد شهید کوی » به مرور زندگی عزت ابراهیم نژاد اختصاص داده بود. این صفحات حاوی سخنان خواهر و برادر وی در اهواز در مراسمی که مهندس سحابی نیز در آن حضور داشت ؛ مصاحبه ای با دوست و هم اتاقی عزت ابراهیم نژاد ؛ زندگی نامه عزت به قلم یک دوست دوران کودکی تا مرگ وی  وبالاخره شعری  به قلم شهید کوی است.

مرور این صفحات  مرور خاطرات پر هیجان آن روز است و شاید هم حاوی درسی برای امروز با مشاهده  تکرار آن حادثه در 25 خرداد 88 در کوی دانشگاه و منفی چهار وزارت کشور …

+++

تعداد شهداى حوادث كوى دانشگاه، جمعه خونين 18 تيرماه هنوز مشخص نيست و صاحبان اطلاع، بنا به دلايلى كه ناشناخته است، از گفتن اطلاعات دقيق پرهيز مى‏ كنند، پرهيزى كه معلوم نيست بجز عاملان فاجعه به نفع كسان ديگرى هم باشد.

تاكنون تنها نام شهيد عزت ابراهيم ‏نژاد از سوى مراجع رسمى اعلام شده است. مركز رسمى دانشجويى نيز خبر قطعى شهادت يك پسر و يك دختر دانش‏آموز را مطرح نموده‏اند. معاون دانشجويى و فرهنگى دانشگاه تهران در مصاحبه‏اى تعداد مفقودان حادثه را بيش از 50 نفر اعلام كرده است. در اين صفحات يادواره فشرده ‏اى را به ياد آن شهيدى كه به شهداى سرافراز جنبش دانشجويى پيوست گرد آورده ‏ايم.

+++

سخنان خواهر و برادر شهید ابراهیم نژاد در مراسم 30 تیر اهواز

عزت اهل قلم و اندیشه

عزت اهل قلم و انديشه و طرفدار سرسخت مصدق و دكتر شريعتى بود. هميشه كتابهاى آنها را مطالعه مى‏كرد و ما را تشويق مى‏ كرد به اينكه كتابهاى شريعتى را بيشتر مطالعه كنيم.

سخنان خواهر عزت ابراهيم نژاد

به نام خدا. خواهر عزت ابراهيم ‏نژاد هستم. 13 سال است كه شوهرم در جبهه حق عليه باطل شهيد شده و در حادثه اخير كوى دانشگاه هم برادرم به شهادت رسيد.

عزت متولد سال 1353 بود. سال 71 در رشته حقوق قضايى وارد دانشگاه اهواز شد. بعد از فارغ التحصيلى‏ اش به خدمت سربازى رفت. حدود 7-8 ماهى مى‏ شد كه در سپاه خدمت مى‏ كرد. افسر وظيفه بود. شبهاى پنجشنبه و جمعه پيش دوستانش در كوى دانشگاه تهران بود. شب حادثه هم آنجا بوده، اما دقيقاً نمى‏ دانيم چطورى به شهادت رسيده است.

عزت اهل قلم و انديشه و طرفدار سرسخت مصدق و دكتر شريعتى بود. هميشه كتابهاى آنها را مطالعه مى‏كرد و ما را تشويق مى‏ كرد به اينكه كتابهاى شريعتى را بيشتر مطالعه كنيم. اهل شعر هم بود عزت در گردهمايي ها و تحصن هاى دانشجويى هم شركت مى‏كرد. آن طور كه شنيده‏ايم، آن شب هم به خاطر اين كه بچه‏ها در كوى دانشگاه تجمع كرده بودند، عزت هم آنجا رفته بود. ولى دقيقاً از نحوه شهادتش اطلاعى نداريم چون بچه‏ ها مى‏گفتند كه ما پنجشنبه شب تا جمعه پيش عزت بوديم. بعد از آن ديگه خبرى از او نداريم.

وقتى كه ما شنيديم كه عزت به شهادت رسيده به تهران رفتيم اما كسى دقيقاً به ما نگفت كه او را چطورى كشته ‏اند. ولى وقتى كه به پزشك قانونى رفتيم و جسد را ديديم معلوم شد – به نظر من كه جسد را ديدم – او را شكنجه داده‏ اند. چون تمام بدنش جاى زخم و جراحات بود، روى گردنش جاى چاقو بود، پشت كمرش جاى زنجير بود، قوزك پايش نمى‏ دانم جاى سنگ بود يا جاى باتوم، هر چه بود مشخص نبود ولى خيلى ناجور بود؛ كشاله ‏هاى رانش تمام چاقو خورده بود. البته دكترش مى‏گفت كه ما كالبدشكافى كرده ‏ايم ولى ما باور نكرديم كه اين طور است چونكه حالت عجيبى داشت. يك گلوله هم به شقيقه ‏اش خورده بود. نحوه شهادت عزت برايمان واقعاً غيرقابل تحمل بود. با تحقيقاتى كه كرديم، برداشت ما اين بود كه عزت، با توجه به جاى شكنجه‏ هايى كه روى بدنش ديديم، در كوى دانشگاه به شهادت نرسيده است.

سخنان برادر عزت ابراهيم نژاد

با تشكر از مهندس سحابى و دوستانى كه در جلسه حضور دارند. عزت اهل انديشه و اهل قلم بود. به دكتر شريعتى ارادت خاصى داشت. كتابهاى مصدق، شريعتى و طالقانى را مطالعه مى‏ كرد. خيلى هم ما را به طرف آنها مى‏ كشيد.

وقتى جريان كوى دانشگاه پيش آمد، ما از پلدختر آمديم، صبح به ستاد مشترك رسيديم، من آقاى …، فرمانده عزت را يك بار ملاقات كرده بودم. بعد از دژبانى تماس گرفتيم كه آقاى … گفتند فرمانده سپاه آمده دارد در حسينيه سخنرانى مى‏ كند، نمى‏توانند بيرون بيايند. بعد يكى از نيروهاى آنجا آمد گفت من خودم آنجا حضور داشتم، عزت را يك پرايد زده و پرايد هم متوارى شده و رفته است. من حقيقتاً از اين حرف ناراحت شدم. به دايى ‏ام گفتم من فكر مى‏كنم اينها مى‏ خواهند جريان را منتفى كنند، بيندازند گردن يكى و او هم متوارى شده، معلوم نيست كيه. خلاصه فهميديم جنازه پزشكى قانونى است.

به پزشكى قانونى رفتيم. سرهنگ … از نيروهاى انتظامى ما را راهنمايى كرد و خلاصه برنامه را چيدند. البته ما تحت نظر و بازداشت بوديم. ولى خودمان نمى‏دانستيم كه بازداشتيم. ما را توى يك اتاقى كردند و گفتند بيست دقيقه اينجا بمانيد، الان مى‏بريمتان. من فهميدم كه ما بازداشتيم و اينها نمى‏گذاشتند كه ما با دانشجويان رابطه برقرار كنيم. خلاصه به دايى‏ام گفتم ما بازداشتيم، خودمان اطلاع نداريم.

به هر حال اساتيد و دانشجويان دانشگاه در مسجد بودند. ما به مسجد رفتيم، بچه‏هاى دانشجو شعار مى‏دادند، و افرادى هم سخنرانى مى‏كردند. سروصدايى به آن صورت نبود. البته عده‏اى پشت در مسجد مى‏خواستند جو را متشنج كنند.

ما رفتيم جنازه را ديديم. من به اطلاع شما كه بعضى دوستان عزت بوديد و آقاى مهندس سحابى كه شايد عزت را بشناسند، برسانم كه اينها روز اولى كه خبر را اعلام كردند گفتند كه افسر وظيفه نيروى‏ انتظامى را كشتند، مى‏خواستند بگويند كه عزت را دانشجوها كشته‏اند! و بيندازند گردن دانشجوها، در صورتى كه اين طور نبوده است. دوستان اطلاع دارند، مهندس سحابى اطلاع دارند كه عزت در تمام بزرگداشتهاى دكتر شريعتى و دكتر مصدق در اهواز، در تهران و در تمام تحصنها شركت داشت. هر كسى بيايد كتابخانه عزت را ببيند، اگر آدم روشنى باشد، مى‏فهمد كه عزت جناحش چى بوده، خط مشى‏اش چى بوده است.

ما جنازه را به دانشجوها نداديم، حقيقت الان من خودم دارم افسوسش را مى‏خورم. من به اقوام گفتم، اين كار را نكنيم، يك موقعى برنامه‏اى براى يكى‏شان پيش بيايد تا عمرى بايد شرمنده‏شان باشيم. خيلى هم سرهنگ … و … فرمانده خود عزت خواهش كردند كه شما همكارى كنيد اين جنازه را ما مخفيانه ببريم. اگر جنازه از تهران حركت كند اصلاً تا پلدختر جاده بسته مى‏شود. از قم دانشجوها مى‏آيند، از اراك دانشجوها مى‏آيند پشت سر اين جنازه. ما هم گفتيم عزت هم عقيده‏اش اين بوده كه حالت تشنج و درگيرى و اينها نباشد. حالا ما هم درگيرى نمى‏كنيم. فقط كار ما را راه بياندازيد، جنازه‏مان را بدهيد گفتيم حالا چه جورى بريم؟ سرهنگ … گفت ما زنگ مى‏زنيم فرودگاه يا پادگان قلعه مرغى هليكوپتر بدهند، با هليكوپتر بريد. زنگ زدند و هليكوپتر هم آماده شد. اما گفتند كه هوا مساعد نيست. از سپاه سه چهار بار زنگ زدند اما ما به خاطر آن حرفى كه نيروى سپاه زد كه يك پرايد زده و فرار كرده اهميت نداديم، آدرس هم نداديم كه بيايند. بعد آنها يك نامه از طرف دادگاه انقلاب مى‏برند در پزشك قانونى مى‏گذارند مى‏گويند جنازه را به نيروى انتظامى ندهيد، عزت نيروى ما بوده، ما بايد تشيع‏اش كنيم. خلاصه زنگ زدند به من و گفتند كه ما نامه‏اى برده‏ايم آنجا و جنازه را هيچ وقت به شما نمى‏دهند. ما بايد همراهتان بياييم تا جنازه را تحويل بگيريد. بعد من هم به شوراى عالى امنيت ملى زنگ زدم. آقاى … گفتند مسئله‏اى نيست از اماكن تا جاى نيروى‏انتظامى يكى از بچه‏ها مى‏آيد آنجا همكارى مى‏كنند جنازه را بدهند تا ببريد.

ديگر ما آمديم خانه نشستيم و صحبتهاى‏مان را با هم كرديم. گفتند ما ساعت 5/1 شب به سراغتان مى‏آييم تا جنازه را ببريد. من حقيقت جا خوردم: “5/1 شب”. گفتم ما را هم سر به نيست‏مان نكنند! سوار پاترول شديم و رفتيم. جنازه را تحويل گرفتيم و حركت كرديم. و جنازه را آورديم خانه‏مان و همانجا شستشويش داديم. با چاقو به كشاله رانش زده بودند، به عمق زياد. گفتند اين كالبد شكافى است. گفتيم پزشك كه كالبد شكافى مى‏كند، هر جا را كه برش بزند بايست بعد كه كارش تمام شد بخيه كند. در صورتى كه اينجايش را بخيه نكرده بودند. بغل پايش هم جاى سنگ بود يا جاى باتوى بود. پشت كمرش به اندازه يك وجب جاى زنجير بود. همه‏اش كبود شده بود. انگار دستهايش را با طناب بسته بودند، اندازه جاى طناب بود، جاى باتوم و اينها نبود. چون جاى باتوم كه بزنند يك جا كبود مى‏شود. گلوله هم توى شقيقه‏اش خورده بود و از اينجايش درآمده بود. چشم را هم خالى كرده بود.

ما از طرف خانواده از همه دوستانش كه ياد عزت را گرامى داشتيد ممنونيم و از همه تشكر مى‏كنيم.

+++

عزت را گم كرده‏ام‏

گفتگو با هم‏اتاقى شهيد كوى دانشگاه‏

به تمام معنى كلمه يك آدم مؤمن به راهش بود، اصلاً ترس نداشت، نه تنها خودش هميشه جلو بود بلكه به همه بچه‏ها آگاهى و اميدوارى مى‏داد و مى‏گفت ما بايد بالاخره راه خودمان را انتخاب كنيم. كاملاً مشخص بود كه راهى كه انتخاب كرده است، آگاهانه است، بر اساس ايمان و اعتقاد بود. چيزهايى كه مى‏گفت يا رفتارى كه داشت همه شهادت مى‏داد كه يك چيزى توى خونش، توى رگهايش، جريان دارد.

شهيد عزت ابراهيم‏نژاد برخى از شبهايى كه به كوى دانشگاه مى‏آمد، به اتاق شما مى‏آمد. سابقه آشنايى‏ات را با عزت تعريف كن.

بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم. عزت را حوالى بهمن‏ماه 77 به صورت تصادفى در اتاق يكى از بچه‏ها ديدم. او روحيه خيلى فعال و ،به اصطلاح بچه‏ها، اكتيوى داشت، آن موقع ما و عده‏اى از بچه‏ها نشريه‏اى دانشجويى در دانشكده‏مان منتشر مى‏كرديم، شماره‏اى از نشريه را به عزت دادم كه خيلى خوشش آمد. عزت قبل از اينكه به تهران بيايد با نشريات ادبى اهواز همكارى مى‏كرد، آنجا يك محفل ادبى هم داشتند. او با بچه‏هاى اهواز، دزفول، پلدختر، ارتباط خيلى صميمى‏اى داشت. از وقتى هم به تهران آمد در تجمعها و راهپيماييها خيلى فعالانه شركت مى‏كرد.

موقعى كه آمده بود اينجا در يكى از مراكز نظامى سپاه خدمت مى‏كرد اما جو خشك سپاه با روحيه‏اش نمى‏خورد. به همين دليل اكثر شبها مى‏آمد پيش من يا يكى از دوستان ديگرش كه روحيه شاعرانه دارد، چون خود عزت هم شاعر بود و شعرهايش در مجله دنياى سخن چاپ مى‏شد. به لحاظ روحيه شاعرى با آن دوست آشنا و هم نفس بود، از لحاظ مسائل سياسى هم من را هم‏تيپ خودش مى‏ديد و خيلى پيش من مى‏آمد. عزت دنبال اين بود كه نشريه‏اى منتشر كند، يا با بچه‏هايى كه كار مى‏كنند به طور جدى همكارى بكند. با بچه‏هاى اهواز زياد تماس داشت و اغلب شعرهايش را براى آنها مى‏فرستاد. به هر حال نزديكيهاى سياسى ما باعث شد كه خيلى بيشتر از قبل با من صميمى بشود. عزت در تجمعها و راه‏پيماييها خيلى فعال و هميشه جلوى همه بود. هم من به او مى‏گفتم و هم اكثر دوستانى هم كه با او آشنا مى‏شدند مى‏گفتند تو بالاخره با اين تحرك و جسارتت كار دست خودت مى‏دهى. در تجمع دانشگاه، پارك لاله يا هر تجمع ديگرى در هر جاى تهران مثل مراسم مرحوم بازرگان، مرحوم شريعتى، مرحوم طالقانى، در همه اينها خيلى فعالانه شركت مى‏كرد. عزت در درگيريها با گروههاى فشار هميشه خط مقدم بود. به طورى كه در يكى از مراسم اخير، گروه انصار كتك مفصلى به او زده بودند چون آنها هم او را شناسايى كرده بودند. او خيلى شديد درگير شده بود. انصار به زدنش كفايت نكرده بودند و داشتند مى‏بردنش كه به طور تصادفى يكى از بچه‏هاى بوكسور كه همشهرى‏اش هم هست وسط راه او را مى‏بيند و به دادش مى‏رسد و عزت از مهلكه فرار مى‏كند منتها مشخص بود كه انصار او را دقيقاً نشان كرده بودند.

آنشب كه به كوى آمده بود، به اتاق دوستش رفته بود. فرداى آن روز او را ديدم كه با بچه‏ها آن جلو سنگ مى‏انداخت، شعار مى‏داد، انصار هم كاملاً نشانش كرده بودند. با اينكه صورتش را پوشانده بود اما كاملاً صورتش را مستتر نكرده بود. عكس روزنامه همشهرى روز شنبه 19 تير هم كاملاً نشان مى‏دهد كه عزت در خط مقدم دارد با انصار و نيروهاى انتظامى برخورد مى‏كند. من آخرين بارى كه ديدمش جمعه بود. قبلاً سراغ مرا از بچه‏ها گرفته بود. انصار بعد از اينكه ساعت دو بعداز ظهر از نماز جمعه به كوى دانشگاه آمدند به بچه‏ها حمله كردند، يكى از بچه‏هايى كه خيلى براى آنها آشنا بود همين عزت بود. دنبالش كرده بودند. از در امير آباد به سمت در عقب كوى كه به بزرگراه چمران مى‏خورد، آمده بود. منتها آنها به حساب اينكه او به اتاق ما آمده (چون دقيقاً مى‏دانستند كدام اتاقها مى‏آيد و جايش را شناسايى كرده بودند) به اتاق ما آمدند. به جرأت مى‏توانم بگويم كه دليل آمدن آنها به اتاق ما همين فرار عزت از طرف اميرآباد به طرف چمران بود چون ساختمان ما دقيقاً مشرف به بزرگراه شهيد چمران است. آنها به آنجا آمدند، بعد از اينكه عزت را پيدا نكردند رفتند.

انصار به همه اتاقها نمى‏رفتند؟

نه. ساختمان ما ساختمان پيچ‏در پيچى است.

انصار حزب‏اللَّه كه به ساختمان رفته بودند يا حتى نيروى انتظامى كه ساعت 5/7 صبح كه به آنجا رفته بوند، اتاقها را گم كرده بودند. مثلاً بعضى به اتاقهاى طبقه دو رفته بودند ولى به بعضى از اتاقهاى طبقه همكفش نرفته بودند، مشخص بود كه آنجا گم شده‏اند. اما اينها مشخصاً به اتاق ما آمده بودند. يكى از بچه‏هايى كه با ما در اتاق بود بعد از اينكه انصار حزب‏اللَّه توى اتاق ريختند، موفق شد فرار كند. او وقتى پايين رفته بود عزت را ديده بود. به او گفته بود فلانى (من) را توى اتاق گرفته‏اند و دارند مى‏زنند، عزت آمده بود كه من را نجات بدهد. همان جا دوباره با انصار درگير شده بود، نتوانسته بود بيايد، و دوباره با آنها تعقيب و گريز داشت. من هم كه از اتاق بيرون آمدم دنبال عزت مى‏گشتم چون او هم در خطر بود. انصار حزب‏اللَّه بدجور دنبالش مى‏كردند. رفتم دنبال عزت بگردم. اين حمله ساعت 5/2 بود. حوالى ساعت 5/3، 4 پيدايش كردم و از سلامتى‏اش مطمئن شدم. همديگر را در آغوش گرفتيم و گفت خيلى نگرانت بود. گفتم انصار توى اتاق ريخته بودند. دنبال تو بودند. من هم نگرانت بودم. باز از هم جدا شديم. عزت باز مى‏رفت سنگ مى‏انداخت يا شعار مى‏داد. خيلى هم جلو بود. من آن موقع دنبال آرام كردن بچه‏ها بودم. كم‏كم سرو كله نمايندگان مجلس و يكى دوتا وزير هم پيدا شده بود. من دنبال آرام كردن فضا بودم. چون مى‏دانستم قضيه هر چه بيشتر تشديد بشود براى خود بچه‏ها بدتر است. چون اين برنامه نشان مى‏داد خيلى سازماندهى شده بود. بعد از اينكه وزرا و وكلا به كوى آمدند، كوى تقريباً آرام شده بود. با اين حال انصار حزب‏اللَّه تعديهاى خودشان را نسبت به بچه‏هايى كه دم در كوى بودند داشتند. همان موقع من براى آخرين بار عزت را ديديم. با او صحبت كردم و گفتم سنگت را بيانداز بيا برويم داخل! به من قول داد مى‏آيم، و با هم آمديم داخل كوى. منتها آنقدر شلوغ بود كه چندتا از بچه‏ها را گم كرده بوديم. من دنبال رسيدگى به اين جريان بودم كه آخرين بار (اگر اشتباه نكنم ساعت 6 يا 7 بعداز ظهر بود) عزت را ديدم. ديگر عزت را نديدم و همديگر را گم كرديم تا اينكه بچه‏ها خبر مجروح شدن چندتا از بچه‏ها را آوردند. ديگر سرمان خيلى شلوغ بود. تا اينكه شنبه متوجه شدم كه از بين بچه‏هايى كه جمعه غروب يا جمعه شب تير خورده‏اند يكى‏شان عزت بوده است.

 نمى‏دانى عزت كجا تير خورده است؟

 بچه‏هايى كه ديده‏اند مى‏گويند دم كوى تير خورد. نحوه تير خوردنش مشخص مى‏كرد كه از فاصله نزديك زده‏اند. دقيقاً عزت را نشان كرده بودند، از فاصله دور تير توى چشمش خورده بود. با توجه به اينكه بچه‏ها آنجا خيلى شلوغ كرده بودند و انصار حزب‏اللَّه هم با ما فاصله داشتند، نمى‏توانستند به طور تصادفى شليك كرده باشند كه به عزت خورده باشد، آن هم توى چشمش.

 كسى جسدش را ديده بود؟

 بله، مسئولان عكس هم گرفته‏اند. يك چشمش كاملاً رفته، گلوله‏اى هم كه شليك شده از كلت بوده است.

 از خاطراتت از عزت بگو. روحيه‏اش، افكارش و …

عزت يك روحيه شاعرانه‏اى داشت منتها نه شاعرانه دنياگريز. عمدتاً از اشعار شاملو خوشش مى‏آمد و از اشعار لوركا. مشخص بود كه شعر براى او فقط “شعر براى شعر” نبود. او ادبيات را در راه آرمان و عقيده‏اش به كار مى‏برد. خودش موقعى كه شب پيش من مى‏آمد تعريف مى‏كرد كه در اهواز انجمن ادبى داشته‏اند. ولى بعد از اينكه عزت به تهران آمد در اينجا گرايش سياسى‏اش بر گرايش ادبى‏اش خيلى غلبه داشت و گرايشهاى سياسى‏اش خيلى بيشتر شد. به داخل تجمعات بيشتر مى‏رفت، و روزنامه‏هاى سياسى را دنبال مى‏كرد. عمدتاً با بچه‏هاى سياسى دانشگاه رفت و آمد داشت. دنبال اخبار بود، در انتخابات شوراها خيلى فعال بود. اما همچنان شعر مى‏گفت.

 عزت از نظر سياسى چه گرايشى داشت؟

 به همه دوم خردادى‏ها علاقه‏مند بود ولى بيشتر به ايران فردا نزديك بود. در اهواز نيز با همين طيف رابطه داشت. در مراسم دكتر شريعتى در اهواز شعرى خوانده بود كه تعريف مى‏كرد آقاى رحمانى دولبش را بوسيده است. از ديدارى كه مدتى پيش به همراه بچه‏هاى اهواز در دفتر ايران فردا با آقاى مهندس سحابى، آقاى عليجانى و ديگر دوستان ايران فردا كرده بود، خيلى تعريف مى‏كرد.

 گرايش ادبى عزت چگونه بود؟

 اشعارش را چندبار براى من خوانده بود. اشعار خيلى گيرايى بود. با روحيه سازش‏كارانه ميانه‏اى نداشت، دنيا گريزى توى اشعارش نبود. يك روحيه پرخروشى داشت. عقيده‏اش در مورد زندگى شخصى‏اش هم همين‏طور بود. چون با هم بسيار صميمى و نزديك شده بوديم خيلى از مسائل شخصى‏اش را هم براى من تعريف مى‏كرد. شبهايى كه به خوابگاه مى‏آمد شماره تلفن اتاق ما را داده بود تا نامزدش از اهواز به اينجا زنگ بزند. عقيده و فعاليت سياسى‏اش آنقدر براى او مهم و جدى بود كه تمامى زندگى شخصى‏اش را هم در اين راه گذاشت. مى‏گفت نامزدم مى‏گويد بالاخره تو بايد بين من يا كار سياسى يكى را انتخاب كنى. من در زندگى دنبال آرامش و امنيت هستم، دنبال اين هستم كه يك زندگى آرام بدون سروصدايى داشته باشم، گويا آشنايى عزت هم با نامزدش از طريق برادر او بود، آنها يك خانواده فعالى بوده‏اند. ظاهراً نامزدش هم شعر مى‏گويد اما نگاهش به ادبيات يك نگاه كاملاً آرام و يك نگاه خيلى شاعرانه به زندگى، به دور از هر سروصدايى، به دور از مسائل فكرى، سياسى و اجتماعى است. عزت هم خودش كم‏كم داشت به اين سؤال جدى مى‏رسيد، يكى دو بار هم با من مشورت كرد. او صريحاً گفته بود سياست، حركت، مبارزه، تمام زندگى من است. واقعاً هم براى عزت مبارزه، زندگى، شعر، نوشته، و همه رفتار و كردارش رو به يك جهت داشت. همه اينها مثل يك پيكان دقيقاً يك جايى را نشانه رفته بود: آزاديخواهى، عدالت طلبى و ….

اين نكته را گفتم چرا كه بعضى‏ها شور و هيجانى دارند كه كاملاً كذايى است. فقط سروصدا مى‏كنند، پشت مسئله چيزى نيست و موقعى كه يك مقدار با مسائل خانوادگى آميخته مى‏شوند، قيد هر مسئله سياسى و اجتماعى را مى‏زنند. البته شايد اين مسئله برآمده از مسائل سياسى و اقتصادى جامعه باشد كه الان امنيت و آزاديخواهى خيلى كم است و آدمهاى كمى دنبال آن مى‏روند. ولى عزت واقعاً اين‏طورى نبود. او حاضر بود حتى جدى‏ترين روابط عاطفى‏اش را تحت الشعاع عقيده و آرمانش قرار دهد. او پسر خيلى باايمانى بود، به اين معنا كه حاضر بود پاى عقيده‏اش جان بدهد. در اين تظاهرات كوى دانشگاه واقعاً از معدود آدمهايى بود كه با خودش كاملاً تصفيه حساب كرده بود. واقعاً مى‏گويم ذره‏اى شك و ترديد در اين پسر وجود نداشت. برداشتى كه او از دين داشت شايد با برداشتى كه خيلى‏ها در جامعه ما دارند متفاوت بود. او به تمام معنى كلمه يك آدم مؤمن به راهش بود، اصلاً ترس نداشت، نه تنها خودش هميشه جلو بود بلكه به همه بچه‏ ها آگاهى و اميدوارى مى‏داد و مى‏گفت ما بايد بالاخره راه خودمان را انتخاب كنيم. كاملاً مشخص بود كه راهى كه انتخاب كرده است، آگاهانه است، بر اساس ايمان و اعتقاد بود. چيزهايى كه مى‏گفت يا رفتارى كه داشت همه شهادت مى‏داد كه يك چيزى توى خونش، توى رگهايش، جريان دارد، هوى و هوس نبود، هيجان نبود، احساس نبود، عاطفه نبود، هيچكدام از اينها نبود. نگاهش هم به ادبيات همين ادبيات شورشى بود. از كازانتزاكيس خيلى خوشش مى‏آمد و از شعرهاى تند شاملو نيز. او روحيه شورشى داشت و از همين نوع ادبيات هم خوشش مى‏آمد.

 كتابهاى فكرى چه مى‏خواند؟

 از دكتر شريعتى كتاب كوير و كتاب على را مى‏خواند. به اين نوع مضامين علاقه داشت و با آنها دم‏خور بود.

+++

به خامه يك دوست به ياد عزت ابراهيم نژاد

“و ماه برآمد”

مسعود يامين‏

در خانه‏اى قد كشيد، كه فضايش هميشه مالامال از موسيقى بود. خاصه جادوى كمانچه‏اى كه پدر مى‏نواخت. نوايى غريب، كه سايه شومِ بى‏نوايى و محروميت را كم‏رنگ و كم‏رنگ‏تر مى‏كرد. موسيقى، در رواق جانش هميشه طنين‏انداز بود. اما كم بود. به شعر روى آورد. به كلمه، اما نه شعر نازكانه و بى‏درد، به شعرى كه تجسّد هنرى انديشه باشد. باز كم بود. به فرهنگ، سياست و انديشه روى آورد.

“عزت ابراهيم‏نژاد” در “پل‏دختر” يكى از محرومترين شهرهاى ايران ديده گشود، تا شاهد صبور بيداد جهان باشد، در خانواده‏اى پرجمعيت، چهار خواهر و چهار برادر؛ اما ساده، نجيب، صميمى؛ مادرى مهربان و پدرى زحمت‏كش كه بام تا شام مى‏كوشد، تا قاتق و نانى زينتِ سفره ساده اما پر بركتش باشد … “ربابه” گريه مى‏كنى؟ شيرزن لُر و گريه؟! مادرى كه در دامانش “عزت” مى‏پرورد … نه، باور نمى‏كنم، تو كه جنگ، “دامادت” را گرفت و رود “نوه”ى هفت ساله‏ات را … مى‏دانم، مى‏دانم، “عزت” يگانه دلمايه، تماشايش يگانه شادمانى‏ات بود. بس بسيار اندوه و يكى شادى! مى‏دانم، مى‏دانم.

كودكى‏ها را با هم بوديم. بازى و هلهله كودكانه را. تيركمانى داشتيم. اما به ياد ندارم، سمت گنجشكى نشانه رفته باشد. نه، به ياد ندارم. نزديك خانه‏مان تپه‏اى بود، كه در چشم ما چيزى شبيه كوه بود … عجيب است، حالا كه فكر مى‏كنم، به گذشته، به كودكى برمى‏گردم، مى‏بينم هميشه شوقِ برشدن و بالا رفتن داشت: بيا تا فراتر فرازيم سرها، فرستيم پيك نظر دورترها …

– به چه مى‏انديشيده دم آخر؟ حتم به صعود، برشدن، قله …

در خانه‏اى قد كشيد، كه فضايش هميشه مالامال از موسيقى بود. خاصه جادوى كمانچه‏اى كه پدر مى‏نواخت. نوايى غريب، كه سايه شومِ بى‏نوايى و محروميت را كم‏رنگ و كم‏رنگ‏تر مى‏كرد. موسيقى، در رواق جانش هميشه طنين‏انداز بود. اما كم بود. به شعر روى آورد. به كلمه، اما نه شعر نازكانه و بى‏درد، به شعرى كه تجسّد هنرى انديشه باشد. باز كم بود. به فرهنگ، سياست و انديشه روى آورد.

“مش صادق على” پيرمرد ساده ‏دل ايلاتى، مى‏دانم حالا تمام سازهاى جهان در گوش تو ساز چپ مى‏زنند. ساز عزا. مى‏دانم رنج روزگاران روى دلت آوار شده، مى‏دانم بيست و هفت سال باغبانى‏اش كردى، تا شاهد ميوه دادنش باشى، تا به بار نشستنِ انتظار ديرسالت را به تماشا بنشينى. ورچيدن لبها و جابه‏جا شدن سيبِ گلويت را مى‏بينم. مى‏دانم غرور و نجابتت مجال نمى‏دهد به بغضى كه در گلويت مى‏پيچد، گريه شود. مى‏دانم و مى‏بينم. اما تو يكى، بغض را رها كن، پيش از آن كه بغضت از پا درآورد …

بى‏ قرار و مضطرب، مترادف‏ اند. اما براى آنان كه با كلمه زيسته‏ اند، اين دو هم معنا نيستند. و “عزت” هميشه بى ‏قرار بود، مدام پى‏ جوى “چرا؟” اما “چه كنم؟” هرگز “چه كنم؟” را براى پيرزن طبعان واگذاشته بود و منورالفكرهاىِ جلسه بازِ “خُب، حالا چه كنيم”ِ نق نقو. پاسخ “چرا” را كه مى ‏يافت نه نق مى‏زد، نه تفألِ بروم يا نه. بيست و هفت سال ديده نديده نيست. اما تاريخ شهادت مى‏دهد عزيزانى كه از اين گونه درخشيده‏اند … و مگر دريافتِ حقيقت و شناختِ واقعيت جهان پيرامون سال و سن مى‏شناسد؟ مگر براى اين كه داد برآورى از بيداد بايد ديرسال باشى؟ سالخوردگان انديشه مگر چنين‏اند؟ براى “زيستن، و ولايتِ والاى انسان بر خاك را نماز بردن” براى “زيستن، و معجزه كردن” تنها بايد انديشيد و دريافت. تنها بايد انسان بود. همين.

– عزت به چه مى‏ انديشيده‏ اى دم آخر؟ به اين امكان؟ به اين كشف؟ به اين شهود؟

نه عادلانه، نه زيبا بود جهان/ پيش از آن كه ما به صحنه برآييم/ به عدلِ دست نايافته انديشيديم/ و زيبايى، در وجود آمد.

همين. به انديشيدن خطر كرد و كاغذين جامه به بر نمود و “علم داد” برافراشت، تا حقى را كه دريافته بود ضايع شده باز پس ستاند. اما نه به غوغا، نه به آشوب، نه به تشجيع ديگران، كه خود دريافته بود و خود را به دادخواهى مى‏رفت. مگر مى‏شود كسى را كه اهل انديشه است و چهار سال هم حقوق خوانده، فريفت؟ دست افزار خود كرد؟ حقوقش را پايمال … نه، گمان نمى‏ كنم.

– بگو دم آخر عزت به چه مى‏ انديشيده‏اى؟

به نو كردن ماه بر بام شدم/ با عقيق و سبزه و آينه/ داسى سرد بر آسمان گذشت/ كه پرواز كبوتر ممنوع است …

اخبار سيما اعلام كرد: “افسر وظيفه، عزت ابراهيم‏نژاد، كه نزد دوستانش به كوى دانشگاه …” درست است اما درست‏تر چيز ديگرى است. اين كه تو نه براى استراحت و ديدار دوستان به دانشگاه مى‏رفته‏اى، كه دانشگاه خانه‏ات بود. چه اهواز و تمام دانشكده‏هايش، چه اين اواخر تهران. اصلاً هر كس با تو كارى داشت، مى‏ خواست ببيندت، مى‏بايست به دانشكده‏ها سر مى‏ زد. سراغت را مى‏ بايست از دانشجويان مى‏گرفت، كه‏

اغلب هم رشته‏ ات هم نبودند. به خدمت هم كه اعزام شدى دورى از محيط مألوف را تاب نياوردى براى اين كه تمام وقت در دانشگاه و در جمع دانشجويان پرجوش و نشاط باشى. غيبت مى‏كردى. مكرر غيبت مى‏كردى. تا سرانجام براى فرار از خدمت(!) به دادگاه فراخوانده شدى. يادت هست؟ وقتى پرسيدم “مرخصى‏ات طولانى نشده؟” حرف را جاى ديگر كشاندى: كوى دانشگاه … استراحت … نزد دوستانش … آخر تو و استراحت؟! من از سياست زياد سر در نمى‏آورم، يعنى اصلاً، شايد “مصلحت بوده” كه چنين اعلام كرده‏اند. اما كسى كه تا ظهر “روز واقعه” با تو بوده، مى‏گويد ماياكوفسكى‏وار براى دانشجويان شعر مى‏خوانده‏اى و دانشجويان مى‏گويند عنوان شعرت “اين جا گورستان است” بوده. راست است، نه. چرا دروغ بگويند. در عكسهاى چاپ شده در روزنامه‏ ها هم كه پيشاپيش و پيشاهنگ بوده ‏اى. “نزد دوستان … كوى دانشگاه … استراحت.”

– كاش بودى و مى‏گفتى كه اين دو روايت از يك مسئله به زبان سياست يعنى چه؟ مصلحت؟ شايد …

صنوبرها به نجوا چيزى گفتند/ و گزمگان به هياهو شمشير در پرندگان نهادند/ ماه بر نيامد

ماه بر نيامد؟ نه، برآمده است و ما مسكين جانها، ما تماشاييان تهى دست، نظاره‏اش مى‏كنيم. مى‏بينيمش. و خوشا “عزت” كه نامش كنار فروهرها، پوينده، مختارى، شريف و … در تاريخ جاودان خواهد شد. ما حافظه تاريخى نداريم، درست. اما تاريخ هيچ گاه فراموش نمى‏كند.

ماه برآمده است. و ما آشكارا مى‏بينيمش. اگر چه يهوداها به انكارش برخيزند،

باش تا نفرين شب از تو چه سازد

كه مادران سياهپوش‏

داغدارانِ زيباترين فرزندان آفتاب و باد

هنوز از سجاده ‏ها

سر بر نگرفته‏ اند.

+++

يادبود مردگان‏

( شعری از عزت ابراهیم نژاد )

ما را به خاطر بياور

ما را كه تازه جوانانى بيست و دو ساله بوديم‏

شور عشق در سينه داشتم و

پيش از آنكه عاشق شويم، سينه بر خاك سوده مُرديم‏

ما را به خاطر بياور

ما را كه سينه سرخانى خنياگر بوديم و دَه به دَه‏

نه در آسمان و نه در كوهسار و نه بر شاخسار

كه در بازار، پيش از آنكه آوازه خوان شويم‏

بر شاخه‏اى تكيده از تكيه‏گاه خويش‏

جان واسپرديم‏

به خاطر دارم پيامتان را، سرنوشتتان را

آرى‏

و هميشه در گذرگاه خاطرم درگذر است‏

آوازهاى صامتِ سينه سرخانِ سينه بر سيخ و

تجسد آرزوهاى بيست و دو ساله‏گان سينه بر سنگ‏

و از تكرار يادشان شايد پيش از آنكه شاعر شوم‏

بيست و دو ساله بميرم، آمين‏

مطالب مرتبط

سعید مدنی / زندان دماوند

بی‌تردید تفاوتی ماهوی در دامنه و ابعاد خشونت علیه دانشجویان و دانشگاهیان حامی مردم غزه و طرفدار آتش‌بس در آمریکا با سرکوب دانشجویان در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» ایران در سال ۱۴۰۱ وجود دارد

رضا خندان / زندان تهران بزرگ

به جرئت می توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب دیدگان را نجات می دادند، حالا خود، هدف حمله ی نظامیان و مقامات شده بودند

ابوالفضل قدیانی و مهدی محمودیان

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد

مطالب پربازدید

مقاله