سایت ملی – مذهبی : مجله ایران فردا در اولین شماره خود بعد از 18 تیر ( شماره 55 – تیر ماه 78 ) در میان بخش ویژه خود که تحت عنوان « کوی دانشگاه؛ 18 تیر» منتشر کرده بود قسمتی را نیز با تیتر « به یاد شهید کوی » به مرور زندگی عزت ابراهیم نژاد اختصاص داده بود. این صفحات حاوی سخنان خواهر و برادر وی در اهواز در مراسمی که مهندس سحابی نیز در آن حضور داشت ؛ مصاحبه ای با دوست و هم اتاقی عزت ابراهیم نژاد ؛ زندگی نامه عزت به قلم یک دوست دوران کودکی تا مرگ وی وبالاخره شعری به قلم شهید کوی است.
مرور این صفحات مرور خاطرات پر هیجان آن روز است و شاید هم حاوی درسی برای امروز با مشاهده تکرار آن حادثه در 25 خرداد 88 در کوی دانشگاه و منفی چهار وزارت کشور …
+++
تعداد شهداى حوادث كوى دانشگاه، جمعه خونين 18 تيرماه هنوز مشخص نيست و صاحبان اطلاع، بنا به دلايلى كه ناشناخته است، از گفتن اطلاعات دقيق پرهيز مى كنند، پرهيزى كه معلوم نيست بجز عاملان فاجعه به نفع كسان ديگرى هم باشد.
تاكنون تنها نام شهيد عزت ابراهيم نژاد از سوى مراجع رسمى اعلام شده است. مركز رسمى دانشجويى نيز خبر قطعى شهادت يك پسر و يك دختر دانشآموز را مطرح نمودهاند. معاون دانشجويى و فرهنگى دانشگاه تهران در مصاحبهاى تعداد مفقودان حادثه را بيش از 50 نفر اعلام كرده است. در اين صفحات يادواره فشرده اى را به ياد آن شهيدى كه به شهداى سرافراز جنبش دانشجويى پيوست گرد آورده ايم.
+++
سخنان خواهر و برادر شهید ابراهیم نژاد در مراسم 30 تیر اهواز
عزت اهل قلم و اندیشه
عزت اهل قلم و انديشه و طرفدار سرسخت مصدق و دكتر شريعتى بود. هميشه كتابهاى آنها را مطالعه مىكرد و ما را تشويق مى كرد به اينكه كتابهاى شريعتى را بيشتر مطالعه كنيم.
سخنان خواهر عزت ابراهيم نژاد
به نام خدا. خواهر عزت ابراهيم نژاد هستم. 13 سال است كه شوهرم در جبهه حق عليه باطل شهيد شده و در حادثه اخير كوى دانشگاه هم برادرم به شهادت رسيد.
عزت متولد سال 1353 بود. سال 71 در رشته حقوق قضايى وارد دانشگاه اهواز شد. بعد از فارغ التحصيلى اش به خدمت سربازى رفت. حدود 7-8 ماهى مى شد كه در سپاه خدمت مى كرد. افسر وظيفه بود. شبهاى پنجشنبه و جمعه پيش دوستانش در كوى دانشگاه تهران بود. شب حادثه هم آنجا بوده، اما دقيقاً نمى دانيم چطورى به شهادت رسيده است.
عزت اهل قلم و انديشه و طرفدار سرسخت مصدق و دكتر شريعتى بود. هميشه كتابهاى آنها را مطالعه مىكرد و ما را تشويق مى كرد به اينكه كتابهاى شريعتى را بيشتر مطالعه كنيم. اهل شعر هم بود عزت در گردهمايي ها و تحصن هاى دانشجويى هم شركت مىكرد. آن طور كه شنيدهايم، آن شب هم به خاطر اين كه بچهها در كوى دانشگاه تجمع كرده بودند، عزت هم آنجا رفته بود. ولى دقيقاً از نحوه شهادتش اطلاعى نداريم چون بچه ها مىگفتند كه ما پنجشنبه شب تا جمعه پيش عزت بوديم. بعد از آن ديگه خبرى از او نداريم.
وقتى كه ما شنيديم كه عزت به شهادت رسيده به تهران رفتيم اما كسى دقيقاً به ما نگفت كه او را چطورى كشته اند. ولى وقتى كه به پزشك قانونى رفتيم و جسد را ديديم معلوم شد – به نظر من كه جسد را ديدم – او را شكنجه داده اند. چون تمام بدنش جاى زخم و جراحات بود، روى گردنش جاى چاقو بود، پشت كمرش جاى زنجير بود، قوزك پايش نمى دانم جاى سنگ بود يا جاى باتوم، هر چه بود مشخص نبود ولى خيلى ناجور بود؛ كشاله هاى رانش تمام چاقو خورده بود. البته دكترش مىگفت كه ما كالبدشكافى كرده ايم ولى ما باور نكرديم كه اين طور است چونكه حالت عجيبى داشت. يك گلوله هم به شقيقه اش خورده بود. نحوه شهادت عزت برايمان واقعاً غيرقابل تحمل بود. با تحقيقاتى كه كرديم، برداشت ما اين بود كه عزت، با توجه به جاى شكنجه هايى كه روى بدنش ديديم، در كوى دانشگاه به شهادت نرسيده است.
سخنان برادر عزت ابراهيم نژاد
با تشكر از مهندس سحابى و دوستانى كه در جلسه حضور دارند. عزت اهل انديشه و اهل قلم بود. به دكتر شريعتى ارادت خاصى داشت. كتابهاى مصدق، شريعتى و طالقانى را مطالعه مى كرد. خيلى هم ما را به طرف آنها مى كشيد.
وقتى جريان كوى دانشگاه پيش آمد، ما از پلدختر آمديم، صبح به ستاد مشترك رسيديم، من آقاى …، فرمانده عزت را يك بار ملاقات كرده بودم. بعد از دژبانى تماس گرفتيم كه آقاى … گفتند فرمانده سپاه آمده دارد در حسينيه سخنرانى مى كند، نمىتوانند بيرون بيايند. بعد يكى از نيروهاى آنجا آمد گفت من خودم آنجا حضور داشتم، عزت را يك پرايد زده و پرايد هم متوارى شده و رفته است. من حقيقتاً از اين حرف ناراحت شدم. به دايى ام گفتم من فكر مىكنم اينها مى خواهند جريان را منتفى كنند، بيندازند گردن يكى و او هم متوارى شده، معلوم نيست كيه. خلاصه فهميديم جنازه پزشكى قانونى است.
به پزشكى قانونى رفتيم. سرهنگ … از نيروهاى انتظامى ما را راهنمايى كرد و خلاصه برنامه را چيدند. البته ما تحت نظر و بازداشت بوديم. ولى خودمان نمىدانستيم كه بازداشتيم. ما را توى يك اتاقى كردند و گفتند بيست دقيقه اينجا بمانيد، الان مىبريمتان. من فهميدم كه ما بازداشتيم و اينها نمىگذاشتند كه ما با دانشجويان رابطه برقرار كنيم. خلاصه به دايىام گفتم ما بازداشتيم، خودمان اطلاع نداريم.
به هر حال اساتيد و دانشجويان دانشگاه در مسجد بودند. ما به مسجد رفتيم، بچههاى دانشجو شعار مىدادند، و افرادى هم سخنرانى مىكردند. سروصدايى به آن صورت نبود. البته عدهاى پشت در مسجد مىخواستند جو را متشنج كنند.
ما رفتيم جنازه را ديديم. من به اطلاع شما كه بعضى دوستان عزت بوديد و آقاى مهندس سحابى كه شايد عزت را بشناسند، برسانم كه اينها روز اولى كه خبر را اعلام كردند گفتند كه افسر وظيفه نيروى انتظامى را كشتند، مىخواستند بگويند كه عزت را دانشجوها كشتهاند! و بيندازند گردن دانشجوها، در صورتى كه اين طور نبوده است. دوستان اطلاع دارند، مهندس سحابى اطلاع دارند كه عزت در تمام بزرگداشتهاى دكتر شريعتى و دكتر مصدق در اهواز، در تهران و در تمام تحصنها شركت داشت. هر كسى بيايد كتابخانه عزت را ببيند، اگر آدم روشنى باشد، مىفهمد كه عزت جناحش چى بوده، خط مشىاش چى بوده است.
ما جنازه را به دانشجوها نداديم، حقيقت الان من خودم دارم افسوسش را مىخورم. من به اقوام گفتم، اين كار را نكنيم، يك موقعى برنامهاى براى يكىشان پيش بيايد تا عمرى بايد شرمندهشان باشيم. خيلى هم سرهنگ … و … فرمانده خود عزت خواهش كردند كه شما همكارى كنيد اين جنازه را ما مخفيانه ببريم. اگر جنازه از تهران حركت كند اصلاً تا پلدختر جاده بسته مىشود. از قم دانشجوها مىآيند، از اراك دانشجوها مىآيند پشت سر اين جنازه. ما هم گفتيم عزت هم عقيدهاش اين بوده كه حالت تشنج و درگيرى و اينها نباشد. حالا ما هم درگيرى نمىكنيم. فقط كار ما را راه بياندازيد، جنازهمان را بدهيد گفتيم حالا چه جورى بريم؟ سرهنگ … گفت ما زنگ مىزنيم فرودگاه يا پادگان قلعه مرغى هليكوپتر بدهند، با هليكوپتر بريد. زنگ زدند و هليكوپتر هم آماده شد. اما گفتند كه هوا مساعد نيست. از سپاه سه چهار بار زنگ زدند اما ما به خاطر آن حرفى كه نيروى سپاه زد كه يك پرايد زده و فرار كرده اهميت نداديم، آدرس هم نداديم كه بيايند. بعد آنها يك نامه از طرف دادگاه انقلاب مىبرند در پزشك قانونى مىگذارند مىگويند جنازه را به نيروى انتظامى ندهيد، عزت نيروى ما بوده، ما بايد تشيعاش كنيم. خلاصه زنگ زدند به من و گفتند كه ما نامهاى بردهايم آنجا و جنازه را هيچ وقت به شما نمىدهند. ما بايد همراهتان بياييم تا جنازه را تحويل بگيريد. بعد من هم به شوراى عالى امنيت ملى زنگ زدم. آقاى … گفتند مسئلهاى نيست از اماكن تا جاى نيروىانتظامى يكى از بچهها مىآيد آنجا همكارى مىكنند جنازه را بدهند تا ببريد.
ديگر ما آمديم خانه نشستيم و صحبتهاىمان را با هم كرديم. گفتند ما ساعت 5/1 شب به سراغتان مىآييم تا جنازه را ببريد. من حقيقت جا خوردم: “5/1 شب”. گفتم ما را هم سر به نيستمان نكنند! سوار پاترول شديم و رفتيم. جنازه را تحويل گرفتيم و حركت كرديم. و جنازه را آورديم خانهمان و همانجا شستشويش داديم. با چاقو به كشاله رانش زده بودند، به عمق زياد. گفتند اين كالبد شكافى است. گفتيم پزشك كه كالبد شكافى مىكند، هر جا را كه برش بزند بايست بعد كه كارش تمام شد بخيه كند. در صورتى كه اينجايش را بخيه نكرده بودند. بغل پايش هم جاى سنگ بود يا جاى باتوى بود. پشت كمرش به اندازه يك وجب جاى زنجير بود. همهاش كبود شده بود. انگار دستهايش را با طناب بسته بودند، اندازه جاى طناب بود، جاى باتوم و اينها نبود. چون جاى باتوم كه بزنند يك جا كبود مىشود. گلوله هم توى شقيقهاش خورده بود و از اينجايش درآمده بود. چشم را هم خالى كرده بود.
ما از طرف خانواده از همه دوستانش كه ياد عزت را گرامى داشتيد ممنونيم و از همه تشكر مىكنيم.
+++
عزت را گم كردهام
گفتگو با هماتاقى شهيد كوى دانشگاه
به تمام معنى كلمه يك آدم مؤمن به راهش بود، اصلاً ترس نداشت، نه تنها خودش هميشه جلو بود بلكه به همه بچهها آگاهى و اميدوارى مىداد و مىگفت ما بايد بالاخره راه خودمان را انتخاب كنيم. كاملاً مشخص بود كه راهى كه انتخاب كرده است، آگاهانه است، بر اساس ايمان و اعتقاد بود. چيزهايى كه مىگفت يا رفتارى كه داشت همه شهادت مىداد كه يك چيزى توى خونش، توى رگهايش، جريان دارد.
شهيد عزت ابراهيمنژاد برخى از شبهايى كه به كوى دانشگاه مىآمد، به اتاق شما مىآمد. سابقه آشنايىات را با عزت تعريف كن.
بسماللَّه الرحمن الرحيم. عزت را حوالى بهمنماه 77 به صورت تصادفى در اتاق يكى از بچهها ديدم. او روحيه خيلى فعال و ،به اصطلاح بچهها، اكتيوى داشت، آن موقع ما و عدهاى از بچهها نشريهاى دانشجويى در دانشكدهمان منتشر مىكرديم، شمارهاى از نشريه را به عزت دادم كه خيلى خوشش آمد. عزت قبل از اينكه به تهران بيايد با نشريات ادبى اهواز همكارى مىكرد، آنجا يك محفل ادبى هم داشتند. او با بچههاى اهواز، دزفول، پلدختر، ارتباط خيلى صميمىاى داشت. از وقتى هم به تهران آمد در تجمعها و راهپيماييها خيلى فعالانه شركت مىكرد.
موقعى كه آمده بود اينجا در يكى از مراكز نظامى سپاه خدمت مىكرد اما جو خشك سپاه با روحيهاش نمىخورد. به همين دليل اكثر شبها مىآمد پيش من يا يكى از دوستان ديگرش كه روحيه شاعرانه دارد، چون خود عزت هم شاعر بود و شعرهايش در مجله دنياى سخن چاپ مىشد. به لحاظ روحيه شاعرى با آن دوست آشنا و هم نفس بود، از لحاظ مسائل سياسى هم من را همتيپ خودش مىديد و خيلى پيش من مىآمد. عزت دنبال اين بود كه نشريهاى منتشر كند، يا با بچههايى كه كار مىكنند به طور جدى همكارى بكند. با بچههاى اهواز زياد تماس داشت و اغلب شعرهايش را براى آنها مىفرستاد. به هر حال نزديكيهاى سياسى ما باعث شد كه خيلى بيشتر از قبل با من صميمى بشود. عزت در تجمعها و راهپيماييها خيلى فعال و هميشه جلوى همه بود. هم من به او مىگفتم و هم اكثر دوستانى هم كه با او آشنا مىشدند مىگفتند تو بالاخره با اين تحرك و جسارتت كار دست خودت مىدهى. در تجمع دانشگاه، پارك لاله يا هر تجمع ديگرى در هر جاى تهران مثل مراسم مرحوم بازرگان، مرحوم شريعتى، مرحوم طالقانى، در همه اينها خيلى فعالانه شركت مىكرد. عزت در درگيريها با گروههاى فشار هميشه خط مقدم بود. به طورى كه در يكى از مراسم اخير، گروه انصار كتك مفصلى به او زده بودند چون آنها هم او را شناسايى كرده بودند. او خيلى شديد درگير شده بود. انصار به زدنش كفايت نكرده بودند و داشتند مىبردنش كه به طور تصادفى يكى از بچههاى بوكسور كه همشهرىاش هم هست وسط راه او را مىبيند و به دادش مىرسد و عزت از مهلكه فرار مىكند منتها مشخص بود كه انصار او را دقيقاً نشان كرده بودند.
آنشب كه به كوى آمده بود، به اتاق دوستش رفته بود. فرداى آن روز او را ديدم كه با بچهها آن جلو سنگ مىانداخت، شعار مىداد، انصار هم كاملاً نشانش كرده بودند. با اينكه صورتش را پوشانده بود اما كاملاً صورتش را مستتر نكرده بود. عكس روزنامه همشهرى روز شنبه 19 تير هم كاملاً نشان مىدهد كه عزت در خط مقدم دارد با انصار و نيروهاى انتظامى برخورد مىكند. من آخرين بارى كه ديدمش جمعه بود. قبلاً سراغ مرا از بچهها گرفته بود. انصار بعد از اينكه ساعت دو بعداز ظهر از نماز جمعه به كوى دانشگاه آمدند به بچهها حمله كردند، يكى از بچههايى كه خيلى براى آنها آشنا بود همين عزت بود. دنبالش كرده بودند. از در امير آباد به سمت در عقب كوى كه به بزرگراه چمران مىخورد، آمده بود. منتها آنها به حساب اينكه او به اتاق ما آمده (چون دقيقاً مىدانستند كدام اتاقها مىآيد و جايش را شناسايى كرده بودند) به اتاق ما آمدند. به جرأت مىتوانم بگويم كه دليل آمدن آنها به اتاق ما همين فرار عزت از طرف اميرآباد به طرف چمران بود چون ساختمان ما دقيقاً مشرف به بزرگراه شهيد چمران است. آنها به آنجا آمدند، بعد از اينكه عزت را پيدا نكردند رفتند.
انصار به همه اتاقها نمىرفتند؟
نه. ساختمان ما ساختمان پيچدر پيچى است.
انصار حزباللَّه كه به ساختمان رفته بودند يا حتى نيروى انتظامى كه ساعت 5/7 صبح كه به آنجا رفته بوند، اتاقها را گم كرده بودند. مثلاً بعضى به اتاقهاى طبقه دو رفته بودند ولى به بعضى از اتاقهاى طبقه همكفش نرفته بودند، مشخص بود كه آنجا گم شدهاند. اما اينها مشخصاً به اتاق ما آمده بودند. يكى از بچههايى كه با ما در اتاق بود بعد از اينكه انصار حزباللَّه توى اتاق ريختند، موفق شد فرار كند. او وقتى پايين رفته بود عزت را ديده بود. به او گفته بود فلانى (من) را توى اتاق گرفتهاند و دارند مىزنند، عزت آمده بود كه من را نجات بدهد. همان جا دوباره با انصار درگير شده بود، نتوانسته بود بيايد، و دوباره با آنها تعقيب و گريز داشت. من هم كه از اتاق بيرون آمدم دنبال عزت مىگشتم چون او هم در خطر بود. انصار حزباللَّه بدجور دنبالش مىكردند. رفتم دنبال عزت بگردم. اين حمله ساعت 5/2 بود. حوالى ساعت 5/3، 4 پيدايش كردم و از سلامتىاش مطمئن شدم. همديگر را در آغوش گرفتيم و گفت خيلى نگرانت بود. گفتم انصار توى اتاق ريخته بودند. دنبال تو بودند. من هم نگرانت بودم. باز از هم جدا شديم. عزت باز مىرفت سنگ مىانداخت يا شعار مىداد. خيلى هم جلو بود. من آن موقع دنبال آرام كردن بچهها بودم. كمكم سرو كله نمايندگان مجلس و يكى دوتا وزير هم پيدا شده بود. من دنبال آرام كردن فضا بودم. چون مىدانستم قضيه هر چه بيشتر تشديد بشود براى خود بچهها بدتر است. چون اين برنامه نشان مىداد خيلى سازماندهى شده بود. بعد از اينكه وزرا و وكلا به كوى آمدند، كوى تقريباً آرام شده بود. با اين حال انصار حزباللَّه تعديهاى خودشان را نسبت به بچههايى كه دم در كوى بودند داشتند. همان موقع من براى آخرين بار عزت را ديديم. با او صحبت كردم و گفتم سنگت را بيانداز بيا برويم داخل! به من قول داد مىآيم، و با هم آمديم داخل كوى. منتها آنقدر شلوغ بود كه چندتا از بچهها را گم كرده بوديم. من دنبال رسيدگى به اين جريان بودم كه آخرين بار (اگر اشتباه نكنم ساعت 6 يا 7 بعداز ظهر بود) عزت را ديدم. ديگر عزت را نديدم و همديگر را گم كرديم تا اينكه بچهها خبر مجروح شدن چندتا از بچهها را آوردند. ديگر سرمان خيلى شلوغ بود. تا اينكه شنبه متوجه شدم كه از بين بچههايى كه جمعه غروب يا جمعه شب تير خوردهاند يكىشان عزت بوده است.
نمىدانى عزت كجا تير خورده است؟
بچههايى كه ديدهاند مىگويند دم كوى تير خورد. نحوه تير خوردنش مشخص مىكرد كه از فاصله نزديك زدهاند. دقيقاً عزت را نشان كرده بودند، از فاصله دور تير توى چشمش خورده بود. با توجه به اينكه بچهها آنجا خيلى شلوغ كرده بودند و انصار حزباللَّه هم با ما فاصله داشتند، نمىتوانستند به طور تصادفى شليك كرده باشند كه به عزت خورده باشد، آن هم توى چشمش.
كسى جسدش را ديده بود؟
بله، مسئولان عكس هم گرفتهاند. يك چشمش كاملاً رفته، گلولهاى هم كه شليك شده از كلت بوده است.
از خاطراتت از عزت بگو. روحيهاش، افكارش و …
عزت يك روحيه شاعرانهاى داشت منتها نه شاعرانه دنياگريز. عمدتاً از اشعار شاملو خوشش مىآمد و از اشعار لوركا. مشخص بود كه شعر براى او فقط “شعر براى شعر” نبود. او ادبيات را در راه آرمان و عقيدهاش به كار مىبرد. خودش موقعى كه شب پيش من مىآمد تعريف مىكرد كه در اهواز انجمن ادبى داشتهاند. ولى بعد از اينكه عزت به تهران آمد در اينجا گرايش سياسىاش بر گرايش ادبىاش خيلى غلبه داشت و گرايشهاى سياسىاش خيلى بيشتر شد. به داخل تجمعات بيشتر مىرفت، و روزنامههاى سياسى را دنبال مىكرد. عمدتاً با بچههاى سياسى دانشگاه رفت و آمد داشت. دنبال اخبار بود، در انتخابات شوراها خيلى فعال بود. اما همچنان شعر مىگفت.
عزت از نظر سياسى چه گرايشى داشت؟
به همه دوم خردادىها علاقهمند بود ولى بيشتر به ايران فردا نزديك بود. در اهواز نيز با همين طيف رابطه داشت. در مراسم دكتر شريعتى در اهواز شعرى خوانده بود كه تعريف مىكرد آقاى رحمانى دولبش را بوسيده است. از ديدارى كه مدتى پيش به همراه بچههاى اهواز در دفتر ايران فردا با آقاى مهندس سحابى، آقاى عليجانى و ديگر دوستان ايران فردا كرده بود، خيلى تعريف مىكرد.
گرايش ادبى عزت چگونه بود؟
اشعارش را چندبار براى من خوانده بود. اشعار خيلى گيرايى بود. با روحيه سازشكارانه ميانهاى نداشت، دنيا گريزى توى اشعارش نبود. يك روحيه پرخروشى داشت. عقيدهاش در مورد زندگى شخصىاش هم همينطور بود. چون با هم بسيار صميمى و نزديك شده بوديم خيلى از مسائل شخصىاش را هم براى من تعريف مىكرد. شبهايى كه به خوابگاه مىآمد شماره تلفن اتاق ما را داده بود تا نامزدش از اهواز به اينجا زنگ بزند. عقيده و فعاليت سياسىاش آنقدر براى او مهم و جدى بود كه تمامى زندگى شخصىاش را هم در اين راه گذاشت. مىگفت نامزدم مىگويد بالاخره تو بايد بين من يا كار سياسى يكى را انتخاب كنى. من در زندگى دنبال آرامش و امنيت هستم، دنبال اين هستم كه يك زندگى آرام بدون سروصدايى داشته باشم، گويا آشنايى عزت هم با نامزدش از طريق برادر او بود، آنها يك خانواده فعالى بودهاند. ظاهراً نامزدش هم شعر مىگويد اما نگاهش به ادبيات يك نگاه كاملاً آرام و يك نگاه خيلى شاعرانه به زندگى، به دور از هر سروصدايى، به دور از مسائل فكرى، سياسى و اجتماعى است. عزت هم خودش كمكم داشت به اين سؤال جدى مىرسيد، يكى دو بار هم با من مشورت كرد. او صريحاً گفته بود سياست، حركت، مبارزه، تمام زندگى من است. واقعاً هم براى عزت مبارزه، زندگى، شعر، نوشته، و همه رفتار و كردارش رو به يك جهت داشت. همه اينها مثل يك پيكان دقيقاً يك جايى را نشانه رفته بود: آزاديخواهى، عدالت طلبى و ….
اين نكته را گفتم چرا كه بعضىها شور و هيجانى دارند كه كاملاً كذايى است. فقط سروصدا مىكنند، پشت مسئله چيزى نيست و موقعى كه يك مقدار با مسائل خانوادگى آميخته مىشوند، قيد هر مسئله سياسى و اجتماعى را مىزنند. البته شايد اين مسئله برآمده از مسائل سياسى و اقتصادى جامعه باشد كه الان امنيت و آزاديخواهى خيلى كم است و آدمهاى كمى دنبال آن مىروند. ولى عزت واقعاً اينطورى نبود. او حاضر بود حتى جدىترين روابط عاطفىاش را تحت الشعاع عقيده و آرمانش قرار دهد. او پسر خيلى باايمانى بود، به اين معنا كه حاضر بود پاى عقيدهاش جان بدهد. در اين تظاهرات كوى دانشگاه واقعاً از معدود آدمهايى بود كه با خودش كاملاً تصفيه حساب كرده بود. واقعاً مىگويم ذرهاى شك و ترديد در اين پسر وجود نداشت. برداشتى كه او از دين داشت شايد با برداشتى كه خيلىها در جامعه ما دارند متفاوت بود. او به تمام معنى كلمه يك آدم مؤمن به راهش بود، اصلاً ترس نداشت، نه تنها خودش هميشه جلو بود بلكه به همه بچه ها آگاهى و اميدوارى مىداد و مىگفت ما بايد بالاخره راه خودمان را انتخاب كنيم. كاملاً مشخص بود كه راهى كه انتخاب كرده است، آگاهانه است، بر اساس ايمان و اعتقاد بود. چيزهايى كه مىگفت يا رفتارى كه داشت همه شهادت مىداد كه يك چيزى توى خونش، توى رگهايش، جريان دارد، هوى و هوس نبود، هيجان نبود، احساس نبود، عاطفه نبود، هيچكدام از اينها نبود. نگاهش هم به ادبيات همين ادبيات شورشى بود. از كازانتزاكيس خيلى خوشش مىآمد و از شعرهاى تند شاملو نيز. او روحيه شورشى داشت و از همين نوع ادبيات هم خوشش مىآمد.
كتابهاى فكرى چه مىخواند؟
از دكتر شريعتى كتاب كوير و كتاب على را مىخواند. به اين نوع مضامين علاقه داشت و با آنها دمخور بود.
+++
به خامه يك دوست به ياد عزت ابراهيم نژاد
“و ماه برآمد”
مسعود يامين
در خانهاى قد كشيد، كه فضايش هميشه مالامال از موسيقى بود. خاصه جادوى كمانچهاى كه پدر مىنواخت. نوايى غريب، كه سايه شومِ بىنوايى و محروميت را كمرنگ و كمرنگتر مىكرد. موسيقى، در رواق جانش هميشه طنينانداز بود. اما كم بود. به شعر روى آورد. به كلمه، اما نه شعر نازكانه و بىدرد، به شعرى كه تجسّد هنرى انديشه باشد. باز كم بود. به فرهنگ، سياست و انديشه روى آورد.
“عزت ابراهيمنژاد” در “پلدختر” يكى از محرومترين شهرهاى ايران ديده گشود، تا شاهد صبور بيداد جهان باشد، در خانوادهاى پرجمعيت، چهار خواهر و چهار برادر؛ اما ساده، نجيب، صميمى؛ مادرى مهربان و پدرى زحمتكش كه بام تا شام مىكوشد، تا قاتق و نانى زينتِ سفره ساده اما پر بركتش باشد … “ربابه” گريه مىكنى؟ شيرزن لُر و گريه؟! مادرى كه در دامانش “عزت” مىپرورد … نه، باور نمىكنم، تو كه جنگ، “دامادت” را گرفت و رود “نوه”ى هفت سالهات را … مىدانم، مىدانم، “عزت” يگانه دلمايه، تماشايش يگانه شادمانىات بود. بس بسيار اندوه و يكى شادى! مىدانم، مىدانم.
كودكىها را با هم بوديم. بازى و هلهله كودكانه را. تيركمانى داشتيم. اما به ياد ندارم، سمت گنجشكى نشانه رفته باشد. نه، به ياد ندارم. نزديك خانهمان تپهاى بود، كه در چشم ما چيزى شبيه كوه بود … عجيب است، حالا كه فكر مىكنم، به گذشته، به كودكى برمىگردم، مىبينم هميشه شوقِ برشدن و بالا رفتن داشت: بيا تا فراتر فرازيم سرها، فرستيم پيك نظر دورترها …
– به چه مىانديشيده دم آخر؟ حتم به صعود، برشدن، قله …
در خانهاى قد كشيد، كه فضايش هميشه مالامال از موسيقى بود. خاصه جادوى كمانچهاى كه پدر مىنواخت. نوايى غريب، كه سايه شومِ بىنوايى و محروميت را كمرنگ و كمرنگتر مىكرد. موسيقى، در رواق جانش هميشه طنينانداز بود. اما كم بود. به شعر روى آورد. به كلمه، اما نه شعر نازكانه و بىدرد، به شعرى كه تجسّد هنرى انديشه باشد. باز كم بود. به فرهنگ، سياست و انديشه روى آورد.
“مش صادق على” پيرمرد ساده دل ايلاتى، مىدانم حالا تمام سازهاى جهان در گوش تو ساز چپ مىزنند. ساز عزا. مىدانم رنج روزگاران روى دلت آوار شده، مىدانم بيست و هفت سال باغبانىاش كردى، تا شاهد ميوه دادنش باشى، تا به بار نشستنِ انتظار ديرسالت را به تماشا بنشينى. ورچيدن لبها و جابهجا شدن سيبِ گلويت را مىبينم. مىدانم غرور و نجابتت مجال نمىدهد به بغضى كه در گلويت مىپيچد، گريه شود. مىدانم و مىبينم. اما تو يكى، بغض را رها كن، پيش از آن كه بغضت از پا درآورد …
بى قرار و مضطرب، مترادف اند. اما براى آنان كه با كلمه زيسته اند، اين دو هم معنا نيستند. و “عزت” هميشه بى قرار بود، مدام پى جوى “چرا؟” اما “چه كنم؟” هرگز “چه كنم؟” را براى پيرزن طبعان واگذاشته بود و منورالفكرهاىِ جلسه بازِ “خُب، حالا چه كنيم”ِ نق نقو. پاسخ “چرا” را كه مى يافت نه نق مىزد، نه تفألِ بروم يا نه. بيست و هفت سال ديده نديده نيست. اما تاريخ شهادت مىدهد عزيزانى كه از اين گونه درخشيدهاند … و مگر دريافتِ حقيقت و شناختِ واقعيت جهان پيرامون سال و سن مىشناسد؟ مگر براى اين كه داد برآورى از بيداد بايد ديرسال باشى؟ سالخوردگان انديشه مگر چنيناند؟ براى “زيستن، و ولايتِ والاى انسان بر خاك را نماز بردن” براى “زيستن، و معجزه كردن” تنها بايد انديشيد و دريافت. تنها بايد انسان بود. همين.
– عزت به چه مى انديشيده اى دم آخر؟ به اين امكان؟ به اين كشف؟ به اين شهود؟
نه عادلانه، نه زيبا بود جهان/ پيش از آن كه ما به صحنه برآييم/ به عدلِ دست نايافته انديشيديم/ و زيبايى، در وجود آمد.
همين. به انديشيدن خطر كرد و كاغذين جامه به بر نمود و “علم داد” برافراشت، تا حقى را كه دريافته بود ضايع شده باز پس ستاند. اما نه به غوغا، نه به آشوب، نه به تشجيع ديگران، كه خود دريافته بود و خود را به دادخواهى مىرفت. مگر مىشود كسى را كه اهل انديشه است و چهار سال هم حقوق خوانده، فريفت؟ دست افزار خود كرد؟ حقوقش را پايمال … نه، گمان نمى كنم.
– بگو دم آخر عزت به چه مى انديشيدهاى؟
به نو كردن ماه بر بام شدم/ با عقيق و سبزه و آينه/ داسى سرد بر آسمان گذشت/ كه پرواز كبوتر ممنوع است …
اخبار سيما اعلام كرد: “افسر وظيفه، عزت ابراهيمنژاد، كه نزد دوستانش به كوى دانشگاه …” درست است اما درستتر چيز ديگرى است. اين كه تو نه براى استراحت و ديدار دوستان به دانشگاه مىرفتهاى، كه دانشگاه خانهات بود. چه اهواز و تمام دانشكدههايش، چه اين اواخر تهران. اصلاً هر كس با تو كارى داشت، مى خواست ببيندت، مىبايست به دانشكدهها سر مى زد. سراغت را مى بايست از دانشجويان مىگرفت، كه
اغلب هم رشته ات هم نبودند. به خدمت هم كه اعزام شدى دورى از محيط مألوف را تاب نياوردى براى اين كه تمام وقت در دانشگاه و در جمع دانشجويان پرجوش و نشاط باشى. غيبت مىكردى. مكرر غيبت مىكردى. تا سرانجام براى فرار از خدمت(!) به دادگاه فراخوانده شدى. يادت هست؟ وقتى پرسيدم “مرخصىات طولانى نشده؟” حرف را جاى ديگر كشاندى: كوى دانشگاه … استراحت … نزد دوستانش … آخر تو و استراحت؟! من از سياست زياد سر در نمىآورم، يعنى اصلاً، شايد “مصلحت بوده” كه چنين اعلام كردهاند. اما كسى كه تا ظهر “روز واقعه” با تو بوده، مىگويد ماياكوفسكىوار براى دانشجويان شعر مىخواندهاى و دانشجويان مىگويند عنوان شعرت “اين جا گورستان است” بوده. راست است، نه. چرا دروغ بگويند. در عكسهاى چاپ شده در روزنامه ها هم كه پيشاپيش و پيشاهنگ بوده اى. “نزد دوستان … كوى دانشگاه … استراحت.”
– كاش بودى و مىگفتى كه اين دو روايت از يك مسئله به زبان سياست يعنى چه؟ مصلحت؟ شايد …
صنوبرها به نجوا چيزى گفتند/ و گزمگان به هياهو شمشير در پرندگان نهادند/ ماه بر نيامد
ماه بر نيامد؟ نه، برآمده است و ما مسكين جانها، ما تماشاييان تهى دست، نظارهاش مىكنيم. مىبينيمش. و خوشا “عزت” كه نامش كنار فروهرها، پوينده، مختارى، شريف و … در تاريخ جاودان خواهد شد. ما حافظه تاريخى نداريم، درست. اما تاريخ هيچ گاه فراموش نمىكند.
ماه برآمده است. و ما آشكارا مىبينيمش. اگر چه يهوداها به انكارش برخيزند،
باش تا نفرين شب از تو چه سازد
كه مادران سياهپوش
داغدارانِ زيباترين فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند.
+++
يادبود مردگان
( شعری از عزت ابراهیم نژاد )
ما را به خاطر بياور
ما را كه تازه جوانانى بيست و دو ساله بوديم
شور عشق در سينه داشتم و
پيش از آنكه عاشق شويم، سينه بر خاك سوده مُرديم
ما را به خاطر بياور
ما را كه سينه سرخانى خنياگر بوديم و دَه به دَه
نه در آسمان و نه در كوهسار و نه بر شاخسار
كه در بازار، پيش از آنكه آوازه خوان شويم
بر شاخهاى تكيده از تكيهگاه خويش
جان واسپرديم
به خاطر دارم پيامتان را، سرنوشتتان را
آرى
و هميشه در گذرگاه خاطرم درگذر است
آوازهاى صامتِ سينه سرخانِ سينه بر سيخ و
تجسد آرزوهاى بيست و دو سالهگان سينه بر سنگ
و از تكرار يادشان شايد پيش از آنكه شاعر شوم
بيست و دو ساله بميرم، آمين