در بحث نسبت ملی – مذهبی ها با انقلاب و جمهوری اسلامی (که تفکیک این دو نیز یکی از مسائل مهم این بحث است)؛ دکتر علی شریعتی جایگاه مهمی دارد. بنابر این شاید در پیگیری این موضوع بخشی از مباحثی که در کلاسهای شریعتی شناسی در سال1378 در دفتر پژوهش های فرهنگی دکتر شریعتی داشتم به کارآید. این مبحث بحش کوتاهی از شریعتی شناسی جلد سوم است که تحت عنون «باز صف ها اشتباه نشود» ( توسط نشر یادآوران ) منتشر شده است. در زیربخشی از این کتاب به صورت تلخیص شده می آید:
شريعتي “مخالف انقلاب”، اما “معلم انقلاب”
چرا شريعتي كه خود مخالف يك انقلاب كوتاهمدت بود وانقلاب قبل از آگاهي را فاجعه و برگشت به صد سال عقبتر ميدانست، خود تبديل به معلم انقلاب شد.
گفتيم كه شريعتي به دنبال يك حركت فرهنگي درازمدت (البته حركت فكري معطوف به عمل و نتيجه اجتماعي) جهت شكستن بنبست عقبماندگي جامعه و رهايي از ظلم و استبداد بود. او ميگفت بايد سالها كار آگاهيبخش صورت بگيرد. اما بلافاصله بعد از مرگ او روندي در ايران آغاز شد كه به يك انقلاب كوتاهمدت كه با سرعت زيادي هم به پيروزي رسيد، منجر گرديد. به قول ماركس، افراد و جريانات با نقشههاي مختلف خود وارد تونل تاريخ ميشوند اما در پايان نقشه هيچ يك، همان طور كه هست، به پيروزي و نتيجه نميرسد و امور طبق طرح قبلي پيش نميرود. جنبش چريكي هم به دنبال يك حركت درازمدت مسلحانه بود. “درازمدت” ديدن حركت، با هر مشياي كه به آن نگاه ميشد، امر پذيرفتهشدهاي در ميان همگان بود.
به نظر ميرسد نخستين دليلي كه شريعتيِ مخالف انقلاب كوتاهمدت (قبل از آگاهي) را به معلم همان انقلاب تبديل كرد، كاركرد طبيعي و جبري ساختارهاي جامعه ايران است كه فراتر از اراده افراد و جريانات و روشنفكران عمل كرده و ميكند. سالها انسداد سياسي، پيدايش يك نسل نو و جوياي حركت و شخصيت، نوسازي شتابان جامعه، شكلگيري يك طبقه متوسط داراي مطالبات مشخص، شرايط بينالمللي مساعد همزمان با روي كار آمدن كارتر در آمريكا همراه با طرح حقوق بشر، پوسيدگي مناسبات دروني رژيم وقت، رشد آگاهي در بدنه اجرايي و حتي نظامي كشور، انشقاق بين سطوح پايين و بالاي قدرت مستقر و… و مهمتر از همه عدم مفتوح بودن كوچكترين منفذ و معبري براي اصلاحات در كشور، باعث شد شرايط عيني و ساختاري جامعه، عليرغم سكوت قبرستاني ظاهري، براي انفجار آماده شود. هنگامي كه شرايط التهاب و انفجار حاكم است، با حرف و حديث نميتوان خواهان كندي و آرامي حركت انفجاري شد.
نكته دوم مربوط به راديكاليسم و رمانتيسیسم حاكم بر آن دهه بود كه سكوت قبرستاني و آرامش ظاهري جزيره امن سرمايهداري جهاني و ژاندارم آنها در منطقه را ميشكست. فرهنگ و ادبيات شريعتي نيز مملو از اين راديكاليسم و رمانتيسیسم بود. اين حالت (يعني گسترش فرهنگي مملو از راديكاليسم و رمانتيسیسم)، وضعيت خاص دوره انسداد سياسي و خفقان و سركوب شديد و پاسخ طبيعي به اين نوع فضاست. در حادثه كوي دانشگاه به قول يكي از روزنامههاي دومخردادي “فرهنگ عاشورايي” در روزهاي پس از حمله در ميان دانشجويان موج ميزد. وقتي قساوت و سركوب از يك سو و مظلوميت از سوي ديگر، به اوج برسد، راديكاليسم و رمانتيسیسم زاده ميشود و بسرعت شيوع مييابد. در آن هنگام ايران در دوره انسداد و سركوب و جهان در دوران اوج مبارزات چريكي و مسلحانه بسر ميبرد. هر از چندي در روزنامهها خبر پيروزي جنبشي يا شدتگيري فعاليتهاي مسلحانه آنها چاپ ميشد (از جمله حركتهايي كه در چين، الجزاير، ويتنام، كوبا، فلسطين و… ميشد).
همچنين بين فرهنگ و ادبيات شريعتي در ايدئولوژي و استراتژي تعارضي نسبي وجود داشت كه شايد علاوه بر فضاي دوران شريعتي، به سن جوان و لطيف و احساسي بودن وي مربوط ميشد. شريعتي در استراتژي خواهان حركت درازمدت بود، اما ايدئولوژي و فرهنگ او سرشار از عناصر حرارت بخش و انگيزاننده بود. بنابراين نميتوان درجه دما را بالا برد اما مانع جوشيدن ديگ شد. بر اين اساس هر چند سطوح ظاهري جامعه نشان از يخبندان داشت (و به قول اخوان هوا بس ناجوانمردانه سرد بود)، تغيير ساختارهاي عيني و بنيادي جامعه از يك سو و انبوه نسل جوان از سوي ديگر آتشفشاني بود كه در اعماق جامعه در حال فعال شدن بود. فرهنگ و ادبيات شريعتي، بويژه در اوج سركوب و بنبست مبارزات چريكي در ايران، نقش منحصر به فردي در فعالسازي آتشفشاني داشت كه شريعتي نه تصور ميكرد به اين شدت فعال شود و نه ميخواست كه جرياني از گدازهها بسرعت راه بيفتد و انقلاب كوتاهمدتي رخ دهد. اما به رغم خواسته او اين چنين شد و مبلّغِ حركتِ آگاهيبخش درازمدت، خود معلم انقلابي كوتاهمدت گرديد.
شريعتي به سبب يخبندان ديدن شرايط جامعه و عدم پيشبيني رخداد يك حركت سرعتي و انقلابي كوتاهمدت و همچنين به دلیل اينكه بيشتر فردي فرهنگي بود تا سياسي، دو نسبت را به صراحت و به تفصيل روشن نكرد (هر چند امروزه ميتوان مواضع او را به خوبي از آثارش استخراج كرد)؛ يكي نسبت مشي او با مشي مسلحانه كه البته شرايط انسداد سياسي، شهادتطلبي و اوج فداكاري رهروان آن از يك سو و كاربردي و معطوف به نتيجه و عمل بودن آراي شريعتي و برخي همدليهاي او از سوي ديگر، موجب ميشد در اين ميان سنخيتهايي نيز به نظر مخاطبان برسد.
و دوم نسبت با روحانيت سياسي و مبارز (هرچند در اين قسمت شريعتي مواضع صريحتري دارد). در اين مورد هم شايد مذهبي بودن، درونگرا و ضداستعماري بودن، پل و بستر مناسبي بود براي ارتباط با مردم و گسترش پيامو نیزهمراهي بسياري از طلاب و روحانيان كه خود را مروج انديشه نوگرايي مذهبي ـ و نه سنتگرايي حوزوي ـ نشان ميدادند سبب ميشد كه همسنخيهايي نيز در اين رابطه به نظر مخاطبان برسد.
شراكت نافرجام دو راديكاليسم متفاوت در انقلاب
در هر حال سرعت انقلاب، مسير طراحيشده توسط شريعتي براي پيگيري استراتژي آگاهيبخش ـ آزاديبخش او را در ايران به هم ريخت. اين سرعت باعث شد پيام او نيز ميان مستمعين و خوانندگان آثارش بخوبي جا نيفتد (و پس از انقلاب هم شاهد بوديم كه الهامگيرندگان از شريعتي در طيف وسيعي انشقاق يافتند؛ از گروه فرقان گرفته تا اعضاي سپاه و جهاد).
طي انقلاب نيز حركتي كه او با بنبستشكنيهايش ايجاد كرده بود با ورود روحانيت و سپس تودههاي وسيع مردم در اواسط حركت، شكل و شمايل تازهاي پيدا كرد و در صحنه عمل يك “اشتراك و شراكت جبري” بين دو نوع راديكاليسم شكل گرفت؛ يك “شراكت نافرجام”.
به نظر ميرسد اين وجه اشتراك فقط در “راديكاليسم” بود، هر چند كه اين دو راديكاليسم دو محتوا و درونمايه متفاوت داشتند و بيشتر اشتراكاتشان در سطح و ظاهر بود.
در اينجا ميخواهيم با توجه به موارد مشترك ببينيم چرا طرفداران طيف نوگرايي با طيف سنتگرا همكاري كردند؟
به نظر ميرسد مهمترين اشتراك، در “راديكاليسمِ” موجود ميان روشنفكران مذهبي و رهبران و روحانيون سياسي و مبارز بود و اهميتي كه نسل جوان و نوجوان در آن هنگام به سرعت و راديكاليسم ميداد. حكومت به قدري سركوبگر و فضا به قدري بسته بود كه همه خواهان سرنگوني آن بودند و در اين شرايط خفقان است كه نقش “سرعت” اهميت پيدا ميكند و ديگر مهم نيست كه اين حركت سريع به مقصد ميرسد يا به بيراهه.
مقايسه اجمالي دو نوع راديكاليسم؛ فرماليست و تماميتخواه ـ آرمانگرا و دموكرات
مقايسه اين دو راديكاليسم بسيار مهم است؛ مقايسه راديكاليسمي سنتگرا، فرماليست و جزميتگرا با راديكاليسمي آرمانگرا و دموكرات.
در طي انقلاب دو نوع راديكاليسم متفاوت (فرمگرا و محتويگرا)، با هم همسو شدند. اما تندي راديكاليسم متأثر از شريعتي در چه بود؟ آيا در اين بود كه مثلاً افراد به خيابانها بريزند و تظاهرات كنند. تندي راديكاليسم شريعتي در نقد سنت مذهبي بود. تا امروز هيچ كس با سنت، چنين تند برخورد نكرده است. هيچ كس جرئت نداشته (الان هم ندارد) كه مانند شريعتي با تندترين الفاظ علامه مجلسي را مخاطب قرار دهد. اساساً نقد شريعتي درباره سنت و روحانيت سنتي، بسيار تند بود و هنوز هم هست. و به علت همين ادبيات و نقد تندي كه او نسبت به سنت ديني و متوليان آن داشته، تا امسال چاپ پنج مجوعه آثار شريعتي ممنوع بود.
يكي ديگر از ويژگيهاي راديكاليسم شريعتي نقد سلطه استعمار و استبداد بود. (ويژگي اول اين راديكاليسم عليه تزوير و ويژگي دوم عليه زور بود). از آنجا كه ادبيات شريعتي متعلق به دوره انسداد سياسي است و از يك جوشش آرمانخواهانه دروني هم بهره برده است، نوعي تندي و حرارت در آن موج ميزند.
ويژگي سوم، نقد استثمار است. شريعتي نفرت شديدي عليه استثمار داشت. اينها ويژگيهاي تند مفاهيم و ادبيات شريعتي است.
اما در ادبيات راديكاليسم فرمگرا، اين درونمايهها و تنديها را نميبينيم و فقط شاهد نوعي ضديت و تندي سياسي هستيم؛ تندي در سطح و ظاهر و روش، نه در محتوا و آرمان. راديكاليسم فرمگرا در محتوا و آرمان بسيار محافظهكار بود و راديكاليسمش در محتوي و آرمان تسري نداشت. آن راديكاليسم در محتوا و آرمان متمايل به سنت، حتي متمايل به ارتدوكسترين لايههاي سنت بود. راديكاليسم روحانيت مبارز اول انقلاب به اين شكل بود. سمبل اين درونمايه را در تركيببندي و آرايش شوراي نگهبان ميبينيم. يعني در حالي كه چپترين حرفها زده ميشود، همه قوانين را بايد شوراي نگهباني با اين تركيببندي تصويب كند.زماني كه آن راديكاليسم در روش و عمل سياسي به محتوا و تصميمگيري ميرسد وارد نوعي محافظهكاري ارتدوكس شديد ميگردد.
به هر حال در عمل، سنتگرايي راديكال، روشنفكري راديكال را تحتالشعاع قرار داد و مغلوب خود كرد. اين بزرگترين شكست روشنفكري در آن دوره بود. البته هنوز دقيقه نود بازي فرانرسيده كه بخواهيم نتيجه پاياني بازي را اعلام كنيم.راديكاليسم سنتگراي سياسي به علت يارگيري وسيعي كه از سنت از يك سو و از راديكاليسم محتوانگر و آرمانگرا از سوي ديگر كرد و حتي از ادبيات آن بهره برد، در يك نيمه پيروز از ميدان بيرون آمده است. راديكاليسم فرمگرا از ادبيات راديكاليسم محتوانگر و فرهنگ شهادت آن حتي در جبهههاي جنگ (و ديگر موارد) استفاده كرد و از فرهنگ شهادتي كه شريعتي براي مبارزه با ظلم و ظالم آورده بود، در كنار فرهنگ سنتي عاشورايي براي جنگي بهره گرفت كه بخش مهمي از زمان طولاني آن (و مشخصاً پس از آزادسازي خرمشهر) را هيچ نوگراي ديني قبول نداشت. در هر صورت اين بهرهگيري قدرت مستقر از ظواهر آن راديكاليسم، يك اتفاق نافرجام بود.
همچنين اين راديكاليسم دموكرات، محتوانگر و نسبينگر بود و آن ديگري تماميتخواه. اين نسبينگري و انصاف را بارها در شريعتي ديدهايم. او زماني كه ماركسيستها صمديه لباف و شريف واقفي را كشته بودند آنها را “رقيب، نه دشمن” ارزيابي ميكرد. او روي اصولش پافشاري ميكرد و ميگفت ماركسيسم رقيب است و سرمايهداري دشمن. در دانشگاهها و انجمنهاي دانشجويي طرفداران راديكاليسم مذهبي، چه ملهم از شريعتي و چه مجاهدين، هميشه از حقوق چپها و ماركسيستها دفاع ميكردند، در صورتي كه در حال حاضر عكس قضيه حاكم است و تندترين اصلاحطلبها هنوز با غيرخوديها به شدت برخورد ميكنند. براي مثال يكي از این دوستان، به يكي از هفتهنامهها گفته بود كه به ملي ـ مذهبيها خيلي تريبون ندهد!
تماميتخواهي آن راديكاليسم هم از درونمايه فكري، به ويژگيهاي رفتاری هم سرريز ميكند. مهندس بازرگان ميگفت آنها به طور خصلتي تماميتخواه بودند و به طور تاريخي ميخواستند همه قدرت را بگيرند. آنها به لحاظ فكري ميگفتند ما درباره همه چيز از قنداق بچه گرفته تا كفن مرده برنامه داريم، همه چيز مشخص است (تماميتخواهي به اين معناست) و فقط بايد قدرت را به طور كامل بگيريم تا آنها را پياده كنيم. بنابراين نتيجه آن راديكاليسم، نوعي سوسيال دموكراسي بود و نتيجه اين راديكاليسم نوعي استبداد ديني و تماميتخواهي.
تندي و راديكاليسمي كه اوايل انقلاب از سوي افرادي كه متأثر از انديشه نوگرا بودند شاهد بوديم، حداكثر تندي در راديكاليسم عليه سرمايهدارهاو ساواکی ها بود. اما نسبت به كردها، سنيها، دگرانديشها و… تندي نميكردند. به طور مثال اوايل انقلاب كه شعار انحلال ارتش داده ميشد، همين نسل نوجوان راديكال و تند، حرف منطقي و معقول آقاي خميني و آقاي طالقاني را پذيرفتند و شعار انحلال ارتش را كنار گذاشتند. اگر اين تنديها به سمت معقولي هدايت نشد به اين سبب بود كه رهبران سياسي و فكري نتوانستند آن راديكاليسم را معقول كنند؛ راديكاليسم معقولي كه سمبلش طالقاني بود.طالقاني فردي راديكال، اما معتدل و معقول بود كه گرايش افراطي، احساساتي و فرمگرا نداشت كه دقيقه آخر به نفع سرمايهداري، انسداد و استبداد سياسي نتيجهگيري كند. پس اين نوع راديكاليسم، حداكثر ضد سرمايهدارها بود، نه ضد روشنفكرها، تفكر، تكنولوژي و آثار فكري غرب. اما آن راديكاليسم واجد نوعي خصيصه ضداجنبيگري گنگ و سردرگم و نوعي ترس از بيگانه بود و در سير تاريخ هم داريم كه متوليان سنت با هر نوع محصول غرب از قبيل شناسنامه، مجسمه، عينك، پلاك در خانه، مدرسه دخترانه، حق رأي زنان و… و با هر عنصر نو، پلهپله مخالفت كرده و بعد عقبعقب رفته و در نهايت پذيرفتهاند.
راديكاليسم روشنفكران هيچ حق ويژهاي براي هيچ طيف خاصي قائل نبود. در صورتي كه آن راديكاليسم در كنه خود نوعي حق ويژه براي روحانيت قائل بود. (در عملكرد سياسي هم شاهد بوديم كه بعدها نمايندگان و برگزيدگان، همه از روحانيون بودند). در اين سو ميديديم كه حتي روشنفكر (به معناي انتلكتوئل) را از ورود به قدرت منع ميكرد و معتقد بود كه مردم خود بايد حكومت كنند. ولي در آن سو زماني كه به تصميمگيري و حكومت ميرسيدند، در حزب جمهوري ميگفتند اصل كار پنج نفر روحاني هستند و بقيه درجه دو محسوب ميشوند، يعني حاضر نبودند فرد غيرروحاني را در شوراي رهبري حزبشان بپذيرند.
به هر تقدير موج وسيعي در جامعه ايران به راه افتاد. اين موج از درون ساختارهاي جامعه بيرون آمد و بخشی از انرژي و توان اين موج را هم نوگرايي ديني و غيرديني فراهم كرد. نوگرايي غيرديني نقش بسياري داشت ولي چون بحث درباره شريعتي است، وارد آن عرصه نميشويم. اما روحانيت به دلیل اينكه ساختار جامعه ما سنتي بود به نوعي سوار اين موج شد. اما اين سواري حقاش بود چون ساختار جامعه ما سنتي بود.
تا اينجا در اين بخش فقط تأثيرات شريعتي را برشمرديم و يك برش نيمه تاريخي ـ نيمه سياسي زديم.
دخالت پيشفرضهاي عليه “مذهب” و “انقلاب” در تحليل “تأثيرات” شريعتي
قبل از جمعبندي بحث بايد به اين نكته توجه كنيم كه در قضاوتي كه ما نسبت به اشخاص و نحلههاي فكري و سياسي ميكنيم، بايد حتيالمقدور سعي شود پيشفرضها و تمايلات فكري و درونيات ما در آن زياد مؤثر نباشد. متأسفانه در جامعه ما چنين وضعيتي وجود ندارد. در حال حاضر دو نقطه عزيمت مهم وجود دارد كه عدهاي بر اساس آن با شريعتي برخورد ميكنند؛ يكي “مذهب” و ديگري “انقلاب”. عدهاي از اساس با مذهب مشكل دارند و عدهاي هم با انقلاب. بنابراين از ابتدا با پيشداوري و ذهنيت پروندهسازي آثار و تأثيرات شريعتي را بررسي ميكنند. عده نوظهوري هم هستند كه هماكنون با “انقلاب” و “انقلابيگري” تضاد دارند. البته آنها در دو دهه گذشته از همه مواهب انقلاب، قدرت مستقر و رانتهاي آن استفاده كردهاند و در پروسههاي دهه 60 هم سهيم بودهاند. اما آن مواردي كه ما در ابتداي انقلاب به عنوان “چماقداري” نفي ميكرديم، آنها نامش را “انقلابيگري” ميگذاشتند و امروز، در ادامه آن تلقيها به اين نقطه رسيدهاند كه به طور اساسي و براي تمام تاريخ و تمام فصول، انقلاب و چماقداري را همزمان نفي ميكنند.
به هر حال اين پيشداوري اوليه در مورد مذهب يا انقلاب (يا هر دو) باعث شده بررسي در مورد شريعتي با يك احساس اوليه منفي همراه باشد. اما قضاوت منصفانه ايجاب ميكند كه ما جدا از عقايدمان نسبت به مذهب يا انقلاب، به طور واقعگرايانه با مسائل برخورد كنيم. در سال جاري جلسه و سميناري در خارج از کشور درباره روشنفكري ديني برگزار شده بود. بعد از صحبتهاي يكي از مذهبيهاي داخل كشور (مهندس عبدالعلي بازرگان)، يكي از افرادي كه در آنجا نسبت به مليت تأكيد زيادي ميكند ولي قرائتي ضدمذهبي از مليت دارد؛ عليه مذهبيها حرف ميزند و ميگويد اين روشنفكرهاي ديني مانند شريعتي، سروش و… با روحانيت هيچ تفاوتي ندارند و شديداً عليه مذهبيها جوسازي ميكنند. سخنران بعدي، يكي از اعضاي كانون نويسندگان (آقاي رئيسدانا)، بشدت از جريان نوگرايي ديني دفاع ميكند و ميگويد هماكنون كار اصلي و عمده در داخل كشور از سوي چنين افرادي صورت ميگيرد و اگر در ايران اتفاقي هم بيفتد باز هم همين نحلهها انجام ميدهند.
بنابراين يك فرد بدون پيشداوري و قضاوت منفي ميتواند چنين دقتي داشته باشد و منصفانه و تحققي با موضوع برخورد كند. اين مهم زماني حاصل ميشود كه فرد به آرمانهايش بيشتر از تعصبات و عقايد فردي خود بها بدهد. اگر آرمان او آزادي مردم، عدالت، رفاه، استقلال و رشد مملكت و… است، اين آرمانها را مهمتر از اين ميداند كه يك آدم مذهبي موفق به انجام اين كار ميشود يا يك آدم غيرمذهبي. پس اگر واقعگرايانه و منصفانه با مسئله برخورد شود، پرونده نوگرايي ديني در ايران پرونده بسيار مثبت و موفقي است. البته نميخواهيم الان وارد بحث استراتژي شويم ، ولي اين جريان از معدود جريانات نوگرا در تاريخ ايران است كه توانسته اثرگذار باشد، از درون سنت شكل بگيرد، رشد كند و از درون سنت به سمت دنياي جديد و مناسبات و تفكر جديد نيرو آزاد كند و اين آزادسازي نيرو هم با خشونت و هزينه زياد همراه نباشد. اما در اين قسمت ميخواهيم از كليت نوگرايي ديني به شريعتي بپردازيم.
شريعتي موفق به انجام كارهاي مختلفي شد. از جملهاز مذهب بازخوانياي كرد كه به فراخور آن دوران، يك بازخواني سياسي و مبارز بود. شايد بتوان گفت در اين بازخواني نسبتش با روحانيت در حركت سياسي (نه در عرصه انديشه) و نسبتش با رهبريِ روحانيت و با حكومت ديني خيلي صريح نبود. هر چند از درونمايه آثار شريعتي با اندكي تأمل و تعمق ميتوان بوضوح نظرات او را استنتاج كرد ولي اين امر را از نسل نوجوان و جوان انقلاب نميشد توقع داشت، بويژه در دوراني كه هنوز نيمي از آثار شريعتي چاپ نشده بود (اين نكته هم بسيار مهم است كه نيمي از آثار شريعتي بعد از انقلاب چاپ شده است).
نداشتن مدل و نظرگاه سياسي روشن و دقيق، مشكل تمام روشنفكرهاي ايراني، مذهبي، چپ، لائيك، غيرمذهبي و ضدمذهبي در مقطع انقلاب بود. در عرصه روش سياسي نيز همين ابهام وجود داشت. از كريم سنجابي گرفته تا مجاهدين خلق و فداييان خلق، همه و همه با رهبري روحانيت و رهبري انقلاب بيعت كرده و پشتيباني نمودند. در ماجراي سفارت آمريكا هم همه اين توقع و توهم را داشتند كه روحانيت ميتواند حركتي راديكاليزه و ضدامپرياليستي بكند. اما شريعتي به طور عجيب و دقيقي در سالهاي 54، 55 از اين نقطه عبور كرده بود و اساساً چنين نگاهي نداشت اما در آن دوران و پس از آن ـ بجز اقليت كمشمار و تندي كه آن زمان وجود داشت ـ با روحانيت به عنوان يك جريان مبارز و بعدها ضدامپرياليستي بيعت ميكردند. اين نكتهاي نيست كه فقط در پرونده روشنفكري مذهبي وجود داشته باشد! و شايد در ميان روشنفكرهاي مذهبي شريعتي از كساني است كه بيشتر از همه و صريحتر از همه با سنت و متوليان آن در ايران برخورد كرده است. اين امر كاملاً آشكار است و ممنوع بودن چاپ بعضي از كتابهاي او بخوبي نشانگر اين نكته است.