همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در سوگ دختر ایران، هما سلطانی
گاه هزار دلیل برای بهروزی و خوشزیستن وجود دارد اما تنها یک علت برتمامی آنها خط بطلان میکشد و بر چیرگیِ سرشت تیرهی روزگار رای میدهد. گاه هزار راه به رهایی و تنفس در وزش آزاد نسیم مییابی اما تنها یک بنبست است که خفقان سیاه و غبارآلود را بر سرنوشت، آوار میکند. این منطقِ ناگزیر استیلا و تصرّف است که صورت بدیهیِ زندگی را انکار میکند و وضوح طبیعی و آزادیبخشِ حقوق را به دستبندی در توجیه زندان و شکنجه تبدیل میکند.
هنگامی که از فراز،فرود آییم، هزاران کودک خواهیم دید که بر آنها هما نام نهادهاند با این امید که هستی آنها با بلند اختری آمیختگی یابد؛ و چرا که نه. چرا یک هستی متعارف که سرشار از خوشبختیهای کوچک، لبخندهای ساده، عشقهای ناگهانی و دلدادگیهای پنهانی است باید تا بدین پایه دور از دسترس جلوه کند؟ چرا همه اینها را باید به بهای زندان و حبس و حصر به دست آورد و باز هم به دست نیاورد و به دست نیاورد.
از میان این هزاران هما اکنون نام یک هماست که با روان ما بیشتر آشناست و همین آشنایی است که جان ما را اینگونه خراش میدهد؛ اینگونه اشک جاری میسازد.این همان همایی است که نامش با هزاران پرسشِ ناگزیر پیوند خوردهاست و با بزرگترین پرسش نیز؛ این چه سنتی در تاریخ است که اسماعیل به قربانگاه میرود تنها به این گناه که زاده ابراهیم است؟ همان ابراهیمی که تبر ضد استیلا و استبداد را بر زمین نمیگذارد تا مگر بتهای چوبینه و سختسر با آن نگاههای سرد و بیروح، محو شوند و عبودیت بردهوار از زمین رخت بربندد.
اسماعیل، اسماعیل است. چه تفاوت میکند که مرد باشد یا زن. نامش اسماعیل باشد یا هما. ابراهیم نیز ابراهیم است. چه تفاوت میکند که نامش ابراهیم باشد یا عبدالفتاح. عبدالفتاح اما اکنون از مرزهای شهادت گذشته و کلید فتوحات بزرگ و سترگی را در دست گرفتهاست که نامش آزادی است و آن را بیهیچ چشمداشتی به هستی ما هبه میکند. هما اما روانش نازکتر و لطیفتر از آن بود که تا بدین حد از تباهی و یغماگری روزگار را تاب آورد و از این روی بود که جان به این سخن رازآمیز حافظ سپرد که:
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد