اصرار من برای درک موضوع بدفهمی ما از تاریخ به این دلیل است که ما در فهم تاریخ گذشته خود با متدلوژی های غربی و دل دادن به مقاطعی از تاریخی که تاریخ ما نیست، دو مشکل بزرگ پیدا کرده ایم: مساله اول این است که ما همان متدلوژی هایی را به کار می گیریم؛درحالیکه متدلوژی ها بی تأثیر از نظریه ها و فضایی که در ان شکل می گیرند، نیستند. مثلاً اگر یک متد در فضای غیرمذهبی خلق شود عامل مذهب در پارامتر آن وارد نمی شود یا اگر یک متد در فضای مذهبی خلق شود ، عامل مذهب وارد آن می شود. متدلوژی ها تا حدودی متأثر از مکان و زمان هستند و یک سری ارزش های پنهان را به خودشان منتقل می کنند.
مساله دوم این است که ما در مقاطعی از تاریخ غیرخود الگو می گیریم. مثلاً تاریخ 23 سال حضور و مبعث پیامبر، حکومت علی، انقلاب اکتبر، انقلاب فرانسه و… این مقاطع تاریخ را آن چنان عمده فرض می کنیم که می خواهیم تاریخ خودمان را با این مقاطع انطباق – و نه تطبیق- دهیم که باعث می شود که ما به دو خطای عدم فهم تاریخ و عدم مساله خودمان گرفتار شویم. مسائل کلی و عام مثل عدالت، دزدی، جنایت، عشق، هوس،طبقات اجتماعی در همه نظام ها وجود دارد، اما راه حل و توصیف این مقوله ها در دورههای مختلف و در نظام ها و حوزه های تمدنی مختلف یکی نیست.
این موضوع ما را هم اسیر متدلوژی و هم اسیر آن مقطع تاریخی که به آن دل داده ایم، می کند؛ مثلاً ما به مقطعی از تاریخ غرب مثل روشنگری یا رنسانس با علاقه بیشتر می نگریم و حالا می خواهیم تاریخ خودمان را مطابق با این متدلوژی و آن نقطه وابستگی، بررسی کنیم که این مشکل ما را مضاعف می کند. مثلاً یکی از ویژگی های اندیشه غرب دوگانه بودن مکان قدرت و مشروعیت است، مثل جدال همیشگی آتن و اورشلیم یا آن چه در قرون وسطی در جدال بین پاپ و حکومت های پادشاهی گذشت و یا نگاهی به امپراطوری، یا اندیشه رنسانسی، روشنگری و مدرنیته با مذهب کاتولیک .
در حقیقت در غرب بین دو مرجعیت همیشه جنگی وجود داشته و یکی بر دیگری غلبه می کند، مثل غلبه عقل، علم یا فلسفه بر ایمان.
من بحث مشروعیت و قدرت سیاسی را روی یک دوره تاریخی مشخص متمرکز می کنم. در تاریخ گذشته اروپا بعد از فروپاشی امپراطوری روم غربی، در تقابل و تعامل دین مسیحیت با تجربه قدرت وحکومت سیاسی یا نگاه های غیرمذهبی همواره شاهد یک جدال و کشمکش همیشگی هستیم. کشمکش پاپ ها با دولت ها و نظریه دو شمشیر در کل دوران قرون وسطی یک مرحله قابل اهمیت است.
در این کشمکش ما شاهد یک دوگانگی در مکان و جغرافیا هستیم؛ یعنی پاپ در جایی مثل رم مستقر است و قدرت های سیاسی در جای دیگری مثلاٌ در مادرید، پاریس یا انگلستان مستقر بوده است. این کشمکش و دوگانگی بخشی از ریشه های نظریه سیاسی در غرب را ایجاد کرده است که ریشه فلسفی نیز دارد؛ ریشه های فلسفی هم چون گسست عقل و دل،گسست عقل و عشق، گسست عقل و ایمان.
به عبارتی اندیشه غربی در جدال این دو رشد کرده و بالیده است و به تعبیری حتی ریشه در اندیشه و تمدن یونانی دارد که اساساً خداوند درآن در مقابل انسان قرار می گیرد؛ اما در مدل زیست کشوری که ما برای فرمانروایی در اختیار داریم یک نگاه فلسفی پیوسته وجود دارد که به نگاه فلسفی ما نیز ارتباط پیدا می کند. در اندیشه ایرانی و اسلامی ما اهورامزدا یا الله در برابر انسان نیست، نتیجه این بینش فلسفی ما چیزی به نام نهاد سلطنت است.
نهاد سلطنت با نهاد شاهی فرق دارد، بعد ازحکومت قاجاریه هم این نهاد را نتوانستیم بازسازی کنیم و دچار مشکل شدیم. در نهاد سلطنت ما همایش عقل، احساس و شعر داریم.
نهاد سلطنت با پادشاهی فرق دارد. نهاد سلطنت یک دیوانسالاری تبیین و تفسیر شده مطابق خلقیات یک ملت است که در آن نماینده های همه اقشار اجتماعی با فاصله یا ظلم در کنار هم هستند و صدای شان منعکس می شود. از طرفی مشروعیت حکومت در تعارض با قدرت حکومت قرار نمی گیرد، یعنی ما دو مکان نداریم، مثل آتن و اورشلیم. در این وضعیت به طور معمول ما یک مکان داریم و نماینده هایی در نهادی به نام سلطنت یا دیوانسالاری ایرانی حضور دارند و بهگونهای به تفاهم می رسند. اگر این دو نهاد با هم به تفاهم نرسند، بحران شروع می شود.
معمولاً غرب در جدال فلسفه و دین و جدال مشروعیت دینی و مشروعیت عرفی رشد کرده است، اما ما هرگاه به این جدال مبتلا شده ایم سقوط کردیم و هرگاه این دو جریان با هم تعامل کردند، رشد کردیم. فردوسی هم از همین نسبت دین و دولت سخن گفته است.
حال باید توجه کرد که عدم شناخت این مساله و توجه به مقطعی از تاریخ غرب، روی کنش ما و روی شناخت گذشته ما تأثیر می گذارد. اما چگونه؟ اگر ما مورخ باشیم و با آن متدلوژی، تاریخ ایران را بررسی می کنیم و نتایجی که میگیریم مبتنی بر واقعیت جامعه ایران نیست. از طرفی اگر تبدیل به کنشگر سیاسی، اجتماعی یا فکری و فرهنگی شویم چون شیفته آن مقاطع از تاریخ غرب هستیم عملاً آنچه که تجویز می کنیم با روحیات امکانات و خلقیات جامعه ما هماهنگ نیست و این مشکل کمی نیست، چون حوزه های تمدنی برای رشد خود مبتنی بر یکسری ناخودآگاهی های پیچیده ازجمله امر زبانی،واژگان، آموزش های شناخته و ناشناخته کلی و جزئی هستند که اگر بر آن ویژگی حوزه تمدنی منطبق نباشد،راه پیشرفت را برایشان باز نمی کند و این مساله ای بسیار مهم است.
پس بهطور خلاصه می توان گفت که ما در برخورد با تاریخ گذشته خودمان در دو بخش مشکل داریم
1- متدلوژی هایی اقتباس می کنیم که عموماً متدلوژی های علوم انسانی بدون تأثیر از شرایط زمان، مکان و جایی که تولید شدند، نیستند. این نکته در مکتب فرانکفورتی ها نیز وجود دارد و فقط حرف من نیست.
2- ما مقاطعی از تاریخ غیرخودمان را عمده می کنیم که اگر با آن برخورد تعدیلی نکنیم، دچار خطا می شویم که امکان دارد این مقطع تاریخی تاریخ 23 سال دوران بعثت پیامبر، انقلاب اکتبر، انقلاب فرانسه، باشد یا از لحاظ اندیشه ای نوع نگاه ما به آغاز عصر روشنگری یا رنسانس در غرب باشد.
این موارد هر کدام آفت هایی داشته است. من در این داستان بدفهمی ما از خود سعی می کنم اندکی درباره بدفهمی روشنفکران مسلمان که می گوییم التقاطی است و روشنفکران غیرمسلمان و غیرمذهبی در180 سال اخیر و نیز بنبستی که ما به دلیل ساختارسازی بدون روح و انگیزه نشاط کافی داشته ایم اشاره کنم.
این مشکل بزرگی است که باید به آن پرداخت و به این پاسخ داد که راه خروج ما چیست و چگونه می شود این حوزه تمدنی دوباره در ریل دوران مدرن در جایگاه مسیر پیشرفت صنعتی، اجتماعی، اقتصادی، فکری، روحی- روانی قرار گیرد و در حاشیه نماند.
ادامه دارد ….