آن چه که بهعنوان اروپای غربی یعنی حوزه فرانسه، اسپانیا، آلمان، انگلیس ،هلند و…شناخته می شود و حالا به آمریکا و کانادا نیز اطلاق می شود و دوران مدرن را شکل داده است، در حقیقت یک حوزه تمدنی ایجاد کرده است که مرکز تمدنی فعلی جهان شناخته می شود.
غربی ها و اروپای غربی فهم و تبیینی از تاریخ خود دارند که در این فهم و تبیین از تاریخ گذشته خود متد و روشهایی اتخاذ کرده اند که به طور معمول روشنفکران سایر کشورها ازجمله روشنفکران ایرانی و حتی روشنفکران مسلمان با اقتباس از این متدها از تاریخ گذشته خود دچار بدفهمی شده اند.
وقتی غربی ها درباره دوره امپراطوری و سقوط آن ، دوره بردهداری یا فئودالیته توضیح می دهند، در حقیقت نوع نگاه آن ها مختص به اروپای غربی است.
ما می دانیم که امپراطوری بیزانس یا روم شرقی هزارسال طول کشیده است. ولی باز نیز سوژه تحقیق غربیها نیست زیرا مناطقی که تحت سلطه امپراطوری بیزانس بودند در جغرافیای اروپای غربی جایی ندارد.
جغرافیای اجتماعی و سیاسی اروپای غربی جغرافیای کاملاً مشخص و حساب شده است. ویژگی این جغرافیا این است که بهطورکلی منطقه خاصی را در برمیگیرد، از اسپانیا تا آلمان و جغرافیایی تا اتریش و سواحل فرانسه بخشی از این منطقه خاص محسوب می شود. این حوزه و ویژگی ها و تمایلات آن معمولا سوژه بررسی غربی ها است.
فروپاشی امپراطوری روم غربی، هجوم اقوامی که به آنها بربر میگفتند، فرانکها، به وجود آمدن حکومت شارلمانی، امپراطوری پارلمانی با تأیید کلیسای قرون وسطی، قرون وسطی یا میانه که در دوران رنسانس به غلط دوران تاریکی خوانده میشود و …، همه این موارد در کنار هم سوژه تحقیق غرب و غربی ها هستند.
حال ما بهعنوان یک حوزه تمدنی که دارای نوعی از حکومت، فرهنگ و روابط بودیم اگر بخواهیم برای تبیین دوره تاریخی خودمان مثل دوران اشکانیان، ساسانیان یا بعد از اسلام به این مقاطع تاریخی غرب رجوع کنیم چه می توانیم بگوییم؟
اطلاق ملوکالطوایفی بر حکومت ایران، واژه درستی نیست و یا در ایران بردهداری به آن مفهوم جهانی آن وجود نداشته است. در مواجه اول در ایران نوعی تقلید وجود داشته است و این یعنی که ما به صورت عینی و دقیق آن چه غربی ها بر امپراتوریهای دورههای مختلف تاریخی در کشور خود اطلاق میکردند بر جامعه خود انطباق داده ایم.
در زمان هایی نیز نظریات آن ها را با تبصرههایی پذیرفته ایم، مثل نظریه تولید آسیایی و امثال آن. اما هیچ یک از این تبیینها و تحقیقات، دقیق نبوده است و ما نتوانستیم به مقایسه مدل ها برسیم و درعین حال در قضاوت و عنوانبندی تاریخی عجله نداشته باشیم.
آن چه که در اروپای غربی به عنوان یک منطقه محدود جغرافیایی وجود داشته و بر تمام تاریخ بشر تسری داده شده است با واقعیت وجودی و عینی تاریخ هماهنگی ندارد.
در مورد این مساله باید نگاهها و قضاوتهای تاریخی را دوباره مورد بررسی قرار داد و باید به مدلهای حکومتی هر حوزه تمدنی و باورها و مناسبات فرهنگی آن نیز دقت کرد.
از سویی ایرانیان نظام سلطنتی را ساختند که این نظام حتی با پادشاهی نیز متفاوت است. ایرانیان دین و شریعت را با عرفان رقیق و لطیف کردند؛ در حالی که در نگاه غربی های مدرن، عرفان چندان مقوله قابلتوجهی نیست. در نگاه غربی های سکولار شده دین امر مثبتی تلقی نمیشود. امپراطوری نیز از اساس زیبنده نوع حکومتهای شاهنشاهی ایران نیست. ممالک محروسه با دولت شهری فرق دارد.
اگر این تاریخها را حتی در دو مقطع امپراطوری روم و تلاشی که در امپراطوری روم صورت گرفت تا غیر رومیها نیز حقوق داشته باشند و برده قلمداد نشوند و سیر این جدالها که درنهایت منجر به نابودی امپراطوری روم شده و باعث گشت امپراطوری روم غربی از نظر غربی ها باقی نماند با سیر رفتاری حکومتهای شاهنشاهی ایران، هم چون هخامنشیان حتی سلجوقیان، اشکانیان، ساسانیان و حکومتهای بعد از اسلام ایرانی بررسی کنیم، به وضوح شاهد این تفاوتها هستیم.
بهطورکلی آن چه که باعث ثبات سلسله ایرانی می شد، همایشی از عرفان، یک ساختار سلطنتی کارآمد که اقشار متفاوت را کنار هم جمع میکرده است و دین بهعنوان یک عامل شریعت و حقوقی بود. این سه در کنار هم ساختاری درست می کردند که ویژگی آن با امپراطوری روم غربی متفاوت بود.
در امپراطوری روم غربیی هیچ گاه تمام اقشار اجتماعی در نظام حکومتی جمع نشدند، نماینده نداشتند و حتی سلسلهبندی نیز نشدند.
مفهوم خدایگان و بنده هگل زیبنده امپراطوری روم است. مفهوم خدایگان و بنده هگل، در کلیت در مورد همه حکومت ها صدق میکند ولی در مورد نوع حکومت ایرانی اگر بخواهیم با دید آکادمیک نگاه کنیم چندان کاربرد ندارد. این نکته در عمل نیز در تحقیقات گستردهای که انجام دادهایم، مغفول مانده است.
مساله دیگر موضوع مشروعیت است. در امپراطوری روم غربی حکومت بر اساس شمشیر و زور و نیاز برقرار شد و هیچ گاه نتوانست ثباتی درونی بر تمام مناطق تحت سلطه خود داشته باشد. (برخلاف امپراطوری بیزانس که هزار سال طول کشید و دین مسیحیت بهعنوان دین رسمی انحصاری، سلطه خود را بر امپراطوری حاکم کرد).
بحث اینجا امپراطوری روم غربی است. می دانیم که بعد از سقوط امپراطوری روم غربی و با رشد کلیسا نظریه دو شمشیر به وجود آمد. نظریه دو شمشیر با نوع مدل حکومت ایرانی بسیار متفاوت است. تاجگذاری امپراطوری شارلمانی در منطقه فرانسه و ایتالیای امروزی با تأیید کلیسا صورت گرفت و در واقع مشروعیت خود را از کلیسا می گرفت.
جنگ میان پادشاهان و کلیسا تا تشکیل دولت-ملت های مدرن ادامه پیدا کرد چرا که پادشاهان همواره تلاش میکردند از زیر سلطه مستقیم کلیسا فرار کنند و کلیسا نیز تلاش میکرد سلطه خود را حفظ کند. ولی این یک گسست بود، به عبارت دیگر اگر تمدن غرب در جدال یونان و اورشلیم ساخته می شود، در غرب نیز دو نهاد نمادین وجود داشته است که یکی روم و دیگری پایتختهای کشورهای اروپایی مثل آلمان، فرانسه، اتریش، اسپانیای امروزی و شهرهایی مانند مادرید، پاریس،برلین و… است.
این کشورها بر اساس نوعی مشروعیت دوگانه همواره در جدال بودند و دو مکان متفاوت نیز درباره آنان وجود داشت. در مقابل چیزی که معمولاً مورد غفلت قرار گرفته، این است که در حکومتهای ایرانی تا قبل از دوره مدرن از اساس پادشاه بعد از این که حاکم می شود دارای فر ایزدی است یا توجیه رفتار او بر اساس فر ایزدی است.
فره ایزدی را دین به پادشاه نمیدهد و پادشاه بهواسطه قدرت و قواعد برقراری نظم بهگونهای توجیهکننده فره ایزدی میشود و حتی به تعبیر محقق سبزواری امامجمعه اصفهان در زمان شاهعباس نیز او برای حکومت، مشروعیت دینی تدارک نمیبیند و فقط قدرت پیدا کردن حکومت را توجیه میکند.
به این دلیل روحانیت نمی تواند حق تعیین بر پادشاه داشته باشد، بلکه پادشاه را توجیه شرعی میکند. یعنی دوگانگی که در اروپای غربی وجود دارد در حوزه تمدنی ایران به یکدیگر نزدیک و یکی میشوند و دو مکان وجود ندارد بلکه در نظام سلطنتی جمع میشود.
در نظام سلطنتی (وزیر، شاه، روحانی، نظامی، کاتب، و نمایندگان اقشار اجتماعی) وجود دارد. در عین حال در امارت و حکام نشین های گوناگون این وضعیت وجود دارد. این ویژگی اساساً با ویژگی اروپای غربی که در قرون وسطی وجود داشت، متفاوت است.
همچنین آن چه که بهعنوان فئودالیسم در اروپا قابل توجیه است اصلا در ایران وجود نداشته است. بحث ما مشروعیت و نسبت دین و شاه است. این بدفهمی از خود است که فکر کنیم نظریه دو شمشیر که میان کلیسا و دربار وجود داشته، در ایران نیز بوده است. در ایران این دو بخش در نهاد سلطنت با یکدیگر آشتی می کردند. روحانیت تاجبخش نبود و شاه خود فره ایزدی داشت و روحانیت او را تأیید یا کنترل میکرد یا به تعامل میپرداخت.
در صورتیکه در کلیسای روم روحانیت بود که برای شاه تاجگذاری میکرد. در ایران اگر علامه مجلسی بر سر شاه سلطان حسین صفوی تاج میگذارد نیز این تاجگذاری یک امر تشریفاتی است و شاه در ادامه همان سلسله هست.
در اروپای غربی پاپ میتوانست شاه را خلع کند ولی در سیستم سلطنت در ایران روحانیت نمی توانست شاه را خلع کند. روحانیت غربی میتوانست از حکومت بیرون آید ولی نمیتوانست شاه را از مقام رسمی خود خلع کند. این نوع حکمرانی مدل سلطنتی است و مدل سلطنت با مدل دربار فرق دارد.
مدل سلطنت حتی با مدل شاهی که ما بعدها در دوره پهلوی در ایران تجربه کردیم، متفاوت است. مدل سلطنت کنار هم آمدن موقعیت هایی است که در غرب با هم تضاد داشتند ولی در حوزه تمدنی ما در کنار یکدیگر به سلوک زیستند. وقتی این دو موقعیت کنار هم به درستی زندگی کردند و درست رفتار کردند، جامعه تمدنی ما هم پیشرفت کرده و راهحل آن نیز جدایی در آن زمان نبود. در اشعار حافظ و فردوسی در مورد تعامل دین و حکومت که در نظام سلطنتی یا ساختار دیوان سالاری ایرانی تحقق پیدا میکرد، و در این باره نیز سخن فراوان است. اما آن چه باید درک شود این است که بدفهمیها باعث میشود که ما در نسخهپیچی برای آینده و حال خودمان نیز دچار مشکل شویم.
ادامه دارد …