یکی دوماهی است که از حزب اتحاد استعفا کرده ام . دارم کمی استخوان سبک می کنم از کل کل کردن با خودم برای ماندن و رفتن که یکی دو سالی بود رهایم نمی کرد. در مطب نشسته ام و فکرم فقط مشغول طبابت است که پدر یکی از بیماران اوتیستیک که شب و روز در انجمن اوتیسم می دود تا بلکه کمی از رنج بیماران و خانواده هایشان بکاهد زنگ می زند و می گوید دکتر ما می خواهیم شما مدیر عامل انجمن ما باشید .
جا می خورم و می گویم فلانی من آدم سیاسی هستم روی من حساسیت هست ممکن است برایتان باعث دردسر شود . می گوید اشکال ندارد عوضش می دانیم شما فلان و بهمان هستید و دلسوزیدو. .. می خواهیم از توان و نفوذ شما استفاده کنیم . در دل خنده ام می گیرد و می گویم نفوذ؟! می گویم اجازه دهید فکر کنم. باز همان کرم همیشگی قلقلکم می دهد که بالاخره ما مسئولیت اجتماعی داریم و این بچه ها مظلومند و فلان و … از طرفی آنقدر سرم شلوغ است و خسته ام که اضافه شدن این بار، بیشتر کمرم را خم می کند .
با زنم مشورت می کنم اول مخالفت می کند ؛می گوید باز شروع کردی؟ تازه کمی داریم نفس می کشیم . مثل همیشه شروع می کنم به شعار دادن که ای بابا آدم که نباید فقط فکر خودش باشد . بالاخره اگر کاری از آدم برای مردم بر می آید باید انجام دهد . مثل همیشه این ترفند جواب می دهد . می گوید باز خوب است که کار سیاسی نیست .
پدر آن بیمار اوتیستیک زنگ می زند می گویم باشد قبول می کنم . خوشحال می شود و می گوید باید یک سری فرم پر کنید و از چند جا استعلام شود و … فرمها را پر می کنم و به ذهنم می آید که احتمالا باز استعلام ها به مشکل می خورد . به آقای پ (همان پدر بیمارم) هم می گویم و او باز با خوش خیالی می گوید نه بابا مشکلی نیست .
اصرار دارد که کار را زودتر شروع کنیم . می گویم بگذارید جواب استعلام ها بیاید تا بعد . چند روز بعد زنگ می زند می گوید مرا به پلیس امنیت احضار کرده اند ؛ می گویند این همه دکتر حالا چرا فلانی؟ ولی باز با خوشبینی می گوید البته من توجیهشان کرده ام ؛ مشکلی نیست فقط گفته اند آقای دکتر یک سر بیاید تا با هم صحبت کنیم .
اول می گویم باشد می آیم . اما بعد به فکر فرو می روم . من می خواهم اگر کاری از دستم بیاید برای این بچه ها انجام دهم؛ بر فرض که جواب استعلام مثبت باشد ؛ نکند آنها و خانواده هایشان به خاطر من زیر ذره بین امنیتی بروند یا از لجشان با من ، کار این بندگان خدا گرهش باز نشود هیچ بیشتر هم گره بیفتد. شب از نیمه گذشته و من یاد توتمم میفتم؛ قلمم . راضی به ایجاد مشکل و زحمت برای بیماران مظلوم و خانواده هایشان نیستم اما دلم هم رضا نمی دهد که این درد را هم مثل خیلی های دیگر ناگفته بگذارم . قلم را بر می دارم و شرح ماجرا را می نویسم .
اگر کارشان درست است که نباید از اینکه همه بدانند ناراحت شوند و اگر هم غلط است چرا می کنند؟ یاد آن پیرمرد می افتم که به وزیری گفت : من گفتم ؛ شما می دانید و مملکتتان . آقایان! می خواهید من نباشم ؛ چه بهتر بار مسئولیت از دوشم بر می دارید و وجدانم را راحت می کنید. به هدفتان رسیدید ؛ شما که همه مشکلات مملکت را حل کرده اید مانده بود این یکی . این را هم خودتان حل کنید. شما می دانید و مملکتتان !
دکتر محمدرضا افخمی
رئیس سابق منطقه همدان حزب اتحاد ملت