نامه عماد، زمانی که خویشتن “دیگری” می شود

نامه عماد بهاور صرفا یک  رنجنامه نیست بلکه بیشتر بازگویی فاجعه ای است که از چشمان ما پنهان شده و تنها خبرش تاثرمان را برانگیخته، اما با نامه عماد ریز ریز وقایع در جلوی چشمان مخاطب تصویر سازی می شود. نامه عماد فن  هنرمندانه ارتباط با مخاطبش در بیرون از دیوارها ی زندان است نه با هدف دستکاری و قلب واقعیت که با هدف زنده کردن فاجعه ای که می تواند در لابلای هژمونی رسانه ای عاملان واقعه به کلماتی مرده و بی روح تبدیل شوند، اما نامه او وقایع را برای ما که در آن لحظه و مکان به زندگی عادی مان مشغول بودیم زنده می کند، واقعه تاریخی را به مسئله ای چالش زا تبدیل می کند و با نامه اش بحثی عمومی را راه می اندازد. جایی که  حال ؛ گذشته و آینده را به هم پیوند می دهد، حافظه تاریخی چند سال پیش مخاطبش را برمی انگیزاند،زمانی که ندا، سهراب و ترانه بر خاک افتادند:”سالها زندان باعث شده بود که درد زخم های ۸۸ را فراموش کنیم. یادمان رفته بود درد و رنجی را که مادران و پدران عزادار تحمل کردند. درد جان دادن ندا و سهراب و علی و ترانه و دیگر شهدا را فراموش کرده بودیم. یادمان رفته بود درد گلوله و باتون و چماق و قمه و پنجه بوکس لباس شخصی ها را که نصیب مردم شده بود. عملیات اقتدار ۲۸ فروردین در بند ۳۵۰ همه آن صحنه ها را به یادمان آورد و دردش را دوباره به جانمان انداخت.

عماد با روایتش  دست مخاطبش را  می گیرد و به عمق فاجعه می برد. دیگر با این نامه واقعه رخ داده در  بند 350 یک اتفاق عادی نیست که در لابلای اخبار گم شود، بلکه خاطره ای است که به حافظه تاریخی مخاطبش افزوده می شود، زنده کردن واقعه ای که می توانست در هیاهوی رسانه ای عاملان آن عادی و روزمره نمایش داده شود، اما عماد این روزمرگی را می شکند، وقتی که ریز ریز واقعه را به بحث عمومی با مخاطبش می گذارد:” هرچه می گذشت سربازان بیشتری را به طبقه پایین می فرستادند. شاید حدود دویست سرباز آورده بودند. یکی از فرماندهان فریاد زد سربازهایی که نمی خواهند بزنند پایین نروند. تعداد زیادی از آنها بالا ماندند. بچه ها را تک تک به طبقه بالا و به آن طرف بند می آوردند. همه را از پشت دستبند زده بودند. سر و صورت برخی خونی بود و به زحمت راه می رفتند. بعضی را هم درحالی که چهاردست و پایشان را گرفته بودند افقی آوردند. آنقدر کتک خورده بودند که نای راه رفتن نداشتند. از لابلای سربازان توانستم سه تن از آنها را تشخیص دهم: خلقتی، ابراهیم زاده و فولادوند. مجموعا حدود سی نفر می شدند.”

او هنرمندانه فضایی ایدئولوژیک  را به تصوبر می کشد و مخاطبش  را به ارزیابی وقایع وادار می کند. مخاطبش نمی تواند در تصویر سازی که عماد کرده بی طرف بماند زیرا در این تصویر سازی چهره ای که عماد او را صد و سی کیلویی می نامد قرار دارد و عمادی که به نماینده  جنبش سبز تبدیل شده، صد و سی کیلویی را مهاجم و بی پروا در استفاده از خشونت در برابر اسیری قرار می دهد که با مقاومتش می خواهد ظلم طرف مقابلش را افشا کند. او برای تصویر سازی اش صد و بیست کیلویی را با تمام خصوصیات ظاهری اش شرح می دهد:”به جز سربازها چندین لباس شخصی هم بودند که بچه ها را می زدند: یک صدوبیست کیلویی، چاق با پیراهن سفید روی شلوار و یقه آخوندی و ریش نسبتا بلند؛ یک صدوسی کیلویی، هیکلی و ورزیده، کمی بلند قدتر، با گوش های شکسته و پیراهن سفید و صورتی؛ یک صد و چهل کیلویی با قدی حدود دو متر، با عینک دودی و ماسک بر صورت و با کت و شلوار؛ بقیه هم تعدادی صد کیلویی که همه بدن کار بودند و شلوار جین تنگ و کفش ورزشی به پا داشتند.”

عماد خود را نماینده جنبشی می داند که در خیابان آمد اما خشونت به خرج نداد. او با رفتارش در این صحنه ی آنچه که جنبش سبز را اجر می نهاد و آن هم مقاومت مدنی بدون استفاده از خشونت بود به تصویر می کشد. تصویر سازی که تقابل خشونت و تساهل را نشان می دهد. مهاجمی که با تمام توان حمله می کند و اسیری که باتمام توان می ایستد، مهاجمی که اسیرش را به زمین می زند و اسیری که دوباره بر می خیزد:” صد و سی کیلویی داد زد: “بشین!” تکان نخوردم. زیر رگباری از مشت و لگد و باتون روی زمین افتادم. دوباره بلند شدم و با فاصله کمی چشم در چشم توی صورت حاجی ایستادم. صد و بیست کیلویی داد زد: “سرت را بیانداز پایین! توی چشم نگاه نکن!” تکان نخوردم. صد و سی کیلویی دستانش را از بین پاهایم حلقه کرد، بلندم کرد و به زمین کوبید. بازهم مشت و لگد و باتون بر سرم بارید. دوباره بلند شدم، توی صورت حاجی ایستادم و گفتم: “ما پنج سال است که ایستاده ایم…”.”

این جمله ” ما پنج سال است که ایستادیم”  روح روایت عماداست که بند بند اجزای قصه اش را به همدیگر وصل می کند. جایی که گذشته نه چندان دور جنبش سبز را به وضع حال پیوند می زند، اصلا این جمله نقطه اتصال تمام سکانس هایی است که در این داستان به تصویر کشیده شده است. مهاجمی هم آمده و او و هم بندی هایش را به بادکتک گرفته، برای این آمده تا بگوید دوران این ایستادن تمام شده اما عماد در  روایتش از واقعه بر این ایستادن تاکید می کند. او حتی در کنشش تلاش کره بر این ایستادن تاکید کند و در روایتش نیز آن را با جزئیات شرح می دهد جایی که می افتاده است اما دوباره بلند می شده و بدون خشونت در چشمان مهاجمش زل می زده است.

روایت عماد او را از دنیای خودش بیرون می برد و  به دنیای دیگران پیوند می زند. او از من به سوی ما حرکت می دهد، زمانی که خویشتنش نه در مقابل و نه در تشابه  دیگری که به عنوان دیگری می ایستد. اصلا آزادی عماد به دیگری وابسته است. او کنشگر اجتماعی است  و انسانیتش تنها در کنشش با دیگری پیوند می خورد. خویشتن عماد و دیگری همان مسئله ای است که او را در دیوارهای زندان محبوس کرده است.  دیگری نه رقیب عماد است نه دشمنش  و نه مزاحمش او آینه عماد است. اصلا زندان او برای دیگری بوده است. آزادی اش با آزادی دیگری پیوند می خورد. برای همین عماد مورد هجوم قرار نگرفته اما تهاجم علیه هم بندی هایش را نیز تحمل نمی کند و پرسشگرانه از مهاجم علت خشونتش را می طلبد.

نامه عماد باید خوانده شود و تکثیر شود چون سلاح او علیه انکار موجودیتش به عنوان زندانی است؛ نامه او روایت خویشتن هایی است که قرار است زیر بار سنگین هجمه رسانه ای دستگاهی  له شوند که مرد صد و بیست کیلویی را بر علیه اسیری که با فدا کردن زندگی اش حق جویی می کند بسیج می کند. به یمن شبکه های اجتماعی نامه عماد خوانده خواهد شد، قصه او ریز ریز وقایع را زنده می کند، بعد انسانی اش را به تصویر می کشد و مهم تر از هر چیز   دستگاه رسانه ای طرف مقابل را فلج می کند. دنیای امروز توان دفن وقایع و سپردن آنها را به تاریخ  ستانده است. قصه ها خیلی زود وقایع را یه رویداد تبدیل می کنند. در آینده باز هم این روایت ها بیشتر از پیش خواهد شد. روایت هایی که فاصله گذشته و حال و آینده را کمتر می کند.

 

مطالب مرتبط

سعید مدنی / زندان دماوند

بی‌تردید تفاوتی ماهوی در دامنه و ابعاد خشونت علیه دانشجویان و دانشگاهیان حامی مردم غزه و طرفدار آتش‌بس در آمریکا با سرکوب دانشجویان در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» ایران در سال ۱۴۰۱ وجود دارد

رضا خندان / زندان تهران بزرگ

به جرئت می توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب دیدگان را نجات می دادند، حالا خود، هدف حمله ی نظامیان و مقامات شده بودند

ابوالفضل قدیانی و مهدی محمودیان

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد

مطالب پربازدید

مقاله