باورم نمیشه که محمدعلی عموری هنوز توی زندانه!
دیشب که دقیق بهش فکر میکردم انگار که صاعقه بهم زده بود، خشک شده بودم! چند لحظه خیره به روبرو مونده بودم که یعنی واقعا در این لحظه که من اینجا توی روستام، محمدعلی همچنان توی زندانه؟!
یعنی از ده سال پیش تا به حال؟!
یعنی هنوز هم این پسر پاش رو از توی زندان بیرون نگذاشته؟!
آگاهی تکاندهندهای بود و اصلاً قابلهضم نبود و مهمتر و دردناکتر اینکه اصلا مهم هم نبود! یعنی اصلاً اهمیتی نداشت ناباوری من، تعجب من یا تاسف من! مسئله خود این آدم بود که اون سر این خاک، توی زندان شیبان اهواز هنوز داشت حبس می کشید. از همپروندههاش هاشم و هادی اعدام شده بودند و سید یابر و سید مختار هنوز هم توی حبس بودند. حقیقت اینه که همگی تا مدتها زیر حکم اعدام بودند و اتفاقا همون زمانها توی زندان کارون بود که دوستیمون شروع شد. روزهائی که حکم اعدامشون توی دادگاه تجدیدنظر تائید شده بود و رفته بود واسه اجرای احکام. یادمه هر بار که صداشون میزدند و از بند خارج میشدند حس تعلیق ترسناکی توی بند حاکم میشد. واسه ماها که فقط دوستشون بودیم اون لحظات مثل جون کندن بود و خب واسه خودشون که دیگه چی بگه آدم! چه میفهمه آدم! یادمه انتظاری که واسه اعدام میکشیدند من رو یاد روزهای آخر حبس اوین میانداخت که منتظر اجرای حکم تبعید به اهواز بودم. روزهائی که صبح کله سحر از خواب بیدار میشدم و توی تخت به این فکر می کردم که یعنی این آخرین روز حضورم بین دوستانه؟ روزهائی که هر کس که اسمم رو می برد فکر می کردم میخواد خبر اجرای حکم تبعیدم رو بده! آره وقتی به اون روزها فکر میکردم طاقت این بچهها در زمانی که منتظر اجرای حکم اعدامند متحیرم میکرد. یادمه سعی می کردم بیمقدمه اسمشون رو صدا نکنم مبادا فکر کنند واسه اعدامشون اومدند! یادمه یه عصر توی هواخوری محمدعلی از احساسش گفت. از اینکه حس میکنه نزدیک شدن به مرگ این روزها دیگه اون رو نمی ترسونه بلکه داره مستش میکنه! این احساس که انگار دیگه مرگ و زندگی واسش یکی شده و تخیل اعدام بیشتر حس رهائی بهش میده و از خود بیخودش میکنه..
یادمه توی همون روزها بود که تصمیم گرفتم متنی در مورد محمدعلی بنویسم و بدم بیرون. یادمه متن رو یه روز قبل بیرون فرستادن بهش نشون دادم تا اگه منعی داره بهم بگه. شب که دیدمش با چشمهای قرمز یه گوشه هواخوری در حال سیگارکشیدن بود و بهم گفت: موقع خوندنش مدام مادرم جلوی چشمم بود که بعد اعدامم این متن رو می خونه و اینکه چه احساسی داره…
آره محمدعلی اعدام نشد اما این از سر شانساش نبود. محمدعلی هم قربانی سناریوهای امنیتیها بود. پرونده محمدعلی و دوستاش چیزی بود شبیه همین پروندهسازیهای معمول که این سالها توی دستگاه قضائی کم ندیدیم. تازه توی اون پرونده پای قتل یا مرگ کسی هم در بین نبود و از اون بدتر اینکه همه اون مواردی که جزو مصادیق پرونده بود واسه دوره ای بود که محمدعلی توی زندانهای عراق داشت حبس ورود غیرمجازش رو می کشید. سه سال و نیم حبس توی بدترین زندانهای عراق که وقتی شرحش رو می گفت مو به تن آدم سیخ میشد! از جمعیت ترسناکی که توی هم می لولیدند، از کولرهائی که نداشتند و از گرمائی که نفسشون رو بریده بود. از آب لوله کشی که نداشتند و از اون یک ذره آبی که اول صبح بهشون میدادند و میگفتند تا آخر شب واسه همه کارهاتون ازش استفاده کنید، از اون هم بندیها عجیب و غریب، از اون بندهخدا که تنش رو با زرورقهای سیگار میپوشوند چون حس می کرد زیرپوستش ردیاب کار گذاشتند..
آره داستان محمدعلی داستان عجیبیه! از سینمائی بودن داستانش که بگذریم مسئله در مورد یکی مثل اون حداقل از نظر من فقط مظلوم بودن نیست. مسئله واسه من ظلم کردن به انسانیه که درست بود و دوست بود و زندگی کردن بلد بود. ورزشکار بود، توانمند بود، دست به قلم بود، منصف بود، تنهائی داشتن بلد بود و در جمع بودن هم خوب میدونست. اینکه سیزده سال از عمر یک چنین آدمی در زندان بگذره و امکان زیستن ازش سلب بشه چیز ترسناکیه! از فرط ظالمانه بودن ترسناکه! از بابت اون امکان زیستن که به بند کشیده شده ترسناکه!
حقیقت اینه که من هنوز چنین ظلمی رو باور نمیکنم اما خب باور نکردن من مهم نیست.
مسئله اینه که این پسر، هنوز اونور این خاک توی زندان شیبان اهواز داره واقعا حبس میکشه. اینکه من بهش فکر کم یا نکنم، تعجب کنم یا نکنم در واقعیت ظالمانه تغییری ایجاد نمیکنه!
اینکه هنوز توی زندانه…