پس از انقلاب، و بویژه پس از جنگ، نسلهای جوان که برخلاف نسل انقلاب از نظام گذشته خاطرهای نداشتند، با جهان و جامعهٔ جدیدی مواجه بودند:
از سویی، حاکمیتی دینی در جامعهٔ خویش و از دیگرسو، جهانی موسوم به «پساها و پایانها» (پسامدرنیسم و نولیبرالیسم و..، پایان فراروایات، کلان-آرمانها، اتوپیاها، ایدئولوژیهای فراگیر، و انقلابهای جهانگیر و..). به این معنا که فراسوی موقعیت خودویژهٔ داخلی، تغییر سرمشق گفتمانی و دورانی در سطح جهانی نیز در تغییر سلایق و سبک زیست نسلهای پساانقلابی اثرگذار بود. برای نمونه، اگر زمانی ایدئولوژی رقیب برای نیروهای ملی و مذهبی مارکسیسم مخسوب میشد، پس از انقلاب، غالبا «نولیبرالیسم» چنین نقشی را بازی میکرد (و در حاشیه نیز نوعی از «پُستمدرنیسم»).
اگر در آستانه و فاز انقلاب، با نسلی روبرو بودیم که در میانهٔ میدانِ نبردِ مکاتب همچون فولادی آبدیده شده بود، و ارزشهایش سادهزیستی، جانبازی برای عقیده، ایثار، فدا و ..، بود، نسلهای بعدی با موقعیت و شرایط و دورانی دیگر و با مشخصاتی متفاوت مواجه میشدند، از این رو، بهطبع ملاکها، معضلات و خواستهای دیگری داشتند. برای اینان آزادیهای فردی، ارتباط در شبکه جهان مجازی، ارتقای آگاهیهای تخصصی، و پیشرفتهای حرفهای و..، مطرح بود. اگر در آن زمان شاهد افراط در زهدگرایی انقلابی و گرایشهای عدالتخواهانه بودیم، در این زمان، و بطورمشخص از زمانی که «نهضت» به «نهاد» بدل شد و ارزشهای عقیدتی-انقلابی رسمیت حکومتی-تبلیغاتی یافت، تفریط در ضدارزشهایی چون هیچانگاری، عبثپنداری، نسبیتگروی ، فردگرایی فرهنگی و اخلاقی بیش از پیش آشکار میشد. و این نتیجهٔ معکوس گواهی بود بر نقضِ غرض در هر نوع آموزش-و-پرورش ایدئولوژیک-پروپاگاندیستی حکومتی، خواه از نوع سکولاریستی و خواه تئوکراتیک. چه، محصول نیم قرن تلاش رژیم شبه مدرنیست و سکولاریست پهلوی یک انقلاب دینی بود، و بیلان چهار دهه تعلیم-و-تربیت دینی، بهسبک «اصولگرایانهٔ» سنتی، یک جامعهٔ بحرانی بویژه در زمینهٔ دینی (و اخلاقی و معنوی)
برای نمونه در این ایام، اگر زمانی الگوی زن متعالی و مبارز و آزاده، «فاطمه چونان فاطمه»، بود و با چنان جاذبهای که در آستان انقلاب پژواکش را شنیدیم و دیدیم، تنها از آنرو بود که زن ایرانی مسلمانِ آن روز، در کمال آزادی و خودانگیختگی، انتخاب و گزینش شخصی و درونی و ایمانی، کرامت و شایستگی ذاتیِ والاتری، و نوعی فمینیسم معنوی، را در ترسیم آموزگارانی چون ماسینیون و شریعتی، بازمییافت. گزینشی که در آن کمترین اکراه و اجبار و تحمیل و تحقیری متصور نبود.
دامنهٔ این بحرانِ هویتی فکری و روحی اما متاسفانه امروزه محدود به کنش-و-واکنشهای نظام ها و جامعهٔ مدنی نمیماند، بلکه آحاد مردم را مورد خطاب و نسلها را در برابر یکدیگر قرار میدهد، و بويژه نیروهای مرجع فکری را به پرسش میگیرد، تا چشماندازی دیگر و نو را طرح افکنند. چرا که صورت مسئلههای گذشته با تغییر موقعیت و مرحله، و صورتبندی معرفتی دوران کنونی در سطح ملی-منطقهای و جهانی، میبایست از نو بازنویسی شوند.
در این گفتگوی بینا-نسلی، نسل گذشته وظیفهٔ انتقال حافظهٔ تاریخی و دستآوردهای شکست و پیروزیهای گذشته را به نسل آینده دارد و نسل جوان نیز علاوه بر فراگیری باید بتواند نقاط قوت متغییرهای خویش را، از سبک و سلیقه گرفته تا دادهها و یافتههای جدید، و از تکنولوژی تا هنر، با نوآوری و سرعت انتقال و پویایی و انعطاف ذهنی و عملی ويژهٔ خویش به پیشینیان بیآموزد.
فایق آمدن بر جوّ افسردگی، خواه در واکنش علیه تضییقات و محدودیتهای رسمی در جامعهٔ ما و خواه در جاذبهٔ «ایدئولوژی«های بهظاهر «ضدایدئولوژیک»نمای حاکم بر جهان، نیازمند بازیابی نشاط در راستای بازاندیشی فرهنگی و بازسازی اجتماعی است، و فرارفتن از افراط-و-تفریطها در رفتار نسلهای گذشته.