آقای صدر همواره چهره آشنا، ولی ناآشنایی بود که یکتنه، پیگیر اصلی تمام وقایع بود. شاید بتوان گفت که پس از 15 خرداد، بار اصلی نهضتآزادی و دادگاهها و مسائل دیگر را به دوش میکشید. پیوند ما هر روز عمیقتر میشد و من هر روز بیش از پیش، صداقت، اصالت، متانت، مقاومت و پیگیری او را درمییافتم و مانند یک شاگرد، از منش و بینش او، بسیار میآموختم/شخصیت ایشان فراتر از گروه و حزب و جبهه بود و افراد زیادی از طیفهای مختلف به ایشان ارادت داشتند و در جریان تشییع جنازه ایشان، از همه طیفها آمده بودند. همه کارهای او بیتوقع و دلسوزانه و برای خدا و ملت بود، بیآنکه بهدنبال شهرت باشد.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند
من، آقای صدر را نمیشناختم، ولی میدانستم که دادستان تهران و شخصی است مترقی و دكتر الموتي وزیر دادگستری دکتر امینی، او را به این سمت انتخاب کرده است. او از قضات بنام بود و دیگر قضات، از او به نیکی یاد میکردند. اول خرداد 1342، زمانیکه من سال آخر رشته مهندسی نفت در دانشکده فنی دانشگاه تهران را تمام میکردم، سری دوم اعضای نهضت آزادی دستگیر شدند.
سری اول، بنیانگذاران ـ آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی ـ بودند که چند روز پيش از شش بهمن 41، بازداشت شده بودند. برای نخستینبار شنیدم که بازداشت سری دوم در خانه آقای احمد صدر حاجسیدجوادی ـ دادستان تهران ـ انجام شده است. آن روزها، ایران و بویژه تهران، آبستن حوادث پيش از قیام 15 خرداد بود که در کتاب خاطرات هم به تفصیل آوردهام.
داستان دستگیری سری دوم از این قرار بود که کمیسیون سیاسی نهضتآزادی؛ مرکب از آقایان رحیم عطایی، عنایتالله ربانی، محمدمهدی جعفری، پرویز یعقوبی، شمسالدین مجابی، مجتبی عربزاده، پورقبادی و فرهنگی در خانه آقای صدر، جلسات هفتگی مستمری داشتند و برای اولینبار فهمیدم که آقای صدر، عضو شورای مرکزی نهضتآزادی است.
وقتی افرادی از ردههای بالای ساواک وارد خانه شده بودند، آقای صدر حضور نداشت، ولی وقتی ایشان به خانه آمد و آن وضعیت را دید، افسر ساواک که آقای صدر را شناخته بود، از ایشان پرسیده بود که آیا اشتباه کردیم به اینجا آمدیم؟ و آقای صدر در جواب گفته بود: «بله، اشتباه کردید. چه حقی داشتید به منزل مردم داخل شوید، بروید بیرون». قاطعیت او باعث شده بود باوجود مدارک زیادی که از نهضت مقاومت ملي و نهضتآزادي در منزل ایشان بود، منزل را بازرسی دقیق نکنند؛ فقط افرادی را که آنجا بودند، بازداشت کردند. همه آنها روز 15 خرداد زندان بودند و چند ماه بعد از قیام، بهتدریج آزاد شدند؛ بهجز آقای جعفری که با سران نهضت در پاییز 42 محاکمه شد.
پس از دستگیری سری دوم، بار کارهای نهضت بیش از پیش به دوش عزتالله سحابی افتاد. او نشریه هفتگی «با حاشیه، بیحاشیه» را با افشاگریهای زیاد، منتشر میکرد. روز چهارم خرداد، سری سوم دستگیریها مرکب از مهندس سحابی، عباس رادنیا و محمد بستهنگار انجام شد. از سویی فشار بر اعضای نهضت زیاد میشد، ولی از سوی دیگر زمینههای قیام ـ اتحاد نیروهاي ملي و مذهبي ـ به چشم میخورد.
پس از قیام 15 خرداد 42، پیداکردن بچهها کار سادهای نبود. نشاني منزل مصطفی مفیدی را میدانستم. از آن طریق به منزل نیلفروشان رسیدم و مسگرزاده را هم پیدا کردیم. عدهای از بچههای دانشكده فنی دستگیر شده بودند و عدهای به کارآموزی رفته بودند. سعید محسن و بدیعزادگان هم سربازی بودند. حنیفنژاد هم از قبل دستگیر شده بود. دادار را هم اتفاقی پیدا کرده و به او پیشنهاد کردم که به سراغ مهندس رضی برویم، او را با مهندس سحابی دیده بودم و میشناختم. او در بیمه مرکزی کار میکرد و در دوره دکتر مصدق و نهضت مقاومت ملی خیلی فعال بود و درعین حال، گمنام. از آنجا که ایشان جای مشخصی داشت، به دیدنش رفتیم و ارتباط ما با او مستمر شد. یکروز به او گفتم: «حالا چه باید کرد؟ یک کاری انجام دهیم». کتابچهای به من داد که فهرست تمام کسانی بود که نهضتآزادی برای آنها اطلاعیه پست میکرد و گفت «اگر اعلامیهای چاپ میکنید، برای اینها بفرستید؛ واقعاً کار خوبی است». به این ترتیب، ارتباط ما را با مردم شهرستانها برقرار کرد.
مهندس رضی، آدمی بود که از پست و مقام خود هم نمیترسید. در دفتر خود ساعتها به ما وقت میداد. گاهی چند تا مهندس در مورد کارش منتظر او بودند، ولی برای ما ارزش بیشتری قائل میشد. مهندس رضي آقای شمس را هم به ما معرفی کرد. شمس، اسم مستعار آقای صدر حاجسیدجوادی بود. گفت که او آدم صدیقی است و در نهضت مقاومت ملی و در همه کارها فعال بوده و شهرت زیادی هم ندارد و ناآشناست. او را داشته باشید و رهایش نکنید.
مهندس رضي آقای شمس را هم به ما معرفی کرد. شمس، اسم مستعار آقای صدر حاجسیدجوادی بود. گفت که او آدم صدیقی است و در نهضت مقاومت ملی و در همه کارها فعال بوده و شهرت زیادی هم ندارد و ناآشناست. او را داشته باشید و رهایش نکنید
بدینترتیب ارتباط من با آقای صدر برقرار شد. ایشان هم تصمیمهای بالای نهضت را به ما ابلاغ میکرد، که چهکار باید کرد و چهکاری نباید کرد. خانهشان در خيانان سرباز، شرق پادگان عشرتآباد و در یکی از کوچههای آن بود. به خانهشان که میرفتم، با اعضای خانواده، همسر و فرزندانش هم آشنا شدم. هرگاه با دوچرخه به خانه میرفتم، بچهها خوشحال میشدند و خبر ورود مرا به آقای صدر میدادند. دختر ایشان به مدرسه «ژاندارک» در خیابان منوچهری ميرفت. عصرها که برای آوردن او میرفت، نزدیک مدرسه با ایشان قرار میگذاشتم، دخترش را روی دوچرخه سوار کرده و پیاده با هم راه میرفتیم که خیلی طبیعی بود. پسرش را هم که از مدرسه میآورد، به همین ترتیب عمل میکردیم و از این طریق، ارتباط ما هم طبیعی و مستمر شد.
پس از 15 خرداد 42، فکر ما این بود که مردم از یأس بعد از سرکوب 15 خرداد دربیایند؛ به توصیه صدر، اعلامیه مراجع و روحانیون و افراد سیاسی را از هرجا که میآمد، تکثیر میکردیم و به افراد سرپل و شناخته شده تهران میدادیم تا آنها هم به نوبه خود به دیگران بدهند.
حتی کسانیکه به آیتالله خمینی علاقه داشتند، اعلامیهها را از ما میگرفتند. مرحوم رضا اصفهانی میگفت: «خانواده ما شما را با یک کیسه بزرگ پر از اعلامیه به یاد دارند». بدینوسیله، ما و بچههای انجمناسلامی، کانال ارتباطی نیروها شده بودیم.
در شهریور ماه که آیتالله خمینی از زندان آزاد شدند، در منزل آقای روغنی ساکن شدند و من و دادار، دستهگلی خریدیم و یک پرچم هم با پایه چوبی درست کردیم. کاغذی هم روی آن گذاشتیم با عنوان «نهضتآزادی ایران»، ولی آن را در جیب گذاشتیم که مأموران ساواک نبینند. آن خانه دو در داشت، از دری وارد شدیم، دادار سبدگل را گذاشت و من هم چوبها و کاغذ «تقدیمی نهضتآزادی» را در گلدان فرو کردم. و پس از دیدار آیتالله خمینی، از در دیگر خارج شدیم تا مأمورین متوجه نشوند. وقتی به آقای صدر گفتیم که خودسرانه این کار را انجام دادهایم، ایشان گفت: «کار خوبی کردید».
یکروز آقای صدر حاجسیدجوادی، نامهای را به من داد تا به منزل یک امریکایی در خیابان کاخ ببرم. شب، با دوچرخه به خانه او رفتم و در زدم و از پشت در به انگلیسی گفتم که از نهضتآزادی هستم و نامهای برای شما آوردهام، در را باز کرد. با دوچرخه به داخل رفتم و به او گفتم که شما چرا از شاه که خون میریزد و دیکتاتور است، حمایت میکنید؟ آن زمان محور کارمان این بود که حمایت امریکا از شاه برداشته شود. موقع برگشتن، نشاني مرا خواست و اصرار کرد. من هم نشانی اشتباهی دادم، ولی او خم شد و شماره بدنه دوچرخه مرا یادداشت کرد. پس از مدتی، دوچرخه مرا هنگامیکه برای دیدن فردی به بازار رفته بودم، دزدیدند. بعدها که در بازداشت اطلاعات شهربانی بودم، فهمیدم که شماره بدنه را به اطلاعات شهربانی دادهاند و به منزل خریدار دوچرخه رسیده و تعقیب و پیگیری کردهاند تا مطمئن شوند آورنده نامه، از چه جناحی بوده است.
دوچرخه در آن روزها برای من وسیله خوبی بود، چرا که صبحها به خانواده زندانیان سر میزدم و برای زندانیان قصر غذا و خبر میبردم، بعد به زندان قزلقلعه سر میزدم و عصرها به کوی دانشگاه امیرآباد میرفتم و با دانشجویان، مسائل روز را جمعبندی میکردیم. در بازگشت به منزل آقای صدر سر میزدم و گزارش میدادم و سپس به سمت خانهمان در خیابان ری سرازیر میشدم. پس از اینکه دوچرخهام را دزدیدند، مدتی فلج شدم و بیوسیله بودم. بعد به آقای صدر ماجرا را گفتم. ایشان هم پول داد و دوچرخه ای خریدم. این اولین وسیله نقلیه خاص نهضتآزادی بود. ماجرای دزدی دوچرخه و خرید دوچرخه نهضت، به ماجرای شيرینی تبدیل شد، چون تا آن زمان گروه یا جمعیت، وسیله نقلیهای نداشت، ولی این دوچرخه، مال نهضت بود و من امانتدارش بودم. روز 30 آذر که دستگیر شدم، دادار به سرعت به منزل ما آمد و دوچرخه را برد و دیگر نمیدانم چه شد.
ماجرای دیگری که به یاد دارم، برخورد با «جانسون» است. پس از 15 خرداد، لیندن جانسون سفری به ایران کرد. او معاون «کندی» رئیسجمهور امریکا بود. ما هم شنیده بودیم که او به ایران میآید. آقای صدر، متنی را که با خودنویس سبز مخصوص خودش نوشته بود، به من داد و من آن را دو انگشتی تایپ کردم و داخل پاکت گذاشتم. بیشتر انگیزهام این بود که سریعتر آماده شود. مضمون نامه این بود؛ درحالیکه رگبار مسلسلها مثل باران بر سر مردم میبارد، شما به ایران آمدهاید و از شاه حمایت میکنید. جانسون خیلی عادی، با یک پیراهن آستین کوتاه، به بازار آهنگرها و خیابان بوذرجمهری آمد و پیاده در میان مردم راه رفت و مردم هم دورش جمع شدند. هر کس نامهای به او میداد. من هم نامه را همانجا به او دادم و فرار کردم.
از آنجا که پس از 15 خرداد جو خفقان و سکوت همهجا را گرفته بود، پیشنهاد بستن بازار با آقای صدر مطرح شد. آقای صدر هم تراکتهایی نوشت و با من قراری گذاشت که خانمی، تکثیرشده آنها را به منزل خواهرم واقع در محله آبمنگل میآورد. تراکتها را بهوسیله آن خانم دریافت کردیم و با بچهها در پارکشهر قرار گذاشتیم و بین آنها توزیع کردیم تا به سمت بازار رفته و با پخش آنها و سخنرانی، بازار را تعطیل کنیم. ساواک هم فهمیده و نیرو آورده بود، نزدیک بود من هم دستگیر شوم که فرار کردم، ولی دکتر افتخار دستگیر شد. در مجموع، اقدام ناموفقی بود. فکر میکردیم که بتوانیم بازار را تعطیل کنیم، ولی تحلیل ما واقعی نبود. در فضای پيش از 15 خرداد بود که مردم زود مغازهها را میبستند. درحالیکه آن زمان، جو سنگین و سردی حاکم شده بود. به هرحال موفق نشدیم.
با بچهها به این جمعبندی رسیدیم که فضا عوض شده و باید روش کار را عوض کرد. پس از این واقعه به آقای صدر فشار میآوردیم که ما به منظور تحلیل وقایع، به روش تحلیل سیاسی نیاز داریم. ایشان برادر خود ـ آقای علیاصغر صدر حاجسیدجوادی ـ را به ما معرفی کرد تا از ایشان کمک بگیریم. در این ملاقات ما اصرار داشتیم که جهانبینی، اصول عقاید اسلامی و توحید و معاد داریم و کمبودی در این زمینه نداریم، اما ضعف ما در تحلیل سیاسی ـ اجتماعی است، ولی ایشان از آنجا که دیدگاه طبقاتی داشت، اصرار میکرد که جهانبینی از روش تحلیل جدا نیست. نتیجه این شد که این ملاقات ادامه پیدا نکرد و ما گزارش آن را به آقای صدر دادیم.
در همین روزها بود که دادرسی ارتش، کیفرخواستی برای سران نهضتآزادی صادر کرده بود و آنها باید به عشرتآباد برای پروندهخوانی میرفتند تا مقدمات دادگاه فراهم شود. از یکسو آقای صدر بایستی برای آنها چارچوب دفاعیات را تهیه و از سوی دیگر وکلای مناسبی برای آنها انتخاب میکرد. افزون بر این، اعضای نهضت به مدارکی برای دفاعیات خود نياز داشتند که باید از بیرون تهیه میشد. کار تهیه مدارک بهعهده من گذاشته شد. به یاد دارم که یکی از اقوام مرحوم سیدمرتضی جزایری در کتابخانه مجلس شورایملی مسئولیتی داشت. آقای صدر مرا به او معرفی کرد. او کارت عضویت کتابخانه را برای من صادر کرد و هر پروندهای را که میخواستم در اختیارم میگذاشت. آقای صدر، نامه ابوالقاسم امینی پس از کودتای 28 مرداد را میخواست که پیدا کردم. مرحوم مهندس بازرگان هم نامههایی را که در زمان مدیریتش در سازمان آب به زاهدی ـ نخستوزیر پس از کودتاـ نوشته بود، میخواست که آنها را هم پیدا کردم. آقای صدر هم چارچوب دفاعیات را نوشت و 14 وکیل برای دفاع از 9 نفر اعضای نهضت انتخاب کرد.
یکروز به منزل سرهنگ رحیمی ـ وکیل مدافع مهندس بازرگان ـ رفتیم و از او درباره هزینه دفاعیات پرسيدیم. ایشان گفت وقتی یک استاد دانشگاه محاکمه میشود، صحبت از این مقولهها، خیانت است. سرهنگ رحیمی به من گفت که برای دفاعیات، من به سخنرانیهای شاه در دو سال اخیر نياز دارم. من این مطلب را به آقای صدر گفتم و ایشان برادر خود ـ حسن صدر حاجسیدجوادی را که رئیس آرشیو روزنامه اطلاعات بود ـ به من معرفی کرد. حسن آقا با من، کمال همکاری را کرد و آرشیو اختصاصی شاه را در اختیارم گذاشت و من شمارههایی را که سخنرانی او در آن بود، خریداری کرده و مواردی از سخنرانیهای شاه را که به کار سرهنگ رحیمی میآمد، دستچین کردم که یک پرونده قطور 200 صفحهای شد و او تعجب کرد که نهضت، چهقدر فعال است. او از دستيابي ما به آرشيو شاه خبر نداشت. یادم میآید که او از سخنرانی شاه در روز اول دادگاه، استفادههای فراوانی کرد و به استناد سخنرانیهای او، ثابت کرد که اعضای نهضتآزادی جز انتقاد مصلحانه، کار دیگری نکردهاند و بنابراین قابل محاکمه نیستند. سخنرانی او در روز اول دادگاه، از فعالیتهای جبههملی و نهضتآزادی، تندتر بود و این مطلب را حتی احمد سلامتیان و رضا قنادیان که در دادگاه شرکت داشتند، اعتراف میکردند.
این روزها فرصتی پیدا شده بود تا با اعضای نهضت که برای پروندهخوانی به عشرتآباد میآمدند، ملاقات حضوری داشته باشیم و به تبادل اخبار، مدرك و تحلیل بپردازیم. مرحوم طالقانی دستنویسهای پرتوی از قرآن را به منظور حروفچینی و نمونهخوانی به ما میدادند و در همین داد و ستدها بود که جلد اول پرتوی از قرآن و همچنین کتابهای مهندس بازرگان مانند «کوبا» و «مکتب مبارز و مولد» پيش از آغاز محاکماتشان، به چاپ و انتشار رسید. یکروز من و دادار به آقای صدر گفتیم حالا که وکلا در پی اظهارات سرهنگ رحیمی دستمزدی نمیخواهند، بهتر است هدیهای برای آنها تهیه کنیم. پیشنهاد این بود که پيش از هر کاری، یک دستهگل به خانههایشان ببریم که موافقت و انجام شد. پیشنهاد دیگر این بود که آلبوم نفیسی شامل عکسهای دادگاه برای هر وکیل تهیه و متن زیبایی هم در آن نوشته و تقدیمشان کنیم. آقای صدر موافقت کرد، به من مبلغی پول داد كه به اصفهان رفتم و 14 آلبوم نفیس تهیه کردم و عکسهای دادگاه را هم از آرشیو روزنامه اطلاعات گرفتم و همه این کارها انجام شد. آقای نیکبین هم با دستخطی زیبا با مرکب سفید روی کاغذ سیاه آلبوم، آن متن را نوشت. به آقای صدر گزارش دادیم و ایشان خوشحال شدند؛ هرگاه ایشان خوشحال میشد، خستگیهای ما هم از بین میرفت.
صحبت از این بود که چگونه و چه کسانی را به دادگاه دعوت کنیم که در شأن آیتالله طالقانی و دیگر سران باشد. یکی از دوستان دبیرستانی من که در شرکت تلفن کار میکرد، آخرین دفتر تلفن تهران را به من داد و آقای صدر یکهفته روی آن کار کرد و افراد مناسب برای دعوت را خطکشی کرد و ما هم دعوتنامهای را تکثیر و برای همه آنها ارسال کردیم. به این ترتیب، روز اول دادگاه، جمعیت زیادی در سالن دادگاه، واقع در جنوب پادگان عشرتآباد جمع شده بودند که بویژه با سخنرانی سرهنگ رحیمی، به یک تظاهرات سیاسی تبدیل شد. از آنجا که مقامات نظامی و ساواک، نتوانستند چنین تظاهراتی را تحمل کنند، بهتدریج دادگاه را به شمال عشرتآباد و با صندلیهای محدود تبدیل کرده و تماشاچیان را محدود کردند. تماشاچیان هنگام اذان مغرب، نماز جماعت را به مرحوم طالقانی اقتدا کردند که منظره حیرتآوری شده بود.
آقای صدر همواره چهره آشنا، ولی ناآشنایی بود که یکتنه، پیگیر اصلی تمام این وقایع بود. شاید بتوان گفت که پس از 15 خرداد، بار اصلی نهضتآزادی و دادگاهها و مسائل دیگر را به دوش میکشید. پیوند ما هر روز عمیقتر میشد و من هر روز بیش از پیش، صداقت، اصالت، متانت، مقاومت و پیگیری او را درمییافتم و مانند یک شاگرد، از منش و بینش او، بسیار میآموختم.
آقای صدر همواره چهره آشنا، ولی ناآشنایی بود که یکتنه، پیگیر اصلی تمام این وقایع بود. شاید بتوان گفت که پس از 15 خرداد، بار اصلی نهضتآزادی و دادگاهها و مسائل دیگر را به دوش میکشید. پیوند ما هر روز عمیقتر میشد و من هر روز بیش از پیش، صداقت، اصالت، متانت، مقاومت و پیگیری او را درمییافتم و مانند یک شاگرد، از منش و بینش او، بسیار میآموختم.
هر روز که در دادگاه شرکت میکردیم، جریان محاکمات و دفاعیات را که دکتر شیبانی تندنویسی میکرد، میگرفتیم و بیرون از دادگاه، روی استنسیل، حروفچینی کرده و برای چاپ به اصفهان میفرستادیم و پس از چاپ از طریقیکه خود جالب توجه است، آنها را دریافت و توزیع میکردیم. بدینوسیله، جریان دادگاه، همزمان در بیرون از دادگاه نیز منتشر میشد.
متأسفانه یکبار اشتباهی پیش آمد و آن این بود که به دستاوردهایمان عمل نشد و در اثر این اشتباه، من دستگیر شدم و تمامی این آلبومها با آن عکسهای زیبا و دستنویس زیباتر، بهدست اطلاعات شهربانی افتاد. در طول چهار روز بازجویی که در اطلاعات شهربانی بودم، اصلیترین هدف من این بود که اسم آقای صدر به میان نیاید. آنها به من فشار میآوردند که پول این آلبومها را از کجا گرفتی؟ و من قیافه فردی را در بازار معرفی میکردم بهنام محبی، که چند نفر را به همین نام دستگیر کردند و با من روبهرو كردند. من از آزار آنها خیلی اذیت شدم و شاید این کار، اخلاقی نبود. درنهایت به توصیه آقای صدر، اسم پیرمردی را گفتم که از مبارزین نهضت مقاومت ملی و نهضتآزادی بود. بعد مرا به زندان موقت شهربانی فرستادند که در آنجا رادنیا، عطایی و بستهنگار را دیدم و آنها تمامی مسائل را برای صدر حاجسیدجوادی، فرستادند. بعدها که آزاد شدم، آقای صدر به من گفت تمام وقایع زندان تو به گوشم میرسید.
در زندان قزلقلعه، با یکی از دوستان سرلشگر قرنی ـ بهنام دکتر مصطفی طاهرزاده، وکیل دادگستری ـ آشنا شدم که او ضمن تشریح دادگاههای جنحه و جنایت و بهطورکلی اوضاع دادگستری، از صدر حاجسیدجوادی به نیکی یاد کرد، بیآنکه بداند من او را میشناسم. او گفت شاه در انتخابات كانون وكلا دخالت كرد و نگذاشت آقاي صدر، رئيس كانون وكلا شود.
پس از آزادی از زندان، به سراغ آقای صدر رفتم. ایشان در آن زمان بعد از بازنشستگي زودهنگام، مشاور حقوقی وزارت آبادانی مسکن شده بود. به یاد دارم که به من گفت من پول دو جلد تفسیر پرتوی از قرآن را به شما بدهکارم و پول آن را داد. این حادثه، تأثیر مثبت زیادی بر من گذاشت، چرا که اولاً بیپول بودم و ثانیاً او بدهکاریاش را به یاد داشت و زحمت دیگران را نادیده نمیگرفت. از آنجا که دستگیری من در شب قرعهکشی سربازی بود، سربازی من یکسال عقب افتاد. در طول سربازی، دادگاه نظامی ضمن صدور کیفرخواستی، مرا احضار کرد. باوجود مخالفت، سعی کردم تمام مطالب پرونده را بنویسم و یکروز که سعید محسن برای ملاقات من به پادگاه سلطنتآباد آمد، دستنویسها را به او دادم و او نیز به آقای صدر داد. آقای صدر هم دفاعیهای برایم نوشت که سعید محسن برایم آورد و من هم با گزینش و نگارش خود، دفاعیهای تنظیم کردم. درنهایت در آخرین روزهای باقیمانده به اعطای درجه، حکم تبرئه در دادگاه نظامی آمد و ستوان دوم وظیفه شدم.
پس از پايان دوره افسری وظیفه که در شرکت نفت لاوان مشغول شدم، گاه و بیگاه ایشان را ملاقات میکردم. اما در سال 48 که بهطور تشکیلاتی، عضویت سازمان مجاهدین را پذیرفتم، با پرویز یعقوبی به منزل جدید ایشان رفتیم و ارتباط جدید من با ایشان برقرار شد. در سال 49، شش نفر از بچههای سازمان، در دوبی دستگیر شده بودند. اما سه نفر دیگر از بچههای سازمان، هواپیمایی را که بنا بود آنها را به ایران تحویل دهد، در آسمان ربوده و به بغداد بردند. ضمن فعالیتهای مختلف، با آقای صدر تماس گرفتیم و ایشان گفت وزیر دادگستری، پروندهای براساس اسامی 9 نفر که در روزنامه منعکس شده، تهیه کرده تا این 9 نفر را که در زندانهای عراق بودند، از دولت عراق تحویل گرفته و محاکمه کند.
در آستانه جشنهای 2500 ساله، آیتالله خمینی، طی اعلامیهای، این جشنها را تحریم کرد. از آنجا که من رابطه طبیعی سازمانی خود را با آقای صدر حفظ کرده بودم، به من گفتند که بهتر است کاری انجام شود. این درحالی بود که ایشان از طریق قطبزاده، حبیبی و بنیصدر با آیتالله خمینی ارتباط داشت. من این مطلب را به حنیفنژاد گفتم و از او شنیدم که وقتی یک مرجع روحانی با شاه مبارزه میکند و چنین اعلامیهای داده، باید عینیتی هم پیدا کند و کارهایی در جهت تحریم عملی، انجام شود. از آن پس تلاش میشد بچهها سریعتر خود را آماده کرده و در آستانه جشنهای پرخرج 2500 ساله، عملیات خود را آغاز کنند که تفصیل آن در خاطرات آمده است.
اول شهریور 1350 ـ همراه با برخی دوستان دیگرـ دستگیر و پس از دو سال آزاد شدم و دوباره به سراغ آقای صدر در منزل جدیدشان در خیابان ملک ـ آق اولی ـ رفتم. بچههای سازمان اصرار داشتند که بهنام مجاهد در خارج از کشور نشریهای منتشر نشود. من این را به آقای صدر گفتم. پس از چندی دیدیم که آن نشریه از مجاهد به پیام مجاهد تغییر نام داده است که اعضای نهضتآزادی در خارج از کشور منتشر میکردند. آقای صدر از اقدامات ما در مبارزه مسلحانه، حمایت همهجانبهای داشت و هیچگاه روی ما را زمین نميزد. در هفتماهی که مبارزه مخفیانه میکردم، با وجود اینکه مسلح بودم، بر سر قرارمان میآمد. گاهی هم بدون تلفن و سرزده به خانه او میرفتم.
اواخر مرداد 53 دوباره دستگیر شدم و پس از آزادی در آبانماه 57 به دیدن ایشان رفتم. ایشان در این مدت برای دفاع از زندانیان و آزادی آنها مبارزه میکرد و نامههای زیادی به مراجع داخلی و بینالمللی نوشته بود.
ایشان به همراه مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی، فعالیتهای زیادی در آستانه پیروزی انقلاب داشتند. به محض پیروزی انقلاب و تشکیل کابینه موقت، ایشان اولین وزیر کشور این کابینه بودند و رفراندوم جمهوریاسلامی در روز 11 فروردین 1358 را سازماندهی کردند که مهندس بازرگان گزارش آن را در روز 12 فروردین به مرحوم امام داد. سرنوشت بر این روال رقم خورد که ایشان در همان روز 12 فروردین، دار فانی را وداع گویند.
در زمانیکه ایشان وزیر کشور بودند، درباره مسائل انقلاب، دیدارهای زیادی با هم داشتیم. سمت بعدی ایشان وزارت دادگستری بود و پس از استعفای دولت موقت، در صفوف نهضتآزادی و سازمان «دفاع از آزادی و حاکمیت ملی» تلاش میکردند.
آخرین همکاری من با ایشان، در جریان زلزله بم بود که هفتهای یکروز در منزل ایشان با جمعی از دوستان نشستی داشتیم و در دو زمینه فعالیت میکردیم؛ اول وام نیممیلیون تومانی بدون بهره به همه معلمین بم که پروژه بسیار موفقی بود و زمینه دوم، تلاش برای صنعتیکردن خرمای بم و تبدیل آن به عسل خرما كه تلاشهاي زيادي شد، ولي به ثمر نرسيد.
او آرزو داشت که فلج نشود و همینطور هم شد؛ فقط سه روز در بیمارستان آبان بیهوش بود. تنها چیزی که مرا متأثر کرد، سخن دختر بسیار وفادار و پرستار او ـ الهه ـ بود که بر سر بالین او گریه میکرد و میگفت «باباجان، یک لحظه چشمت را باز کن، ببینمت».
شخصیت ایشان فراتر از گروه و حزب و جبهه بود و افراد زیادی از طیفهای مختلف به ایشان ارادت داشتند و در جریان تشییع جنازه ایشان، از همه طیفها آمده بودند. همه کارهای او بیتوقع و دلسوزانه و برای خدا و ملت بود، بیآنکه بهدنبال شهرت باشد. از این جهت بود که در جریان تشییع جنازه ـ 12 فروردین 1392ـ که در خود فرو رفته و به شخصیت و نیکفرجامی ایشان میاندیشیدم، نام «آشنای ناآشنا» را برای او برگزیدم.
بچههای انجمناسلامی و نهضتآزادی دو نفر را باعنوان «آقا» خطاب میکردند که یکی آقای طالقانی بود و دیگری آقای صدر. ایشان واقعاً سیادت و آقایی داشت و این صفت، برای او درونی و پایدار بود و از او میجوشید. از آنجا که مبارزات من با ایشان عجین شده بود، جلد اول خاطرات خود را به ایشان دادم و ایشان مرا با نوشتن مقدمهای بر آن، مفتخر کرد. میگویند اولین مخلوق خدای بزرگ هم عشق بوده است و هرکس و هرچیز که بر مبنای عشق ساخته شده باشد، عزیز و دوستداشتنی است، و من او را از این بابت، عزیز و دوست داشتنی یافتم.
عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوشآهنگ و فرحبخش نوایی دارد
لطفالله ميثمي
سایت ملی – مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.