سروان موسی مهران فشارکی در این گفتوگو از تفاوت ارتش قبل و بعد از شهریور 1320 میگوید. او که با عنوان شاگرد اول از دانشکده افسری فارغالتحصیل شد، در دانشگاه تهران حقوق نیز خواند و به رغم ممنوعیت فعالیت سیاسی افسران با نام مبدل در روزنامههای آن روز در حمایت از ملی شدن صنعت نفت مقاله مینوشت. با روی کار آمدن دولت ملی مصدق، فرمانده گارد حفاظت از دفتر نخستوزیری شد. در این گفتوگو از دیدهها و شنیدههای خود از روزهای مبارزه برای ملی شدن نفت، کودتای 28 مرداد و آخرین لحظات مقاومت دفتر نخستوزیری میگوید.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و بگویید تحصیلات ابتدایی و متوسطه را کجا گذراندید؟
من دوران تحصیلی ابتدایی تا دبیرستان را در اصفهان خواندم. بعد به دانشکده افسری رفتم. سال 1323 شاگرداول دانشکده افسری در رشته توپخانه شدم و چون آن زمان افسر تحصیلکردهای نداشتند که بتواند دروس توپخانه را تدریس کند سرلشگر رزمآرا، که آن موقع رئیس ستاد ارتش بود، مرا به دانشکده افسری منتقل کرد و از همان روز اول تدریس را شروع کردم.
سال 1323 دانشکده افسری موقعیت بسیار بغرنجی داشت. ارتش ایران به دلیل شکست ننگین سوم شهریور روحیه خود را از دست داده بود. چون در آن روز ارتشی که ادعای قدرقدرتی میکرد و در مقابل ملت قد علم کرده بود، در عرض سه ساعت فروپاشید. فرماندهان بالای ارتش با لباس مبدل فرار کردند و وسایل و خوراک پادگانها را با کامیون به خانههای خودشان بردند. این ننگ در ارتش، افسران جوان را سرافکنده کرده بود.
در این سال سه جریان سیاسی بر کشور و ارتش حاکم بود: اولین جریان، جریان راست به رهبری سید ضیاءالدین طباطبایی بود که بهوسیله عوامل مرتجع، دربار و تمام آنهایی که وابسته به انگلستان بودند تقویت میشد و وابسته به سرلشگر ارفع نماینده سیدضیاء بودند. دسته دوم تفکر چپ داشتند. آن سال ارتش شوروی مقاومت تحسینبرانگیزی در مقابل ارتش هیتلری کرد و این موجب شد عدهای گرایش به چپ پیدا کنند، البته در آن زمان هنوز ماهیت شوروی در ایران روشن نشده بود.
عدهای هم در جست وجوی راه سومی بودند که نه چپ بود و نه راست. من جزو این گروه بودم. تمام توجه این گروه از افسران به حاکمیت ملی و تشکیلاتی بود که از شخص دکتر مصدق شروع شده بوده و بهخصوص در دانشگاه تهران پا گرفته بود. در این زمان نطفه جبهه ملی کمکم به وجود آمده بود و ما به حد توان خودمان تبلیغ میکردیم و اطراف این کار بودیم. آن موقع یک آزادی نسبی در مملکت برقرار بود.
در دانشکده افسری روزنامههایی که مربوط به هر گروه بود، مثلاً روزنامه رعد مربوط به سید ضیاء بود. روزنامههای رهبر و مردم، متعلق به جناح چپ بود. روزنامههایی مانند ایران ما یا داریا هم مقالاتی بیطرف داشتند. افسرها بنا بر تفکراتشان یک روزنامه را میخواندند و جبههها از یکدیگر متمایز بود. در آن زمان افکار مختلف منشأ ایجاد تحرک در دانشکده افسری و در کل ارتش بود. چون افسرها تحصیلکرده بودند و ارتش وارد جناحبندی سیاسی شده بود.
در دانشکده افسری با مبارزات مرحوم دکتر مصدق آشنا شدم. مبارزاتی که از بچگی کمابیش در خانوادهام درباره آن شنیده بودم، ولی وقتی نطق آقای دکتر مصدق علیه سلطنت رضاشاه را در مجلس خواندم، شیفته این مرد شجاع شدم. بهخصوص وقتیکه متوجه شدم در کودتای انگلیسی، سید ضیاء تنها فردی بوده که مقاومت کرده و در شیراز به این فرمان تمکین نکرده بود و بهعنوان یک پناهنده به چهارمحال و بختیاری رفته بود و به مبارزه ادامه داد بود. در وقایع نفت دکتر مصدق در برابر استعمار جدید مقاومت کرد و با طرح انگلیس و شوروی مخالفت کرد. در مخالفت با امتیاز نفت به شوروی نطق معروفی کرد که به این قانون منتهی شد که هیچ نخستوزیری تا وقتی کشور اشغال است حق مذاکره با هیچ دولتی درباره نفت را ندارد. در حالی که آن موقع تقریباً ارتش شوروی نصف مملکت را اشغال کرده بود و در تهران هم تقریباً تمام خیابان استانبول و شمال شهر در سیطره جناح چپ حزب توده بود. با این همه مصدق این قانون را با شجاعت گذراند.
مصدق در سیاست خارجی تز «موازنه منفی» را ارائه داد. تزی که امروز شاهکار سیاست غیرمتعهدهاست و برای ممالک کوچک آن مقطع ایدهآل بود که باید فقط متکی به قدرت ملی باشند و نه قدرت روس و انگلیس. بحث حاکمیت ملی و قدرت ملی دکتر مصدق به قدری گیرا بود که همه جذب این افکار میشدند. این مختصری بود از درک من بدون اینکه دکتر مصدق را دیده باشم.
در دانشکده افسری، افسران جوان همفکری پیدا کردید که بتوانید کانونی تشکیل دهید؟
افسران همفکر خیلی زیاد اما متفرق بودند. مراودهها و مذاکرهها حول مسائل مملکتی بهوفور در دانشکده افسری برقرار بود. همه دنبال این بودند که باید فکری به حال مملکت کرد و متوجه بودند که این سازمان باقیمانده از زمان دیکتاتوری و خفقان کارایی ندارد و باید ارتش به یک ایدئولوژی وطنی و ملی و مجهز شود و از این فرسودگی و دنبالهروی و انفعال خارج شود. این چیزی بود که در باطن همه افسرها بود و این افسرها کم و بیش با هم ارتباط داشتند ولی هیچوقت کانونی تشکیل ندادند.
از این افسرها چهرههایی هم هستند که بعداً معروف شده باشند؟
این افسرها پس از وقایع 28 مرداد تقریباً از ارتش اخراج شدند یا خودشان کنار رفتند. هیچ چهره شاخصی را الآن نمیتوانم بگویم که نقش رهبری داشته باشد.
اولین بار چه زمانی دکتر مصدق را دیدید؟
سال 1327، دانشکده افسری مانوری ترتیب داد که واحدهای آمده 48 ساعت کنار احمدآباد مستقر شدند. اطلاع داشتیم که آقای دکتر مصدق نه بهصورت تبعید، بلکه خودخواسته و اعتراضآمیز در احمدآباد سکونت کرده است. علتش هم این بود که پس از وقایع آذربایجان، کمکم سایه دیکتاتوری بر ارتش و ملت حاکم شده بود و از هر نوع فعالیتی در حد آن روز جلوگیری میشد. شاهپور غلامرضا، برادر شاه، هم آن موقع شاگرد دانشکده افسری بود و در اردو بود. فرمانده او سرگردی بسیار شریف به نام بیات ماکویی بود. اصولاً افسرهای دانشکده افسری تحصیلکرده و فهیم بودند و با بخشهای دیگر ارتش متفاوت بود. شاهپور غلامرضا که مادرش از قاجار بود با من نسبت قوم و خویشی داشت و نسبتی هم با مادر آقای دکتر مصدق داشتند. به ماکویی گفته بود خیلی دوست دارم که آقای مصدق را ببینم. ماکویی به من گفت بیا سهنفری برویم و ایشان را ملاقات کنیم. با وجودی که از نزدیکی با شاهپور غلامرضا کراهت داشتم به دلیل اشتیاق برای دیدن آقای دکتر مصدق قبول کردم. وقتی وارد آن عمارت شدم و دیدم آدمی که از فامیل وابسته به قاجار و ملاک و ثروتمند است اینطور ساده و بیپیرایه زندگی میکند تحت تأثیر قرار گرفتم. برای اولین مرتبه ایشان را با لباس برک دیدم چون در عکسهایی که ما در روزنامهها تا آن روز از ایشان دیده بودیم همیشه با کت و شلوار و کراوات رسمی بود. سلام کردیم و نشستیم. شاهپور غلامرضا گفت جناب آقای دکتر مصدق حال شما چطور است؟ دکتر مصدق گفت که حال من مثل حال 16 میلیون ایرانی است. ایشان با همین یک کلام درد مردم را بیان کرد. مجذوب این همه تیزهوشی و قاطعیت شدم. پذیرایی خیلی سادهای هم از ما شد و بعد بیرون آمدیم.
شما صحبتی نکردید؟
نه اظهار ادبی کردیم و بیرون آمدیم. خیلی مایل بودیم آقای دکتر مصدق صحبت کنند. ایشان هم دید هر صحبتی بخواهد بکند با آمدن شاهپور غلامرضا مناسبت ندارد. برای اینکه علیه آن خانواده خواهد بود شکی نیست که رعایت میهمان را کردند.
این را هم بگویم برکی که آقا میپوشید، همیشه کوتاه بود. بعدها ما از مرحوم احمد مصدق پرسیدیم که چرا لباس آقا کوتاه است؟ گفتند که آقای دکتر مصدق اصرار داشتند که اولاً برک از خراسان بخرند، لذا خانم هر موقع مشرف میشدند به زیارت امام رضا، برک را از مشهد میخریدند و همانطور که دکتر مصدق میخواستند حتماً بهوسیله خیاطهای احمدآباد برک دوخته میشد. چون خانم صرفهجویی میکنند، پارچه زیادی نمیخرند و با همان پارچه کم لباس را میدوزند.
ما از سال 1323 فعالیت تبلیغاتیمان را بین افسرها شروع کردیم. افسرانی روشن و بیدار که غیر از قزاقهای سابق بودند، همین صحبتها موجب شد علیه ما گزارش بدهند و بعد ما را به کرمانشاه تبعید کنند. ابلاغ کردند که در عرض 24 ساعت باید خودتان را به لشکر لرستان معرفی کنید. من زیر ابلاغ نوشتم که از این ابلاغ تا الآن 48 ساعت گذشته است. ضمناً سفر از اینجا به خرمآباد 48 ساعت طول میکشد؛ بنابراین با اجازه مقام صادرکننده من بعد از یک هفته خواهم رفت. البته این موضوع بهعنوان تمرد و تمسخر در پروندهام ثبت شد. پیش از اینکه به لرستان عزیمت کنم نمیدانم به چه علتی، شاید برای اینکه به یک افسر توپخانهای احتیاج داشتند که به نقشهبرداری هم مسلط باشد، مرا به تیپ کرمانشاه فرستادند. فعالیت سیاسیام را آنجا ادامه دادم. با وجود اینکه ممنوع بود افسرها در جراید مقاله بنویسند، در روزنامه آیین روشن کرمانشاه مقالاتی درباره ملی شدن نفت با اسم مبدل مینوشتم. یک روز این روزنامه به دلیل اعتراضی که به بعضی از محدودیتها داشت سفید منتشر شد. فرمانده آن موقع لشکر کرمانشاه تیمسار محوی بود که از اقوام شاه بود. داماد و برادرخانمش هم دادستان بودند. آنها نماینده شاه و دربار در کرمانشاه بودند. آن روز مرا صدا کرد و گفت آقای سروان ننوشتی؟ فهمیدم که متوجه شده است من در آن مجله مینویسم و چون دیشب مقاله منتشر نشده بود، این سؤال را کرد. گفتم نوشتم ولی چاپ نشد. غشغش خندید و از پشت میز آمد و مرا بوسید و گفت که نفت ملی شد. گفت وقتیکه افسر من مقاله مینویسد، نفت ملی است. این مرد دلش با دکتر مصدق بود و یک روز هم ضد ملی شدن نفت صحبت نکرد.
بعداً به تهران منتقل شدم و با سمت استادی دانشگاه نظامی در دانشکده نظامی مشغول به کار شدم که در پادگان عباسآباد مستقر بود.
آقای مهران از کرمانشاه که تهران تشریف آوردید، دافوس تشکیل شده بود؟
دافوسی در کار نبود. فقط دانشکده عالی نظام بود که به افسرانی که در توپخانه یا در پیاده یا در مخابرات تخصص میخواستند و نیاز به تجدید علم و مسائل جدید بود، تدریس میکردیم. افسرها بیدار شده و درسخوان شده بودند و کتاب میخواندند.
دورانی که تبعید بودم مخفیانه تهران میآمدم و به دانشکده حقوق سر میزدم. در بعضی از کلاسها شرکت میکردم و روزنامهها و اطلاعیههای جبهه ملی را به کرمانشاه میبردم. آن زمان گوشهبهگوشه دانشگاه فعالیت فکری و سیاسی برقرار بود. هنوز صنعت نفت ملی نشده بود، ولی در دانشگاه مسائل مطرح بود. اینجا خوب است از سخنرانیهای خانم مرحوم داریوش فروهر در دانشگاه یاد کنم. ایشان هر جایی میرفت عدهای دنبالش بودند. خوب و باهیجان صحبت میکرد. تا سال 1330 که به تهران برگشتم این فعالیت من بود.
پس سال 1330 به تهران آمدید؟
بله. در این مدت در دانشکده حقوق، هم از رشته قضایی و هم از رشته سیاسی فارغالتحصیل شدم. در همین سال با خانواده عباسعلی صالح، برادر اللهیار صالح، وصلت کردم. با وجود اینکه دانشگاه تدریس میکردم اما ایام فراغتم کار سیاسی میکردم، البته بسیار مراقب بودم که مغضوب ارتش قرار نگیرم، چون سابقهام بهعنوان یک فعال سیاسی در اداره ثبت شده بود.
از 30 تیر بگویید.
30 تیر قله درخشان مبارزات ملت ایران است. ملت بدون پشتیبانی مقابل تانک، توپ و اسلحه ایستاد. در این روز فرمان نخستوزیری قوامالسلطنه را مجلس با اکثریت آرا تأیید کرد، ولی ملت علیه رأی مجلس و فرمان شاه قیام کرد. ملت به مجلس گفت رأی تو اجراشدنی نیست و همجهت با خواست استعمار است. در اینکه فرمان تیراندازی و سرکوب صادر شد و ارتش آن روز تیراندازی کرد، شک نداشته باشید. مدارک اینها هست. قیام به نتیجه رسید و شاه تسلیم شد. ارتش بهطوری منفعل و شرمنده شد که تا چهار روز افسرها لباس نپوشیدند. چهار روز این شهر بدون پلیس اداره شد. اگر به قیام 30 تیر و آثار آن توجه میشد شاید وقایع 28 مرداد پیش نمیآمد.
گفته میشود در پادگان عشرتآباد حدود ساعت سه بعدازظهر وقتی تمام پادگان به جنگ مردم در بهارستان رفته بودند و پادگان از افسر و سرباز خالی بود، از دربار سلطنتی تلفن کردند. شاه به افسرنگهبان با صدای لرزان گفته است که عدهای را به کاخ سعدآباد بفرستید. وقتی افسرنگهبان گفته است قربان هیچکس در پادگان نمانده است، شاه گفته است گماشتههای افسرها را بفرستید (سابق هر افسری یک گماشته در خانهاش داشت. این گماشتهها را جمع کنید و بفرستید)؛ یعنی، شاه تا این درجه مستأصل شده بود.
من با چشم خودم دیدم عدهای بهصورت سگی عینکی زده بودند و در گردنش نوشته بودند قوامالسلطنه. اینها عکسالعمل مردم به اعلامیهای بود که قوام داد و گفت کشتیبان را سیاست دیگر آمد.
به عقیده من نیروهای بازاری سهم مهمی در قیام 30 تیر داشتند. بعد دانشگاه و استادان تمام صنوف، حتی جناح چپ هم در قیام 30 تیر مشارکت داشتند. هدف 30 تیر تز آقای دکتر مصدق یعنی مبارزه با استبداد و استعمار بود.
جریان ملی شدن نفت منحصر به موضوع نفت نبود و ریشه در انقلاب مشروطیت داشت و میخواست آنچه در انقلاب مشروطیت به دست نیامده بود، به دست آورد. آقای دکتر مصدق رهبر این نهضت بود. این گروه به حق حاکمیت ملت اعتقاد داشت و به حق حاکمیت ملت عمل کرد و در مقابل اجنبی سر فرود نیاورد. ضمن اینکه اهل گفتوگو و تعامل و مذاکره بود. همانطوری که آقای دکتر مصدق همیشه اهل گفتوگو و مذاکره بود. جریان نهضت ملی ایران با موفقیتی که در مورد ملی شدن نفت داشت، منجر به حکومت آقای دکتر مصدق شد.
بعد از وقایع 30 تیر آقای دکتر مصدق احساس میکند که دربار مصمم به نابودی نهضت ملی است. دربار از طرف جناح قزاق و خائن ارتش و بعضی عشایر حمایت میشد. همچنین خارجیها متوجه شدند که باید به حکومت دکتر مصدق از داخل ضربه زد. دربار مصمم بود دکتر مصدق را از صحنه خارج کند و مجلس و ارتش تلاش میکردند دولت را تضعیف کنند. جناح محافظهکار با شکستی که در 30 تیر خورد به فکر افتاد که با ایجاد اعتصاب، ناامنی و اغتشاش در نقاط مختلف دولت دکتر مصدق را تضعیف کند. همچنین سعی کرد از سرخوردگی و نارضایتی در ارتش هم استفاده کند و آن را هم وارد مقابله کند. باید بگویم متن ارتش باقیمانده از زمان رضاشاه جویای قدرتطلبی و قدرتنمایی و گرفتن امتیاز در زندگی بود. در کل، بین ارتش این نگاه وجود نداشت که باید ارتش پابهپای مردم و نهضت ملی و آزادیخواه و مردمدوست باشد. متن کلی ارتش همان ارتش رضاشاهی بود. تعدادی از ارتشیها و درجهدارها کمکم گرایش به نهضت ملی و جریان روشنفکری و آزادیخواهی پیداکرده بودند، ولی فرماندهان قدیم ارتش کمافیالسابق میخواستند قدرت در دست شاه و ارتش باشد و زمام امور را به دست بگیرد و همان حالتهایی برقرار باشد که در سابق بود. نتیجتاً ارتش که بخش عمدهاش به این طریق فکر میکرد متوجه شد که از افسرهای بازنشسته و آنهایی که در قدیم در ارتش بودند و به خاطر سن از خدمت بازنشسته شده بودند یا به دلیل بعضی پروندهها و سوابق بازنشسته شده بودند، کانونی تشکیل دهند و مشغول ایجاد اعتصاب و به هم زدن خیابانها برای تضعیف حکومت دکتر مصدق شدند. ریشه آن کانون سپهبد شاهبختی، از افسرهای دوره رضاشاه، بود. از طرفی بخشی از جبهه ملی به سرکردگی آقای بقایی با حکومت ملی دکتر مصدق مخالفت میکرد؛ همچنین آقای حائریزاده و چند نفر خائن دیگر.
جو متشنجی بهوجود آمده بود. خیلی از کسانی که در 30 تیر شرکت کرده بودند و باید تحت تعقیب قرار میگرفتند؛ به خاطر روحیه مداراگونه مصدق از تعقیب و گرفتاری رها شدند. تجمعات ارتش بالاخره با نقشهای که عاملان فتنه 9 اسفند کشیده بودند منجر به این شد که شاه بگوید: «چون هیچ کاری در مملکت ندارد و هیچ اثری روی مملکت ندارد، میخواهد مدتی به خارج برود». البته این نقشه بود و واقعاً شاه قصد کنارهگیری و خروج از کشور را نداشت. قرار بود این مسافرت محرمانه باشد. واسطههایی رفتوآمد کردند. دکتر مصدق به شاه پیغام داده بود که برای چه شما میخواهید بروید؟ شما بمانید و همان سلطنت مشروطه را انجام بدهید و گفته بودند بههیچوجه موافق رفتن شما نیستم؛ اما شاه با نقشههایی که داشت مصمم بود که روز 9 اسفند بدون اطلاع کسی برود. ولی ایادی شاه پیش از حرکت شاه به همه مقاماتی که علیه دکتر مصدق بودند، اطلاع دادند و تجمعی به هواداری از شاه جلوی کاخ سلطنتی تشکیل دادند. در این تجمع آیتالله بهبهانی و آیتالله کاشانی نقش داشتند. عدهای از روحانیون و همچنین عمدهای از افسران بازنشسته به سرکردگی شاهبختی و امیراحمدی نیز در این تجمع نقش داشتند. آنها میدانستند دکتر مصدق برای خداحافظی به کاخ میرود میخواستند موقع برگشتن دکتر مصدق که با محافظ نمیرفت به او هجوم بیاورند و او را از بین ببرند و غائله نهضت ملی شدن نفت را تمام کنند. به هر حال ایشان وارد کاخ میشوند و میبینند که جمعیتی حدود 2 هزار نفر جمع شدهاند که عمدهشان افسران بازنشسته بودند. موقع برگشتن دکتر مصدق فکر میکنند صلاح نیست از وسط این جمعیت رد شوند و از راننده ماشین شاه که اگر اشتباه نکنم آقایی به نام صادقی بود، سؤال میکنند آیا من راهی دارم که از در دیگری به منزل بروم؟ ایشان یک لنگه دری را که باغبانها از آن رد میشدند به دکتر مصدق نشان میدهد و دکتر از آن در میروند و از توطئه نجات پیدا میکنند. از عجایب روزگار است که راننده خود شاه به دلیل ارادت به آقای دکتر مصدق این راهنمایی را کرد.
بعد شاه میگوید به درخواست روحانیها و ملت منصرف شدم. تظاهرکنندگان با هدایت شعبان جعفری و سرلشکر خسروانی که آن مقطع سروان بود و عدهای از اراذل و اوباش به سمت منزل دکتر مصدق هجوم میآورند. دکتر مصدق بهوسیله محافظان از این مهلکه نجات پیدا میکند. دکتر مصدق متوجه میشوند که توطئه وسیع است و ارتش در آن دست دارد. بلافاصله با همان لباس برک خانه خودش با آقای دکتر غلامحسین شبانه به اتاق رئیس ستاد ارتش، سرتیپ بهارمست، میرود. چون ارتش قرار بود بهوسیله پادگانهایی که در شهرستانها داشت تظاهرات کند و مخالفت خودش را با دولت دکتر مصدق اعلام کند؛ یعنی کودتایی بدون خونریزی انجام دهد. آقای دکتر مصدق بدون اینکه کسی انتظار این حرکت را داشته باشد، به اتاق رئیس ستاد ارتش میرود و به سرلشکر بهارمست میگوید تو رئیس ستاد منی یا رئیس ستاد شاهی؟ دکتر مصدق میگوید به تمام لشکرها جلوی من تلفن کن و اعلام کن که دکتر مصدق و وزیر دفاع در اتاق نشستهاند. به این ترتیب دکتر مصدق به تمام پادگانها توجه میدهد که من در اتاق هستم، یعنی فرماندهی در اختیار من است. پس کودتا و تمکین نکردن ملغی است. دکتر مصدق دست بهارمستِ شرمنده و خجالتزده را هم میگیرد و با همان لباس به مجلس میرود. این واقعیت را تمام روزنامهها نوشتند که آقای دکتر مصدق با آن شکل و لباس با رئیس ستاد کل ارتش به مجلس رفت و وقایع را گفت؛ بنابراین غیر از برملاشدن توطئه، قدرت مصدق و حکومتش هم نشان داده شد که توانست بر ارتش بدون هیچگونه مشکلی فائق شود.
مخالفان دکتر مصدق بعد از این وقایع هم همچنان مشغول فعالیت بودند. افرادی مانند ارتشیهای قدیمی، رجال وابسته به انگلستان، خوانین بعضی از عشایر و ملاکین و تعدادی از جداشدگان جبهه ملی که دکتر بقایی و حائریزاده در رأس این گروه بودند.
اصناف و بازاریها ازجمله مرحوم شمشیری از کسانی بودند که مرتب به شخص دکتر مصدق مراجعه میکردند و تقاضای تشدید قدرت میکردند. مرحوم شمشیری به دکتر مصدق میگفت اگر اینطور بخواهید به قانون و آزادی بپردازید مملکت از دست میرود. ولی دکتر مصدق هیچوقت به خشونت نپرداخت. به همه توصیه میکرد که قانون باید حاکم باشد و از قانون باید بخواهیم به این امور رسیدگی کند نه اینکه حکومت با فرامین خودش یا با اعمال قدرت کارهای خلاف انجام بدهد.
آقای دکتر مصدق به بازاریها گفت من سه تا استاندار میخواهم، بروید یک هفته با هم مشورت کنید و به من اشخاصی را پیشنهاد بدهید که هم تابع حکومت، هم قابلقبول و موردعلاقه مردم باشند. دکتر مصدق میدانست این اجتماع نمیتوانند چنین کاری کنند. بعد از یک هفته اصناف آمدند و گفتند ما نتوانستیم حتی یک نفر را پیدا کنیم. مصدق گفت امروز قحطالرجال است. مملکت روبهپیشرفت است و دریچه جدیدی باز شده که آدمهایی میخواهد که ما کمتر از این آدمها داریم. پس بدانید که من به کار خودم بیدارم، ولی مشکلاتی هم در کار داریم.
از مراسم شب هفت شهدای 30 تیر بگویید؟
شب سالگرد 30 تیر بدون اینکه کسی متوجه شود، مرحوم مصدق به من گفتند که شما جایی نروید میخواهیم برویم بر سر قبر شهدا در ابنبابویه، گفتم خب میفرمودید ترتیباتی میدادیم. گفت هیچ ترتیباتی لازم نیست. فقط خودتان باشید و هیچکس دیگری هم لازم نیست. به این ترتیب ما شب همراه آقای مرحوم دکتر مصدق و آقای مهندس احمد مصدق با اتومبیل خود آقای دکتر مصدق به ابن باویه رفتیم.
شما مسلح بودید؟
بله. ولی تنها بودم. راننده خود آقای دکتر مصدق هم بود. ایشان مثل اینکه فرزند خودشان شهید شده باشند فاتحهخوانی کردند.
ممکن است بیشتر توصیف کنید؟
چهره ایشان حالتی داشت که همه را مجذوب میکرد. آدم میماند مردی که تمام ملت به او اعتقاد دارند، چطور اینطور در مقابل آن شهدا با خشوع و خضوع فاتحه میخواند. یکییکی سر قبرها میرفت، در حالیکه جای فوقالعاده خطرناکی بود. بالاخره وقتی برگشتند ما سوار شدیم و برگشتیم. در آن شب تاریک تعدادی از مردم کنار یک قهوهخانه جمع شده بودند و نطق رادیویی آقای دکتر مصدق به مناسبت سالگرد شهدای 30 تیر را میشنیدند. خدمتشان عرض کردم که دارند نطق شما را گوش میدهند. ایشان گفتند این موقع شب؟ گفتم خب رادیو کم است و کسی رادیو ندارد. این مردم، فقیر و کارگرند. شیشه ماشین را پایین کشیدیم. گوش کردند. آن شب به من گفتند خدا کند مردم از مبارزه خسته نشوند. برای اینکه مبارزه طولانی است و با یک شب و دو شب تمام نمیشود.
در ابنبابویه چه کسانی بودند؟
فقط آدمهایی که در ابنبابویه ساکن بودند یا به دلایلی به آنجا آمده بودند. جمعیتی حدود 40-50 نفر. بعد هم بلافاصله اطلاع داده بودند به کلانتری شهرری یکی دو تا استوار کلانتری آمدند. کسی از وزرا و غیر وزرا همراه دکتر مصدق نبود. برای اینکه ایشان به هیچکس نگفته بودند که چنین برنامهای دارند.
چه زمانی دکتر مصدق به فکر حفاظت از خودشان افتادند؟
ضرورت امنیت و حفاظت از نخستوزیری قبل از 9 اسفند یعنی بعد از وقایع 30 تیر احساس شد. دشمنی ارتش و همراه نبودن شهربانی برای آقای دکتر مصدق محرز بود. جبهه ملی یا مجموعه آزادیخواهان ایران تشکیلاتی در ارتش و شهربانی نداشتند و دکتر مصدق خودشان را مقید میدانستند که در امور ارتش دخالت نکنند. لذا گروهی نداشتند که از حکومت دفاع کند. به همین دلیل هم شاید با تحقیقاتی که انجام شده بود، من را به محافظان قبلی آن منزل اضافه کردند.
از چه زمانی؟
شاید در مرداد و بعد از 30 تیر بود از من صراحتاً خواسته شد. من با وجودی که استاد دانشگاه نظامی بودم و شغل خوبی داشتم و به آن علاقهمند بودم، با طیب خاطر این موضوع را قبول کردم.
چه کسی پیشنهاد را به شما داد؟
پیشنهاد از طرف ستاد ارتش شد. ولی اظهار شد که با توجه به سوابق شما و تحقیقاتی که ما کردیم شخص دکتر مصدق فقط روی شما موافقت کردند. دکتر مصدق گفتند من در این منزل به هیچکس جز خانم ضیاءالسلطنه اعتماد ندارم، یعنی فکر نکنید فلان کس قوم و خویش من است، چون میخواست در کار حکومتی بدون روابط خویشاوندی و عاطفی کار کند. در عمل هم مواردی را دیدم که آقای متین دفتری که داماد ایشان بودند، مراجعه کردند و دکتر مصدق کاغذهایی را که روی میزشان بود را برگرداندند تا ایشان نتواند بخواند. روابط عاطفی خوبی با فرزندانشان داشتند. دکتر غلامحسین طبیبشان و دم دستشان بود. احمد روحاً و خلقاً شبیه به آقای دکتر مصدق بود و خیلی مرد شریف و بیآزاری بود، ولی با این حال از نظر سیاسی دقت داشتند که آنها اطلاعی نداشته باشند که مبادا مطلبی را بازگو کنند یا اظهارنظری بکنند.
پیش از اعطای مسئولیت به شما حفاظت منزل به عهده چه کسی بود؟
حفاظت منزل به عهده تعدادی از افراد دژبان بود. خود آقای مصدق قوموخویشی داشت به نام سرهنگ علی دفتری که پیرمردی از افسران قدیم و مورد اعتماد آقای دکتر مصدق بود. سرهنگ علی دفتری قدرت فرماندهی نداشت. البته آن موقع هم اینقدر مسائل مثل حالا حاد نبود. همینقدر که تعدادی نظامی نخستوزیری را حفظ میکردند برای آقای دکتر مصدق کافی بود. کمکم مسائل بروز کرد و آقای دکتر مصدق به فکر افتادند. همیشه هم فکر میکردند که حفاظت نخستوزیری جزو وظایف ارتش است. مسئله برای ایشان شخصی نبود چون در نخستوزیری اسناد و صورتجلسههای مهم مملکت وجود داشت. دفتر نخستوزیری در آن زمان منزل شخصی ایشان بود. بعداً خانه غلامحسین مصدق هم برای این کار اضافه شد. کلیه مکاتبات، تصویبنامهها، مسائل سیاسی در نخستوزیری حل و فصل میشد. آقای مصدق به دلیل نداشتن اطمینان به شهربانی دفتر نخستوزیری در پارک ارک را قبول نکرد. البته راندمان کارشان هم خیلی بیشتر بود، برای اینکه ایشان از سپیده صبح تا ساعت 12 شب کار میکرد.
مرحوم سرهنگ ممتاز و آقای داورپناه چه زمانی محافظ خانه دکتر مصدق شدند؟
سرهنگ علی دفتری به علت اینکه مریض بود و توانایی نداشت، یکی از اقوام خودش به نام آقای سروان داورپناه را معرفی کرد که با دکتر مصدق هم فامیل بود، داورپناه با نهایت وفاداری و صمیمیت تا آخرین لحظه خدمت کرد و تا واپسین دم عمرش هم با تمام صدماتی که به او وارد شد، به دکتر مصدق وفادار ماند.
در محافظت از نخستوزیری شناسایی اشخاص و جبهههای مختلف اهمیت داشت. ملاقاتهای خارجی هم مسئله بینهایت مهمی بود و ادارک و اشرافی میخواست که بتواند دکتر مصدق را حفظ کند. مخاطرات بسیار زیادی در این دوره چه از داخل و چه خارج متوجه نخستوزیری بود. مأموریت ما به تصدیق پروندههای موجود زمانی پایان یافت که تمام قوای مملکت سقوط کرد و ما تا آخرین آخرین گلوله و فشنگ و جانمان مقاومت کردیم.
محل استقرار شما در منزل کجا بود؟
محل استقرار من هیچ جای مشخصی نبود و صندلی خاصی در مجموعه ساختمانی که دفتر مرکزی آقای دکتر مصدق بود و ما از آن نگهداری میکردیم، نداشتم. وظیفه ما تمام و کمال نظامی بود. ولی این حفاظت جنبههای مختلف امنیتی، نظامی، سیاسی و اجتماعی داشت. مثلاً در مورد میهمانهای خارجی که پیش آقای مصدق میآمدند باید توجه میکردیم که اینها چه کسانی هستند و از کجا آمدهاند. مثلاً عدهای از یوگسلاوی و عدهای از آفریقا آمده بودند که مشکوک بودند. باید با آنها بهعنوان یک میهمان رفتار میشد ولی در ضمن مراقبت هم باید میشد. همین مراقبتها مانع از این میشد که اقداماتی انجام بدهند.
شما ابوابجمعی هم داشتید؟
بله. ابوابجمعی ما مجموعاً در روز 25 مرداد فقط به 57 نفر رسیده بود که آنها از افراد درجهدار و سرباز و دژبان بودند. واحد دژبان و آقای سرهنگ ممتاز هیچ سمتی در محافظت از نخستوزیری نداشت. ایشان فرمانده تیپ کوهستانی شماره یک بودند و مقرشان جمشیدیه بود. این تیپ حوزه حفاظتیاش شامل خیابان کاخ هم میشد. خانه نخستوزیری جزیرهای میان این حوزه استحفاظی بود که نیروها و مقررات خودش را داشت و بههیچوجه از کسی تبعیت نمیکرد. بعضیها بهاشتباه فکر میکنند که سرهنگ ممتاز محافظ بوده است، اما اینطور نبود. ما از نظر حفاظتی از هیچکسی دستوری نمیگرفتیم و مسئولیت کل دفتر نخستوزیری با ما بود.
[تحلیل شما از نقش افسران حزب توده در این روزها چیست؟]
مذاکرات نفت و مسائل نفتی خارج از حرف بنده است؛ آنها جای خودش را دارد. کارهایی که حزب توده در این موقع میکرد باید بهوقت خودش گفته شود. چون مسئله بینهایت بااهمیت است. برای اینکه من ناظر حرکات حزب توده بودم. نقش حزب توده باید بیطرفانه بررسی شود. با وجودی که افسرانی که جزو حزب توده بودند از شرافتمندترین، باسوادترین و پاکترین افسرهای مملکت بودند، ولی تفکر آنها کلیشهای و قالبی بود. آن افسران پاک بودند و میخواستند خدمت کنند، ولی در تفکرشان انقیاد و بردگی وجود داشت. من همیشه به آنها میگفتم که شما مثل مجسمههای بسیار زیبای مرمری هستید که روح ندارید. خیلی خوبید و هیچ نقصی هم ندارید؛ خدمتگزار و تحصیلکرده هستید، ولی قوت ابتکار و تحرک ندارید. این هم برای این است که آزادی فکر ندارید.
قبل از اینکه واقعه 25 مرداد را توضیح بفرمایید از زمان استقرار در نخستوزیری برای حفاظت از مقر نخستوزیری مهمترین مشاهداتتان از منشها و روشهای دکتر مصدق چه بود؟
مشاهدات من از این نظر مؤثر است که جنبه اثباتی برای تاریخ ایران دارد. از شب 25 مرداد به بعد است. در همان چهار روز است. برای اینکه چهار روز عمل و تحرک و وقایع بود.
تقوا و پاکدامنی دکتر مصدق و گذشت مالیاش و از همه بالاتر شخصیت مصدق گفتنی است. احتراماتی که خارجیها به آقای دکتر مصدق میگذاشتند، علامت بزرگی فکر آقای دکتر مصدق بود که اولین فردی بود که در جهان پایهگذار استقلال ملل خاورمیانه و آفریقا شد. ویژگی او ایمان به هدف، شجاعت در کار، صداقت و تدبر در کار و استفاده از علم و تجارب قبل و حفظ سنن بود. مجموعهای که همیشه باید الگوی حکومت باشد. روش مصدق این بود که عقبماندگی و واماندگی فکری نداشته باش. باتقوا باش. به هیچ نوع فشاری تسلیم نشو. نه بهعنوان عناد و لجاج، بلکه بهعنوان ایمان به هدف.
برخوردهای مالیشان را ممکن است توضیح دهید؟
ایشان تا لحظه مرگش یک دینار از خزانه دولت حقوق نگرفت. چه زمانی که والی بود چه زمانی که وزیر دارایی بود.
درباره حساسیتهای مالی دکتر مصدق چیزی به یاد دارید؟
آقای دکتر مصدق در تمام 28 یا 29 ماهی که نخستوزیر بودند، تمام مخارج نخستوزیری مثل برق، آب یا غذای محافظان و افرادی را که در نخستوزیری کار میکردند از مال خودش پرداخت. به همین خاطر در آخر مقروض شد. حتی از بیمارستان نجمیه که موقوفه مادرشان بود مقداری قرض گرفت برای اینکه بتواند کار نخستوزیری را اداره کند.
البته آقای دکتر مصدق متمکن بود. ملک و ثروت داشت، اما آنچه نقدی داشت و همه عایداتش را در این راه خرج کرد. در محاسبات هم بهقدری دقیق بود که با همه گرفتاریهایش، پیشکارش آقای شرافتیان، هفتهای یکبار، یک ساعت میآمد و تمام این مخارج را صورت میداد. خود آقای دکتر مصدق بسیار مرد صرفهجو و سادهزیستی بود. بههیچوجه در تمام طول این مدت کاری که تجملاتی باشد در او ندیدم. چه از نظر اتاقش، چه از نظر خوابش، چه از نظر خوراکش، چه از نظر ایاب و ذهابش، خانمشان هم همینطور.
در مورد اولادش نمیتوانم چیزی بگویم. آنها یک مقداری فاصله داشتند از نظر شخصی و وسواسی که ایشان داشت. مبادا از مالیه دولت دیناری در منزل ایشان خرج شود. آن چیزی را که خودم شاهدم این بود که ما همین عده افرادی که داشتیم حدود ده نفر از این افراد نظامی خدمتشان تمام شده بود و باید با افراد جدیدی تعویض میشدند. موقعی که از پادگان ده نفر سرباز آمدند که در این منزل بیایند با آن دهنفری که خدمتشان تمام شده بود تعویض شوند، فرمانده آن واحد علیالرأس آنها را نهار همراهی کرده بود یک ظرف بزرگ آبگوشت هم میبردند و همراه خودشان آمدند و وارد خانه دکتر مصدق شدند. البته من شخصاً ایشان را ندیدم. برای اینکه آن موقع در ساختمان بودم. آنها هم در اول همان خانه 109.
اینجا به هر حال ظهر آنجا نهار سربازخانه را خورده بودند. این به اطلاع دکتر مصدق رسیده بود که ده تا سرباز عوض شده و گویا خانم ضیاءالسلطنه هم به ایشان گفته بودند غذایشان از سربازخانه آمده است. غذای قبلی را خانم ضیاءالسلطنه خودشان مراقبت میکردند. این غذای به مقدار کافی خوب و صحیح را به سربازها میداد. خودش مسئولیت این کار را داشت. تمام شبهای ماه رمضان هم خانم ضیاءالسلطنه با یک خانم دیگر قند میشکستند. برای اینکه آنها افطاری قند و چای داشته باشند. خودشان هم سحر بیدار بود و به آنها سحری میداد. آنقدر مقید بود. این خبر که به آقای دکتر مصدق رسید، یکوقت دیدم صدای دکتر مصدق بلند شد (هیچوقت صدای بلندش را کسی نمیشنید). فریاد میکشید غلام غلام. دنبال غلامحسین میگشتند. به محض اینکه غلامحسین پلهها را بالا آمد که به اتاق پدرش برسد، آقای دکتر مصدق را دیدم که با یک حال ژولیدهای به راهرو آمدند و داد کشیدند سر غلامحسین مصدق. غلام خانه مرا آتش زدی، کجا بودی؟ خانه من آتش گرفت. غذای سربازخانه باید به منزل من بیاید؟ ما وحشت کردیم. گفتیم خداینکرده مریضی، مسئلهای، چنین اتفاقی افتاده؟ هرچه غلام میگفت باباجان من نفهمیدم، من ندیدم، تحقیق میکنیم. میگفت چه تحقیقی بکنی؟ خانه مرا آتش زدی، ننگ بر تو باشد. تمام وجودش ناراحت شد. از اینکه یک روز غذای سربازخانه آمده بود برای سرباز، این نمونهای از پاکی و شرافت اخلاقی آقای دکتر مصدق بود.
نمونه دیگری هم در ذهنتان هست؟
اتاق هیئت وزرا آن زمان یک کولر برقی داشت. شاید یکی دو تا بیشتر هم کولر برقی در آن زمان نبود. حتی کولرآبی هم نبود. غیر از پنکه چیز دیگری نبود. پول برق آن کولر برقی حدود 14 هزار تومان شد. در مقام مقایسه فرض کنید این هزار برابر پول قبض آن زمان منازل بود. آن زمان برق منزلها 70 تومان، 80 تومان یک چنین چیزی بود. آقای شرافتیان قبض را به آقای دکتر مصدق داد و گفت اگر اجازه بدهید من این کولر را خاموش کنم. دکتر مصدق گفتند نه باید اتاق آنها آرام و خنک باشد تا بتوانند تصمیم بگیرند. به این اندازه مقید بودند به اینکه رفاه همه فراهم شود. یا هرکسی که با آقای دکتر مصدق کار داشت محال بود که ظهر شود و اجازه بدهند که ناهار نخورده بروند که البته از جیب خودش این پول را میداد. حکومت دکتر مصدق یک حکومت مردمی شریف و بینهایت امین بود. من از زبان مرحوم اللهیار صالح شنیدم که بعداً هم در جاهایی نوشته شده وقتیکه دکتر مصدق به سازمان ملل رفت، چند تاجر از هیئت ایرانی دعوت کردند به منزل آنها بیایند. خب آن زمان دولت پول نداشت چون پول نفت را نمیگرفت. دکتر مصدق قبول نکرد به منزل کسی برود. چه ایرانی چه غیرایرانی. گفته بود همه را باید از بودجه خودم مصرف کنم. آقای دکتر مصدق به اطرافیانش میگوید که شما هرکدامتان 50 دلار در روز بودجه دارید. با این بودجه هرجایی که بخواهید میتوانید، بروید. آقای اللهیار به آقای مهندس حسیبی میگویند که دلیل ندارد که هرکداممان برویم و یک اتاق بگیریم. مأموریت آمدهایم، برای تفریح که نیامدیم و دونفری اتاق میگیرند. 14 دلار برای اتاق میدهند و بقیه 50 دلار را به حکومت برمیگردانند. این را میگویند شرافت اخلاقی. در صورتیکه اللهیارخان اگر مایل بود حکومت امریکا یا تجار آنجا بهترین آپارتمان را در اختیارش میگذاشتند، ولی اخلاق دکتر مصدق به آنها هم سرایت کرده بود. شاید هم افرادی را که ذاتاً آدمهای درستی بودند انتخاب کردند. مثلاً دلم میخواهد بروید خانه مرحوم نریمان، وزیر دارایی دکتر مصدق، را در قلهک ببینید که ایشان در آن خانه مستأجر بودند و دو اتاق بیشتر نداشت.
آقای دکتر مصدق در زمینه هدیهها مقرراتی داشت. مثلاً به آقای شرافتیان گفته بود که هیچ نوع هدیهای را قبول نکنید که احساس میکنید بیمورد است. اگر قبول کردید قبل از اینکه در آن هدیه تصرف کنید، دو برابر آن را متقابلاً هدیه بدهید. بهطور مثال اگر از اصفهان دو تا یا سه تا خربزه خیلی خوب برای دکتر مصدق میآوردند بهجایش، همترازش برنج یا خرما میدادند.
وقتیکه وارد اتاق دکتر مصدق میشدید، هر شخصی که بودید، سفیر، وزیر و کارمند خود آقای دکتر مصدق گز اصفهان را که خرد کرده بودند، تعارف میکرد. شما با اولین تعارف دکتر مصدق مجذوب تواضع و علاقهمندی به سنن میشدید. دکتر مصدق همسایهای داشت به نام آقای مؤید ثابتی که بعداً سناتور شد، شاعری خراسانی بود. خانم آقای ثابتی هم با خانم دکتر مصدق هم سن و سال بودند و رفتوآمد داشتند. ایشان گویا میخواست به کربلا برود، حدود 60 پوند اگر اشتباه نکنم، چون آن زمان دلار نبود، ارز میخواستند. این را خانم ایشان از خانم دکتر مصدق تقاضا کرده بودند که اجازه بدهید که بانک 60 پوند به ایشان ارز بفروشد. آقای دکتر مصدق قبول نکرد، ولی به آقای دکتر غلامحسین گفته بودند که بروید در بازار از افرادی که صادرات میکنند، بخرید و بیاورید و بعد با همان قیمت بانک به ایشان بدهید و مرا از محضر مادرتان بیرون بیاورید. همین بزرگواریاش هم بود اواخر فقیر و مقروض شد. عید به هرکسی که وارد میشد حداقل یک سکه طلا هدیه میداد.
دکتر مصدق درباره کشاورزی چه نظراتی داشت؟
خیلی به امور کشاورزی و زراعتی علاقهمند بودند. خیلی هم باتجربه و صاحبنظر بودند. علاقه وافری به کشاورزی و خودکفایی داشتند. درباره احمدآباد مانند یک متخصص همیشه دستورات خیلی قاطع میدادند که مثلاً کدام زمین را کشت کنید یا چقدر بکارید. اگر به نطق دکتر مصدق در مجلس چهاردهم در جلسهای که درباره سم د.د.ت است توجه کنید حرف من را تأیید میکنید. د.د.ت یک ماده سمی بود که حشرات را میکشت و سمپاشی میکرد، تازه وارد کرده بودند. دکتر مصدق درباره این موضوع صحبت کردند و از دولت بازخواست کردند.
به محیط زیست هم خیلی علاقهمند بودند. وقتی عده محافظان را ده نفر بیشتر کردیم و در نظر گرفتیم اتاقکی برای استراحت آنها بسازیم، نقشهای که معماری کشید بود را خدمت دکتر مصدق بردند. باید دو درخت چنار قدیمی را قطع میکردند تا آن اتاق را بسازند. بهمحض اینکه آقای دکتر مصدق نقشه را دیدند، تغییر فرمودند که این چه حرکتی است؟ اصلاً نباید این درختها قطع شوند. بعد با اینکه خودشان کمتر پایین میآمدند، رفتند محل را دیدند و آن دو درخت را با عصایشان نشان دادند و گفتند این اتاق چه مانعی دارد چهارگوش نباشد؟ هرچه آقای شرافتیان گفت که این باغ این همه درخت دارد، گفتند نه یک شاخه هم قطع نکنید. علاقهمندی ایشان به درختها پیدا بود.
بعد از وقایع 9 اسفند، در فروردین سال 1332 دکتر مصدق به وزرا گفتند که شما به کاخ بروید و تبریک عید بگویید. آقای دکتر مصدق تشریفات سلام رسمی را نه انجام میدادند و نه قبول داشتند. گفتند من نمیآیم و پا به درباری نمیگذارم که علیه حکومت ملی و خدمتگزار توطئه میکند، ولی شما وظیفه دارید که بروید و وزرا را فرستاد. از طرفی دربار که میخواست بهصورت عمومی عنوان کند که دکتر مصدق رابطهاش با شاه خوب است، به تمام رجال ایران مراجعه کرد که شما کاری بکنید آقای دکتر مصدق بیاید به شاه تبریک عید بگوید. مثلاً به آقای حشمتالدوله والاتبار، برادر ناتنی دکتر مصدق که از رجال خوشنام و قدیمی بود و با دربار هم خیلی مربوط بود و منزلش روبهروی خانه آقای دکتر مصدق بود، پیغام دادند که ایشان را قانع کند اما آقای دکتر مصدق قبول نکردند. علا را فرستادند، آقای دکتر مصدق قبول نکرد. آقای بهبهانی را آوردند که ایشان وساطت بکند. زیر بغل آقای بهبهانی را گرفته بودند و میکشیدند. چند مرتبه نعلین ایشان از پایش درآمد. به هرحال از پلهها بالا بردندشان نزد آقای دکتر مصدق. دکتر مصدق حتی برای پیشواز ایشان جلو نیامدند. آقای دکتر خیلی آداب را رعایت میکردند. ولی در مواردی که مسائل مربوط به مملکت و ملت و سیاست روز میشد هیچ نوع اغماض و گذشتی نمیکردند. به هر حال آمدن ایشان هم فایده نکرد و آقای دکتر مصدق به دربار نرفت. میگفتند هیچ عقلی قبول نمیکند بهجایی که میخواستند با تمهیدات مرا بکشند مجدداً مراجعه کنم.
واقعه قتل سرلشکر افشارطوس، رئیس مقتدر و باهوش شهربانی، هم اردیبهشت پیش آمد. افشارطوس معتقد به نهضت ملی و مورد اطمینان دکتر مصدق بود. آنها با این کار میخواستند شهربانی را که قدرتی در مقابل ارتش بود، از بین ببرند؛ بنابراین دربار با توطئه دکتر بقایی و خطیبی و حائریزاده و عبدالقریب آزاد و بهاحتمال بسیار قوی آیتالله کاشانی -یعنی با اطلاع آیتالله کاشانی- سرلشکر افشارطوس را دزدیدند و در تپههای لشکرک و تلو به شکل فجیعی کشتند. قاتلان چهار نفر از امرای ارتش بودند. سرتیپ بایندر، سرتیپ منزه و سرتیب مزینی که به علت سوءسابقه بازنشسته شده بودند با یک سرتیپ دیگر و تعدادی از افسران ژاندارمری و با همت سرهنگ سررشته و آقای سرهنگ نادری این کار را کردند. قتل افشارطوس ضایعه بزرگی بود که نشان داد بقایی و حائریزاده و عبدالقریب آزاد و خطیبی و امثالهم به هر نوع رذالتی حتی به آدمکشی تن میدهند تا حکومت دکتر مصدق را تضعیف کنند.
موقع دادگاه متهمان پرونده افشارطوس هم دادرسی را بینهایت طولانی کردند و به آنها آزادی عمل دادند که آنها هرچه دلشان میخواهد بگویند و هر کاری دلشان میخواهد بکنند. مثلاً افسران بلندپایه دادگاه که از سرهنگ به بالا بودند تظاهرات شاهدوستانه و به قول خودشان شاهپرستانه خودشان را در دادگاه ابراز میکردند. شعبان بیمخ و دار و دستهاش و خسروانی شاهپرستی میکردند و سرود میخواندند. دادگاهها تریبون تبلیغاتی افراد سلطنتطلب و شاهدوست شده بود. مشخص بود که ارتش در حال فتنهگری است. بالاخره افسری به نام سرهنگ سررشته توانست از آنها اقرار بگیرد و محل جنازه را پیدا و قاتلان را هم پیدا کرد.
منبع: چشم انداز ایران