گفت وگو با لطفالله میثمی
از سيد مهدي غني
●●شریفواقفی را 16 اردیبهشت 1352 همرزمانش به شهادت رساندند، شما آن زمان در سلول انفرادی بودید، در چه شرایطی از این مسئله باخبر شدید؟
●من شب 28 مرداد 1353 در یک حادثه انفجار نابینا شدم و دست چپم مجروح شد و دستگیر شدم. مرا به بیمارستان سینا و سپس بیمارستان شهربانی بردند و یک ماه آنجا تحت بازجویی ساواك بودم، بعد هم مرا به سلول انفرادی کمیته مشترك منتقل کردند. از آنجا به سلولهای انفرادی اوین منتقل شدم. 16 ماه این انفرادی طول کشید، در این مدت تنها بودم و از اینکه در بیرون زندان چه اتفاقی افتاده خبردار نشدم. نزدیک عید 55 مرا به زندان قرنطینه قصر بردند، در آنجا از بچههای دیگر این خبر را فهمیدم. ابتدا باور نمیکردم، چون افراد زندانی را هم نمیدیدم و نمیشناختم اعتمادکردن به این اخبار برایم مشکل بود، اما وقتي حسن محمدی را که قبلاً در زندان دیده بودم و آشنا بود دیدم تا حدی مطمئن شدم. بعد علي خداییصفت در قرنطينه زندان قصر نشانههایی از بهرام آرام داد که با دانستههای من جور درمیآمد و باور کردم که چنین اتفاقی افتاده است، سپس گفتند مرتضی صمدیه در تلویزیون حضور یافته و حرفهایی زده و مسائل تاحدی روشن شد.
●●بنابراین شما زمانی از این واقعه خبردار شدید که تمام خبرها بیرون پخش شده بود، ولی بر سر تحلیل این واقعه اختلافنظر زیادی بوده و هست. یک تحلیل این بود که این ماجرا کار ساواک بوده است و فرار محمدتقی شهرام از زندان ساری به همراه افسر زندان سروان احمدیان را برنامهریزی ساواک میدانستند. با توجه به اینکه تقریباً مسئله با آمدن شهرام به سازمان شروع شد، شما در این رابطه چه فکری میکنید؟
●آنهایی که با تقی شهرام زندگی کرده بودند و همتیم بودند یا در زندان با او بودند هیچ شاهدی نداشتند که او برای فرار با ساواك همکاری داشته باشد. برای این تحلیل هیچ دلیل و نشانهای نیست، اما ساواک از رفتار و کردار و دیدگاههای بسياري در زندان اطلاع داشت. درآن زمان فقط تقی شهرام و حسین عزتی را از زندان قصر به زندان ساری بردند. حسین، مارکسیستی بود که هم کتاب زیاد خوانده بود و خیلی باسواد بود و هم مبارزه مسلحانه را به هیچ وجه قبول نداشت و دلایل تئوریک زیادی برمبنای مارکسیسم علیه مبارزه مسلحانه داشت. او عضو گروه ستاره سرخ یا طوفان بود. اعضای فداییان خلق در زندان هم از او براي اينكه مبارزه مسلحانه را با متون مارکسیستی رد میکرد خیلی ناراحت بودند. شهرام هم در سال 1351 در زندان قصر گرایشی به بهمن بازرگانی داشت. بهمن هم دیدگاههایش عوض شده بود.
من در خاطراتم به بحثی که در زندان قصر با شهرام داشتم اشاره كردهام. او میگفت ما بچه مسلمانها هر کاری میشود به فکر میگذاریم، ولی باید یک ایدئولوژی داشته باشیم که برمبنای آن بتوانیم سریع تصمیم بگیریم. آن زمان اعضای سازمان معمولاً افراد سالمی بودند و مسائل را طرح میکردند تا همه روی آن فکر کنند و نتیجه خوبی هم از آب درمیآمد، ولی او میگفت باید برای هر چیزی یک موضع صريح و قاطع داشت. تحلیل من این است که وقتی این دو را با هم در يك سلول قرار ميدهند، ساواک از دیدگاه حسین عزتی خبر داشت و حدس میزد که وقتي آنها را با هم در يك سلول بگذارند شهرام تحتتأثیر حسین قرارگرفته و مبارزه مسلحانه را نفی ميکند.
من در زندان شیراز بودم و همسرم حوری بازرگان و فاطمه امینی به ملاقات میآمدند و ملاقات حضوری هم داشتیم. حوری خانم به من میگفت که زندان ساری خیلی گل و گشاد است و زمینه فرار فراهم است.
●●با این اوصاف میگویید تقی شهرام از این شرایط استفاده کرده و دست به فرارزده است و ساواک دراین کار دخالتی نداشته است.
●بله، برخي فرار رضا رضایی را هم کار ساواک ميدانستد، درحالیکه من میدانم که آن فرار طراحی بنیانگذارها، حنیفنژاد و بچهها بود، بدينترتيب كه تا دستگيريهاي شهريور 50، رضا را کمی دیرتر دستگیر میکنند. سعید محسن داخل زندان شبکه ارتباطی راه انداخته بود و وقتی رضا را میبیند نوشتهای در سلولش میاندازد و نام حدود 95 نفر از بچههایی که اسمشان گفته شده بود و از نظر اطلاعاتي سوخته بودند را به رضا میدهد. وقتی رضا را به بازجویی ميبرند، اول خیلی مقاومت میکند، اما بعد حاضر میشود حرفهایش را بزند و گریه ميکند و میگوید من دارم خیانت میکنم و اسامی سوختهشدهها را میگوید. ساواکیها با خود میگویند عجب طعمهای گیر آوردهایم و به او اعتماد میکنند. بچهها با ارتباطاتی که در سلولها داشتند به رضا پیغام میدهند که اعتماد به دست آمده را از دست نده و اگر احمد رضایی را از تو میخواهند قبول کن که تلاش میکنی او را پیدا کنی. رضا هم همین را میگوید و حاضر میشود با اکیپهای گشت ساواک به خیابانها برود تا احمد را پیدا کند و حتی شبها به خانه پدریاش میرفته تا رد پایی از احمد پیدا کند. بچههای سازمان از طریق خانوادهاش با او ارتباط میگیرند و به او میگویند فلان روز برو به حمام جعفری که دو تا در دارد، از این در داخل حمام شو و از آن در فرار کن. رضا هم همین کار را کرد و از چنگ مأمورین ساواک در لحظه مناسب فرار کرد، اما این ماجرا را بعداً طور دیگری تعريف كردند تا برای خانواده دردسر نشود و رد گم شود. آنها گفتند زمانيکه رضا با ساواکیها در خیابان میگشته یکی از افراد سازمان به شکل واکسی در آمده و در حال واکسزدن کفش او نشاني حمام را داخل کفشش گذاشته است. به هرحال ساواک در ماجرای فرار رضا رودست خورد و ما كه در زندان اوين بوديم ناراحتي و حساسيت ساواك را درك ميكرديم و برادر كوچك رضا را بردند و كتك مفصلي به او زدند.
یکی از تکنیکهای انقلاب همین ارتباط درون زندان با بیرون بود. یک طرح فرار دستهجمعی هم بود که لو رفت و یک شب همه ما را از اتاق چهل نفره به سلولهای انفرادی بردند.
●●چطور شد که یک نفر مثل تقی شهرام که فرد برجستهای هم نبود توانست بقیه اعضا را جذب کرده و همهکاره شود؟
●در ويژگيهاي شهرام همه اتفاقنظر داشتند كه آدم پرادعا و مغروری بود. پيش از دستگیری من شاهد بودم بهرام آرام که مدتی با او همتیم شده بودیم مانده بود با او چه کار کند. او میگفت که تقی آدم مغروری است و در سایه غرورش هم آدم پرکاری است، پرکاری و غرور با هم عجین شده بود، اطلاعات شهرام هم بسیار زیاد بود و از همهچیز خبر داشت. او روحيه كنجكاوانهاي داشت كه دل و رودههای آدمها را در میآورد و همه مسائلشان را بیرون میکشید و به اصطلاح روحيه اطلاعاتي داشت و وقتی بیرون می رفت چند قرص سيانور در دهانش ميگذاشت تا زنده دستگیر نشود.
●●برفرض شهرام آدم مغروری بوده، آیا این دلیل کافی است که چنین کارهایی انجام بدهد؟ یک نفر مغرور بوده، اما کشتن مجید کاري دستهجمعی بوده است. در یک سازمانیکه خودش با استبداد و ظلم مبارزه میکند و آرمانگراست چگونه افراد دیگر به چنین کاری تن میدهند؟
●پس از شهادت افراد دیگر مثل رضا رضایی، رهبری ایدئولوژیک سازمان دست تقی افتاد. بهرام دست و پا میزد و مقاومت میکرد. گاهی مسائلی که تقی برایشان میگفت برای ما هم میآورد ما هم یک جوابهایی میدادیم، ولی زمانی احساس کردم دیگر بریده است. آن زمان هم که دیگر بریده بود و نماز نمیخواند از خودش سؤال میکرد و مردد بود. من به این سؤال همیشه اینگونه جواب میدادم که شما اگر پنج نفر باشيد یک گروه تشکیل میدهید، در این پنجنفر یک نفر هم خیلی متکبر هم پرکار است و هم تئوری بلد است و پر مطالعه است، با او باید چگونه برخورد کرد؟ مثلاً از يكي از مديران سابق اطلاعاتي پرسیدم گفت باید رویش را کم کرد. گفتم پيش از اینکه رویش کم شود روی شما را کم میکند، چون از همه جهت جلوتر است، پرمطالعه و پرکار است و در جهت رهبریاي که میخواهد پیدا کند خستگیناپذیر است.
تحلیل من این بود که تقی در زندان ساری تحتتأثیر حسین عزتی که به متون مارکسیسم وارد بود از مبارزه مسلحانه بریده بود. من همان زمان در خانه تیمی همه متون مارکسیستی که از خارج میآمد و در نقد مبارزه مسلحانه بود را مطالعه کرده بودم. دلایلشان برای رد مبارزه مسلحانه از موضع مارکسیستی کافی بود. این مشی بويژه در آن شرايط با اصول مارکسیسم اصلاً قابل تبیین نبود. به نظر من شهرام در عمق وجودش مارکسیسم را قبول کرده بود و مبارزه مسلحانه را هم نمیتوانست بپذيرد و با ویژگیها و روحياتش همخواني نداشت، چون بیشتر اهل کار روشنفکری و کتاب خواندن بود. مثلاً در زندان كمتر لباسهایش را میشست و ترجيح ميداد کتاب بخواند. بهرام آرام میگفت يكبار شهرام به كوه رفته بود، از میان نهری عبور کرده بودند و آب داخل سلاح کمریاش رفته بود و تا ده روز اصلاً سلاحش را تمیز نکرده بود، اسلحهاش زنگ زده بود و دو بار هم با همین اسلحه بیرون رفته بود. مبارزه مسلحانه نوامیس و ضوابطی داشت، مثلاً حفظ اسلحه، تمیزکردن آن، هوشیاری و اینکه آدم کنجکاو نباشد و اطلاعات بیش از حد پیدا نکند. عید 53 جزوه سبز را منتشر کردند، كه به قلم او بود. اسم سبز را من رویش گذاشتم، چون روی کاغذ سبز پوست پيازي بود. نقد من آن زمان این بود که مبارزه مسلحانه با مارکسیسم قابل تبیین نیست و این تغییر ایدئولوژیک چه ضرورت مردمی، خلقی و استراتژیکی دارد؟ این جزوه سه نسخه یا چهار نسخه بود و در هر شاخه یک نسخه داشتیم كه خیلی محرمانه و سری بود و در اولین فرصت بايد آن را ميسوزاندیم. نقد من این بود و روی این نقدم استوار بودم. در مدتیکه بیرون بودم و بعد در زندان تحلیلم این بود و حالا هم همین است که شهرام در عمق وجودش مارکسیست شده بود و در مارکسیسم هم چون با متون آشنا شده بود و جنبه فلسفی مارکسیسم را پذیرفته بود، خطمشی را قبول نداشت. او مانند فداییها و دیگران نبود که مثلاً «درباره عمل» یا «درباره تضاد» و يا زندگي چهگوارا نوشته مائو را بخوانند و به مبارزه مسلحانه برسند. چهگوارا میگفت مارکسیسم یک علم است مثل شیمی و فیزیک، ولی شهرام مارکسیسم را اینگونه نمیدید، بلكه آن را یک جهانبینی ماتریالیستی میدید و عمیقاً به این رسیده بود که عمل مسلحانه درست نیست. همان چیزی که بیژن جزنی هم در سال 52 گفت که مبارزه مسلحانه تاکتیکِ محور است و نمیتواند هم استراتژی باشد و هم تاکتیک. بعد هم گفته بود مبارزه مسلحانه بیشتر مال خردهبورژوازي چپ است و پرولتاریا نباید تابع آن بشود. سال 51 که در زندان موقت شهربانی بودم با مهندس محمد توسلی بحثی داشتم؛ آقای توسلی میگفت من نگرانم، زيرا از نظر تاریخی مارکسیسم در ایران همیشه ضربه زده است، ولی اكنون میبینم شما رابطهتان با مارکسیستها بسيار خوب است. من گفتم آنها در خطمشی ما گام برمیدارند، مبارزه مسلحانه که از مارکسیسم در نمیآید.
●●یعنی آنها از فلسفهشان عدول کردهاند؟
●بله من به این معتقد بودم. به هر حال پس از کودتای 28 مرداد بورژوازی ملی و خردهبورژوازی چپ زیر چکمههای امپریالیزم له میشد، نه بهطور طبیعی بلکه به خاطر فشار، زور و سلطه سرمایهداری وابسته و بهناحق در حال اضمحلال بود و این یک واکنشی دارد و اين پروسه از پس از كودتاي 28 مرداد 1332 آغاز شده بود. آن زمان کارگرها اصلاً در فاز صنفی هم نبودند چه برسد به فاز سیاسی که بعد بخواهند به فاز سرنگونی رژیم و مبارزه مسلحانه برسند. محمدرضا سعادتی نماینده رجوی در زندان قصر به ما میگفت که شما خردهبورژوازی چپ هستید. گفتم خدا را شکر، خردهبورژوازی چپ بیرون مبارزه میکند، ما که مشکلی نداریم این را به ما بگویید، ولی با همان دیدگاه، شما در خط بورژوازی هستید، مهندس بازرگان یک تفکر بورژوازی ملی دارد، شما هم به کتاب «راه طی شده» انتقادی ندارید و میگفت عجب حالا ما شدیم بورژوا، من هم گفتم اين نحوه نگرش شماست.
●●این پرسش هنوز باقی است که چطور شهرام و دوستانش که مارکسیست شدهاند دست به ترور همرزمان خود ازجمله مجید شریف واقفی و دیگران میزنند؟
●با همان تحلیل مارکسیستیشان گفته بودند که سیر جامعه به سمت اضمحلال خردهبورژوازی چپ است، اما پرولتاریا در حال رشد است، بازتاب خردهبورژوازی چپ در سازمان، مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه هستند. آنها خود را هم رهبر پرولتاریا میدانستند و گفته بودند اگر یک ضربه به اینها بزنیم این تغییر طبقاتی انجام میشود، غافل از اینکه در یک اتاق در بسته چنین تحلیلی از جامعه خیلی ذهنی بود.
●●درحالیکه سیر جریان برعکس شد، همان خردهبورژوازی که از ديدگاه آنها درحال اضمحلال بود غلبه کرد و جریان به دست آنها افتاد.
●بله، دراینباره بهمن بازرگانی تحلیلی دارد و میگوید پس از 28 مرداد جريان مذهبي و ملي از كودتا ضربه خورد و آنها را مقاوم كرد و قوي شدند. مردم قبلاً به غرب خوشبین بودند، ولی پس از 28 مرداد غربزدگی مطرح شد و مذهب، روشنفکرهای خاص خود را پیدا کرد و سنت قویتر شد. به نظر او تمام این گروههای چریکی در حاشیه بودند و اينکه ادعای هژمونی میکردند اشتباه بود.
جدا از اینکه این کار توجیه مارکسیستی داشت یا نه، یک رویه قابل قبول برای همه گروههای مبارز نهادینهشده بود و آن هم وحدت در میدان نبرد و اتحاد ضدامپریالیستی ميان گروههای ضدامپریالیست بود. شهرام و دوستانش از این رویه عدول کردند. با همان فرهنگ شکی نبود که شریف واقفی ضدامپریالیست بود، صمدیه لباف، شاهسوندی و ناصر انتظارمهدی اگر خردهبورژوا هم بودند ضدامپریالیست هم بودند، آنها میدیدند این طبقه توسط امپریالیسم در حال اضمحلال بود و در برابر این روند سخت مقاومت میکرد، از اينرو با اصول خودشان درگیری نظامی با این طبقه خیانت بود. حزبتوده این کار را محکوم کرد و در سال 52 یک بیانیه داد و مطرح كرد كه سازمان مجاهدین و ما دو نیرو در کنار هم هستیم كه علیه رژیم سلطنتی و بر ضد امپریالیسم مبارزه ميكنيم و حتی مبارزه مسلحانه را هم تأیید کرده بودند. تبيين بهرام آرام این بود که ما را خردهبورژوا میداند و خود را پرولتاریا و پرولتاریا با خردهبورژوازی متحد شده است.
ولی برخی مارکسیستها هم از حذف شریفواقفی خوششان آمد. بیژن چهرازی با من همکلاس بود، در زندان که با او قدم میزدم، به من گفت آخرین گروه مذهبی هم مارکسیست شد، ویژگی جامعه ایران مارکسیستی است. به او گفتم اعماق جامعه ایران این تحلیل را قبول ندارد، نیروهای مذهبی خیلی قوی هستند. به مارکسیستها میگفتم شما در تحلیلهایتان اول اسلام را روبنای جامعه شبانی و برخی عناصر تجاری میدانید، سپس گفتید اسلام روبنای فئودالیسم است، زمان مصدق گفتید روبنای بورژوازی ملی است و پس از 15 خرداد گفتید روبنای خردهبورژوازی چپ است. خسرو گلسرخی در دادگاه خود در سال 1352 گفت روبنای پرولتاریاست و حضرت علی ستاد زحمتکشان بوده، این مذهبی که میتواند روبنای همهچیز باشد و اینقدر کششپذیر است آیا میتواند همینطوری روبنا باشد؟ حتی میگفتم مائو گفته باید هفتبار انقلاب فرهنگی بشود و هر بار هفتسال طول میکشد، یعنی 49 سال روبنا بر زیربنا تقدم دارد. دربرابر این حرف بیژن چهرازي میگفت باید تأمل کرد.
●●اما گذشته از این بحثهای تئوریک، این تصفیه فیزیکی در درون یک سازمان مبارز بازتابهای زیادی هم در بیرون داشت و گویا واکنشهایی را برانگیخت.
●بله، مرحوم بازرگان از اینکه سازمان مجاهدین که دستپرورده تفکر مذهبی خودش بود اینطور شد به قدری وحشت کرد که گویی آذربایجان میخواهد تجزیه شود و مملکت دارد از دست میرود. تعامل با امریکاییها و مسائلیکه پیش آمد و زمینهساز انقلاب شد، تا حدی از ترس مارکسیسم بود. یکی از تحولاتیکه پس از این ماجرا رخ داد تغییر سیاستهای امریکا و رژیم بود. یکی از مقامات امریکا گفت اگر آزادی بدهید خود چپ و راست به جان هم میافتند. من این را در مطبوعات آن زمان خواندم. طبیعی هم بود و به لحاظ تحليل طبقاتی اينکه مذهبیها و مارکسیستها با هم درگیر شوند و آنها هم نفتشان را ببرند و مسائل نظامیشان را حل کنند بهتر بود. اما بعد که امامخمینی به میدان آمد و شعار مرگ بر شاه داد، چپ و راست موقتاً کمرنگ شد. من از اين وضعيت خیلی خوشحال بودم.
در زندان هم واکنشهای زیادی بهوجود آمد. ابتدا وقتي مارکسیستها کار جریان شهرام را محکوم نکردند مذهبیها کمونشان را از آنها جدا کردند.
من در قرنطینه که بودم وقتي یقین پیدا کردم که سازمان مارکسیستی شده و بیانیه دادهاند و آدمکشی شده با خود گفتم سیسال مارکسیسم ضربه خورد. البته بعدها خودشان در مهر 57 به عنوان سازمان پیکار بیانیه دادند و این کار را نقد کردند. کارشان با هیچ منطقی قابل دفاع نبود. اگر بهانه ميگرفتند و صمدیه و مجید را متهم میکردند که اسلحهها را برای خودشان مصادره کردهاند، در مورد محمد یقینی هیچ توجيهی هرچند به ظاهر نداشتند شهرام از پشت با اسلحه او را میکشد و جسدش را هم در سد کرج میاندازند. این قتل کاملاً نشان داد که حذفهاي خونبار ناشي از رهبریطلبی بوده است. این جریان بعدها نامشان را عوض کردند و به سازمان پیکار برای رهایی طبقه کارگر تبديل شدند.
●●بر سر این واقعه تلاطم شدیدی در میان نیروها افتاد و هرکسی تحلیلی کرد. بعضیها گفتند که سازمان از اول مارکسیست بوده، ولي آن را اعلام نميكرده است، اما حالا ماهیتش آشكار شده، بعضیها گفتند مسئله خصلتی بوده، شما خودتان چه تحلیلی نسبت به این قضیه داشتید؟
●ميتوان گفت مارکسیسم مکتب جبر است چون ماتریالیسم تاریخی میگوید پنج دوره تاریخی جبراً باید تکرار شود و برگشتناپذیر است. من نام آن را مکتب جبر گذاشتهام، ولی در قرآن انسان به اوج هم که برسد ممکن است برگردد، به قله عرفان هم که برسد ممکن است برگردد، به افول هم که برسد و به هردرجه از انحطاط دچار شود میتواند به خود آيد و برگردد، یعنی اصل بازگشتپذیری انسان را قبول کرده است. من این را معجزه قرآن میدانم که انسان میتواند توبه کند و خود را اصلاح و تقواسازی کند و برگردد. از دیدگاه من انسان چنین موجودی است. سازمانی که آن همه کار کمی ـ کیفی و اخلاقی کرده بود، چنان الگو شده بودند که ساواک هم میترسيد بچهها را اعدام کند.
پرويز ثابتي مقام امنيتي میگفت اگر هريک از این مذهبیها را اعدام کنیم دوهزار چریک میجوشد، ولی در نهایت به این رسیدندکه این سازمانی که در شرایط خفقان توانسته دویست کادر تربیت کند، اگر اینها بمانند هم خطرناک است و خود را بازسازی كرده و رشد میکنند و سرانجام دست به اعدام آن کادرهای اولیه زد. آنها افراد کیفی و باتجربه و مؤمن بودند و روی رعایت اصول پافشاري كرده و افراد را کنترل ميكردند. مثلاً اگر کسی غرور داشت آن را پیشبینی میکردند. آنها درباره مسعود رجوی گفته بودند غرورش بالاخره ضربه میزند. بدیعزادگان، حنیفنژاد، سعید و بهمن همه همين را ميگفتند. حتی خودش جلوی همه در اتاق 40 نفره اوين گفت من نمیدانم چرا مشهدیها مغرورند مثل شریعتی، امیرپرویز پویان، جلال فارسی و من. یعنی غرورش را هم به جغرافیا نسبت داد. این مسائل مورد توجه بود. به هرحال رهبرها، خصلتها را با پرورش و کادرسازی کنترل میکردند، ولی وقتی آنها اعدام شدند، کیفیت پایین آمد و خیلی خصايل رو شد. ازسوي دیگر یک مشکل اساسی وجود داشت، سازمان رسالت بزرگی بهعهده گرفته بود، از یکسو میخواست با رژیم مبارزه مسلحانه کند، ازسوي ديگر میخواست نواندیشی دینی داشته باشد و از یک طرف میخواست که سازماندهی و استراتژیک را تدوین کند و تحلیلی از تاریخ اسلام و تاريخ معاصر داشته باشد. آنها در چند وجه کار میکردند و پیشبینی هم کرده بودند اگر این کار ایدئولوژیك و این نوآوری ادامه پیدا نکند ما توسط ارتجاع فکری بلعیده میشویم.
یک مشکل دیگر هم بود، وقتی ما میپرسیدیم امتیاز ما نسبت به تشکیلات سراسری روحانیت چیست؟ حنیفنژاد میگفت آنجا قرآن آموزش داده نمیشود، ما روی قرآن کار میکنیم. این مسئله در انجمن اسلامی مطرح شد. او گفت روی قرآن هم که کار میکنیم احکام اجتماعی قرآن را میخواهیم دنبال کنیم، احکام فردیاش که در رسالهها هست، ما روحانیت را در حد خودش قبول داریم. بعد وقتی روی قرآن کار کردند و گفتند قرآن راهنمای عمل شود و واژه مکتبیبودن را در استراتژی آوردند به این نتیجه رسیدند که قرآن خودش محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ دارد و… اینجا کشتی ما به گل نشست، یعنی وقتي با آموزشهای جاری، رويكرد به قرآن داشتيم برخی را میگفتند منسوخ شده که ديگر كاربردي ندارد، متشابهاتش را هم میگفتند که ایمان باید داشت، ولی به آن عمل نکرد. درباره محکماتش هم که به قول علامه طباطبایی در «الميزان» حدود 16 نظر بنیاداً متفاوت وجود دارد که با نظر ایشان هفده نظر میشد. وقتی این دیدگاههای مختلف وارد یک سازمان كه مبارزه مسلحانه میکند ميشود، هفده انشعاب با بار مسلحانه بهوجود میآید، یعنی این دیدگاهها به جان هم میافتند و از همینجا بود كه به گِل نشستيم. در سال 1352 در کرج جلسهای گذاشته و این حرفها را زده بودند و گفته بودند بهتر است ما قرآن را از آموزشها حذف بکنیم و علم را ملاک بگیریم، چون علم 400 سال است ثبات داشته، از نیوتن تا انیشتین، از انیشتین تا پلانک مشخص است کجاها به آن حاشیه زدهاند و این پیچ و خمهایی که در فقه و دین است درآن نیست.
●●از نظر سیاسی این واقعه چه پیامدهایی در میان بچهها داشت؟
●در قرنطینه زندان قصر که بودم جریان فکریاي شکل گرفته بود که خیلی مأیوس بودند و میگفتند پس از مرگ پیامبر در سقيفه حضرتعلی را در شورا دعوت نکردند. در دوران امام حسین آن اتفاقات افتاد و امویان غالب شدند، در دوره معاصر هم انقلاب مشروطیت به آن سرنوشت ناهنجار کشیده شد، نهضتملی هم آنطور شکست خورد و کودتای 28 مرداد شد، قیام پانزده خرداد هم سرکوب شد، امید ما به مجاهدین بود كه آن هم اينگونه شد. این جمعبندیها یک کپسول یأس بود که با انسجام تاریخی توجیه میشد. ما میگفتیم تکامل در تاريخ مارپیچی است، پس از هر ضربهای، مدار بالاتری است. میگفتم اگر کلی کار میکردیم که مارکسیسم با اين عملكردش در ايران را نقد کنیم به اين اندازه افشاگر و خودبيانگر نبود، یعنی اين كار مارکسیسم را از صحنه تاریخ کنار میزد. نفس امیددادن خیلی مطرح بود. برخي اين كار ماركسيستها را پيروزي ميدانستند، اما در عين حال يك شكست واقعي هم بود و ديديم به چه سرنوشتي دچار شد. یک دیدگاه مارکسیستی هم از این واقعه خوشحال بود و میگفت ویژگی جامعه ایران مارکسیستی شده است. برخی مارکسیستها هم بودند که این ترور را محکوم میکردند. یک دیدگاه هم این بود که نارساییهایی درون سازمان بوده و کشف این نارساییها خودش یک معجزه بود، یعنی به دلیل اینکه بچهها صادق بودند و خون داده بودند، مثل کوره ذوبآهن که ناخالصیها رو میشود، ناخالصیهای تفکر سنتی و دیدگاههاییکه داشتیم رو شده بود و این بزرگترین پیروزی بود که ما روی آن کار کردیم.
●●در مورد مارکسیسم چه؟ آنها این مشکلات را نداشتند؟
●انتقادی به نحوه ورود مارکسیسم به ایران دارم که از راه فلسفی وارد شد. همه تلاش گروه ارانی این بود که بگویند خدا نیست، جنبه فلسفی و ماتریالیستی مارکسیسم بیشتر برای آنها مهم بود. به کاسترو گفته بودند که نام خدا را بالاي بیانیه نگذاریم. گفت بگذار باشد اگر خدا هست که باید باشد و اگر نیستکه طوری نمیشود، ولی شهرام و همفكرانش اصرار داشتند که همه را بیخدا کنند و این تأکید بر جنبه فلسفی در ایران خيلي ضربه زد.
مارکس را واقعاً باید بازخوانی کرد، زيرا دیدگاههای اقتصادی و اجتماعیاش خیلی قابل توجه است. اكنون در غرب هم روی آن کار میکنند و نتیجههای خیلی خوبی ازآن گرفتهاند، اما مارکس در ایران بازخوانی نشده و بیشتر جنبههای فلسفی آن مد نظربوده است. در میان مذهبیها هم پرسشهايی در همین رابطه وجود داشت که خدا چه نقشی در کار ما دارد؟ مارکسیستها میگفتند امام زمان چه نقشی در خطمشی شما دارد؟ روي اینها کار نشده بود، ولی مسئلهاي ریشهای بود، یعنی کاری به مارکسیسم نداشت و یک جوشش طبیعی در بچه مسلمانها بود، میگفتند که وقتی خدا مبنای تفکر و فلسفه ماست میخواهیم از او کمک بگیریم و حضورش را احساس کنیم. آنها جان به کف و فداکار شده بودند، این یک تعالی بود، ولی میخواستند از خدا مدد بگیرند، همانطور که ابراهیم و انبیا، مدد میگرفتند. این گمشده ما بود و آنها دعا میکردند خدا به آنها کمک کند، ولی تبیینی نبود.
●●اكنون بسياري از افرادی که اهل تزکیه هستند میگویند بروید تزکیه کنید تا ارتباط پیدا کنید.
●تزکیه فردی آن موقع مورد قبول نبود، مکانیزم آن هم مرید و مرادی بود و معلوم نبود آن عرفانی که مصطلح بود به کجا میرسید. مراد روی مرید کار میکرد، شخصیت و هويت او را تخلیه میکرد و خود را در جای خدا در ذهنش میکاشت. اینها مسائلی بود که آموزشهای رایج مذهبی پاسخگوي آن نبود، مثلاً ما خدا را از طریق براهین علمی و عقلی اثبات میکردیم، بحثی بین بچهها بود که طرف میگفت تو داری نیمساعت از نیستی به هستی میرسی، از بیخدایی به خدا میرسی، در این نیمساعت که برای رسیدن به خدا استدلال میکنی، به کسی امتیاز میدهی که ماتریالیست است و خدا را قبول ندارد، چون از نیستی و بیخدایی شروع کردی و براساس آن استدلال میکنی، پس با بیخدایی هم میشود استدلال کرد. اثبات این خدا هم آن خداییکه بر انسان اشراف داشته باشد نبود. من خودم در معرض همه آموزشهای سازمان بودم و روی بحثهای خدا و ذره بیانتها خیلی کار کرده بودم، کتاب دکتر صادقی به نام «آفريدگار و آفريده» را هم خوانده بودم، ولی وقتی در سلول بودم از طالقانی بیشتر میترسیدم تا خدا. این برای خود من هم در سلول مسئله شده بود. مدتی در همهچیز شک کردم و به جایی رسیدم که گفتم خدايا اگر هستی کمکم كن. واقعاً اين دوران بهترین و لذتبخشترین دوران زندگیام بود. این را نمیشود منکر شد، چرا كه به هر حال جوشیده از متن خود بچه مسلمانها بود.
از سال 53 تاكنون (سال 1388) سيوپنجسال میگذرد. پس از 35 سال برخي از متفكران مسلمان ما ميگويند این قرآن کلام خدا یا کلام محمد است. این بحث آن زمان هم بود. بهرام آرام میگفت این قرآن یک مجموعه ضد ظلم است و انسجام هم دارد، ولی از کجا معلوم مال خدا باشد؟ ما جوابی به او میدادیم و میگفتیم آيا قبول داري كه حضرت محمد انسانی صادق است؟ میگفت آره. میگفتیم او خودش میگوید قرآن مال خداست. اينكه حضرت علی 50 سال در پراتیک مستمر بوده است را قبول داری؟ میگفت آره، ولی نه او قانع میشد نه ما جوابی قانعکننده برای خودمان داشتیم. این جواب فقط بحث را متوقف میکرد.
برخي متفكران و حوزويها ميگويند قرآن که کتاب روش و استدلال نیست. آن زمان هم همین بود. ما چیزی را میگفتیم که جنبه زیربنایی و روش و استدلال داشته باشد. با این دیدگاه این دو مؤلفه در مارکسیسم وجود داشت و از ماده ازلی ـ ابدی که مبنای فلسفهاش بود به چهار اصل دیالکتیک در جهان و پس از آن به تقدم ماده بر ایده میرسید. پنج دوره تاریخ را تعریف میکرد تا به شکل حکومت که دیکتاتوری پرولتاریاست ميرسيد، ولی آیا ما میتوانستیم این کار را بکنیم، یعنی از مکتبمان روش و استدلال داشته باشیم؟
همین امروز هم اگر شما به حوزه علمیه بروید میگویند قرآن کتاب روش و استدلال نیست و اگر با برخي متفكران صحبت کنيد میگویند کتاب روش و استدلال نیست. در مراسم هفتم مرحوم بازرگان در حسينيه ارشاد گفته شد آقای بازرگان اواخر عمرش تلاش داشت بگوید دین برای حکومتکردن نیامده، ولی اشتباهش این بود که این کار را میخواست از طریق آیات قرآن از درون دین اثبات کند، درحالیكه قرآن کتاب روش و استدلال نیست و از بیرون دین باید این کار را کرد. حالا متفکران اسلامی که مورد تأیید نظام جمهوریاسلامی بودند چنین دیدگاهی دارند. این مسائل آن زمان مطرح بود، پس واقعاً نمیتوانیم صرفاً با محکومکردن و یا نادیدهگرفتن و عبوركردن از آن مسائل، مشکل را حل کنیم. پرسشهايي بود که پاسخي نداشت و در آن مقطع هم واقعاً کسی نبود به آن جواب بدهد. در سال 88 هم پرسشهايي وجود دارد که کسی در پی پاسخدادن به آن نيست.
●●اما برخي مدعی هستند به جواب رسیدهاند.
●ولی این پاسخها تناقضات زیادی دارد. حالا اگر پرسيده شود روش و استدلال قرآن چیست؟ میگویند منطق ارسطو کلید فهم قرآن است.
●●نکتهایکه بعدها مطرح شد این بود که این خشونتگرایی بین گروههای سیاسی ناشی از ایدئولوژیگرایی بود، چون طرفین دارای یک ایدئولوژی دگم و متصلب بودند ایدئولوژی همدیگر را نفی میکردند و نتیجهاش این درگیریها و خشونتها میشد. از درون این جمعبندیها رسیدند به اینکه اصلاً ایدئولوژی را کنار بگذارند.
●ایدئولوژی معمولاً سیاه سفید است. میگویند هرکه با ما نیست دشمن ماست و مراتب رشد را در نظر نميگيرند، ولی ماجرای خشونت سال 54 شکل تشکیلاتی داشت و میگفتند چون آنها از تشکیلات عدول کردهاند باید اعدام شوند، درحالیکه تشکیلات هویتی به نام اسلام داشت و هرکس این هویت را زیر پا میگذاشت مشکل داشت. بعداً در سال 57 از خود انتقاد کردند که باید سازمان را به حال خودش میگذاشتند و آنها که مارکسیست شدند انشعاب میکردند. یک عامل دیگر هم رهبریطلبی بود كه با ایدئولوژی تناقضی همراه شده بود و این عوامل با هم جور شده بود. البته وقتی شهرام، محمد یقینی را کشت هیچ دلیل تشکیلاتی سیاسی ـ ایدئولوژیک وجود نداشت و کاملاً براساس رهبریطلبی بود و آغاز افول آشكار آنها از همانجا بود.
●●گروه رجوی چه برخوردی کردند؟
●دكتر كريم رستگار نقل ميكرد كه گروه رجوی ابتدا باور نمیکردند که افراد بیرون در حال مارکسیست شدن هستند. هرچه کریم رستگار و دیگران گفتند باور نمیکردند که افراد بیرون مارکسیست میشوند. وقتیکه یقین کردند و تلویزیون مصاحبهها را نشان داد مسعود شروع کرد نمازشب خواندن و از خدا استغفار کردن.(1) آن زمان رسم بود که وقتی کارمان گیر میکرد دست به این کارها میزدیم تا به آرامشی برسیم. بعد به این نتیجه رسیدند که ایدئولوژی سازمان ایرادی نداشته و یک کودتای خارجی بوده و ما هم تشکیلات را وادادیم و این عناصر درآن نفوذ کردند. به همين دليل باید برخورد قاطع میکردیم که برخورد قاطع تبدیل به مرکزیت صرف شد، یعنی آنها هم در واكنش، به خط شهرام افتادند. در آن مرکزیت هر کسی انتقاد میکرد میگفتند این همان شهرام یا همان بهرام است. من تا مدتی اصلاً حاضر نبودم نقدهایشان را به دیگران بگویم، ولی برخوردی با من کردند که گویی دشمن آنها هستم. یا وقتي آقای محمدی ایرادي داشت میگفتند این همان شهرام است. حتی آقای ابریشمچی که از خودشان بود چون چند تا انتقاد کرده بود، بایکوتش کردند، با علی زرکش و فضلالله تدین نيز همین کار را کردند. من میگفتم این بلاهایی که به سر ما میآورند باعث اتحاد و انسجامشان نمیشود و گروهی از آنها انشعاب ميكنند، چندی نگذشت که آقایان محمدي، بهزاد نبوی و رئيسطوسي از آنها جدا شدند و مؤتلفه موضعگیری کردند.آنها از همه طلبکار شدند، یعنی بهجای اینکه چنین ضربهای را که قرنها اسلام را عقب انداخت و فاجعه بود ریشهیابی کنند و جوابی به مردم بدهند، از همه طلبکار شدند. کریم رستگار میگفت در آن مقطع به مسعود میگفتیم بالاخره ما باید از خودمان انتقاد بکنیم، اما او میگفت اگر سازمان را نفی کنی راستها روی سرمان سوار میشوند، یعنی تضادی که تکبر با تضادي كه در جزوه شناخت آمده این مسئله را ایجاب ميکند که ما نمیتوانیم از خودمان انتقاد کنیم.
از اينرو من معتقدم اين بحران طبیعی است، هر پدیدهای «قدری» دارد،(2) ما «قدر»مان تمام شده بود. چند جوان میخواستیم هم مبارزه مسلحانه و هم قوانین مبارزه مسلحانه چریکی را تدوین کنیم، هم دانش سازماندهی و نوآوری در دین داشته باشیم و هم مبارزه مکتبی را نهادینه کنیم و در چند شاخه کار میکردیم. پس از شهادت رهبران و بنیانگذاران ما بهتدريج قدرمان در حال تمامشدن بود، میگفتیم يك کش دهسانتی را تا دوازده سانت ميتواني بکشی، اما اگر بیست سانت بکشی پاره میشود. قدر ما به اندازهاي نبود كه در همه این زمینهها کار کنیم، جامعه هم نمیتوانست به ما کمک کند. من چنين احساسي داشتم و در سال 1353 پيشنهاد كردم كه سازمان همزمان با اعلام دستاوردهاي خود و كششناپذيريها انحلال خود را اعلام كند كه تفصيل آن در جلد دوم خاطراتم باعنوان «آنها كه رفتند» آمده است. اوج انتقاد این بود که چرا برادرکشی شده؟ حالا مگر درون انقلاب چنين مسائلي پيش نيامد؟ میگویند در سازمان دیکتاتوری پیش آمد. مثلاً اگر كسي بخواهد حرفي مخالف نظرات طرحشده يك شخصيت فرهنگي بزند، نمیتواند نقد کند و میگویند او یک دنیا علم دارد. يكنفر در انجمناسلامی به من میگفت شما چه حقي داريد به فردي که اسلام و زبان عربی را بهخوبي ميداند انتقاد کنید؟ گفتم ایشان بت که نیست، هر انسانی را میتوان نقد کرد. اسلام برای همه مشترک است، اگر این حالت پیش بیاید آنجا هم دیکتاتوری میشود و در آنجا هم پروسه نقد بسته میشود.
من در خانه تیمی یک روز همه را مینشاندم سر حوض نقدهایم را بگویم، اما دلم نميآمد. دیدم یکی اسلحه به کمرش است، آن دیگری قرص توی دهانش است و همه جان به کفند، از اينرو نتوانستم نقدهایم را بگویم. این روحیه مربوط به منِ انسان است. در هر سازماندهی اگر آزادگی نباشد دیکتاتوری پیش میآید. آقای الگور تحلیلی از جامعه دموکراتیک امریکا میکند و میگوید در جامعه دموکراتیک امریکا جنگ ویتنام با یک گزارش دروغ از یک کارمند CIA شروع شد، به امید اینکه مافوقش دوست داشت گزارش اينگونه بالا بیاید. الگور ميگويد چرا در یک جامعه دموکراتیک يك انسان به اینجا میرسد؟ یا مثلاً با یک گزارش دروغ کارمند FBI مارتين لوترکینگ ترور شد، چرا که گفته بودند همه اطرافیانش کمونیست هستند و یا گزارشهای دروغ CIA باعث جنگ عراق شد. همه اینها هم در یک جامعه دموکراتیک است.
عدهای در سازمان گفتند هرچه سازمان بگوید همان درست است، یعنی جرأت مقابلهکردن و آزادگی لازم را نداشتند، ولی در تشکیلاتی که صددرصد سانترالیستی هم باشد، اگر افراد ببینند با هویتشان نمیخواند (هویتیکه مورد پذیرش آنهاست و يا اسلامیکه مورد پذیرش آنهاست) باید مقاومت کنند. در هر تشکیلات فرهنگی و علنی و در هر تشکیلات مخفی این عدول وجود دارد. حزب کمونیست شوروی یک سازمان سراسری علنی بود، استالین آخرین نفری بوده که با افراد تصفیه شده دست ميداده و آخرين روبوسی را میکرده و به او دلداری میداده است که من نمیدانستم، قربانت شوم چه کسی تو را تصفیه کرده است؟ استالین را اینطوری نبینید که خشن بوده است، او مکانیزمهایی داشت و در حزب اینگونه ایجاب میکرده که این نباشد و آن یکی باشد. لیابوف در اين رابطه کتابی نوشته و در روزنامه اعتماد ملی خلاصهای از آن را آورده بودند. گورباچف به او میگوید تو که در رهبری حزب کمونیست بودی از لنین تا حالا را تحلیل کن که چرا شوروی به اینجا رسید؟ اسناد حزب را در اختیارش میگذارند. میگوید لنین خودش گفته که حزب سوسیال ناسیونال دویست هزار عضو داشته است، همه اینها باید از بین بروند چون عقاید آنها با دیدگاه او ـ خودش بلشويك بود ـ مطابقت نمیکرد. يكسال بعد حدود چهل پنجاه نفر آنها ماندند و بقیه از بین رفتند. وقتی که در کنگره بیستم حزب كمونيست شوروي در1960 خروشچف آزادیخواهی را مطرح کرد، همه پچپچ کردند که این خودش قبلاً جزو این کارها بوده حالا آزادیخواه میشود و به استالين نقد ميكند. خروشچف محکم روی میز ميزند و میگوید سکوت، سپس میگوید بیایید حرفهایتان را بلند بزنید. هیچکس در سالن بلند نمیشود حرف بزند. خروشچف میگوید من که به شما آزادی میدهم، حالا هم نمیآیید حرفهایتان را بزنید، ولی آن زمان که استالین بمب اتم ساخت و سوسیالیسم را تحکیم کرد و بیست میلیون نفر در برابر مقاومت با فاشيسم هيتلري در استالینگراد شهيد شدند، من ميتوانستم جلوي چنين رهبري بايستم؟ معادله ترس هم يك واقعيت است.
به نظر من اين به انسان بستگي دارد که چه تبیینی داشته باشد. انسان از همینجا به خدا میرسد؛ خدایی که سمیع، علیم و خالق است. این زبان مشترك جهانی است. کسیکه خالق است عالم هم هست، انسان میتواند مقاومت کند و به جریانات خودبهخودی تن ندهد.
این مسئله به تبیین انسان در قرآن ربط دارد. اولاً انسان برگشتپذیر است، هرچند که خالص باشد. در قرآن دوازده بار میگوید «ان الشیطان للانسان عدو مبین»، شیطان برای انسان دشمنی آشکار است. از انبیا گرفته تا همه مردم در معرض وسوسه قرار گرفتهاند، ولی راه توبه هم باز است و اینطور نیست که بگوییم جبری است و خودسازی هم ندارد و بازگشت هم نمیشود کرد. با همین دیدگاه بود که گفتیم ضربه 54، هرچند فاجعهای است که قرنها ما را عقب انداخت، ولی تازیانه تکامل است و از آن هم برکات زياد درآوردیم. یکی همین مسئله خدا بود که قبلاً همه را دچار بحران میکرد و به اين رسیدیم که خدا را نمیشود اثبات کرد، انکار کرد، تعریف کرد و يا در آن شک کرد. اين نقطهعطفی بود. به مجید شریفواقفی گفته بودند تشکیلات جدیدی درست کنیم، او گفته بود این فایده ندارد، ما دوباره تشکیلاتی راه میاندازیم و باز تضاد علم و دین مطرح میشود و انشعاب جدیدی صورت میگیرد. ما اگر روی رابطه علم و دین کار نکنیم فایدهاي ندارد.
●●پس از آن واقعه شما روی زمینهها و نارساییهای درون سازمان كار كرديد که باعث بروز چنین پدیدهای شده بود؛ دراین زمینه چه کردید؟
●بله، وجه خصلتی و اخلاقیاش و همچنین وجه معرفتیاش را مورد توجه قرار دادیم. وجه خصلتیاش تکرار میشود، ولی روي وجه معرفتیاش خیلی کار کردیم، مثلاً علمآفرینی قرآن بخشی از تحقیقات ما بود. عقلانیت وحی مقاله دیگری بود که در این زمینه منتشر کردیم.
آنهاییکه در آن فضا نبودند مسئله را خیلی ساده فرض میکنند. اکنون هم اگر کسی آن ضعفها و پرسشها را حل کرده بايد بگوید. آن موقع آقای هاشمی رفسنجانی با آقای رجایی ارتباط داشت و به ما پیغام داده بود که «اقتصاد به زبان ساده» شما کمونیستی است، اما «راه انبیا ـ راه بشر» بد نیست. ما جواب دادیم که این اقتصاد به زبان ساده مبتنی بر نظریه سه دانشمند اقتصاد؛ لاسال، ریکاردو، و مارکس (بهعنوان یک اقتصاددان) است و اصلاً حرف فلسفی درآن مورد توجه نبود. طبق گفته مارکس اگر هزينه یک مداد دهشاهی شود و آن را دو ریال بفروشید، این سیشاهی ارزش اضافی است. در پاسخ اين پرسش که حق کارفرما چه میشود؟ میگویند سود کارفرما در آن ده شاهی هست، مزد کارگر هم در آن ده شاهی حساب شده است، استهلاک ساختمان و استهلاک ابزار هم در آن دهشاهی هست، درنتيجه آن سیشاهی ارزش اضافی می شود. اگر نقدی به این نظریه ارزش اضافی داريد به ما بدهيد، ما آن را در رادیو میهنپرستان بهعنوان تئوری آقای رفسنجانی مطرح میكنیم، كه پاسخی داده نشد.
●●بعضی میگفتند اگر روحانیت بر کار سازمان ناظر بود چنین نمیشد.
●آن زمان آقای لاهوتی در سازمان نظریه محکم و متشابه را مطرح كرده بود و منشأ تصميمگيريهاي شهريور 1352 در نشست كرج شد. بحث روي محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ بحث مستقلي ميطلبد كه لازم است به پس از انقلاب هم پرداخته شود. من اكنون پس از كار روي همه مباحث محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ به اين رسيدهام.
پينوشت:
1ـ ر.ك: گفتوگو با كريم رستگار، 30 خرداد 60؛ چيرگي آشتيناپذيري بر گفتمان، چشم انداز ايران، ش 21.
2ـ و كل شيء عنده بمقدار (رعد:9) ـ و قد جعل الله لكل شيء قدرا(طلاق:3).
چشم انداز ایران – شماره 67 ارديبهشت و خرداد 1390