آخرین پنل از سمپوزیوم «اکنون، ما و شریعتی» با عنوان بنیادگرایی، اسلامیسم و پسااسلامیسم و با مدیریت آیدین ابراهیمی برگزار شد. در این پنل دکتر سارا شریعتی طی بحثی با عنوان «الگوی اجتماعی اصلاح دینی، بدیل بنیادگرایی دینی» بر این امر تاکید کرد که غفلت اصلاحگران دینی نسبت به امر اجتماعی زمینه را برای تملک جامعه توسط بنیادگرایان فراهم میکند و از این حیث پس از دوران شریعتی دچار نوعی غفلت شدهایم. دکتر هاشم آقاجری نیز با اشاره به ناکارامدی دولتهای بنیادگرایانه و همچنین شکست گفتمان پسااسلامیستی برای رفع بنبست دولتهای بنیادگرایانه، تنها بدیل ممکن را گفتمان نوشریعتی خواند که هم پاسخی به بحران هویت و معنا و کرامت میدهد و هم پاسخی به مسائل اجتماعی فقر و نابرابری و چالش بنیادگرایی بازار.
آیدین ابراهیمی
بنیادگرایی به مثابه مسئله ملی، منطقهای و جهانی، اگر ریشهیابی شود همیشه مواجه با قرائتها و روایتهای متضاد و گه گاه عجیب و غریب مواجه بوده است؛ گاه به عنوان بدیل توسعه مطرح میشود و گاه به عنوان نتیجه روشنفکری دینی و گاه نتیجه مستقیم تفکر یک روشنفکر. اما مسئلهی مهمی که هست ما اینجا نشستهایم تا در مورد نسبت بنیادگرایی با نواندیشی دینی یا شریعتی یا جریانهایی که حول این محور وجود دارد صحبت کنیم.
سارا شریعتی: الگوی اجتماعی اصلاح دینی، بدیل بنیادگرایی دینی
اولین وسواسی که در این بحث کنار میگذارم وسواس در قبال مفاهیمی مثل بنیادگرایی، اسلامیسم و پسااسلامیسم است. برای اینکه بحث را پیش ببرم، مسامحتا این مفهوم را به کار میبرم. مقصودم از الگوی اجتماعی اصلاح دینی در عنوان بحث، این است که در میان پروژههای متفاوت و متکثری که در ذیل روشنفکری دینی مطرح میشود، الگوی شریعتی است که میتوان آن را الگوی اجتماعی نامگذاری کرد که البته الگوی اجتماعی که در متن پروژهی رفرماسیون و اصلاح دینی قرار دارد.
میخواهم به این نکته اشاره کنم که بنیادگرایی هم یک مسئله است و هم پاسخی به یک مسئله. درست است که بنیادگرایی یک مسئله است، اما به نیازهای مشخصی هم پاسخ گفته است. ظهور و رشد و بقای بنیادگرایی را باید تحلیل کنیم. تاکید من بر این است که بنیادگرایی کارکردهای به خصوصی دارد و به همین دلیل است که هر بار سرکوب میشود، خود را بازسازی میکند. و اگر بخواهیم جلوی رشد این پدیده را بگیریم، باید بتوانیم خود کارکردهای آن را عهدهدار شویم.
بدیل پدیدهی بنیادگرایی هم لزوماً بدیلی گفتمانی نمیتواند باشد، بلکه باید یک بدیل اجتماعی باشد؛ چرا که خود بنیادگرایی در یک بستر اجتماعی رشد کرده است.
بنیادگرایی ـ که گفتم با لفظ آن موافق نیستم ـ و لفظی عام شده است و امروز برای طیف وسیعی از پدیدهها به کار میرود، در یک تعریف ساده به نوعی افراطگرایی اطلاق میشود که بر متن دینی تاکید دارد، اما خوانشی غیرهمزمان از آن ارائه میکند و تاریخ و تحول را در نظر نمیگیرد. با چنین تعریفی، پرسش این است که تفاوت بنیادگرایی با ارتجاع مذهبی دیروز چیست؟ تفاوت این است که بنیادگرایی یک ملغمه است؛ هم جریانی است که راست است و هم از دیسکور چپ استفاده میکند؛ هم سنتی است و هم میگویند نهادهای سنتی دین را دور میزند؛ گاه به ادبیات محرومان تکیه میکند، از طرفی لحن دیگریستیز آن کاملاً با راست افراطی همصداست. بنابراین یک پدیدهی نوظهور است و ریشههای آن را الزاما در آموزههای عبدالوهاب و ابن تیمیه نمیتوان جست؛ اگرچه آن ریشهها ما را راهنمایی میکنند.
من بحثم را با دو تصویر از اسلام پی میگیرم چون میخواهم از بنیادگرایی اسلامی به طور خاص صحبت کنم. تصویر اسلام قرن بیستم و تصویر اسلام در قرن بیست و یکم را مقایسه میکنم و یک پرسش را مطرح میکنم.
تصویر اسلام قرن بیستم، چهرهای کاملا سیاسی و مبارزاتی و در حال جنگ با استبدادهای داخلی و استعمار خارجی است. بیشتر جنبشهای ضداستعماری در قرن بیستم به پیروزی رسیدهاند. اسلام قرن بیستم یک اسلام عقلانی است و با اصلاح دینی گره خورده است. برخی گفتند اسلام قرن بیستم رنسانس اسلام است و برخی از روشنفکری در اسلام صحبت کردند.
اما اسلام در قرن بیست و یکم با چه چهرههایی تصویر و بازنمایی میشود؟ القاعده؛ داعش، بوکوحرام و طالبان. تصویر اسلام در قرن بیست و یکم یک اسلام خشونتگرا، هویتگرا و نصگرا است.
پرسشی از مقایسه این دو تصویر پیش میآید: جریانی که ما میگوییم اصلاح دینی است و دو قرن تاریخ دارد؛ جریانی بنیادگرایی دینی اما یکی دو دهه بیشتر قدمت ندارد. اما به نظر میرسد جریان بنیادگرایی یک موقعیت هژمونیک پیدا کرده است؛ اکثریت نیست، اما هژمونیک شده است. بنابراین جریان مهمی است و ما باید مقابل آن موضع بگیریم. سوال من این است که این چرخش چگونه اتفاق افتاد؟ چگونه اسلام رفرماسیون قرن بیستم به بنیادگرایی قرن بیست و یکم تبدیل میشود؟
جریانی که ما امروز به عنوان بنیادگرایی میخوانیم محصول تفکر یک متفکر مانند سیدقطب نیست! این جریان بنیادگرایی یک جریان گفتمانی و روشنفکری نیست. باید این پدیده را قبل محکوم کردن فهمید. در تحلیل بنیادگرایی بسیاری سراغ آموزهها رفتند و برای مثال از رادیکالیزاسیون اسلام سخن گفتند. برخی به شرایط ژئوپلتیک خاورمیانهای نظیر مسئله نفت و فلسطین و … اشاره کردند و از اسلامیزاسیون رادیکالیسم صحبت کردند. گفتند یک دیسکور رادیکال بوجود آمده و از ادبیات و زبان و مفاهیم اسلامی وام میگیرد اما اصل پدیده یک پدیده ژئوپلتیک است. حتی گاه تحلیل روانشناسانه هم شد؛ بنیادگرایان به شمار نیامدهاند، طرد شدهاند و … .
در همهی این سه نوع تحلیل، آنچه غایب است، بنیادگرایی به مثابه یک پدیدهی اجتماعی است. من میخواهم از این ایده دفاع کنم که دو جریان را میتوان با هم خواند. ظهور بنیادگرایی را میتوان با آنچه به عنوان بازگشت امر اجتماعی یا ظهور امر اجتماعی جدید مینامند توضیح داد. این جریان جدید و تحولی که صورت گرفته در کشورهای اسلامی، جابجاییهای جمعیتی است، مهاجرت است، مرزهایی است که کمرنگ شده است، مسئلهی هویتها و بیشناسنامههاست. اسلام قرن بیستم اگر با امر سیاسی و مسئله سیاسی پیوند خورده، اما اسلام قرن بیست و یکم با مسئلهی اجتماعی پیوند خورده است. مهمترین مسئله کشورهای اسلامی، مسائل اجتماعی است؛ دوقطبی شدن جامعه، مهاجرت، طرد و محرومیت اجتماعی. به همین دلیل از بازگشت مسئلهی اجتماعی صحبت شده است. به نظر من اگر مسائل کشورهای اسلامی را با مسئلهی اجتماعی بخوانیم میتوانیم بفهمیم چرا بنیادگرایی مدام در حال بازتولید خود است.
فرض من این است که بنیادگرایی دینی خلائی را پر کرد که اصلاح دینی ایجاد کرد. بنیادگرایی دینی کارکردی داشت که روشنفکری دینی نتوانست آن کارکرد را داشته باشد؛ کارکرد مسئلهی اجتماعی و پیوند با مسائل اجتماعی و مسئلهی مردم است و این برگ برندهی بنیادگرایی بود و به همین دلیل بنیادگرایی با پوپولیسم پیوند خورد. اما به این هم باید توجه کرد که پوپولیسم واکنشی به چیست؟ یکی از پاسخها این است که یک نخبهگرایی مفرط به وجود میآید و پوپولیسم واکنش مردم به نخبهگرایی روشنفکران خود است. روشنفکران به دلیل دموکراتیزاسیون آموزش تکثیر شدند و اجتماع جداگانهیا برای خود ساختند و با خود وارد گفتگو شدند و دیگر به جامعه نیاز نداشتند. این وضعیت روشنفکری ما بود. در نتیجه در وضعیتی که جریان اصلاح دینی در کشورهای اسلامی و کشور ما روز به روز به سمت نخبهگرایی و تخصصی شدن بحثها میرفت و چهرهی روشنفکر پابلیک افول پیدا کرد و روشنفکران به آکادمیسین بدل شدند، و حلقهی واسط با جامعه از بین رفت، این بنیادگرایی دینی بود که این خلاء را پر کرد و امتیاز بیشتری پیدا کرد و ما دیدیم که بعد از انقلاب در ایران انواع پارادایمهای جدید به وجود آمد (معرفتشناسی، وجودشناسی، هرمونتیک، پست مدرنیسم) و … که گرایش اصلاح دینی را به سمت خود کشیدند و روز به روز الگوی اجتماعی اصلاح دینی افت کرد.
اینجاست که ضرورت بازگشت به الگوی اجتماعی شریعتی مطرح میشود. مقصود من از الگوی اجتماعی کار خیر و … نیست؛ اما الگوی شریعتی در جریان اصلاح دینی واجد ویژگیهایی است که برخی از آنها بدین شرح است:
1. زبان شریعتی یک زبان ارتباطی است.
2. شریعتی به مکانهای واسطی بین دانشگاه و مردم فکر کرد و در آنها حضور یافت.
3. دین را به عنوان هسته سخت فرهنگ مردم تشخیص داد و خودش را موظف دانست که در دینِ زیسته و دین متن مردم تحول ایجاد کند.
4. نقش خودش را نقش یک روشنفکر جمعی و اجتماعی دانست و پروژهی خود را اجتماعی تعریف کرد.
در زمانیکه حتی استاد دانشگاه بود میگفت من یک استاد و پژوهشگر صرف نیستم و فعالیت روشنفکری را همپای کار پیامبران میدانست که به معراج میروند اما بازمیگردند. در شرایطی که امروز با آن مواجهیم که اصلاح دینی روز به روز به سمت نخبهگرایی میرود و زبانش پیچیدهتر میشود و مسائلش جنبه تئولوژیک پیدا میکند و از مسائل اجتماعی مردم ـ فقر و نان و زنان و زیست روزمره و زلزله و اکولوژی و …ـ دور میشود. تا زمانی که اصلاح دینی نتواند معرفتی زنده تولید کند که این معرفت در زندگی روزمره مردم موثر باشد و در آن تاثیرگذاری داشته باشد، جریان اصلاح دینی بیش از هر زمان به سمت فرقهای شدن میرود. یک فرقهی بسته که تولید دانش میکنند همدیگر را نقد میکنند و با هم گفت وگو میکنند، اما رابطهشان از مسائل جامعه روز به روز دورتر میشود. دعوت به بازگشت به الگوی اجتماعی شریعتی دعوت به دو محور است:
1. بازسازی جامعه، نظام تعلقات اجتماعی، پلها و پیوندها. جامعهی بیصاحب رهاشده را تملک کردن و خطاب قرار دادن و استفاده از زبانی که تاثیرگذاری و قابل فهم باشد.
2. بازپس گرفتن دین به عنوان هستهی سخت فرهنگی. هر اصلاح اجتماعی اگر به چنین تشخیصی برسیم، ضرورتاً باید از یک اصلاح دینی بگذرد. هر اصلاحی در فرهنگ و زندگی مردم، از اصلاحی در باورهای دینی مردم باید بگذرد. دین یک انتخاب فردی من نیست! دین وجه ثابت فرهنگ ماست و به هر شکل و در هر جایی به آن برمیخوریم.
و آخر: گفتم جامعه و دین. اینجا یک غایبی هست که هرچند میخواهیم به آن بیتوجه باشیم، این غایب همه چیز را مجهول میکند و آن سیاست است. سیاست است که زمان ما را معلق میکند و جلوی پروژههای اجتماعی میایستد. بسیاری از جریانهای فکری ما از تحول اجتماعی آغاز کردند، اما ضرورتاً به سیاست ختم شد که مهندس بازرگان نمونهی بارز آن است.
سیاست هم مثل دین شاید جزء لاینفک واقعیت زیستهی ماست. الگو را ما اجتماعی گرفتیم و اصلاح فکر و فرهنگ؛ اما همیشه شمشیر دامکلوس سیاست بالای سر ما هست و میتواند به عنوان یک مانع مقابل کار فرهنگی و اجتماعی ما بایستد. از سیاست گریزی نداریم، اما تاکید ما همچنان بر امر اجتماعی است چون میخواهیم در مقابل یک جریان بنیادگرایی دینی بدیل بسازیم و تنها یک جریان اجتماعی قادر به چنین بدیلسازیای هست.
هاشم آقاجری: نوشریعتی و نقد بنیادگرایی
دوم آذر سالروز میلاد شریعتی است. تاخیری که در برگزاری این سمپوزیوم افتاد، ناخواسته دلالتی را به همراه دارد و آن دلالت اینکه ما به جای اینکه در هفتههای نزدیک به درگذشت دکتر شریعتی جلسه را برگزار کنیم، در سالروز میلاد او این جلسه را برگزار میکنیم و شاید این به نحوی نمادین عطف توجه دوبارهایست به ضرورت تولدی دوباره! نوعی رنسانس؛ این بار نه به عنوان شریعتی بلکه به عنوان نوشریعتی. به خصوص که در آستانهی سالروز 16 آذر هم هستیم و میدانیم که شریعتی چه عشقی به آن سه آذر اهورایی میبخشید.
بنیادگرایی در قرن بیستم در میان پروتستانها با مولفههایی نظیر اعتقاد به ظهور مسیح، توجه آخرالزمانی به زمان و تاریخ، فهمی معادگرایانه و آخرالزمانی مشخص میشود. اما امروز بنیادگرایی به مفهومی وسیع اضافه میشود به هر نوع گفتمان و ایدئولوژی و جنبش و دولتی که بر مبنای تقدسبخشی به اصل یا اصولی است؛ خواه این بنیادها بنیادهای سرمایهدارانه و اقتصاد بازار باشد؛ خواه بنیادهای نژادی و قومی و ملی باشد و خواه بنیادهای دینی و مذهبی و ملی. روشن است که در این بحث، مقصود بنیادگرایی مذهبی و اسلامی است.
در عصری که شریعتی میزیست، چیزی به نام بنیادگرایی ظهور و بروز نیافته بود؛ هرچند که ما در قرن بیستم با پدیدهای به نام سلفی گری اسلامی روبرو بودیم؛ اما در قرن بیست و یکم بنا به علل و دلایلی سلفیگری دینی تکامل مییابد و به صورت نوسلفیگری اسلامی میداندار میشود و همین پدیده است که ما امروز از آن با عنوان بنیادگرایی نام میبریم. بنیادگرایی و نوسلفیگری دینی نوعی واکنش تهاجمی به مرحلهی متاخر بسط سرمایهی جهانی و واکنشی به پدیدهی جهانیسازی نولیبرالی در همهی کشورها چه شرقی و چه غربی و چه اسلامی و چه غیراسلامی است.
این پدیده جریان متناظر با خود را در دنیای مسیحی و خارج از اسلام به ما معرفی میکند. جنبشهای شبهفاشیستی که ما در آمریکا و کشورهای اروپایی میبینیم که حتی در بین جنبشهای سکولار، رجوعی به هویت مسیحی میکنند و به رغم گفتمان لائیسیستی برای بازتاکید روی هویت به هویت مسیحی متوسل میشوند.
بنیادگرایی اسلامی به طور مشخص پدیدهی بحران متاخری است که در بسط و گسترش نولیبرالیسم جهانیشده از یک طرف پاسخی است به بحران معنا و هویت و کرامت و از طرف دیگر پاسخی است به بحران فقر و تضاد طبقاتی و بیخانمانی و بیطبقه شدن. و به همین دلیل است که ما پیوستن نیروها به داعش را هم در کشورهای اروپایی میبینیم و هم در کشورهای اسلامی. هم جوانان نسل دوم و سوم اروپایی به بنیادگرایی میپیوندند و هم تودههای مردم در کشورهایی مثل سومالی و لیبی و … .
بنیادگرایی وجوه مختلفی دارند و این وجوه در مقام اثبات نه در مقام ثبوت، یک ایدئولوژی است که پاسخی نظری و فرضی به بحرانهایی که جوامع مسلمان در آسیا و آفریقا و اروپا با آن مواجهند ارائه میکند. این ایدئولوژی در یک مرحله سازمان پیدا میکند و بعد سازمان تبدیل به یک جنبش میشود و در مرحلهی نهایی ما با دولت بنیادگرا روبرو هستیم.
امروز که خبر از شکست داعش داده میشود، نهایتا بنیادگرایی داعشی در مرحلهی دولت فعلا شکستی نظامی متحمل شده است. اما آیا این گفتمان به مثابه یک جنبش و سازمان و ایدئولوژی چطور؟ تا زمانی که بحرانهایی که تصور میشود بنیادگرایی پاسخی برای آنها دارد وجود دارد، باید انتظار داشت بنیادگرایی به حیات خود ادامه دهد. هرچند تجربه بنیادگرایی در مقام دولت تاحدودی از گفتمان و جنبش بنیادگرا مشروعیتزدایی میکند.
اگر بنیادگرایی را محدود و منحصر به اسلام سنی نکنیم و بدانیم که بنیادگرایی یک پدیدهی عام و گسترده در جهان اسلام است و علاوه بر بنیادگرایی سنی با بنیادگرایی شیعی هم روبرو هستیم و اگر بپذیریم انقلاب اسلامی ایران به عنوان یک نقطهی عطف در تاریخ قرن بیستم و تاریخ جهان اسلام آثار و پیامدهایی بر جا گذاشته و شاید بتوان در کارتوگرافی و چهرهنگاری و سیرو صیرورت و منطق درونی و دینامیزم و تجربهای که در این مورد آشکار شده، پدیدهای را تشخیص داد که میتوان آن را بسط و تعمیم داد و با لحاظ خودویژگیهایی که اسلام شیعی با سنی دارد و هم به لحاظ خودویژگیهای سرزمینی و تاریخی، در این صورت فکر میکنم تجربهی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی مورد خوبی است برای اینکه ردیابی کنیم و ایدئولوژی و جنبش و دولتهای بنیادگرا را پیشبینی کنیم.
به انقلاب سال 57 بازگردم. میدانیم که این انقلاب بر اساس یک تولید گفتمانی اسلامی با رویکرد اصلاح دینی و روشنفکری به خصوص توسط دکتر شریعتی، پایهها و زمینههای فکریاش گذاشته شد. این گفتمان روشنفکری ترقیخواهانه با وعدههایی که میداد و انتظاراتی که داشت برای پاسخ به نیازهای مردم، میبینیم که شباهتهایی با بنیادگرایی دارد.
شریعتی در دهه 50 میخواهد پاسخی به بحران آزادی، بحران هویت و معنا بدهد و بنبستهایی که ایران در دههی 50 در اثر الگوی توسعهی سرمایهدارانه که موجب حاشیهنشینی و فقر شده بود را پاسخ دهد. اما این گفتمان و جنبشی که تولید کرد، نهایتاً با رهبری یک روحانی به پیروزی رسید. اما در اینجا ما به تدریج شاهد یک شیفت گفتمانی بودیم. گفتمانی که تحت عنوان اسلام فقاهتی مسلط شد و نهایتاً فاصله بین انقلابی که با گفتمان شریعتی به پیروزی رسیده بود با دولت و نظامی که اکنون خود را در چارچوب گفتمانهای بنیادگرایانه بیان میکند، فاصلهای است که به ما حق میدهد بگوییم آنچه را در مرحلهی نظام ایجاد شد نباید به حساب گفتمانی که در مرحلهی نهضت موجب بروز جنبش شده بود، بگذاریم و این انصاف علمی را داشته باشیم که چرخش های ایجادشده را نمیتوان به حساب جنبش روشنفکری ایران و دکتر علی شریعتی و گفتمان وی گذاشت.
اما این دولتی که گفتمانی بنیادگرا به تدریج بر آن مسلط شده بود، تناقضهای خود را به تدریج نشان داد. به ویژه پس از سال 68 شاهد شکلگیری یک گفتمان و ایدئولوژی هستیم که میتوان آن را جنبش پسااسلامیسم نامید. این جنبش که در دوره سازندگی شروع شد و در دورهی اصلاحات بسط و گسترش یافت، میخواست تجدیدنظر کند و پاسخی به بحران های دولت بنیادگرای پدیدآمده بدهد. پسااسلامیسم، عبور از اسلام نبود، بلکه نوعی بازبینی در رهیافتها با توجه به تجربه ایران در دههی اول انقلاب بود.
تجربهی دولت دینی بنیادگرا هم به بخشی از دینداران که دغدغهی دین دارند و هم به بخشی از جامعه که دغدغهی انتخاب و حوزهی خصوصی را دارند، میگوید که جدایی دین از دولت را در دستور کار خود قرار دهند. فراوان ما در دههی 70 و 80 و در جنبش اصلاحات یا قبلتر در جنبش پسااسلامی روشنفکری تاکید بر جدایی دین از دولت را میبینیم. این چرخش پارادایمی از دولت بنیادگرا به پسااسلامیسم تنها به ایران محدود نمیماند و در تونس و اندونزی و ترکیه و … هم دیده میشود.
این بار هم ایران پیشتاز در دو چهره شد: یکی چهره پیشتاز جنبش بنیادگرایانه در قالب دولت دینی و دیگری پیشتاز جنبش پسااسلامیستی. اما امروزه در ایران ما شاهد تعارضهایی هستیم که جنبش پسااسلامیستی قادر به حل آن نبوده است. بررسی علل و عوامل این ناتوانی یکی از ضرورتهایی است که بازتعریف یک گفتمان نوشریعتی را برای پر کردن خلاءهای آن جنبش پسااسلامیستی پیش رو مینهد.
جنبش بنیادگرایی دینی چه در هیئت سنی و چه در روایت شیعی به گمان من مجموعهای از مشترکات دارد که بعضا در برخی از قسمتها خودویژگیهای سنی یا شیعی به آن میبخشد. مثلاً در گفتمان بنیادگرایی سنی تاکید بر یک خلافت جهانی است. البته ما در تشیع نظریه خلافت نداریم؛ اما به جای آن نظریه ولایت داریم که تاکید بر ولایت جهانی میشود. تاکید بر نصگرایی در برابر تاویلگرایی؛ طرز تلقی از تاریخ و دین که یوتوپیای بنیادگرایان را نه در آینده که در گذشته قرار میدهد. بازگشت به گذشته و احیای سنت سلف. نوعی تفسیر ناتاریخی از متن مقدس در کنار به رسمیت نشناختن مدرنیته و ستیز براندازه با مدرنیته با وعده ایجاد جهانی که جهان عصر سلف هست. نفی حاکمیت انسان بر خود و نفی دموکراسی به عنوان یک پدیدهی حرام. قدرتپرستی و تاکید بر تصرف قدرت سیاسی برای اجرای شریعت و شریعتگرایی مطلق. هزارهگرایی، موعودگرایی و آخرالزمانگرایی؛ نفی روحانیت سنتی در بنیادگرایی سنی اما نه در بنیادگرایی شیعی! در بنیادگرایی شیعی میدانیم که بخشی از روحانیان بنیادگرا هستند! نفی علم مدرن به ویژه در حوزههای علوم انسانی و توسل به خشونت و ارحاب و استفاده از تکفیر و بسته بودن بر جهان غیر خود و تعریف تنگنظرانه هویت و طردکننده دیگری. تاکید بر نوعی هویت مطلق یا هویت شیعی ولایی مطلق یا سنی سلفی مطلق و در نتیجه طرد و تکفیر همهی غیرخودیها. تقسیم جهان نه بر اساس ملت ـ دولتها و نگاه به شریعت نه بر مبنای پارادایم دوران دولت ـ ملتها، بلکه تقسیم جهان به دو حوزهی گستردهی دارالاسلام و دارالکفر. نوعی ذاتگرایی در مفهومسازی از شرق و غرب و نوعی تفسیر برخورد جهان اسلام با جهان غرب به عنوان برخورد صلیبی.
امروز ما در کشورهای اسلامی با آشکار شدن تضادها و مسائل حلناشده که بنیادگرایی و به خصوص دولتهای بنیادگرا بر زمین گذاشتهاند، بیش از گذشته نیاز به بدیل برای گفتمان پسااسلامیسم را حس میکنیم. ایدئولوژی بنیادگرا تا زمانی که ایدئولوژی است، اما هر گاه از مرحله سازمان و جنبش میگذرد و در قالب دولت تجسد مادی مییابد و شروع به عمل میکند، خواهیم دید نه بحران معنا و نه هویت و نه کرامت را نمیتواند حل کند؛ بلکه این بحرانها را به نحو بیسابقه تشدید میکند. هم دین را به چالش میکشد و هم دنیا را به خطر میاندازد. دولتهای بنیادگرا یک میانپردهای هستند که بسته به شرایط خاص ظهور مییابند. جنبشهای بنیادگرا در کشورهایی مثل تونس و مصر به صورت حاشیه میماند، این پسااسلامیسم هست که در این کشورها بروز مییابد؛ النهضه تونس و عدالت و توسعه ترکیه گفتمان پسااسلامیستی هستند.
چرا ایدئولوژی در کشورهای خاصی چون عراق و سوریه به صورت دولت ظاهر میشود نه در مصر و ترکیه و تونس؟ به سبب وجود فقر و فلاکت و بیخانمانی و بیطبقهگی و وجود مسائل اجتماعی.
به گمان من ازسرگیری شریعتی و تولید نوعی گفتمان و ایدئولوژی نوشریعتی که نه تنها بحران هویت و کرامت را مدنظر قرار میدهد، بلکه امر اجتماعی و طبقاتی و مسئلهی فقر و نابرابری و به چالش کشیدن بنیادگرایی بازار را در دستور کار دارد، تنها گفتمانی است که میتواند راهی برای برونرفت ایجاد کند. جنبش اصلاحات که بر مبنای ایدئولوژی پسااسلامیستی شکل گرفته بود به همین دلایل ناکام ماند که راه حلی برای این مسائل نداشت.
منبع: سایت اکنون ما و شریعتی