سایت ملی- مذهبی: مطلب زیر متن مكتوب سخنرانى رضا علیجانی در يكى از شبهاى ماه رمضان است كه در يك مجلس خصوصى ایراد گردیده كه از سوى جمعى از افراد و فعالان ملى – مذهبى تشكيل شده است .
بر سردر خانه ايمان نوشتهاند “هر كس نياز و سؤالى ندارد، وارد نشود!” كسى كه به اين سؤالها و نيازها نرسيده است، اساساً دنيايش دنياى فردى است و تا اين فرديت نشكند وارد آن باند پرواز نخواهد شد كه انبياء جاى پايشان را گذاشتهاند، جادهاش را كوبيدهاند و هموار كردهاند؛ تا به آن تجربه مستقيم برسد.
به نام خداوند هستى، كهكشانها و همه انسانها
اى رستخيز ناگهان، و اى رحمت بىمنتها / اى آتشى افروخته در بيشه انديشهها
موضوع بحث پيشپرواز ايمان است. آقاى اشكورى چند شب پيش اينجا راجع به ايمان و نتايج و فرآوردههاى آن بحثى را مطرح كردند با اين تعريف كه ايمان تجربه باطنى، شخصى و مستقيم است و از اين منظر، به نوعى، دين را تجديدتعريف و بازتعريف كردند. هر چند اين نظريه در مباحث كلام نوين در جهان مسيحيت نظريه جديدى نيست يا حتى در نوگرايى دينى خود ما دكتر اقبال لاهورى مطرح كرده ولى در ايران اين بحث تازگى دارد و ابعاد، استلزامات و ملزومات خاصى دارد كه بايد به چالش گذاشته شود. به هر حال اين نظر، در نوانديشى دينى نظر نويى است با اين تلقى از ايمان كه قرآندانى بايد كرد نه قرآنخوانى و تجربه انبياء تجربهاى است كه در پيامشان بازنويسى شده و خود دين دعوت به آن تجربه است و نه دعوت به آن سرمشق. هرچند رابطه اين سرمشق و آن تجربه بايستى تحليل شود كه در سخنان آقاى يوسفى اشكورى اين بحث خالى ماند. (هر چند فرصت هم محدود بود) تعريفى كه ايشان از ايمان كرد يك سرمشقى بود كه انبياء بر اساس تجربه مستقيم، شخصى و باطنى خودشان داشتهاند و اين را طرح كردند كه دعوت انبيا براى نوشتن و تكرار آن سرمشق نيست، بلكه براى دركِ آن تجربه است. اين نگاه و اين مكتب استلزاماتى دارد كه بحثش مفصل است و من الان وارد آن بحث نمیشوم و میخواهم يك فصل به عقب برگردم. ايشان به “فرآورده”هاى ايمان پرداختند من میخواهم به “فرايند” ايمان بپردازم يعنى چطور میشود كه ما اساساً وارد اين وادى و وارد اين دروازه میشويم تا به آن فراوردهها برسيم.
اما ابتدا داخل پرانتز تفكيكى بكنم بين سه مقوله متفاوت كه در بحثهاى نوگرايى دينى هم بهويژه از دهه 40 به بعد مطرح شده و اختلاط اينها باعث مخدوش شدنِ بسيارى مسائل میشود: يكى “احساس مذهبى” است، يكى “دين” يا اديان است و يكى مقوله “تكيه بر مذهب”. میدانيد يكى از كتابهاى دكترشريعتى هم اسمش تكيه بر مذهب است.
“احساس مذهبى” همان تجربه ايمانى است كه آقاى يوسفى تعريف كرد، آن احساس سيالى كه در تاريخ بوده و در اشكال مختلف نمود داشته، در شكل دين، و در گذشتهاش در شكل جادو، در شكل اسطوره، در شكل هنر، در شكل عرفان و مقولاتى ديگر. يك احساس سيال، يك تجربه مستقيم – كه حالا وارد بحثش نمیخواهم بشوم – فقط میخواهم از ديگر مقولات تفكيك بكنم.
یكى ديگر “دين” و اديان و دينهاى تاريخى است حالا چه اديان ابراهيمى، چه غيرابراهيمى. يك مقوله ديگر “تكيه بر مذهب” است كه اساساً يك بحث متفاوت با احساس مذهبى و دين يا اديان است و اين را در ايران شريعتى تئوريزه كرده، هر چند قبلاً هم مطرح بوده، ولى شريعتى روى آن تأكيد خاصى داشته است. اگر دو موضوع اول بحثهاى “تئوريك” و بحثهاى به اصطلاح ايدئولوژيك است، بحث آخر، بحث بحث استراتژيك است. شما شايد در ذهنتان هم باشد و از شريعتى خوانده باشيد كه در ايران اگر كسى مىخواهد براى مردم كار بكند ولو مسلمان نباشد بايد اسلامشناس باشد، موضوع تكيه بر مذهب از اين مقوله است. يعنى به عنوان راهى براى هم سخنى بين روشنفكر و مردم مطرح مىشود كه اين مبحث اساساً متفاوت است با بحث احساس مذهبى و مذهب. فرضاً يك كسى مىتواند در رابطه با احساس مذهبى يا دين و اديان نظرى داشته باشد، ولى در تكيه بر مذهب نظر ديگرى داشته باشد يا در اين مورد نظرى داشته باشد و در مورد اول نظر ديگرى داشته باشد. به هر حال بحث من در رابطه با قطعه اول مسئله است يعنى “احساس مذهبى”.
در بحث چند شب پيش مطرح شد كه ايمان تجربه مستقيم و باطنى و شهودى است، ولى اينكه انسان چگونه وارد اين وادى میشود، بحث نشد. يعنى از اينجا به بعد بحث شد كه اگر كسى اين تجربه مستقيم و باطنى و اين تجربه شهودى را به قول اقبال لاهورى داشته باشد به چه نتايجى میرسد. مثال زده شد كه در يك بيابان، در يك كوير يا يك صحراى پوشيده از برف كسى كه قدم میزند همان جاى پاهايش میشود راهش و انبياء اين جاى پاها هستند در كوير، در يك بيابان پوشيده از برف كه تبديل به راهى و سرمشقى شدهاند كه ديگران پا جاى پاى آنها گذاشتهاند و حركت كردهاند. من میخواهم يك تشبيه ديگرى به كار ببرم و فكر مىكنم اين تشبيه با تعريف ايمان به يك تجربه باطنىِ مستقيم، درستتر باشد. ايمان اساساً يك پرواز است و هر پرواز يك پيشپروازى دارد و بحث من پيشپرواز ايمان است مثل يك هواپيمايى كه اوج میگيرد ابتدا روى اين آثار، روى اين جاى پاها حركت میكند، روى اين باند حركت میكند و از يك جايى از زمين جدا میشود.
تجربه انبياء روايتى است از پيش پرواز يك نبى، موسى، عيسى، محمد و ايمان دعوت به اصل اين تجربه است يعنى دعوت به آن پرواز است تا دعوت به آن پيشپرواز. در فرهنگ مسيحى پيشپروازى وجود ندارد يعنى فرهنگ مسيحى گزينشى و جهشى است، از بيرون گزينش مىشود و به شكل جهشى متحول مىگردد، شما فيلم آهنگ برنادت را يا فيلم خواهر ترزا را ديدهايد. در داستان و فيلم فرانچسكو میبينيد كه خداوند فردى را برمیگزيند كه يك انسان معمولى و متوسطى است. خداوند او را برمیگزيند و وى را جهش مىدهد. اما در فرهنگ عربى، هندى و ايرانى اين گونه نيست. ما سير و سلوك و مراحل داريم، تحول درونى نسبى و تدريجى است و ما پيش پرواز داريم و تحول در فرهنگ ما جهشى نيست، پيامبر ما غار حرا داشته، عرفاى ما سير و سلوك داشتهاند در خانقاههاى ما مراحل و مراتب وجود دارد.
مىخواهم در چهارچوب همين فرهنگ اسلامى – عرفانى – هندى – ايرانى مسئله را مطرح كنم كه اساساً از كجا “فرآيند” ايمان به وجود مىآيد تا به آن “فراورده”ها برسيم آيا هر كسى در زندگى معمولى و تدريجى و روزمره خودش اين تجربه را دارد يا به اين تجربه مىرسد؟ آيا اين يك تجربه همگانى است؟ آيا دروازه ايمان دروازهاى و تجربهاى است كه در اوج قرار دارد و براى اندكى ميسر است؟ اين تجربه براى هر كس دستيافتنى است؟ مقدمات اين تجربه كدام است؟ يا به تعبيرى كه در كلام نوين مسيحى مطرح شده سؤال ايمان از كجا مطرح مىشود؟
به نظر مىرسد در يك زندگى معمولى و روزمره هيچگاه اين سؤال مطرح نمىشود يعنى هيچگاه آن فرآوردههايى كه به حق و به درستى آقاى يوسفى برشمردند، به وجود نمىآيد مگر اينكه پيشپرواز وجود داشته باشد. انسانها در عالمها و جهانهاى مختلفى زندگى مىكنند، ما به ظاهر تصور مىكنيم همهمان به دنيا و به زندگى يك جور نگاه مىكنيم. البته جهانى است، طبيعتى است، زندگىاى است، شهرى است، كوچهاى است، خيابانى است و همه ما ظاهراً به يك شكل داريم به زندگى نگاه مىكنيم در حالى كه به اين شكل نيست يعنى Object و واقعيت و عينيت ما يكى است ولى سوژهاى كه در ذهن ما شكل مىگيرد، كاملاً متفاوت است. شبيه اين تستهاى ميدانى كه سؤال مطرح مىكنند و ضربدر مىزنند يا جوابهاى توضيحى مىگيرند اگر ما در پيرامون خودمان هم اين سؤال را تست بكنيم كه يك زندگى مطلوب چه زندگىاى است؟ يا سعادت را شما در چه مىدانيد؟ چه موقعاحساس خوشبختى مىكنيد؟ چه موقع احساس آرامش مىكنيد؟ اگر اين سؤالات را در خودمان، خانوادهمان، محيطمان مطرح كنيم و جوابش را بگيريم، مىبينيم واقعاً انسانها به دنيا با ديدهاى مختلفى نگاه مىكنند يعنى يكى وقتى احساس مىكند آدم موفقى است يا موقعى احساس مىكند به آرامش رسيده كه فرضاً در كنكور قبول بشود، بعد مدركى بگيرد، بعد ازدواج كند و مثلاً خانهاى و ماشينى داشته باشد. در اين حد دنيا را مىبيند. گاهى اوقات در گفتگو و ديالوگ با افراد احساس مىكنيد كه به قول معروف حرف همديگر را نمىفهميد، اين تعارض دنياهاى مختلف است. وقتى يك فردى كه فرضاً ديد اجتماعى دارد با يك فردى كه ديدش يك ديد خانوادگى – فردى است درباره سياست و امور اجتماعى حرف مىزند، دومى به اولى مىگويد خوب تو چه كار دارى به مردم، تو زندگى خودت رابكن. ببينيد اساساً دو جور به دنيا نگاه مىكنند. دنياهايشان متفاوت است. شبيه اين پديده كوررنگى است كه مىگويند آبى را سبز مىبيند يا سبز را آبى مىبيند. ما تصور مىكنيم به دنيا يك جور نگاه مىكنيم، در حالى كه اينجورى نيست. يكى ممكن است مقدارى كاملتر نگاه كند يعنى تصورش اين است كه من وقتى در زندگىام به آرامش مىرسم كه اين كارها را بكنم، مدرك بگيرم، شغل داشته باشم ولى با اين شغل من يك خدمتى هم به محيطم، همشهرىهايم و پيرامونم انجام بدهم. دراينجا به يك آرامشى مىرسد. يكى ديگر كمى در سطح وسيعتر مثلاً در سطح جامعهاش مىبيند. به همين شكل مىتوان لايهلايه پيش رفت. يعنى زندگى، رنگ و بو و تصويرش براى انسانهاى مختلف، متفاوت است و معدود انسانهايى هم هستند (كه به نظر من در روند تاريخ بر كميتش اضافه شده، كيفيتش اساساً قضاوتناپذير است) كه جهانشان، واقعيت كامل هستى است. يعنى سؤال از كل هستى دارند نه سؤال از زندگى، يك لايه دور و بر خودشان، خانوادهشان، شهرشان، جامعهشان، تاريخشان. بلكه از كل هستى سؤال دارند، از كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ اينها وقتى جواب سؤال مربوط به لايه خودشان را پيدا كنند، به آرامش مىرسند.
اما سؤالهايى بوده كه در كل تاريخ بشر براى انسانهاى رشد يافتهتر در همه جوامع بشرى مطرح بوده و اينها در كل تاريخ هم ثابت بوده است. به نظر من سه سؤال مهم است كه براى همه بشريتى كه اين پيشپرواز را طى كردهاند مطرح شده يا اين سؤالهاخود پيشپرواز حركتشان بوده و از ابتداى تاريخ تا حالا هم اين سؤالها نسبتاً ثابت بوده. اين سؤالها پرسشى بوده است از هستى، از زندگى و از تاريخ. براى اين لايه اين سؤالها، سؤالهاى اساسى بوده است. يعنى تا اين سؤالها را درك نمىكردند احساس آرامش نمىكردند، هستى، زندگى و تاريخ، خوب اين آمدن و رفتن بهر چيست؟ زندگى فردى من چه معنايى دارد؟ اين 30 سال، 40 سال، 50 سال عمر بعدش چه خواهد شد؟ اولين انسانى كه تصوير خودش را در آب ديد، اولين انسانى كه رؤيا ديد، خواب ديد و بعد كه از خواب بيدار شد ديد در يك جهان ديگرى بوده، تعارض اين دو جهان ذهنش را مشغول مىكرد. اولين سؤالهايى كه براى انسان اوليه پيش آمد، اين تاريخ چيست؟ سرنوشت اقوام، خوبيها، بديها، زشتيها، زيباييها، فقرها، غناها و… معنايش چيست؟
به اين سه تا سؤال هم دين پاسخ داده، هم علم، هم فلسفه، هم هنر، هم عرفان و حتى صنعت. ولى جوابى كه اديان دادهاند، و به تعبيرى ديگر، دروازه ايمانى كه گشودهاند جوابهايى قاطعانه و محكم بوده، يعنى تنها انبياء بودهاند كه به اين سؤالها محكم و قاطعانه و بىترديد جواب دادهاند، علم، فلسفه، هنر، صنعت و… پويشهاى بشرى در پاسخ به برخى از اين سؤالات بودهاند. سؤالاتى كه از ابتدا تا حال وجود داشته و وجود دارد و وجود خواهد داشت. به قول شريعتى تمامى رشتههاى علمى بشر تكامل پيدا كردهاند بجز فلسفه. فلسفه همچنان در پاسخ دادن به سؤالهاى اوليهاش به سر مىبرد، “چيست آنچه هست؟” اولين فلاسفه قبل از سقراط مىگفتند، چيست آنچه هست؟ سؤالى كه از گيلگمش تا سارتر، تا هايدگر تا… استمرار داشته و در تاريخ طولانى همه انبياء، همه عرفا و همه انسانهايى كه فراتر از لايه زندگى شخصى و جمعى خودشان مىانديشيدهاند و نگاهشان تا اين حد نافذ بوده، اين سؤال را داشتهاند و فلسفه همچنان در پى پاسخ دادن به همين سؤال اوليه است وشايد بشر امروز در پست مدرنيسم به اين نتيجه رسيده كه اين سؤالهاى هميشگى بشر خواهد بود و سؤالهايى خواهد بود كه هيچگاه معناى نهايى و هيچگاه پاسخ نهايى خودش را به دست نخواهد آورد ولى آنقدر هست كه بانگ جرسى مىآيد يعنى تلاش و پويش و سعىاى است به سمت پاسخدهى و پاسخگيرى و پاسخيابى براى اين سؤالات. چه در دنياى قديم و چه در دنياى جديد.
جملهاى دارد مرحوم بازرگان كه مىگويد فلاسفه هميشه با هم دعوا مىكردند، حرفهايشان هميشه مختلف بوده است، اما انبياء هميشه حرفهايشان يكى بوده، اين يك واقعيت تاريخى است. يعنى ضمن اينكه فلسفه پويشى بوده در درك و پاسخدهى به اين سؤالها و دستگاههاى عظيم فلسفى در پاسخدادن به اين سؤالها شكل گرفته ولى تشتت و ترديد هميشه در عرفان، در فلسفه و… وجود داشته است. فقط انبياء بودهاند كه همواره با قاطعيت و متحد به اين سؤالها جواب دادهاند: معنا در هستى، آرامش و جاودانگى انسان و پايان خوش تاريخ، اين پيامى بوده كه انبياء دادهاند. البته راه بشر و نحلههاى مختلف تفكر اجتماعى بشرى هم به اين سؤالها پاسخ دادهاند ولى با ترديد و تشتت و انبياء با قاطعيت و متحد.
معنا در هستى، “ما خلقت هذا باطلا”، اين هستى عبث نيست باطل نيست. زندگى عبث نيست، زندگى محدود نيست، انسان زندگى جاودانهاى دارد، جاودانگى انسان ؛ و پايان خوش تاريخ.
در فلسفهتاريخى هم كه بشر تدوين كرده هم نگاه بدبينانه و هم نگاه خوشبينانه به تاريخ داريم ولى هميشه يك سايهاى از ترديد در آن بوده يا تشتت وجود داشته است. ماركس يك چيزى مىگويد، برنشتاين يك چيزى مىگويد، كائوتسكى يك چيزى مىگويد، هگل يك چيزى مىگويد، فوكو مىآيد مىگويد اصلاً اين حرفها حرفهاى پرتى است و گريزى از سلطه نيست. انبياء از ابتدا يك حرف مىگويند. همانجورى كه ما در زبور داوود گفتيم اين زمين به صالحان به ارث خواهد رسيد و تاريخ به هر شكلى كه اتفاق بيفتد فرجام خوش و پايان خوشى خواهد داشت و اين پايان خوش است كه به كل اين زنجيره تاريخ معنا مىدهد.
كل هستى داراى معناست، معناى نهايى است و عبث و باطل نيست و زندگى انسان هم زندگى جاودانه است، اينها پاسخهايى بودند كه انبياء به سؤالهاى اساسى بشرى دادهاند، بدون ترديد، با لحنى محكم هرچند بيانشان متفاوت است، بهشت محمد با بهشت عيسى متفاوت است، بهشت عيسى خيلى خلاصه “ملكوت آسمانها”ست كه در آن نكاح نيست خوب اين با بهشتى كه ما در قرآن داريم متفاوت است ولى يك قطعيت و قاطعيتى در ترسيم جاودانگى انسان هست كه همه انبياء بدون استثنا رويش تأكيد كردهاند.
از اين بحث مىخواهم اين نتيجه را بگيرم كه تا اين سؤالها مطرح نباشد اساساً ما وارد باند پرواز ايمان نخواهيم شد. فرآوردههايى كه آقاى يوسفى شمردند فرآوردههاى بعد از اين است و فرآوردههايى است دست نيافتنى ولى مىشود به صورت پويشى به سمتش رفت. ما انسانهاى متوسطى هستيم، سعى مىكنيم به اين قلهها نزديك بشويم ولى اساساً كسى شروع به اين “سعى” صفا – مروهاى خواهد كرد كه اين سؤالات و نيازها در ذهنش شكل گرفته باشد، بر سردرخانه ايمان نوشتهاند “هر كس نياز و سؤالى ندارد، وارد نشود!” كسى كه به اين سؤالها و نيازها نرسيده است، اساساً دنيايش دنياى فردى است و تا اين فرديت نشكند وارد آن باند پرواز نخواهد شد كه انبياء جاى پايشان را گذاشتهاند، جادهاش را كوبيدهاند و هموار كردهاند تا به آن تجربه مستقيم برسد. در بحث ايمان و اديان بحث اساسى همين بحث است يعنى شكلگيرى اين سؤالات و نيازها و پويش به سمت دستيابى به پاسخ آن. مهم اين تجربه است و اين پيشپرواز را بايد رفت شريعت و صورت دين وظاهر دين دنباله و سرمشق اين تجربه است، سرمشقى كه مىتواند متغير هم باشد.
در طول تاريخ برخی صورتها و ظواهر و شرايع آمدهاند و محتوا و باند اصلى را مغشوش كردهاند و جلوى پرواز را گرفتهاند، برخلاف آن بحثى كه برخی دوستان مطرح كردند كه من هيچ ارزشى قائل نيستم براى كسانى كه به بعضى از اين صورتها و ظواهر بىاعتنايى كرده باشند من عكس آن را از سمت ديگرى مىخواهم مطرح بكنم، از آن سو هم ما نبايد هيچ ارزشى قائل باشيم براى كسانى كه برخی آن صورت ها و ظواهر را گرفتهاند و آن تجربه مستقيم و باطنى را ترك كردهاند، هر چند هر دو سوى اين قضيه يعنى چه منتهااليهى كه از این سو روی آن حساسيت نشان داده می شود و اصل حساسيت حساسيت درستى است (در صورتبندى نظريه من كار ندارم) و چه احساسى كه به نوعى انعكاس و بازتاب زمانه ما در نسل ما و در نسل جوان است كه از صورت و ظاهرگرايان احساسى مشابه حافظ را دارد.
به نظر من هيچكدام از اينها چه آن گريز و چه آن پرخاش هيچكدام پاسخ اصلى نيست، چه آن اثبات و چه اين نفى، مسئله مهم ايجاب است و من در اين قسمت احساس مىكنم نوانديشى دينى ما هنوز كسرى دارد، يعنى چه آن دغدغهاى كه براى اثبات انعكاس آن تجربه درونى است و اينكه ايمان بايد “مابهازا” داشته باشد و اين مابهازا هم صرفاً در صورت نيست، در ظواهر نيست، اما اصل “مابهازا داشتن” مسئله بسيار مهمى است همانگونه كه آقاى اشكورى تأكيد كردند، اين دغدغه، دغدغه صحيحى است. ايشان گفت من از وراجيهاى روشنفكرى كه هيچ مابهازايى نداشته باشد اصلاً خوشم نمىآيد و اين دغدغه صحيحى است. اما در انسانهاى متوسطى مثل ما كه دارند اين باند پرواز را پيش مىروند و اگر پرواز نمىكنند لااقل دوستدار پروازند، آنچه كه مهم است مابهازا و بازتاب اين احساس و اين سؤال و اين پويش در حركت اجتماعى، در اخلاق و در احساس لطيفى است كه در رابطه با هستى شكل مىگيرد و اينها مىتواند اشكال متفاوتى داشته باشد مثلاً وقتى كسى وارد اين وادى مىشود خود به خود نگاه به ديگرى پيدا مىكند و به ديگران مىپيوندد و اين يك تعهد اجتماعى ايجاد مىكند. در اينجا اين احساس يك بخشى از بيان خودش را پيدا مىكند و يا بخشى ديگر در اخلاق و منش فرد منعكس مىشود و يا بخشى در احساس لطيفى كه فرد در رابطه نهايى و نهانىترين لايههايى كه ذهن و تصور و احساس انسان پيش مىرود، خود را نشان مىدهد .
به نظر مىرسد هم اين نفى و عصيانى كه به هر حال بازتاب زمانه ماست كافى نيست و هم تأكيد بر صورت وظاهر و شريعت كاربرد و كاركردى ندارد، مسئله اصلى “ايجاب” است. يعنى وقتى ذهن و روح لايهلايه پيش مىآيد، اين حركت مابهازا داشته باشد، اين امر، فصل مشترك بحث من با بحث آقاى يوسفى است يعنى دقيقاً هر كدام از اين لايهها كه ما جلو مىرويم مابهازا دارد، بازتاب و انعكاس دارد و اين دغدغه درستى است و من تصور مىكنم نوانديشى دينى ما در اين قسمت كمبودهايى دارد؛ ضمن اينكه در نفىاش خوب جلو رفته، هر چند در زمانه مناسبى هم اين مباحث در جامعه ما مطرح نمىشود.
در اروپاى عصر روشنگرى در دورهاى اين بحثها مطرح شد كه سنت خود تحت تهاجم و فشار بود ولى در جوامعى شبيه جامعه ما و بويژه در شرايط خاص ما سنت قوى است و حالا اقتدار هم دارد يعنى سنت و قدرت مخلوط اند، شعار مهم عصر روشنگرى اين بود “جرأت دانستن داشته باشد”، شهامت و جسارت سؤال كردن، شهامت و جسارت ترديد در تمامى بديهيات، بديهياتى كه بشر تصور مىكرد بديهى است. اما در آن دوره سنت در ضعف بود و قدرت هم مخالف سنت بود، اين بود كه ما در آنجا حتى نغمههاى كفرآميزى چون “خدا مرده است”، عصر خدا به پايان رسيده است را هم مىشنيديم .اما در فضاى جوامعى شبيه جامعه ما، جوامع خاورميانه، جوامع جهان سومى و بويژه در جامعه ما، اساساً در نسبت و رابطه با طرف مقابل و رقيب است که سؤال تان و فضاي تان شكل مىگيرد. در آنجا الهيات در عصر روشنگرى به خرد غيردينى جواب پس مىداد، در اينجا نوگرايى و نوانديشى دينى دارد به سنت و سنت مقتدر و اقتدار سنتى جواب پس مىدهد و اين خود به خود گستره فضا را برايش مىبندد، محدودش مىكند، خودسانسورش مىكند و اين البته جبرى است، مگر به شكل ارادى و خودآگاهانه در درون فرد كسى بتواند جرأت شالودهشكنى را داشته باشد، كارى كه به نوعى ما در امام على مىبينيم كه عبادتها را سه نوع مىبيند: عبادت تجار، عبادت بردگان و عبادت احرار. على نسل اول اسلام است و مىآيد بهشت را در بازخوانى عوام مسلمين شالودهشكنى مىكند، مىگويد من خدا را نمىپرستم به طمع بهشت، اين عبادت تجار است. نمىپرستم از ترس جهنم، اين عبادت بردگان است. اين برخورد در آن هنگام جسارتى مىخواهد و حالا براى ما ممكن است برخوردى عادى باشد، ولى شما برويد در آن اتمسفر و فضا با آن حجم كمى وسيعى كه در ادبيات صدر اسلام بهشت و تصاويرش داشت (حالا بحثش هم بحث جدايى است و لازم هم بود اين تصاوير) اين برخورد جسارتى مىخواهد. اينكه شريعتى مىگويد من گاندى را از فلان روحانى بزرگ، شيعهتر مىدانم، مسلمانتر مىدانم و يا گفتن اينكه من چارلى چاپلين را به اندازه ابوذر دوست دارم. طرح اين مسائل جسارتى مىخواهد و البته اتمسفر زمان ما اتمسفر متفاوتى است. يادم مىآيد آقاى طالقانى در يكى از برنامههاى با قرآن در صحنه يك واقعه تاريخى را نقل كرد يك فردى مىآيد پيش پيامبر يا امام صادق مىگويد من خيلى مضطربم، ناراحتم، من در خدا شك كردهام. امام يا پيامبر خيلى با آرامش جواب مىدهد ايرادى ندارد، هذا اولاليقين، اين پله اول يقين است. اين برخورد يك سعه صدرى مىخواهد، يك سماحتى مىخواهد، يك جسارتى مىخواهد كه ما در فضاى جامعه خودمان كم داريم. وضعیت و شرايط فعلى شايد يكى از بدشانسي هاى اين مرحله نوانديشى دينى ما باشد. اما اين دغدغه وجود دارد مانند طرح اين ديدگاه نسبت به ايمان كه آقاى يوسفى باز كردند و خيلى جالب هم بود. ما چند سالى بود حرف نويى نداشتيم در نوانديشى دينى و من تصور مىكنم اگر اين منظر و مكتب پرورده بشود، يكى از حرفهاى نوى نوانديشى دينى ما خواهد بود.
از اين منظر دين سرمشقى است كه انبياء بر اساس يك حس غريب و درونى نوشتهاند. انبياء دعوت به تكرار اين سرمشق نمىكنند، دعوت به آن تجربه مىكنند، اگر دين را از اين منظر ببينيم خيلى تصويرهاى ما عوض خواهد شد. ولى نكتهاى وجود دارد كه بخشى از سؤالاتى هم كه آن شب از آقاى يوسفى شد آن را واضحتر كرد. آن هم اين شبهه و سؤال است كه اين نگرشها به يك نوع ساييدن و كاهش دين منجر مىشود. در حالى كه به نظر من اين جورى نيست اين نگاه اصلاً سبكبار كردن و شفافسازى دين است. چيزى كه اقبال لاهورى تحت اين عنوان مطرح مىكند كه “به كليت و سادگى صدر اسلام برگرديم”. يك چوپانى داشت گوسفندانش را مىچراند، گوسفندها يك خورده جلو افتاده بودند چوپان آمد پيش پيامبر، گفت خلاصه بگو ببينم كه اين حرفهايى كه تو مىزنى چيست زود بگو تا من بدوم و به گوسفندانم برسم. پيامبر در همين چند لحظه به او گفت كه ايمان يعنى چه. يك نوع سبكبارى، يك نوع شفافيت، يك نوع سادگى، اين سائيدن دين و مسابقه در بىدينى نيست. الان يك فاصلهگذارى بين صورت و شريعت با معنويت و تجربه باطنى دينى دارد مىشود كه به نظر مىرسد اين حركت، نوانديشى دينى و احساس دينى را در ايران تقويت خواهد كرد. اين بحث را شايد شما از مخملباف شنيدهايد كه گفته بود من الان مذهبي تر از گذشتهام، در حاليكه در ظواهر انديشهاش خيلى تغيير كرده ولى به يك لطافت و شفافيتى رسيده است كه به تجربه دينى به آن احساس دينى، به آن چيزى كه انبياء مىخواستند انسانها را به آن دعوت بكنند، نزديكتر است.
در اين نكته هم دقت كنيم كه بين اديان هم در اين باره تفاوتهايى وجود دارد و ما شرايع مختلفى در اديان مختلف داريم. شريعت در اسلام و يهود مفصلتر است، تلمود و فقه سنتى اسلامى خيلى متراكم است اما مسيحيت شريعت محدودترى دارد، مذهب زرتشتى شريعت محدودترى دارد و ما در سبكبار كردن دين شايد احساس بكنيم كه اصل دين دارد زير سؤال مىرود در حالى كه به هيچ وجه اين طورى نيست، اگر تجربه اديان را مقايسه بكنيم و آن فصل مشتركش را بگيريم قل تعالو الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الااللَّه و… بياييد به سمت توحيد و نفى اطاعت غير خدا و نفى اربابان زمينى و آسمانى حتى شخص نبى اگر بخواهد مانع و سد راه آن تجربه بشود؛ مشخص مىشود كه اصل دين خيلى ساده و كلى و سبكبار است.
اين سبكبار كردن و شفافسازى ديانت يكى از وظايف نوانديشان در مرحله كنونى است. الان كلام نوين مسيحيت، الهيات آزاديبخش امريكاى لاتين از ما خيلى جلوتر است و ما مىتوانيم از تجربه آنها استفاده بكنيم. هر چند اين دو روال و دو نحله كاملاً قابل تطبيق بر يكديگر نيست يعنى نقطه عزيمتها و مبدأ و فصول اوليه تفكر و فرهنگ دينى ما از جاهاى ديگرى شروع شده است، ولى میتوانيم از آن تجارب استفاده بكنيم.
همچنين در مسیر اين سبكبارى و شفافيت مىتوانيم از ادبيات، افكار و تجارب عرفانى و فرهنگ و شعر عرفانى تاريخ خودمان و به نوعى تجربه صدر اسلام استفاده كنيم و شفافيت و سادگىاى كه در آن موقع هست، آقاى يوسفى يك مثال جالبى زد. هيچكدام از امام ها نيامدهاند دعاهاى امام قبلى را تكرار بكنند. هر كسى دعاى خودش را خوانده، يعنى هر كسى سرمشق خودش را بر اساس آن حسى كه داشته است، نوشته است.
تمامىسعى ما در اين بحث اين بود كه بشكافيم آن حس چه موقع به وجود مىآيد؟ اين حس موقعى به وجود مىآيد كه آن نيازها و سؤالها به تدريج در وجود ما شكل بگيرد و ما حداقل بتوانيم سمت بگيريم به سمت آن حس. اگر اين سمت و اين جهتگيرى به وجود بيايد و آن سؤالها و نيازها به تدريج تهنشين بشود در ذهن و در وجود ما، ما انسانهاى متوسطى كه اين جادههاى هموارشده را هم به عنوان يكى از الگوها در مقابل خودمان داريم، مىتوانيم اميدوارباشيم كه به تدريج و گاه به گاه پرواز كنيم و لحظات عمر ما (هر چند اين ادعاى بزرگى است) ماههاى عمر ما (باز هم شايد ادعاى بزرگى باشد) بلكه سالهاى عمر ما، حداقل در مقايسه بين سالها احساس بكنيم كه به آن تجربه نزديك شدهايم و پاسخ دادن به اين نيازها و سؤالها و درك وجودى پاسخى كه قاطعانه و متحدانه همه انبياء دادهاند و فراروى ماست معنا در هستى، جاودانگى انسان و پايان خوش تاريخ، باعث بشود كه ساليان عمر ما صفرهايى باشند كه در برابر آن يك معنابخش و مفهومبخش، به زندگى ما معنا و گرما بدهند.
سایت ملی- مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.