هنرمند اما تجربهاش با خیال به هم میآمیزد و از تلفیق واقعیت و خیال به مجاز و تشبیه و استعاره و … میرسد که خصلتی زیباییشناختی به واقعیت میدهد و هنر را میآفریند. در واقع خوانش یا قرائت هنرمند از هستی، با خیال و احساس و عاطفه و … او به هم میآمیزد و واقعیت را به گونهای هنرمندانه میبیند.
انسان با خلق اولین اسطوره، به خلق خویش پرداخت و این خلق در سیری تکاملی همچنان ادامه دارد. «دیالکتیک آفرینش» واقعیتی وجودی در سیر تکاملی انسان است. شریعتی در جایی میگوید، «انسان آنگاه ساخته میشود که اثری بیافریند و خود خالق گردد. انسان اثر را میآفریند و اثر آدمی را و یک ارتباط دیالکتیکی بین اثر و انسان وجود دارد. فردوسی شاهنامه را ساخت و شاهنامه فردوسی را». (نقل به مضمون) انسان در فرآیند تکاملی آفرینش است که آفریده میشود و چون این فرآیند سیری تکاملی دارد و در جایی موقوف نمیگردد، پس خلق و آفرینش انسان مستمر است و تا ابد ادامه خواهد داشت. تلاش آدمی در ساختن و برساختن، او را میآفریند و میسازد. این دیالکتیک با خلق اولین اسطوره استارت خورده و انسان همچنان و به طور مستمر در حال ساختن و برساختن خویش است. با گذار از بینش اساطیری، انسان وارد مراحلی دیگر از انواع بینشها و روشهای هستیشناختی شده است.
در سیر تکاملی بشر و از دل بینش اساطیری، چهار روش به منظور تجربه کردن، خواندن و بازخوانی، و بیان هستی بیرون آمده است که این روشها امروزه به عناوین کاملاً شناخته شدهی «مذهبی، فلسفی، علمی و هنری» معروفاند. در یافتن پاسخی برای چیستی هنر، دریافتم هنر – فارغ از اینکه میتوان بر سر تعریفی از آن به توافق رسید یا نه -، چند ویژگی دارد که این ویژگیها در مذهب، فلسفه و علم نیز قابل مشاهدهاند و عبارتند از 1- تجربه، 2 – خوانش و 3 – بیان.
از دیرباز تاکنون هنرمندان، فلاسفه و اندیشمندان بسیاری در تلاش بودهاند تا تعریفی جامع و مانع، و مورد توافق از هنر ارائه دهند. هنوز اما، موفق نشدهاند، پس تعاریفی بسیار، و از منظرهای گوناگون از هنر شده است. از این روی بر آن نیستیم که تعریفی از هنر ارائه دهیم، که اگر چنین باشد یا به تکرار یکی از این تعاریف پرداختهایم یا حداکثر چیزی به انبوه آنچه داریم اضافه کرده و بر ابهام افزودهایم. در این نوشتار تنها بر آنیم که هنر را به عنوان یک گونهی خوانش و بیان هستی، نشان دهیم و بگوییم که این شیوهی هستیشناسی در کنار دیگر روشها و شیوهها از دل بینش اساطیری بیرون آمده و در کنار دیگر روشهای مذکور سیری تکاملی را تا به اینجا طی کرده است. هنر، مذهب، فلسفه و علم هر کدام گونهای از گونههای چهارگانهی بینش و خوانش و بیان هستی هستند که در چگونگی این خوانش و بیان با یکدیگر تفاوت دارند. تفاوتی که البته مکمل یکدیگرند و در بسیاری مواقع و جاها به روشنی و شفافیت دیگری، همت گماردهاند. هر یک از گونههای بینش و بیان هستی البته زبان خاص خود را دارند و به سخنی دقیقتر، هر یک از این گونهها زبانی خاص برای بیان هستی محسوباند و انسان برای دیدن ( خواندن و قرائت کردن) و بیان هستی به همهی آنها نیازمند است.
«ویتگنشتاین» در جایی گفته است که «اندازهی جهان هر کس به اندازهی زبان اوست». سخنی است بر حق، به این معنا که شناخت هستی از جانب ما، به شدت وابسته به شیوهی بیان ما از این هستی است و برعکس. هرچقدر که گسترهی واژگان ما وسیعتر باشد، جهان را بهتر میتوانیم بیان کنیم و هرچقدر که شناخت ما از هستی و وجود بیشتر میشود، گسترهی واژگان ما وسیعتر میشوند. در این گونههای متفاوت از خوانش و بیان هستی، البته واژگان یکیاند، اما کاربری و کاربرد واژگان، با توجه به مواردی که مورد استفاده قرار میگیرند متفاوتاند. تجربه وجودشناختی – اعم از حیاتی و تاریخی – برای یک هنرمند متفاوت است نسبت به یک عالم و دانشمند علوم دقیقهای چون فیزیک و شیمی و زمینشناسی و … یا تجربهی زیست یک هنرمند متفاوت است با تجربهی یک عارف و … اگرچه در بسیاری مواقع این تجارب مکمل یکدیگر بودهاند، اما تفاوتهای عمیق نیز داشتهاند که همین تفاوت موجب این تقسیمبندی شده است.
مواجههی ما با هستی و وجود، تجربهی مستقیم ما از هستی است و این تجربه، ما را به فهم و درکی نسبی از هستی میرساند. یک هنرمند نمیتواند بدون تجربهی مستقیم به بیان هستی بپردازد و چنانچه مثل دوران صفویه و قاجاریه به تقلید از تجارب دیگران به بیان هستی بپردازند، هنری در اوج ابتذال ارائه میکنند که نه به انسان فهم و درک میدهد و نه لذت هنری یا زیباییشناختی. هنر گونهای بیان هستی است و این هستی تا تجربه نشود و مورد خوانش و خوانده شدن قرار نگیرد، نمیتواند بیان شود. ما برای قرائت هستی باید وجود را تجربه کنیم و این تجربه بنابر گونهی هستیشناسی و بیانی که از هستی برگزیدهایم، البته متفاوت است. هر تجربه – حتا برای یک انسان – غیر از تجارب پیشین و متفاوت با دیگر تجارب است. اما محمد غزالی در بیان مذهب و ارتباط انسان با خدا،گفته است «لاتکرار فی تجلی». یعنی در تجلی حضور و وجود خدا و معبود تکرار نیست و هربار که ما به تجربهی وجودی خدا میپردازیم، این تجربه با تجارب پیشین متفاوت است و نمیتوان یک تجربه را عیناً تکرار کرد. اگرچه تجارب بسیار شبیه وجود داشته و همچنان خواهند داشت، اما این تجارب اگر ناب باشند، تفاوتهایی در عمق و گستره با هم داشته و خواهند داشت.
تجربهی هنرمند از هستی به واسطهی نبوغ خلق و آفرینش و روش بیانی که برای قرائتش از هستی برگزیده است، با تجارب دیگران و تجارب پیشین خود متفاوت است. در شعر عرفانی ایران، از بعد از مولانا تا زمانی که سهراب سپهری پا در عرصهی بیان تجارب عرفانی خود گذارده است، ما هیچ تجربهی ناب عرفانیای نمیبینیم و هرچه هست، تکرار تجاربی است که دیگران بیان داشتهاند. به جز حبیب خراسانی که استاد شفیعی کدکنی او را به عنوان یکی از استثناهای تجربهی ناب عرفانی در این دوره معرفی میکند. هنرمند در این دوره – اعم از عارف و غیر آن – خود هرگز همت به تجربه و شناخت هستی نمیکند و تنها به مداقه و غور و مطالعه در آثار پیشینیان میپردازد و به تقلید و تکرار از این آثار میخواهد که اثر هنری خلق کند. بر همگان روشن است که تقلید و خلق دو مقولهی کاملاً مجزا و متفاوت از یکدیگرند و خلق جز در سایهی تجربه و شناخت میسر و ممکن نمیگردد. هنرمندان بسیاری به بیان بهار پرداختهاند. حال این بیان شعر بوده یا نقاشی یا … اما در تجربهی ناب هنرمند، هرکس بهار را به گونهای دیده است و بیان داشته است. یعنی دو نقاش با توجه به تجاربی اصیل که از بهار داشتهاند، هر کدام بهار را به گونهای دیده و شناختهاند و هر کدام آن را متناسب با بینش و تجربهی خویش به تصویر کشیده و بیان داشتهاند. هیچ نقاشی بی دیدن و تجربه کردن بهار نمیتواند اثر اصیل و خلاقانه خلق کند و هر چه هست تقلیدی از تجربهی دیگران است و در سطحی مبتذل.
پس یک هنرمند باید هستی و وجود را تجربه کند و به سیر آفاق و انفس بپردازد تا بتواند آنچه را تجربه کرده – یا بخشی از آن را – بیان کند و در این بیان، خلق اثر کامل شود. اما در تجربهی هنری با دیگر تجارب تفاوتی عمیق وجود دارد و همین تفاوت است که در اینجا مورد بحث است. هیوم در مقام یک فیلسوف وقتی به نظارهی طلوع خورشید مینشیند از این تجربه به این بیان میرسد که «اگر صدها هزار بار شاهد برآمدن خورشید باشیم هیچ دلیلی عقلی برای اینکه فردا نیز خورشید طلوع خواهد کرد نخواهیم داشت». تجربهی هیوم به عنوان یک فیلسوف و منطقدان از طلوع خورشید رسیدن به یک اصل منطقی یا فلسفی است و در این طلوع جز بیان عقلانی و فلسفی نمیبیند. یک دانشمند تجربهاش از طلوع خورشید با توجه به رشتهای که در آن تخصص دارد، متفاوت است و بیانی که از این طلوع میکند، متناسب با شناختی است که به واسطهی علمی که آموخته از خورشید و طلوع خورشید دارد. مذهب اما بیگمان از طلوع خورشید به خدا میرسد و خورشید را آیهای از آیات خدا و نشانهای از وجود خدا مییابد و هستیشناسی او و بیانش از هستی ره به خدا و رابطهی انسان و هستی با خدا میبرد.
هنرمند اما تجربهاش با خیال به هم میآمیزد و از تلفیق واقعیت و خیال به مجاز و تشبیه و استعاره و … میرسد که خصلتی زیباییشناختی به واقعیت میدهد و هنر را میآفریند. در واقع خوانش یا قرائت هنرمند از هستی، با خیال و احساس و عاطفه و … او به هم میآمیزد و واقعیت را به گونهای هنرمندانه میبیند. خورشید، خورشید است و طلوع، طلوع. اما اینکه هنرمند، این خورشید و طلوع خورشید را چگونه بیان کند، به حس و عاطفه و خیال او بستگی دارد و هر چقدر که مخاطب از این بیان طربانگیز حض برده و لذت ببرد، خالق اثر پیروزمندانهتر به خلق اثر پرداخته است.
مثلاً هوشنگ ابتهاج در شعر «آنا» طلوع خورشید و برآمدن صبح را چنین به تصویر میکشد:
صبح میخندد و باغ از نفسِ گرمِ بهار
میگشاید مژه و میشکند مستیِ خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابشِ گرم
آتش انگیخته در سینهی افسردهی آب.
آفتاب از پسِ البرز نهفتهست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینهی کوه
صبح میآید ازین آتشِ جوشنده به تاب
باغ میگیرد ازین شعلهی گلگونه شکوه.
یک اثر زمانی در اوج مینشیند که مخاطبان آن را برگزینند و ارج نهند. یک سوی این رابطه مخاطبی است که باید از اثر بهره و حض و لذت ببرد و اگر مخاطبی اینچنین برای اثری اینچنین یافت نگردد، هنری خلق نشده و هنرمندی در کار نیست. من مخاطب اگر از بیانی که حافظ از هستی داشته است لذت نبرم یا احساس غرابت و نزدیکی به تجربهای که حافظ بیان داشته نکنم، اثر حافظ ماندگار نخواهد شد و در کورهراههای تاریخ گم یا نابود خواهد شد. پس این مخاطب است که نگاهدارنده و ارج نهندهی اثر هنری است. بیان هستی در اسالیب زیباییشناختی نتیجهی دیالکتیک انسان و واقعیت بیرون از انسان است. در واقع مواجههی حسی و عاطفی انسان با عین و واقعیت وجودی نتیجهای خلق میکند که همانا هنر است. به دیگر سخن هنر سنتز دیالکتیک احساس و عاطفهی انسان با واقعیت و عینیت است. هنر ابزار نیست. هنر نتیجهای است که از وسیله جدا نیست. در هنر ما با اینهمانی هدف و وسیله مواجهایم. شعر هم هدف است و هم وسیله. موسیقی هم هدف است و هم وسیله. بنابراین هنر برای هنر یک واقعیت غیر قابل انکار است. اگر چه هنر برای اجتماع و رسیدن به اهداف متعالی انسانی نیز یک واقعیت است. شاعر اگر شعر میگوید در تلاش است تا به شیوهی هنر و روش هنرمندانه واقعیتی وجودی را بیان کند، اما شعر خود نیز یک واقعیت وجودی است که باید از خاصهها و مشخصههای لازم یک اثر هنری برخوردار باشد. مولوی میگوید:
«بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن که فارغ است معانی ز حرف و باد و هوا»
یعنی بیان شاعرانه اگر حامل هیچ معنایی نباشد، شعر خلق نمیشود، حتا اگر همهی قوانین کلام موزون حفظ شده باشد. این، در ظاهر شعر است و باید پارهاش کرد. هنر باید بیانگر و معرف یک واقعیت وجودی به شیوهی خود باشد. هنر گونه و شیوهای از گونههای بیان هستی است که در پس تجربهی هنرمند و خوانش هنرمندانه از هستی خلق میشود. شعر مولوی هم هنر است و هم مذهب. تجربهی مولوی از هستی و وجود، هم هنرمندانه است و هم عارفانه و میتواند در فهم موضوع مورد بحث، یاریگری درخور باشد. شعر مولوی در اوج و قلهی هنر و عرفان توامان است. مخاطب در مواجهه با مخلوق مولوی هم حض زیباییشناسانه میبرد و هم حض عارفانه. بستگی به ساحلی که از آن به این دریای بی قرار تن میزنیم، میتوانیم حضها و بهرهها بریم. چون تجربهی مذهبی تجربهای نو و غیر مکرر است، شیوهی هنرمندانهای که در صورت شعر برای بیان این تجربه برگزیده شده است، همیشه نو بوده و شعر عرفانی در هر عصری جزء صدرنشینان اشعار دوره محسوب میشدهاند. (حتا در دورهی انحطاط شعر حبیب خراسانی است که رگههایی از نوآوری و تجارب ناب و خالص وجودشناختی هنرمندانه و عارفانه در آن متجلی است). در واقع شعر عارفانه، شعر پیشاهنگ و آوانگارد هر دوره محسوب میشود. چون خوانش عارفانه و مذهبی از هستی و وجود، ناب و نو بوده است و تجارب عرفانی عرفا خاص و منحصر بودهاند، بیان هنرمندانهی این تجارب عرفانی نیز از حد و حدود دورانی میگذشته و شیوههای هنرمندانهی نو خلق میکرده است.
هین سخن تازه بگو تا دل و جان تازه شود وارهد از حد جهان، بی حد و اندازه شود (مولوی)
سخن تازه، بیان تجربهی تازه از جهان است و هیچ تجربهی تازهای اعم از هنری، مذهبی، فلسفی و علمی را نمیتوان در حدود دورانی محصور نمود و با آنچه به سنت تبدیل شده است، بیان کرد. گذار از سنت نیاز خلق و آفرینش است و دیالکتیک آفرینش، انسان را ناگزیر از گذار از سنت و شکستن حدود و خطوط میکند.
هنر یعنی خوانش و بیان هنرمندانهی هستی. اما چگونه میتوان این خوانش و بیان را از دیگر خوانشها و بیانها تشخیص داد و چه ویژگیها و مشخصههایی دارد؟ پرسشی است که پاسخش را به وقتی دیگر میاندازیم.
سایت ملی-مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.