این گفتگو از روزنامه اعتماد نقل شده است.
اخلاق و سياست در گفتوگو با مقصود فراستخواه
يكي از موضوعاتي كه اين روزها محل بحث و بررسيهاي فراوان است موضوع ارتباط اخلاق و سياست است. نخست تعريف خودتان از اين دو اصطلاح را بفرماييد و بعدا به نسبتي كه ميان اين دو مي توان برقرار كرد،اشاره كنيد.
ابتدا تعريفي از هر دو واژه مورد بحث يعني هم سياست و هم اخلاق داشته باشيم. سياست ترجمهيي عربي از پوليس (ريشه يوناني«polis/police») است كه نظام اجتماعي دولتشهر در دموكراسي يوناني را تداعي ميكند و بيشتر به معناي قرار و مدار عمومي درباره شهر و كشور است. شايد برگردان مناسبتري در زبان ما واژه «تمشيت امور» يا حكمراني باشد. به هرحال چه سياست بگوييم، چه حكمراني و تمشيت امور و اداره كشور بگوييم، اين نوع كارها ميتوانند اخلاقي يا غيراخلاقي باشند. اما اخلاق يعني خوبي و شايستگي يا بدي و ناشايستگي صفات و افعال اختياري آدمي. پس افعال دولتمردان و سخن گفتن ايشان نيز به اين معنا ميتواند اخلاقي يا غيراخلاقي باشد. يك مرد سياسي ممكن است كارهاي خود را به صورت اخلاقي يا غيراخلاقي انجام بدهد و حرفهاي خود را به صورت اخلاقي يا غيراخلاقي بگويد.
به نظر اينجانب مچگيري با نقد اخلاقي تفاوت دارد. همه ما گاهي از كوره در ميرويم و تعبيري ناشايست به كار ميگيريم يا دچار رفتارهاي عكسالعملي مثلا از سر عصبانيت يا هيجانات ميشويم و اگر مراقبت و مديريت بر ذهن و زبان نداشته باشيم اين ميتواند احيانا به سقوطهاي بيشتر معنوي خود و انواع پيامدهاي نامطلوب اجتماعي هم منجر بشود. تعابير تند انفعالي وخلاف ادب ونزاكت اجتماعي دور از شأن ما موجودات خودآگاه و مستعد اراده اخلاقي است و طبعا درخصوص نخبهها و مقامات انتظارات قدري هم بيشتر است اما نه اينكه مسائل اصلي را فراموش كنيم و يك جمله و يك واكنش لحظهيي شايد ناخودآگاه را زير ذرهبين بگذاريم. البته هركس حق دارد و چه بهتر كه از يك دولتمرد و ديگر مقامات انتقاد بكند ولي اي كاش نقد قدرت به سطح مچگيري از يك عده خاص تنزل نيابد. دليري اخلاقي نقد قدرت به معناي ژرف و جدي آن يك ارزش اخلاقي و سياسي است اما آيا داستان ما اين است، يا مردماني مچگير شدهايم به جاي اينكه در عقلانيت انتقادي قد بكشيم.
يك سياستمدار غيراخلاقي را بيش از اينكه در زير ذرهبينهاي مچگيري سراغ بگيريم بايد در اين ببينيم كه مثلا با زد و بند به قدرت برسد يا از حقوق ملت دفاع نكند، دروغ بگويد، براي حقوق تضييع شده ملت تدبيري نينديشد، دور و بريهاي خود را بياورد، منشا جريانهاي مالي و اداري فساد بشود، عوام بازار راه بيندازد، موجسواري بكند، بيعدالتي در پيش بگيرد، در كوشش براي تقليل مرارتها و احقاق حق و رفاه اجتماعي كوتاهي و سهلانگاري خودخواسته داشته باشد و به جاي تعهداتي كه سوگند خورده است، به فكر مال و منال و پست و مقام دوره بعد باشد و مانند اينها. يك سياستمدار غيراخلاقي كسي است كه اجازه نقد خود را در حوزه عمومي ندهد و منتقدانش را سركوب يا حتي سر به نيست بكند. اخلاقي بودن امر حكمراني در وهله نخست به اين است كه با مسالمت بپذيرد در فضاي عمومي راجع به آن سخن مخالف گفته شود و انتقاد به عمل بيايد و گزارش خواسته شود و پاسخگويي و حسابپسدهي اجتماعي داشته باشد. بعد از اينهاست كه نوبت به مودب بودن در لحن وگفتار ميرسد.
آيا ميتوان گفت بسياري از كارهايي كه در اخلاق متعارف «نادرست» است، در زبان سياست (تعبير ويتگنشتايني) «درست» است و سياست، حسن و قبح خاص خود را بازتوليد ميكند؟
وقتي ويتگنشتاين از بازيهاي زباني و دستورهاي مختلف زباني بحث كرد، منظورش دستكم بنا به درك ناچيز بنده اين نبود كه يك زبان (مثلا زبان سياست يا هر زبان ديگر) به «فرازبان» تبديل بشود و زبان مسلط باشد و ساير زبانهاي ديگر را ببلعد. حتي در خصوص زبان دين نيز چنين است. بله ميگوييم دين، زبان خود را دارد. اما نه به اين معنا كه بر همه زبانهاي ديگر سايه بيندازد و حتي آنها را از موضوعيت ساقط كند. درست است كه دين و اخلاق، هريك زبان خود را دارند اما يك ادراك عمومي افقي ميان اين زبانها نيز جاري است كه بنا به آن ادراك ميتوان فهميد برخي دينورزيها اصولا خلاف اخلاق است و مثالش آن است كه به نام دين، حق كسي را از او سلب ميكنيم. رابطه سياست و اخلاق نيز چنين است. هر چند هركدام زبان خاص خود را دارند ولي يك عقلانيت عمومي افقي ميفهمد كه برخي افعال سياسي و برخي كارها و صفات فاعلان سياسي، اخلاقي است ولي برخي نقض اصول اخلاق جهاني است. سياست كه نميتواند بيايد و اساس حسن و قبح اخلاقي و عقلي بشر را از ميان برچيند! همانطور كه اخلاق هم درست نيست همه رسم و رسوم سياست را ناديده بگيرد و با يك مناسكگرايي قالبي اخلاقي، اصولا هر رفتار حكمراني را زير سوال ببرد. سياست ميتواند سبك و سياق و فرهنگ و عرف و راه و رسم و زبان خود را داشته باشد اما نه اينكه همه زندگي ما به سياست فروكاسته بشود. ما در كنار ساحت حكمراني، ساحت خويشتنداري اخلاقي و ساحت ادب و ساحت عدالت هم داريم و ميان اين ساحتها، فهمي و قضاوتي عمومي هست كه با اطمينان ميگويد چون سياستمدار هستيم پس ديگر لازم نيست كه اصولا آدمي مودب باشيم!
معناي اقتدار سياسي چيست؟ آيا اين تعبير درست است كه در دعواي سياسي حلوا پخش نميكنند و كسي كه ميخواهد سياستورزي كند، بايد بتواند از پس حملههاي تند برآيد؟
اقتدار با همهكارگي قدرت تفاوت دارد. اقتدار در عرف معقول سياسي يعني «قدرت به شرط مشروعيت وحقانيت». مثلا هيچ كس نميتواند از ما پولي برخلاف ميل و رضا بگيرد ولي نظام مالياتي زيرمجموعه دولت ميتواند طبق قانون و روشهاي عادلانه اداري از ما ماليات بگيرد. به اين ميگويند اقتدار. يعني لازم است دولتي مشروعيت و حقانيت كافي داشته باشد كه با كارايي وظايف خود را انجام بدهد و مثلا يك دزد يا كلاهبردار يا چاقوكش يا متجاوز به حقوق خصوصي و عمومي را در چارچوب قانون عدل، دستگير بكند. خوب حالا شما ميفرماييد در دعواي سياسي حلوا نميدهند، كسي كه از آدمهاي سياسي حلوا نميخواهد ولي ادب و نزاكت جزو ارزشهاي دروني بشر است. دولتمردان البته ميتوانند و وظيفه دارند ما را ملزم بدارند كه در چراغ قرمز بايستيم وكمر بند ببنديم اما اخلاقا مجاز نيستند به كسي بياحترامي بكنند. ايشان ميتوانند به مخالفان خودش پاسخ صريح و قاطعي بگويند. مخالفان هم ميتوانند از ايشان انتقاد بكنند، هر دو آزادند در مقابل هم استدلالهاي محكم داشته باشند اما هيچ كدام شايسته نيست به همديگر بياحترامي بكنند. از پس حريف برآمدن كه به معناي اين نيست اخلاقا شايسته باشد با حريف هركاري بكنيم و به حريف هر سخني بگوييم.
در نگرش ماكياوليستي، اخلاق چه جايگاهي دارد؟ آيا اصولا ميتوان در اين نگرش از اخلاق دفاع كرد؟
انديشه ماكياولي بازتاب دوره گذار انديشه سياسي غربي به دوره جديد خصوصا در ايتالياي آن دوره است. اما اين فكر تنها انديشه سياسي و حتي تنها «انديشه واقعگراي سياسي» در تفكر مدرن سياسي نيست. براي رئاليست بودن و پراگماتيست بودن در سياست لازم نيست كه حتما ماكياوليست بود. چه دليلي دارد براي تدبير و تمشيت امور كشور حتما بايد جايي دروغ گفت، جايي فريب داد و جايي حريفان را به هر شيوهيي كه شد از ميان برداشت يا به اين نتيجه رسيد كه براي روكم كردن ميشود با مخالفان هرتعبيري را به كار گرفت. فكر ماكياولي، جريان اصلي فكر سياسي جديد نيست. باارزشترين مقالات علمي در مجلات معتبر امروز دنيا درباره امر اخلاقي و امر سياسي است. هرچند سياست قابل تقليل به اخلاق نيست (و زبان و آداب و رسوم و مقتضيات خاص خود را دارد) اما امري يكسره «خودارجاع» و مستقل از اخلاق هم نيست. تفكيك اثباتگرايانه سياست از اخلاق، بنابه درك بنده نه از وجاهت معرفتي لازم برخوردار است و نه شواهد تجربي كافي آن را تاييد ميكند.
اما از يك نكته نبايد غافل ماند و آن است كه سيطره زبان اخلاقي بر امر سياسي ميتواند سياست را به تعويق بيندازد و كار سياسي را درگير ابهام يا تكلف بكند. مخصوصا در جامعه ما كه حساسيت اخلاقي متاسفانه غالبا درست برگزار نميشود و به توليد پي در پي قضاوت، نصيحتگري و مچگيري تعبير ميشود. اگر اشتباه نكنم تظاهر وتشبث به اخلاق، بيش از جوهره حس اخلاقي در عوام بازار جامعه ما رواج دارد. دور و برخود گاهي بيشتر رياكاري اخلاقي يا تصنعات مقدسمآبانه اخلاقي ميبينيم تا خلوص بشردوستي و غمخواري. همه يك پا معلم اخلاق شدهايم و همه جا پر از اندرزنامههاي اخلاقي است. دولت معلم اخلاق شده است. سياسيون مربي اخلاق گشتهاند. فاعلان سياسي به جاي اينكه كار اصلي خود را بكنند ناصحان اخلاق شدهاند و اين نيز از ديگر عجايب روزگار ما است. در حالي كه روابط و مناسبات واقعي تهي از مهرباني است. جاي عبيد زاكاني، خالي. خلاصه سياستورزي چنان كه گفتم ساحتي است و راه و رسم خود را دارد اما حيات ما و اجتماع ما ساحات مهم ديگري دارد و يكي از اين ساحتها ادب و اخلاق و فرهنگ است. عرف و عقلانيتي اجتماعي نيز در ميان اين ساحات مختلف داريم، فهمي «ميان- زباني» كه در حصار يك ساحت و يك زبان نيست و زبانها را با هم پيوند ميدهد. عرف سالم و عقلايي ما سپهري است كه هم نظر به واقعيتهاي سياسي دارد و هم فضيلتهاي جهاني اخلاق را ميفهمد. همين عرف اجتماعي است كه ميگويد «ادب مرد به ز دولت او». بياحترامي به انسانها يك امر غيراخلاقي است چه در مشاغل آموزشي و علمي و مطبوعاتي، صنعتي، خدماتي، حرفهيي و چه در مشاغل سياسي.
تفاوت شغل سياستمدار با ساير مشاغل و حرفهها در چيست؟
درباره مسوولان حكومت دوگانههايي درجامعه معاصر ما طي دورههاي مختلف بالا پايين شده است. اما نوعا هر دو طرف اين دوتاييها نامعقول بود. حقيقت خاكستري نه آن سوي سفيد است و نه اين سوي سياه. حاكمان، يك زمان از ما بهتران شدهاند و زماني هم آن «ديگران بد» شدهاند، آن «غير» شدهاند كه گويا اصلا از اين ملت نيستند. دوگانه ديگر، قهرمان و ضدقهرمان است. گاه تقدس يافتهاند و گاه موضوع تنفر وتمسخر واقع شدهاند. محبوب و مغضوب شدهاند. دوتايي بعدي اين است كه بر امواج سوار يا در امواج غرق شدهاند. درباره آنها اغراق شده است چه مثبت و چه منفي. انواع انتظارات كمالگرايانه درباره آنان وجود داشت. يكي هم اين انتظار كه دولتيان مثالهاي عالي اخلاقي باشند. اما چرا آنها را همان آدمهاي متوسطالحال از جنس خودمان و از نوع مردمان كوچه و بازار نخواهيم كه بنا به عللي و گاهي برحسب اتفاقات پيش پا افتاده! بر مصدر مينشينند. لازم نيست به تكلف از آنها و در چهره آنها انسانهاي كاملي بجوييم، چرا به جاي اين نخواهيم سيستمهايي كارآمد داشته باشيم كه در آن سيستمها همين انسانهاي متوسطالحال، مفيد براي حال مردمان باشند. اين محتاج سازوكارهايي نهادمند مثل گردش رقابتي و مسالمتآميز قدرت، وجود رسانههاي آزاد، ضرورت گزارشدهي و پاسخگويي و شفافيت و مانند آن است تا رييسجمهورها و ديگر مسوولان براي تقليل مرارتها قدمهاي موثري بردارند وگرنه تشبثات و تظاهرات اخلاقي چه دردي از مردمان دوا ميكند؟