این یادداشت در روزنامه اعتماد منتشر شده است.
من از كودكي در خانوادهيي رشد كردم كه با مبارزات پيوندي آشنا داشت. پدرم هم در زمانهاي طولاني و هم در مبارزات مختلف حضور داشت. من هم از كودكي اين شرايط را ديده بودم و اين مبارزات برايم عادي شده بود و بايد با آن كنار ميآمدم. مثلا درست است كه در دوره مصدق و جريان كودتا، من كوچك بودم و تنها هفت يا هشت سال داشتم اما بالاخره آن روزها را به ياد دارم، شعارهايي را كه مردم ميدادند ميشنيدم، بگير و ببندها و پنهان شدنها را هم ميديديم. منتها در اين روند، خودمان هم ساخته ميشديم چون وقتي اين شرايط را ميديديم و در دادگاهها شركت ميكرديم و شخصيتهاي مختلف سياسي را ميديديم و دفاعيات افرادي مثل مهندس بازرگان و دكتر سحابي را ميشنيديم با مسائل مختلف آشنا ميشديم و اين تاثيرگذار بود. قبل از سال 42 يك انقلاب ديگر بود. همان رفراندومي كه شاه براي شش مادهيي اعلام كرده بود. تمام روحانيون را گرفته بودند. همه پيشنمازها را يكي، دو شب به زندان بردند البته آنها مبارز نبودند كه بتوانند نگهشان دارند. در اين شرايط بعضي از آنها ميگفتند كه ما از جسارت پدر شما ميترسيديم در حالي كه وقتي اعتقاد به راه و حركت و جنبش آگاهانه باشد آدم شجاعت به دست ميآورد و پاي هزينههايش هم ميايستد. در سال 40 كه نهضت آزادي تشكيل شد همه را گرفتند. بعد از اينكه اينها دستگير شدند يك روز در ميان خانواده ما در دادگاه شركت ميكرد.
ايشان قبل از آن هم و از سال 1318 بازداشتهاي مكرر داشتند. در اين سال ايشان در حالي كه در خيابان راه ميرفتند ميبينند كه يك مامور ميآيد پايش را روي چادر زني ميگذارد كه از آنجا داشت عبور ميكرد. پدرم وقتي اين رفتار را ميبيند عصباني ميشود و ميرود ميزند زير گوش پاسبان و ميگويد كه مردهشور تو و لباست را ببرد! او را دستگير ميكنند و به اين ترتيب به سه ماه بازداشت محكوم شد كه ديگر از آن موقع بازداشتهاي مكرر ايشان هم آغاز شد. براي انقلاب سفيد هم كه ميخواستند رفراندوم كنند، اينها را به زندان قزلقلعه بردند كه در خيابان جلال آلاحمد است كه الان تربار شده است. يك ساختمان قديمياي بود. آنموقع پدر را بعد از مدتي و فكر ميكنم در خرداد سال 41 يا 42 بود كه آزاد كردند اما دكتر سحابي و مهندس بازرگان را در زندان نگه داشتند چون ميخواستند براي پدرم پرونده درست كنند. در اين بين دو، سه تا از ساواكيها با پدرم دوستي برقرار ميكنند يعني با فاميلمان ميروند در زندان با او صحبت ميكنند. اينها نفوذيهاي ساواك بودند و در واقع ميخواستند براي پدرم پرونده تشكيل بدهند. اسمشان احمدي و دستغيب بود. بعد هم بعد از جنگ البته پست گرفتند. اينها خيلي واقعا مساله بود و عجيب. اينها ميرفتند زندان و ميآمدند تا از پدرم مداركي بگيرند. خلاصه از پدرم دستخطي گرفتند كه تيترش اين بود: «ديكتاتور خون ميريزد». بعدا اين دستخط در پرونده پدرم بود. به همراه اعلاميه ديگري كه پدرم خطاب به افسران ارتش نوشته بود كه اين مرد خونريز و فاسد است و مملكت را فروخته. اين دو اعلاميهيي بود كه از او گرفته بودند.
در سال 42 پدرم در لواسان در خانه بود كه ماشينهاي ارتش با چه سختي و مشقتي، پستي و بلنديهاي آنجا را بالا ميآمدند تا پدرم را دستگير كنند. پدر من وقتي از خانه صاحبخانه آنها را ميبيند، ميآيد وسط راه ميايستد و يك كيسه ماست هم دستش ميگيرد و ميگويد كه «مرا ميخواهيد؟ آمدم!» قبل از آن هم البته مردم را ميگرفتند. مدت چهار، پنج ماه تابستان را در زندان بودند.
مثلا شوهرعمه و پسرعمه مرا برده بودند. البته اول برادرم را كه 16 سالش بود گرفته بودند. برادرم رفته بود خريد كند كه ديگر برنگشت. مادرم هم در اين شرايط اصلا غذا نميخورد. پسر بزرگ خانواده را هم خيلي دوست داشت. خيلي غصهاش را ميخورد. ما هم تمام بيمارستانها و كلانتريها را براي پيدا كردنش زير و رو ميكرديم. ميرفتيم جلوي شهرباني مينشستيم تا بيايند و نويدي به ما بدهند. خلاصه ما هر روز ميرفتيم و ميگفتيم كه به ما بگوييد اينها كجايند اما آنها نميگفتند. بعد از چهار ماه نميدانم سرهنگ بود يا تيمسار در شهرباني به مادرم كه اينبار تنها رفته بود، ميگويد كه آنها در زندان قصر هستند. مادرم ميرود چند گوني ميوه و تعداد زيادي هم پاكت ميخرد و ميبرد دم در زندان و همه ميوهها را پاكت پاكت ميكند و رويش مينويسد كه به چه كساني بدهند. مثلا مينويسد؛ «توران – محمد حسن»، «توران – سيد محمد»، «توران – خسرو»، «توران – جهانگير» و… ميخواهم بگويم كه در خرداد 42 همه اينها دستگير شده بودند. بعد از اينكه مادرم از جاي نگهداريشان خبردار شد آمد خانه و گفت كه «امروز به من آبدوغ خيار بدهيد چون آنها امروز ميوه دارند، من هم حالا آب دوغ ميخورم». مسوولان زندان وقتي ميوهها را تحويل گرفته بودند، لباسهاي برادرم را هم به مادرم داده بودند. روي زيرپوش برادرم لكههاي خون مشخص بود يعني او را زده بودند تا بگويد پدرم كجاست. برادرم تعريف ميكرد كه رو به ديوار آنها را نگه ميداشتند و ميزدند. خلاصه بعد از چهار ماه برادرم آزاد شد.
در سال 46 پدرم و مهندس بازرگان به 10 سال زندان محكوم شدند. دكتر سحابي هم چهار سال و به همين ترتيب حكمهايي صادر كردند. اصلا زندگي غير از مبارزه براي ايشان معنايي نداشت و ما اين را ميفهميديم. البته در عين حال پدر من خيلي هم شوخ بود. يك غذا كه با او ميخورديم آنقدر خوش ميگذشت. كلي ميخنديديم. سفر هم كه ميرفتيم همينطور. واقعا روحيه پدرم خيلي بالا بود. پدرم هميشه رسمش اين بود كه وقتي وارد زندان ميشد ميايستاد و ميگفت: «سلام عليكم. ما آمديم!» خب آنموقع هم همه صدايش را ميشناختند. وقتي هم كه ميرود زندان قصر و اين جمله را تكرار ميكند بقيه متوجه ميشوند. در زندان قصر و در يكي از روزها پدرم وقت نماز كه ميشود به نگهبان ميگويد كه ميخواهد برود وضو بگيرد. نگهبان با حالتي عصبي ميپرسد براي چه ميخواهيد وضو بگيريد؟ پدرم ميگويد خب ميخواهم نماز بخوانم. نگهبان دوباره ميپرسد كه براي چه ميخواهي نماز بخواني؟! پدرم هم ميگويد خب من مجتهد هستم كه نگهبان در جوابش جمله توهينآميزي استفاده ميكند. اين را كه ميگويد پدرم عصباني ميشود و ميزند زير گوشش! خلاصه داد و فرياد ميشود و در نهايت نگهبان را عوض ميكنند. فرداشب يك نگهبان ديگر ميآورند كه او برعكس قبلي بود يعني ميآمد مينشست كنار سلول پدرم و گريه ميكرد كه مثلا سيد اولاد پيغمبر را آوردهاند زندان و از اين حرفها. خب اينجور آدم هم به درد نگهباني دادن نميخورد كه او را هم عوض ميكنند. اين شرايط در زندان وجود داشت ضمن اينكه پدرم در زندان بقيه را هم راهنمايي ميكرد كه در بازجوييها چه بگويند و چگونه رفتار كنند كه هزينه گزاف ندهند. اين دوران كه گذشت پدرم آزاد شد اما او را به زابل و بعد به بافت كرمان تبعيد كردند. ما از همه اين روزها خاطرات مفصلي داريم. رفتن به زابل و ديدن قحطي و گرسنگي مردم، رفتن به بافت كرمان و ديدن درگيري مردم با اعتياد، بهطور غيرمستقيم خانواده ما را در جريان اتفاقاتي كه در كشور ميافتاد قرار ميداد. به خوبي به خاطر دارم كه پدرم در بافت سعي ميكرد تا با تشويق كردن مردم، جلوي كشت خشخاش را بگيرد. ما در شيعه يك جريان توسعهيافته داريم كه واقعا روي قرآن كار ميكند و يك جريان ديگري هم هست كه با روايات غيرموثق ميخواهد كار خودش را پيش ببرد. ايشان در دوران حياتشان به ديدار همه آقايان ميرفت و حرف خودش را ميزد ولو اينكه آنها قبولش نداشته باشند. به خانههايشان ميرفت و اين اثرگذار بود. همه بعدها متوجه شدند كه چه كسي را از دست دادهاند. شايد تنها كسي كه توانست عمق اين از دست دادن را بگويد امام بود. پيام ايشان خيلي جالب است كه ميگويد: «اين ملت پدري و ما برادري را از دست داديم». با روش منطقي و ديپلماسي، راه سخت و درازمدت ميشود اما اين مسير به پيروزي ختم ميشود.