با حمله متفقین به ایران و پایان سلطنت رضاشاه در شهریور 1320، جریانهای فکری و سیاسی مختلفی در جامعه ایران نمودار شدند که چونان آتش زیر خاکستر میماندند. یکی از مهمترین این جریانها، حزب توده بود که پس از چند دهه سکوت و اسکات جریان چپ در ایران، خود را در قالب بزرگترین جریان مارکسیستی تاریخ معاصر تثبیت کرد. در کنار این جریان مارکسیستی، جریانهای ملیگرایانه و اسلامی نیز فعالیت خود را در این دوران شروع کردند. شهریور 1320 تا بهمن 1357 آکنده است از رقابتهای سه گفتمان فوق با گفتمان حاکم سلطنتی. در عین حال برخی از روشنفکران ایرانی در طرحریزی بنای فکری خود، با وامگیری از گفتمانهای رقیب، خست به خرج ندادند و دست به ایجاد گفتمانهایی ترکیبی زدند. علی شریعتی شاید نامورترین این متفکران باشد؛ آغازگر این راه اما او نبود. اینجاست که نام محمد نخشب و نهضت خداپرستان سوسیالیست به ذهن تداعی میشود که نخستین بار کوشید برپایه درکی توحیدی از هستی، به تلفیق سوسیالیسم و دموکراسی دست یازد. بسیاری شریعتی دهه چهل و پنجاه را ادامه و بسط نخشبی میدانند که در فرصتی کوتاه در آغاز دهه سی، جزوههایی تاثیرگذار بر ذهن بخش عظیمی از فعالان چپ مذهبی نوشت. دراینباره با حبیبالله پیمان که خود از جوانی با این اندیشه زیسته است، درباره افکار نخشب و تاثیر او بر فضای فکری جامعه ایران سخن گفتهایم.
در بسیاری از تفاسیر تاریخی درباره نحوه برآمدن جریانهای مذهبی سیاسی در تاریخ معاصر، نام محمد نخشب به عنوان یکی از پیشگامان این جریانها مطرح بوده است. نظر شما در این باره چیست؟
محمد نخشب در بین جریانهای مذهبی در تاریخ معاصر ایران در عرضه اندیشههای اجتماعی معطوف به آزادی و عدالت پیشگام است. از بیش از یک قرن پیش که اندیشههای نوین در جریان انقلاب مشروطه مطرح شد، بسیاری از افراد، متاثر از روسیه و غرب، گرایشهایی به سوسیالیسم و سوسیالدموکراسی پیدا کردند. در آغاز همه اینها نوعی الگوبرداری محض بدون هیچگونه دخل و تصرف و ابتکاری در سازگار کردن سوسیالیسم با فرهنگ و جامعه ایرانی بودند و همین امر برای نمونه در کنش سیاسی سوسیالدموکراتهای رادیکال باعث بروز مشکلاتی در سیر پیشرفت مشروطه شد. نخشب سوسیالیسم را برپایه مفاهیم توحیدی استوار کرد و سنتزی ابتکاری از تعارض میان دو جریان ارائه داد که او را در مقام نظریهپرداز بنیانگذار قرار میدهد. شاید در میان روشنفکران معاصر نتوان کسی را یافت که نظریه جدیدی را تولید کرده باشد، اما نخشب در این زمینه ممتاز است..
از چه نظر او را روشنفکری ممتاز میدانید؟
توضیحاتی دارد. تحول سوسیالیستی و سنت مارکسیستی باعث انقلاب روسیه شد و نوعی سوسیالیسم بیگانه با دموکراسی به وجود آورد. رژیم شوروی مدعی بود که در پی نیل به دموکراسی واقعی است، اما در عمل رهبری به دست یک حزب و یک گروه رهبران افتاد و پیشبرد برنامههای سوسیالیستی از موضع حکومتی با استفاده از ابزار قهر و سازوکار سیاسی بر جامعه تحمیل شد. این نظامی اقتدارگرا بود که در آن اثری از دموکراسی، آزادیهای فردی و اجتماعی نبود. در کشورهای اروپایی نیز دموکراسی نمایندگی متناسب با شرایط جامعه سرمایهداری و نخبگان آن جامعه بر سر کار بود. در اینجا نیز منافع نخبگان مانع برقراری عدالت اجتماعی بود و آرمان انقلاب فرانسه (آزادی برابری برادری) در سلطه نظام سرمایهداری مغفول ماند. جایی ظاهراً عدالت بود، اما آزادی نبود و جایی دیگر در ظاهر آزادی بود، اما خبری از عدالت نبود. لنین سوسیالیسم دولتی را جایگزین سوسیالیسم کرد و این نمیتوانست با دموکراسی سازگاری داشته باشد. نخشب به هر دو مدل انتقاد داشت و فقدان آزادی و عدالت اجتماعی در این دو سنخ جوامع را مردود میشمرد. بنابراین او در پی ترکیبی بود که سوسیالیسم و دموکراسی را در کنار یکدیگر بنشاند زیرا ماهیت این دو به نحوی است که هیچیک بدون دیگری قابل تحقق نیست. به تعبیر نخشب این دو لازم و ملزوم یکدیگر و هر دو جلوههایی از حقیقتی واحد به نام حکومت مردم بر خود مردم هستند. در اندیشه یونان باستان نیز این رابطه مطرح بوده است و دموکراسی متضمن نوعی خودساماندهی جمعی است. تحقق دموکراسی نیازمند برابری مشارکت، برابری در بهرهبرداری از منابع طبیعی و برابری در استفاده از نیروی کار خود فرد برای خود است..
بنابراین سوسیالیسم مکمل دموکراسی و در واقع در کنار دموکراسی سیاسی که اهمیت دارد، نوعی دموکراسی اجتماعی است و بر مالکیت جمعی بر وسایل تولید جمعی و منابع عمومی دلالت دارد. این ابتکار نخشب بود.
برخی نخشب را متاثر از افکار ارادهگرایانه لنین میدانند؟
این ناشی از آگاهی سطحی از اندیشه نخشب است. اهمیتی که نخشب به بحث ارادهگرایانه و عاملیت انسان در تاریخ میدهد در نقدی که بر ماتریالیسم فلسفی و تاریخی از اندیشههای فویرباخ و انگلس و مارکس به عمل میآورد، قابل فهم است. در ماتریالیسم فلسفی انسان مادی تنها تحت تاثیر محرکهای فیزیکی و فیزیولوژیک و منفعت مادی است و برای آنها دست به کنش میزند. این از انسان سلب اختیار و آزادی میکند و ضرورتها و شرایط مادی زیست (مناسبات طبقاتی و…) را تعیینکننده رفتار فرد میداند. نخشب در رساله «بشر مادی» ماتریالیسم فلسفی را نقد میکند و در رساله «نزاع کلیسا و ماتریالیسم» ضمن نقد مقابله کلیسای قرونوسطی با حقایق علمی و تکیه بر خرافات غیرعقلی، ماتریالیسم تاریخی را نیز محکوم میداند زیرا به نظر نخشب این نوع ماتریالیسم، به علم به خصوص علم مکانیکی و واقعیات مشهود چنان اصالت بخشیده است که گویی بهجز هر چه قابل استخراج از روابط علت و معلولی علمی است، حوزهای وجود ندارد که در آن انتخاب آزاد امکان ظهور پیدا کند. این نقد پوزیتیویسم و دریافتهای سطحی از واقعیت خام و جهانبینی مکانیکی است که در آن زمان در ایران نیز طرفدارانی داشت..
نخشب در این میان بر چه تاکید میکند؟
به نظر نخشب، انسان به دلیل داشتن ذهنیت و اندیشه قادر است از این روابط محدود زمانی و مکانی و الگوهای مکانیکی و زنجیره علت و معلولی علمی عبور کند و به همین دلیل او به دکارت و بحث «من میاندیشم پس هستم» که به عاملیت ذهنی انسان اشاره میکند، توجه دارد. از نظر دکارت، انسان بدون استمداد از بیرون میتواند تولید اندیشه کند و نخشب به شدت متاثر از این بحث است و گمان میکرد این اراده، اختیار، استقلال شخصیت و مسئولیت، همگی آثار این عامل غیرمادی، یعنی منِ انسانی یا خودِ انسانی است که شعور خودآگاه آدمی در مرکز آن قرار دارد. این شعور خودآگاه میتواند از محدودیتهای مادی این عالم عبور کند. ارادهگرایی نخشب و اذعان به اینکه آدمی صاحب اختیار است، متاثر از این مبانی فلسفی است. او البته در اینجا نیز دچار این افراط نمیشود که حد آزادی و اختیار انسان را مطلق و نامحدود بداند و هر نوع تاثیر عوامل بیرون از ذهن را نادیده بگیرد. این عوامل موثر بیرون از ذهن میتواند ناخودآگاه فروید یا عوامل اقتصادی، اجتماعی، جغرافیایی و محیطی باشد. نگاه صرفا ایدهآلیستی به انسان و مرکزیتبخشی مطلق به ذهن آدمی، افراط است و نخشب میکوشد ترکیبی از ضرورت و آزادی ارائه کند. او آزادی انسان را مطلق نمیداند اما آدمی را در امکان انتخاب فرصتها و امکانات پیش رو و نیز ابتکار و خلاقیتی که میتواند بسیاری از بنبستها را از میان بردارد، توانا مییابد و از همینجا بر خلاف ماتریالیسم تاریخی که تحولات تاریخی را معلول جبر تکامل ابزار تولید و شیوه معیشت قلمداد میکند، آگاهی و طرح ذهنی انسانها را نیز در افقگشایی وضعیت و رقم خوردن آینده موثر میداند..
برگردیم به لنین
بله این نکات مدنظر نخشب ربطی به لنین ندارد. لنین وارث اندیشه مارکس آنهم پس از بحران «بینالملل دوم» و انشعابات داخل آن است. در آن دوران در کشورهای صنعتی که انتظار انقلاب میرفت، انقلابی رخ نداد و با گسترش دموکراسی، به رسمیت شناختهشدن محدود حق رای و برگزاری انتخابات در اروپای غربی، دو جریان در برابر هم قرار گرفتند. جریان اول مدعی بود باید همچنان منتظر تکامل مادی و اقتصادی جامعه بود تا با اکثریت شدن پرولتاریا، انقلاب سوسیالیستی رقم بخورد. دسته دوم اما چنین انقلابی را در چشمانداز نزدیک میسر نمیدانستند و میگفتند اولاً سرمایهداری در مسیر توسعه و جهانی کردن خود و نزدیک شدن به مرحله امپریالیسم، توانسته بر بسیاری از بحرانها که گمان میرفت مایه فروپاشی بشوند، غلبه کند و ثانیاً با فرصت انتخابات که فعلا پیش آمده پرولتاریا میتواند با حضور در فرایند دموکراسی هم ضعف فرهنگی خود را رفع کند و هم شرایط برای گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم مهیا شود. مارکس هم در این زمینه موافق استفاده از این فرصت بود..
لنین در 1917 هنگامی که متوجه مساعد بودن شرایط برای تغییر انقلابی میشود، تصور میکند که میتواند عقبماندگی فرهنگی جامعه روسیه را که اغلب نیز دهقان هستند با حزبی مسنجم و پیشتاز و از طریق دولتی متمرکز و قدرتمند رفع کند. او تحلیل میکند که با سرمایهداری دولتی میتوان این اقدام را انجام داد..
در اینجا کاری که لنین کرد مقابله با آن جبرگرایی رایج در اندیشه مارکسیستی بود. نخشب اینجا برای ارجاع به تناقض مارکسیسم ارتدوکس، به لنین اشاره میکند که او با حرکتی ارادهگرایانه توانست از جبر تاریخ جلو بزند. این اشاره را برخی بدون توجه به بنیاد فلسفی اندیشه نخشب و تضاد آن با ماتریالیسم تاریخی و پوزیتیویسم و… نشانه تاثیرپذیری نخشب از لنین دانستند.
نخشب جایی سخن از یک انقلاب اجتماعی میکند که به نظر او ایران در آستانه آن است. آیا آنجا نوعی نگاه ارادهگرایانه لنینی وجود دارد؟
لنین مستقیما به سوی انقلاب رفت، اما نخشب به این معتقد بود که در تحولات اجتماعی باید مراحل طی شوند. نخشب درگیر نهضت ملی شد، زیرا با وجود اعتقاد به سوسیالیسم، اعتقاد دارد که باید نخست به استقلال و آزادی رسید و برای همین تا آخر در کنار دکتر مصدق میایستد. آنجا هم که از این سخن میگوید که «ایران در آستانه یک انقلاب اجتماعی» قرار دارد، انقلاب اجتماعی را تکامل نهضت ملی میداند و معتقد است همانطور که نهضت دموکراتیک ملی از طریق خیزش اجتماعی و با رای پارلمانی توانست آرمان استقلال و آزادی را عملی کند، میتواند تغییراتی را نیز در راستای سوسیالیستی شدن جامعه باعث شود. در اینجا منظور او انقلابی خشونتبار با مرکزیت یک حزب نیست، بلکه این تحول را در ادامه مسیری که مشروطه و نهضت ملی طی کردهاند، میداند.
نگاه شما به آن نظری که تفکر نخشب را «سوسیالدموکراسی دینی» مینامد چیست؟
این مساله هم ناشی از بیتوجهی به اندیشه نخشب و سابقه سوسیالدموکراسی، هر دو است. نخشب سوسیالیسم و دموکراسی را قبول داشت اما این در مفهوم سوسیالدموکراسی قرار نمیگرفت زیرا سوسیالدموکراسی خود تاریخچهای دارد. در همان بحث انشعابات بینالملل دوم، آن گروهی که اعتقاد داشتند میتوان در دموکراسیهای سرمایهداری فرصتی برای گذار به سوسیالیسم ایجاد کرد به سوسیالدموکراتها معروف شدند. این گروه به انقلاب سوسیالیستی باور داشتند. بعدتر اما استحالهای رخ داد و احزاب سوسیالدموکراتی در اروپا به وجود آمد که در چارچوب دموکراسی بورژوایی رسمیت پیدا کردند و در ضمن به تدریج اصل نظام سرمایهداری را نیز به صورت دوفاکتو پذیرفتند و فقط کوشیدند با افزایش مالیاتها، شرایط رفاهی کارگران را ارتقا بدهند و شکافهای طبقاتی را کم کنند. به همین دلیل آن دسته از احزاب سوسیالیست که همچنان میخواهند مناسبات تولیدی را از مالکیت خصوصی خارج کنند، خودشان را سوسیالیست میدانند. این نسبت را نباید به نخشب داد. نخشب در واقع سوسیالیستدموکرات بوده است؛ چیزی که به تازگی رواج پیدا کرده و در آمریکا و اروپا جنبشهایی تحت این نام فعالیت میکنند.
درباره آن پسوند «دینی» چه میتوان گفت؟
پسوند دینی مشکلزا است چون سوسیالیسم، سوسیالیسم است و دموکراسی هم تعریف دارد. سوسیالیسم یک برنامه و مناسبات اجتماعی بر پایه برابری و حاکمیت جمعی بر منابع عمومی است. ما نمیتوانیم این را بر اساس یک پسوند معرفی کنیم. آنچه که نخشب عنوان کرده، این نیست که سوسیالیسم را از دل شریعت اسلامی در بیاورد.
از قضا بسیاری برآمدن جریانهای مذهبی نظیر نخشب را پاسخی به بحران اعلام حضور حزب توده و جریان مارکسیستی میدانند و میگویند جریانهای مذهبی میخواستند اسلام را در برابر مارکسیسم قرار دهند و نشان بدهند با مبنای اسلام میتوان جلوی این جریانهای کمونیستی را گرفت.
بله عدهای هم میگویند هدف خداپرستان سوسیالیست این بود که اسلام را از دست مارکسیسم نجات دهند که این هم درک درستی نیست. آنها از وضعیت بغرنج مردم از جنبههای مختلف اقتصادی، فرهنگی و.. شروع میکنند و میگویند باید با این وضعیت مبارزه کرد. از اینجا به ضرورت دموکراسی، تحزب، سوسیالیسم و… میرسند. خود نخشب در رسیدن به بنیان خداپرستی، فرایندی منطقی و عقلانی را دنبال کرده و مستقیم از باورهای مذهبی به این موضوع جهش پیدا نکرده است. او میگوید جامعه ما باید سوسیالیستی و دموکراتیک شود. او در تحلیل موانع دموکراسی به موانع فرهنگی میرسد و بعد تحلیل میکند که دموکراسی یک امر عمومی و سوسیالیسم یک امر همگانی است و مشارکت همگانی را نیاز دارد..
نخشب تحلیل میکند که هر فرد منافع و امیالی دارد و او وقتی به دنبال یک برنامه عمومی همراه با مصلحت جمعی مردم است، در لحظاتی دچار تناقض میان منفعت شخصی و خیر عمومی میشود؟ در این لحظه او باید چه کند؟ پاسخ نخشب این است که اگر فرد پایبند به ارزشهای اخلاقی نباشد و صرفا به خود بیندیشد، برخلاف مصلحت عمومی پیش میرود. شاید بسیاری از کنشگران سیاسی به همین دلیل است که بهخاطر منفعت شخصی، صف متحد مردم را برهم زدند..
نخشب از اینجا به اهمیت اخلاق میرسد و موضوع پایاننامه دوره فوق لیسانساش را هم «سوسیالیسم و اخلاق» انتخاب میکند چون معتقد است بدون ایثار، کوششها به سرانجام نمیرسد و جامعه برابر، پایدار نخواهد بود. او در ادامه با تحلیل مفصل بحث اخلاق، این نکته را مطرح میکند که آن اخلاقی منشا اثر واقع میشود که متاثر از نگرش خداپرستانه باشد زیرا اخلاق بدون خدا مثل بنای روی آب است. نخشب خداپرستی را اینگونه به عنوان یک فلسفه راهنمای عمل و هستیشناسانه میبیند، نه اعتقادی صرفاً موروثی. بنابراین بنیاد بحث نخشب دینی نیست، ضمن اینکه خداپرستان سوسیالیست خود را درگیر فقه و شریعت نیز نمیکردند. آنان به دین و جوهر مشترک همه ادیان یعنی توحید اشاره داشتند..
همانطور که گفتید نخشب به بحث اخلاق اهمیتی ویژه میدهد و آن را سنتز ماتریالیسم و خداپرستی میداند. این اخلاق، اخلاقی فردی و تهذیب نفسگونه است یا در جریان امر اجتماعی خود را بروز میدهد؟
برخی بودند و هستند هنوز که معتقدند تا جامعه و تکتک افراد سازنده جامعه اخلاقمند نشوند، پیشرفتی در زمینه دموکراسی و سوسیالیسم به دست نمیآید. طبق این نظر، نخست باید تربیت اخلاقی مردم انجام شود و بعد نتیجه رفتارهای اخلاقی چنین مردمی نتایج مثبتی به بار خواهد آورد. این قیاسی غلط است و چون مقدماتی نادرست دارد، به نتیجه نادرستی هم میانجامد. بسیاری از افراد مدعی اخلاق خود دچار بداخلاقیهایی هستند و برای نمونه مظفر بقایی اگرچه درس اخلاق در دانشگاه تدریس میکرد، اما خود به انواع روشهای غیراخلاقی در سیاست دست میزد. برخی از مذهبیها هم میگفتند تا وقتی درک بالایی از همه مسائل به دست نیاید، بهتر است فرد در مسائل اجتماعی ورود نکند. شریعتی نیز این بحث را دارد که نخست باید آگاهی جامعه را از طریق سخنرانی، مقاله و اجتماعات و… ارتقا داد و سپس وقتی مردم به بلوغ فکری رسیدند، میتوان دست به عمل اجتماعی با هدف تغییر اجتماعی زد. این نظریه اما در همهجا شکست خورده است، زیرا بسیاری از کسانی که به سطوحی اعلا از عقلانیت دست یافتند، نتوانستند عملی در راستای اهداف انسانی و اجتماعی خود بردارند و بسیاری از کسانی که بدون طی این مراحل عالی، وارد فعالیت اجتماعی شدند، از قضا در این جریان رشد و تکامل پیدا کردند و منشأ اثر شدند. نکته این است که فهم ما از واقعیتهای بیرون فقط برخاسته از ذهن مستقل و منتزع نیست و تغییر رفتار ما نیز فقط منوط به تفکر محض نیست. برای آنکه رفتار انسان تغییر کند، باید خودآگاه او در بستر عمل اجتماعی خود را تجلی بخشد و به منش تبدیل شود. چنین منشی رفتارهایی درونیشده از خود بروز میدهد و آگاهیهای فرد را نهادینه میکند.
نخشب چه نگاهی داشت؟
نخشب نیز چنین نگاهی نداشت. زمانی در گروهی که بعدتر خداپرستان سوسیالیست نام گرفت، این بحث پیش آمد. گروهی معتقد بودند در حال حاضر باید صبر کنیم تحصیلاتمان تمام شود و بعد از آن به مسائل اجتماعی وارد شویم. همین گروه به این نکته نیز اشاره میکردند که ما اینک در حال آموختن مبانی اسلامی هستیم و برای فعالیت اجتماعی فعلاً زود است. نخشب با این نگاه مخالف بود و همین باعث شد گروه به دو دسته تقسیم شود. بحث نخشب در زمینه اخلاق، ناظر به اخلاقی در پروسه عمل است و در واقع او معتقد است راه هم بخشی از عمل و ممزوج و آمیخته با آن است و به هدف ما نیز شکل میدهد. ارزشها نیز در پروسهای انضمامی در عمل ما نمودار میشوند.
برخی افکار شریعتی مشابه اندیشه نخشب است و میان افکار آنها مشابهتهای جدی وجود دارد. برای نمونه تلاش شریعتی برای تلفیق عرفان، آزادی و برابری از این دست است. شما چه نظری در این زمینه دارید؟
شریعتی از اندیشههای نخشب و ایدههای بنیادی او متاثر بوده است. نخشب یک ایده اساسی دارد؛ تلازم دموکراسی و سوسیالیسم و ارتباط این دو با اخلاق و ارتباط هر سه با مبانی توحیدی و ایمان به خدا. همه این مسائل عیناً در مباحث شریعتی دیده میشود. نخشب در پی سنتز میان ماتریالیسم و خداپرستی بود. سوسیالدموکراسی او نیز سنتز سوسیالیسم شرقی و دموکراسی بورژوایی است.
خداپرستی پایه این سنتز است. شریعتی این نکات را در چارچوب عرفان، برابری و آزادی طرح میکند و عرفان را پایه آزادی و برابری میگذارد. شریعتی اگرچه جایی نامی نبرده است، اما هم متاثر از نخشب است و هم مدتی عضو نهضت خداپرستان سوسیالیست بوده و بعد از سخنرانی نخشب در کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد، میان محمدتقی شریعتی و نخشب و علی شریعتی علاقهمندی شکل میگیرد. او در تهران نیز عضو نهضت بوده و شهریه پرداخت میکرده است. بعد از خروج از کشور البته این ارتباط قطع میشود و شریعتی مسیر جدیدی را پی میگیرد..
شریعتی حتی رساله «ابوذر سوسیالیست خداپرست» را در مشهد ترجمه میکند و مقاله «مکتب واسط» او نیز تحت تاثیر همین جریان است. او بحث ایثار را نیز به عنوان ضرورت مبارزه و برای گذار از منافع شخصی به خیر جمعی مطرح میکند که نزد نخشب نیز دیده میشود..
به جز شریعتی کدام دسته از گروههای چپ مذهبی از نخشب متاثر هستند؟ و رویهمرفته آیا سنتی فکری از اندیشه نخشب شکل گرفت که تا به امروز تداوم داشته باشد؟
در ادامه شریعتی همه چپگرایان مذهبی از نخشب متاثر هستند. طالقانی خود افکاری مشابه نخشب دارد و ضمن اعتقاد به مبانی توحیدی به تلازم عدالت و آزادی توجه دارد. بخشی از جریان ملی-مذهبی نیز که قائل به سوسیالیسم و دموکراسی است، ادامه جریانی است که با اقبال لاهوری شروع شده، با نخشب توسعه و در شریعتی نیز ادامه پیدا کرده است.
امروز و پس از گذشت بیش از نیم قرن از مرگ نخشب، آیا ایدههای او در جهان معاصر ما اهمیتی دارد؟ یا آنگونه که برخی میگویند تاریخ مصرف آنها تمام شده است؟
نخشب در اوج جنگ سرد، دو نظام شرق و غرب را نقد میکند و سنتز سوسیالیسم و دموکراسی بر پایه اخلاق و خداپرستی را طرح میکند. در همان زمان او در نوشتههایش میگوید این آینده بشریت است و آدمی در طول زمان به این خواهد رسید که هیچکدام از اینها به تنهایی راه رهایی انسان نیستند و این سنتز، راهگشای صلح و رستگاری در جامعه جهانی است. شاید کسی اینها را آرزواندیشی بداند، اما تحولات اتفاقا تا امروز در همین جهت بوده است. فروپاشی شوروی حادثهای بزرگ بود که بسیاری از طرفداران این الگو را از خواب بیدار کرد و منجر به ریشهشناسی علل فروپاشی شد. اکثر این ریشهیابیها به این میپردازند که کنار زدن دموکراسی در شوروی بسیار آسیبزا بود و در فعالیت جدید احزاب مارکسیستی، اهمیت دموکراسی به رسمیت شناخته شد. این گامی بزرگ در همان جهت اندیشههای نخشب بود. مارکس در برابر پرودون و سن سیمون و سوسیالیستهای فرانسوی که به اهمیت این مباحث پی برده بودند و قائل به ماتریالیسم فلسفی و تاریخی نبودند، آنها را سوسیالیستهای تخیلی مینامید و سوسیالیسم خود را علمی میدانست؛ علمی البته مکانیکی با جهانبینی اقتصادی. این سوسیالیسم علمی البته برخی مسائل را ندیده است؛ اینکه انسان تابع جبر مکانیکی نیست؛ احساسات و عواطف و اندیشهای دارد و هستی انسان در قالب زمان و مکانی که پدیدههای عینی در آن قالب میگنجد، نمیگنجد. هستی انسانی و شور خودآگاه او از ابعاد زمانی فراتر میرود و در گذشته، حال و آینده سیر میکند. اینها ابعاد متفاوتی به انسانیت و انسان میدهد. برخورد خشک مکانیکی این وجوه را نمیدید. تجربه تصفیههای استالین نیز نشان داد که برای پیشبرد هدفی بهزعم خودشان مقدس، انواع خشونتها و سرکوبها، اعمال شد. چنین رفتارهایی هیچ نسبتی با عدالت، آزادی و انسانیت نداشت. برای همین بعد از فروپاشی شوروی، مقوله «سوسیالیسم انسانی» مطرح شد. در لفظ «انسانی» این اصطلاح، مضمون اخلاقی نهفته است و مراد از آن انسان اخلاقی پایبند به ارزشهای اخلاقی، عواطف انسانی، کرامت انسانی و حقوق بشر، فردانیت افراد و در یک کلام حقوق انسانی است. این مفاهیم از بینش توحیدی بر میآید زیرا در این بینش، انسان به مثابه انسان صاحب عقل و کرامت تشخیص داده میشود و خود باید دست به انتخاب بزند و اگر ایثار در راه جمع را نیز میپذیرد، باید بر اساس خرد خود دست به این گزینش بزند. این گامی بزرگ در جهت اندیشههای نخشب است. نمیگویم تحت تاثیر نخشب است، نه. تجربه نشان داده که نخشب بحران نظام اقتدارگرایی دولتی در شوروی را درست تشخیص داده بود. بحرانهای سرمایهداری نیز لطمات فراوانی به بار آورده است. دموکراسی غربی نیز گرفتار بحران چرخش تکراری نخبگان است. زمانی کسانی چون ویلفر دو پارتو بحث اهمیت رهبری نخبگان را مطرح کردند..