فلسفه به داد ما ميرسد؟
محمد أمجد كراره
در دوران شبكههاي اجتماعي، جايي كه زندگي با شادكامي برخي و ناكاميهاي ديگران پر شده، انسان غافل از معناي ذات خود در برابر درخشش اميدها خود را از ياد ميبرد و در توهمات غرق ميشود. بنابراين، لازم است نگاهي به خود در اين دنياي وحشتناك بيندازيم. اين نگاه توسط صاحبان «توسعه فردي» شنيده نميشود، اما فلاسفه آن را ميشناسند. يكي از اين فلاسفه سعيد ناشيد است كه در كتاب «التداوي بالفلسفه/ فلسفه درماني» ما را به آينه ميبرد تا واقعيت و حقيقت را بدون توهمات و اميدهاي دروغين براي ما روشن كند. اين كتاب ساده و روان به منزله درماني براي بيماري توهم و دروغ به خود است.
نويسنده از نقطه شروع زندگي، يا چگونه زندگي كردن، آغاز ميكند. فلسفه و دين تنها وسيلههايي هستند كه به فرد در زندگي كمك ميكنند. فلسفه يك روش زيستن است و نه فقط مجموعهاي سخن. اگر فكر ميكنيد با خواندن كتابهاي فلاسفه بزرگ و دانستن نامهايشان هدف فلسفه را تحقق بخشيدهايد، خير، اين به شما كمك ميكند تا مانند آنها حرف بزنيد، اما شما مهمترين وظيفه فلسفه و فلاسفه را فراموش كردهايد؛ زندگي. زندگي به معناي حداكثر هدفي كه هر فيلسوفي به دنبالش است و آن زندگي ساده به دور از دامهاي توهم و اميد است. اين زندگي ساده است كه نيچه دربارهاش گفت: «زندگي ساده هدفي بسيار دور براي من است و من منتظر خواهم ماند تا افراد حكيمتر از من آن را براي ما پيدا كنند.» نويسنده از مساله زندگي ساده به بحث در مورد مسائل ديگر زندگي ميپردازد؛ مانند فلسفه، ذات، اميد، عشق، ملال، سلامت، بيماري، رضايت، نارضايتي، يقين، حكمت، استبداد، پيري، زندگي، مرگ، اخلاق، شك و يقين. همه اين مسائل اگر با تغيير الگوي تفكرمان مورد بررسي قرار گيرند، ممكن است به زندگي سادهاي كه فيلسوف بزرگي مانند نيچه به دنبالش بود، دست يابيم. باتوجه به تعدد مسائل، من بر سه مساله اساسي كه شامل مسائل ديگر هستند تمركز ميكنم: «ذات، عشق و زندگي.»
درباره ذات
زماني كه درباره ذات صحبت ميكنيم، بايد ابتدا آن را تعريف كنيم. ذات چيست؟ ذات وجود ما است، پايهاي است در آن جهان كه بين دنياي داخلي خود و دنياي خارجي كه در آن زندگي ميكنيم محدود است. بنابراين بايد بدانيم كه دنياي خارجي و داخلي چيست؛ دنياي خارجي آن است كه نميتوانيم بر آن كنترل داشته باشيم، مانند بلاها، مرگ، بيماري و مشكلات. اما دنياي داخلي آن است كه ميتوانيم بر آن كنترل داشته باشيم، مانند افكار و اعتقادات ما، بهويژه روش تفكر ما و از آنجا كه تغيير دنياي خارجي يا جايگزيني آن دشوار است، بايد به دنياي داخلي روي بياوريم، طبق گفته خداوند: «خداوند وضعيتي را كه براي گروهي است تغيير نميدهد تا زماني كه آنچه در نفس خودشان است تغيير كنند.»
بلاها، مشكلات، بيماريها و جنگها در دنياي خارجي وجود دارند و وجود خواهند داشت. بنابراين، وقتي ايدئولوژيهاي رهاييبخش به مردم وعده شادي و آرامش را در آينده ميدهند، فلسفه معتقد است كه شادي توهمي است كه درك نميشود و آنچه برعهده انسان است، كاهش رنجهاي محيطي در دنياي خارجي است و چون انسان قادر به كنترل آن دنياي خارجي نيست، بايد بر دنياي داخلي خود كنترل داشته باشد و روش تفكر خود را در مورد آن دنيا تغيير دهد.
تغيير روش تفكر از طريق رهايي از اميال غمگين
-به زبان اسپينوزا- مانند خشم، غم و درد كه به افسردگي، انزوا و دوري از مردم منجر ميشود، انجام ميشود. اين اميال غمگين با اصطلاح نيچه «غرايز انحطاط» و با اصطلاح فرويد «قوههاي مرگ- تاناتوس» شناخته ميشود. وقتي از اين اميال غمگين رهايي يابيم، به دنبال اميال شاداب خواهيم بود، مانند شادي، صبر، عشق و رقص كه در زبان نيچه «غرايز ارتقا» و در زبان فرويد «قوههاي عشق» ناميده ميشوند. اگر ميخواهيد رنج خود را كاهش دهيد، بايد خود را تغيير دهيد، نه جهان، از طريق تغيير روش تفكر خود در مورد زندگي و مشكلاتش.
درباره عشق
در صحبت درباره عشق، نبايد آن را مانند ساير مسائل مطرح كنيم، زيرا اين موجب از بين رفتن جذابيت آن ميشود، مانند اينكه بپرسيم: عشق چيست؟ در اينجا، ما عشق را از جادويش خالي كرده و به حوزه علمي مادي كشاندهايم و اين مناسب چيزي جادويي مانند عشق نيست. به ماه نگاه كنيد كه اكنون كمتر كسي به زيبايي و جلال آن ميپردازد، همانطور كه در عصر ادبيات رمانتيك بود. چرا؟ زيرا ماه را زير ميكروسكوپ علمي گذاشتيم و نقصهاي آن نمايان شد و ناظران آن كاهش يافتند. آيا ميخواهيم اين كار را با عشق انجام دهيم؟ قطعا نه.
عشق پر از معماها و رازهاست، يكي از برجستهترين آنها بيعلتي است؛ چرا دل دست بر اين فرد گذاشته و نه آن فرد؟ همچنين نداشتن پاسخ، چرا تو خاصتر از ديگران هستي؟ چرا تيرهاي عشق راداري ندارند؟ با وجود نگراني ما از عشق، ميبينيم كه همچنان حفظ شده است. درحالي كه شوپنهاور عشق را يكي از ضروريات رنج انسان ميدانست به دليل ازدواج، زايمان، مشكلات و طلاق، فلسفه مدرن نظري برعكس دارد با نام «آزادي عشق» و آزادي به زبان هگل يعني رهايي از ضروريات زندگي مانند ازدواج و جنس تا عشق را به سطحي نوراني برسانيم به جاي سطح حيواني جنسي.
و وقتي ميگوييم «آزادي عشق»، يعني آن را به دست زنان بسپاريم و نه مردان، زيرا مرد ممكن است عشق را ناديده بگيرد، اما زن اين كار را نميكند. عشق ممكن است براي مرد به ماده تبديل شود؛ مرد ميداند چگونه بدون عشق ازدواج كند، چگونه بدون عشق فرزند بياورد و چگونه رابطه جنسي سردي داشته باشد، اما زن نميتواند اين كار را انجام دهد.
مرد به دنبال ماده، يعني پيوند جسماني است، اما زن به دنبال وجود و ادغام روحي است. اين مساله را زنان بيشتر از مردان ميدانند، زيرا نشاندهنده حقيقت عشق است كه مرد به زن و زن به مرد دارد. اين راز عشق براي زن است و به زبان صوفيانه «مستي عشق» ناميده ميشود. براي حفظ عشق، بايد آن را به زنان بسپاريم و در دست آنها محفوظ نگه داريم. شيخ اكبر ابن عربي حقيقتا گفت: «مكان اگر مونث نباشد، قابل اعتماد نيست.»
درباره زندگي
وقتي كلمه «زندگي» را به زبان ميآوريم، منظور ما زندگي با تمام محتويات آن است؛ سرنوشت، اميدها، توهمات، دانش، علم، يأس، شادي، بلندپروازي، افسردگي، غم، پيري و مرگ. زندگي همه اين مفاهيم را در بر ميگيرد. چگونه ميتوانيد با تمام اين معناها كنار بياييد و بدون زيادهروي در لذتها، غمها را بپذيريد؟ اين همان راز كتاب است. با توجه به تغيير در تفكر كه به معناي تغيير در شيوه زندگي است، همانطور كه قبلا اشاره شد، شيوهاي براي كنار آمدن با سرنوشت شما شكل خواهد گرفت. نيچه سه نوع از اين كنار آمدن را توصيف ميكند: اول «تسليم روسي»، يعني تسليم كامل به سرنوشت خود؛ دوم «عشق به سرنوشت»، يعني پذيرفتن و دوست داشتن سرنوشت خود همانگونه كه هست بدون مقايسه با ديگران؛ سوم «بازگشت ابدي»، كه نويسنده آن را چنين تعريف ميكند: عشق ورزيدن و دوست داشتن سرنوشت بد و خوب خود به حدي كه آرزو كنيد بارها و بارها تكرار شود. در اينجا داستان فيلسوف بزرگ رواقي، اپيكتتوس، را به ياد ميآوريم كه سرنوشت خود را به طرز عجيبي پذيرفت. او بردهاي بود و حتي زماني كه اربابش پايش را شكست و او لنگ شد، هيچ شكايتي نكرد و تنها گفت: «به شما گفتم، اين را خواهيد شكست، آقا.» به دليل تسلط اپيكتتوس بر خود در برابر وحشيگري سرنوشت و عدم تسليم به خشم يا شادي، اربابش او را آزاد كرد و او به يكي از بزرگترين فلاسفه رومي در طول تاريخ تبديل شد.
در مورد موضوعات ديگر مانند اميد، بايد تفاوت بين اميدي كه با عمل همراه است و اميد كاذب كه شما را از واقعيت جدا ميكند و به دنياي روياها و توهمات ميبرد، بدانيد. مولانا جلالالدين رومي ميگويد: «در نااميدي بسي اميد است.»[ ضربالمثل فارسي است] بنابراين، بايد به واقعيت زندگي بازگرديد وقتي اميدهاي كاذب ازدست ميروند و زندگي را همانگونه كه هست، بپذيريد.
در مورد ساير معاني زندگي، سعيد ناشيد توصيهها و نصيحتهايي ارايه كرده است:
۱-شادي اين است كه به دنبال شادي نباشي: از آنجا كه ايدئولوژيهاي نجاتبخش شادي را به زمان و موعد ديگري موكول ميكنند، بايد يقين كنيم كه چيزي به نام «شادي» در اصل وجود ندارد، بلكه بايد آن را با چيزهايي كه اكنون در دست داريم، بسازيم. همانطور كه الرافعي ميگويد: كم أريدُ السعد لكنْ فوق آمالي إراده/ وقضى في حكمهِ أنْ ليس في الدنيا سعاده (چقدر خواهان شاديام ليك بالاي آرزوهايم ارادهاي/ در حكم خود مقرر كرده نيست در دنيا شادياي)
۲-تو جز در حال نيستي: گذشته براي عبرت است، نه براي سرزنش خود؛ آينده هنوز نيامده و تو در آن متولد نشدهاي. زندگي تو اكنون در دستانت است و بس. چنانكه عمر خيام ميگويد: هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت / روزي كه نيامده ست و روزي كه گذشت
۳-هيچ چيز براي من طراحي نشده است: همه آنچه كه آرزو و خيال ميكنم محقق نخواهد شد، زندگي طبق خواست من و راحتي من نيست، بلكه من بايد با آن سازگار شوم.
۴-شكوه نكن، زيرا شكايت سودي نخواهد داشت.
۵-رنج همان چيزي است كه تو آن را رنج ميبيني: پس طرز تفكرت را تغيير بده تا دايره رنجت را كاهش دهي.
۶-شرايط بد براي رشد خوب است: همانطور كه نيچه ميگويد: «ضربهاي كه تو را نميكشد، تو را قويتر ميكند.»
۷-هدف از زندگي خوب است -حتي اگر محقق نشود- ولي به تو معنايي براي وجودت ميدهد.
۸- تو كنترل طول زندگي را نداري، بلكه عرض آن را كنترل ميكني: طول يعني عمر، عرض يعني اعمال و نحوه زندگيات. ابن سينا ميگويد: «به طول زندگي اهميت نميدهم، بلكه به عرض آن اهميت ميدهم.»
۹-چيزي به نام يقين مطلق وجود ندارد: چيزي به نام حقيقت يا يقين مطلق وجود ندارد، زيرا اين مانع از آشنايي و نزديكي انسانها به يكديگر ميشود و ايدئولوژيها و درگيريهاي ناشي از آن را به وجود ميآورد. يقين چيزي جز يك ديدگاه نيست. چنانكه ابوالعلاء ميگويد: أما اليقين فلا يقين وإنما أغلب ظني أن أظن وأُحدسا (يقين اما، يقيني نيست بلكه گمان من اين است كه گمان كنم و حدس بزنم).
۱۰- بايد به تفكر بپردازي: بايد با خود خلوت كني و در زندگي و جريانهاي آن تأمل كني، دور از فشارهاي آن. با تفكر و تأمل، حكيم ميشوي. حكيم كسي است كه توانايي كنترل دنياي دروني خود را دارد نه دنياي بيروني، برخلاف مستبد كه افلاطون در جمهورياش او را چنين تعريف ميكند: «كسي كه قادر به كنترل خود و احساساتش نيست و ميخواهد حكم خود را بر جهان تحميل كند.»
بنابراين، خودت اولين كسي هستي كه بايد بر آن حكم كني.
* كتاب التداوي بالفلسفه نوشته سعيد ناشيد، متفكر مغربي با عنوان فلسفه درماني توسط محمد حزباييزاده به فارسي ترجمه و اخيرا توسط نشر ثالث منتشر شده است.
مترجم: محمد حزباييزاده
حكيم كسي است كه توانايي كنترل دنياي دروني خود را دارد نه دنياي بيروني، برخلاف مستبد كه افلاطون در جمهورياش او را چنين تعريف ميكند: «كسي كه قادر به كنترل خود و احساساتش نيست و ميخواهد حكم خود را بر جهان تحميل كند.»
وقتي از اين اميال غمگين رهايي يابيم، به دنبال اميال شاداب خواهيم بود، مانند شادي، صبر، عشق و رقص كه در زبان نيچه «غرايز ارتقا» و در زبان فرويد «قوههاي عشق» ناميده ميشوند. اگر ميخواهيد رنج خود را كاهش دهيد، بايد خود را تغيير دهيد، نه جهان، از طريق تغيير روش تفكر خود در مورد زندگي و مشكلاتش.