بعثت سرفصل نو تاریخ است. هیچ چیز مانند بعثت آمیختگی با مرگ ندارد. اما این مرگی نیست که در نتیجه در جازدن در سنت ایستا حاصل شده باشد. مرگی است که در هر آن، تولدی دیگر موج می زند بعثت در ساحت عمومی، سیاست یک الیگارشی مسلط، دائمی و غیرقابل تغییر نیست، بعثت سلطه بلامنازع قانون نیز نیست. بعثت در ساحت عمومی، حق داوری، حق اعتراض و سرانجام حق برانگیختگی و طغیان مردم است. بعثت شکل رادیکال تولد و حیات از مرگ زاینده است….
برای کسانی که نزدیکان خود را از دست داده اند مرگ حضور پر رنگ تری دارد. هرچند مرگ صورتی ناگریز و اجتناب ناپذیر از زندگی است ولی اغلب و شاید بالاجبار -آگاهانه یا ناآگاهانه- بسیار اندک به آن متذکر می شویم چرا که مرگ صورتی پر هیبت و گونه ای بی واسطه از تجربه دشوار هستی است. مواجهه ناخواسته با مرگ اطرافیان اما آن را تا اندازه ای برای ما زنده می کند گرچه توضیح این مواجهه چندان آسان نیست. انضمامی ترین و عینی ترین تجربه مرگ کسانی که به آنها تعلق خاطر عمیق داریم، همین زنده شدن و احیاء خاطرات ما با آنهاست. خاطرات به این معنا، همان ریشه ها هستند که در نتیجه زندگی بی واسطه، یعنی آن دسته از مناسبات میان ما که فارغ از محاسبه سود و زیان است، شکل می گیرد. به عبارت دیگر، مرگ متذکر به خاطره می شود و اگر خاطره ای وجود نداشته باشد، تامل و تاثیر عاطفی و حتی هستی شناختی ناشی از مرگ نیز تقریبا از میان می رود یا بسیار بی رنگ می شود. خاطره چیزی بیش از مرور مکانیکی وقایع گذشته و در واقع کلیت مناسبات و روابطی است که جهان تک تک ما را می سازد و از این حیث به ما فردیت می بخشد. این است که مثلا وقتی ماشین های کشتار، سرکوب و نسل کشی به انهدام توده وار انسانها دست می زنند، برای به اصطلاح آمران یا عاملان آنها تأثری حاصل نمی شود، چون خاطره ای از این افراد یا “توده های بی شکل” در نهاد و باطن ماشین سرکوب وجود ندارد یا درست تر بگوییم ماشین اساسا مبتنی بر زور و فقدان خاطره شکل می گیرد و همین نبود خاطره و عدم تعلق است که می تواند هر جهان و عالمی را منهدم کند و مقدمه ای برای تاسیس هرگونه جهان بی روح، مکانیکی و حتی فاقد تاریخ باشد. بنابراین از آن جا که نوع منطق مرگ، نوع سیاست را نیز تعیین می کند، “جامعه توده وار” و “سیاست ماشینی” نسبت مشترک با یکدیگر دارند و در این نسبت که پدیدآورنده یک کل واحد است، اهمیت و تاثیرگذاری مرگ و به تبع آن خاطره از میان می رود یا این که اصولا خاطره ای از آن دست که میان ما پیوند و تاریخ و تعلق ایجاد می کند. فرصتی برای شکل گیری نخواهد یافت.
هنگامی که در مناسبات خلاقانه زندگی خاطره شکل می گیرد، مرگ نیز به حادثه ای یگانه تبدیل می شود. آن چنان که هر انسان نیز براستی وجود یگانه و غیرقابل جایگزین دارد. این است که در متن چنین مناسباتی نمی توان از حادثه مرگ نیز تأثیر نگرفت و متاثر نشد و از موضع احترام و هیبتی در خور به آن ننگریست. هیبت مرگ همان تجربه “نیستی” است که صورتی بی واسطه از وجود است و نه انهدام و عدم. اما متقابلا در روزمرگی، خاطره ای شکل نمی گیرد. تکرار رفتارهای مکانیکی و فاقد روح، فرصتی به ظهور آن رخدادهای یگانه و ماندگار که لحظه ای بعد خاطرات نام می گیرند، نخواهد داد و از این رو حادثه مرگ نیز تأثیر ماندگار خویش را از دست می دهد و به بخشی از همان جهان مکانیکی یکنواخت و ظاهرا غیرقابل تغییر تبدیل خواهد شد. در زیر پوست همین مناسبات پرملال، غیرفعال و منفعلانه است که سیاست از امکان تفاهم و توافق در مورد عدالت، به حوزه خصوصی یک الیگارشی سلطه گر مبدل می شود و جنبه عمومی خود را از دست می دهد یا این گونه عنوان می شود که سیاست، تخصص یا حق ویژه گروهی خاص است زیرا پیش از آن، شبکه و داربستی از خاطرات مشترک که پیوند میان روح ها و فردیتهای مستقل را ایجاد می کرد از میان رفته است.
همین قسم از سیاست است که در موقعیت های ویژه می تواند مرگ را به یک تجربه روزمره و بدیهی تبدیل کند که گاه به نفع او در جریان مقابله با یک دشمن خارجی روی می دهد و گاه به ضرورت بقای آن، در سرکوب مخالفان تحقق می یابد. در اینجا معنای ضرورت، اهمیت اساسی دارد. برای چنین سطحی از سیاست، تنها امر ضروری و واقعی، حفظ و بقای نظام الیگارشی سلطه گر است و بقیه امور غیر ضروری است. مرگ تدریجی و نگون بختی دیگران، وقتی که “دیگران” صرفا ماده سیاست ورزی و سیاست آموزی باشند اهمیت چندانی ندارد. از قضا مرگ “تدریجی” روند درستی است برای آنکه مرگ و به تعبیر درست تر انسان، موقعیت یگانه و منحصر به فرد خویش را از دست بدهد. سیاست در این لحظه به ماشینی ارگانیک تبدیل می شود که خاطرات را از مناسبات طبیعی میان ما خارج می کند و به دست نیروهایی می سپرد که خارج از کنترل ما قرار دارند و این نیروها نیز خاطرات را چنان دستکاری می کنند که تاریخ بیان واقعی اش را از دست بدهد و به تصویری کاریکاتورگونه از واقعیت و ماده ای برای اعمال سلطه و اجبار تبدیل شود. بدین ترتیب اگر هگل در “فلسفه تاریخ” خود می گفت در شرق، تنها “یک نفر آزاد است” و “آن فرد یک حاکم مستبد است” [که در واقع نه آزاد بلکه یک هوسران است] اکنون در اینجا باید گفت که خاطرات تنها مربوط به یک نفر است و تنها همان یک نفر سزاوار سوگواری کلی است و از او یاد و خاطره نقل می شود.
در واقع بحث ما بیش از آنکه درباره مرگ باشد، درباره خاطره است. هرچند که میان این دو پیوندی ناگزیر وجود دارد و همین پیوند باعث می شود مرگ یا تذکر به هستی و روح خاطرات همیشه زنده، معنای “تولد دوباره” یا به تعبیر دینی آن، “بعثت” بدهد. متقابلا در صورت گسست این پیوند، مرگ براستی معنای انهدام خواهد داشت. در قرآن کریم بکرات با اشاره به دو مضمون اساسی خاطره و فراموشی که با واژه های “ذکر” و “نسیان” آمده، از انهدام جامعه ها یا گروه هایی که امکان تذکر و یاد را از دست می دهند، سخن گفته شده است. در یکی از تکان دهنده ترین آیات قرآن کریم چنین می خوانیم: “فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُکِّرُواْ بِهِ فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ کُلِّ شَیْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُواْ بِمَا أُوتُواْ أَخَذْنَاهُم بَغْتَهً فَإِذَا هُم مُّبْلِسُونَ” (انعام ۴۴). “پس چون آنچه به آنها داده یا گفته شده بود فراموش کردند [به گونه ای که قدرت درک تجربه تاریخی را از دست دادند] درهای همه چیز [از رفاه و لذت جویی و قدرت پرستی را برای امتحان و ابتلا] بر آنان گشودیم و وقتی سرمست [خوشی ها و ] آنچه به آنها داده شده بود گردیدند، ناگاه آنها را گرفتار [رنج و تباهی و سقوط] کردیم و یک باره [از همه جا] نومید شدند”.
فرصتی برای توضیح این آیه نیست و شاید هم نیاز چندانی به توضیح نداشته باشیم. [تنها باید توجه داشت که واژه ملبس یعنی کسی که از شدت یاس و استیصال در اندوه و حسرت است و دیگر از همه جا قطع امید کرده است. بلس ریشه این کلمه و در عین حال ریشه واژه ابلیس است]. بلافاصله نیز در آیه بعد می خوانیم: “فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا ۚ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ”. “پس ریشه [گروه و] قومی که ظلم و ستم کردند برکنده شد و سپاس خدای را که پروردگار عالمیان است”. چنانکه در این آیه مشخص است، میان مناسبات ظالمانه و سرکوب ذکر -که آن را در این نوشته به معنای خاصی از خاطره و یاد ترجمه کردیم- پیوند مستقیم وجود دارد و در عین حال، به روایت قرآن، مناسبات فاقد ذکر، در نتیجه ظلم یا سرکوب، علیرغم رفاه مقطعی، لامحاله منهدم و ریشه کن خواهد شد.
اما در مقابل مرگ منهدم کننده، مرگی وجود دارد که در شبکه روابط خاطره ها شکل می گیرد و متذکر به نامیرایی و حیات است. در اصل “نامیرایی” و “وجود خداوند” بخش های گسست ناپذیری از جهان مذهب هستند که به گفته کانت برای توجیه ساحت اخلاقی حیات انسان ضروری هستند. چنان که گفتیم این نحوه از رابطه میان رخداد مرگ و خلق مداوم خاطرات را در چارچوب مضمون دینی “بعثت” معنا می کنیم. اما هیچ چیز مانند بعثت برانداز نیست. بعثت ذکر و خاطره نیست بلکه ساختمان ذکر را در هر دوره دگرگون می کند. نوعی نیروی نوگرا و نوشونده است که معیار و میزان آن، دگرگونی رو به رشد مردم است. بعثت سرفصل نو تاریخ است. هیچ چیز مانند بعثت آمیختگی با مرگ ندارد. اما این مرگی نیست که در نتیجه در جازدن در سنت ایستا حاصل شده باشد. مرگی است که در هر آن، تولدی دیگر موج می زند بعثت در ساحت عمومی، سیاست یک الیگارشی مسلط، دائمی و غیرقابل تغییر نیست، بعثت سلطه بلامنازع قانون نیز نیست. بعثت در ساحت عمومی، حق داوری، حق اعتراض و سرانجام حق برانگیختگی و طغیان مردم است. بعثت شکل رادیکال تولد و حیات از مرگ زاینده است.
علیرضا رجایی
فروردین ۱۳۹۴- زندان اوین
منبع: کلمه