کوبایی که من دیدم بخش چهارم

کاسترو تبهکاران را به آمریکا فرستاد

یک بار در زمان ریاست جمهوری آقای کارتر،آمریکایی ها دروازه را برای کوبایی ها باز کردند ،به امید آن که، چنان جماعت وسیعی یکباره از کوبا به آمریکا بگریزند ، که دولت کوبا سقوط کند. اما بعد متوجه شدند که دولت کاسترو در زندان ها راباز کرده ،و تبهکاران و جانیان زیادی را اجازه داده که به آمریکا بگریزند، تبهکارانی که سال ها بلای جان آمریکا شدند ، و فیلم معروف “چهره زخمی” ، با بازی کم نظیر “آل پا چینو”، در مورد همین مهاجرین است

دیشب را راحت نخوابیدم که صدای باران پیوسته بود. پنجره را که باز می گذاشتم باران تا زیر تخت می آمد، واگر می بستم هوا دم داشت . حوصله صدای کولر در پنجره را هم نداشتم. تا عادت به آب وهوای کوبا بکنم طول می کشد. صبح باران بند آمد و تازه خواب راحتی کردم. هم پانسیونی‌ام کوله بار سفرش را بسته بود . هم جنس گرایی که برای دیار یارش، که بیست سالی از او ،که 45 سال داشت ،جوان تر بود . هشت سالی است که با هم هستند . هرسال دو سه باری از ترینادا به دیدار یار می آید ، و ماهی و گاه بیشتر می ماند. اصلش کوبایی است ، که درکشوری دیگر پول و پله ای به دست آورده ، و با آن زندگی را خوش می گذراند متوجه شدم، همان طور که خانم صاحب پانسیون می گفت، این ها مثل زوج های معمولی مرتب با هم قهر و آشتی می کنند . همان آفتابی و ابری بودن ،و حتی برفی بودن روابط . دیشب هوا ی رابطه اشان سخت ابری و تیره بود ، و امروز صدای خنده اشان فضا را پر کرده بود.
صبحانه را به تنهایی خوردم. تخم مرغی و کره و مربا با پنیر و موز و آناناس. به همراه قهوه اکسپرس عالی ،به سبک کوبایی ها ، بدون شیر اما پر از شکر. البته آن ها یکی می خورند و من سه تا. یکی از صادرات کوبا قهوه است ،که طالبان بسیار دارد. کوبایی ها مثل ما که از هر میهمانی با چای پذیرایی می کنیم ، آن ها هم قهوه ای برایت می آورند
بر آن شدم که سری به قبرستان قدیمی شهر بزنم ،که در بخش توریستی شهر نیست. دولت برنامه مفصلی برای توریستی کردن آن دارد. قبرستان بسیار بزرگی ،مانده از زمان اسپانیایی ها ، و ویژه کاتولیک های سرشناس یا خانواده دار . سنگ قبرها مجلل و زیبا ، و مقبره های سنگی بزرگ . نقوش روی سنگ قبرها، سنگ بری سر در مقبره‌ها ، و مجسمه ای سنگی برسر مزارها واقعا زیبا و چشم گیر بودند . تا پیش از قرن بیستم که اسپانیایی ها بر کوبا حکومت می کردند این قبرستان رونقی داشته ، ولی پس از انقلاب تقریبا متروک مانده است ، که حاصل نگاه منفی دولت کمونیسستی به مذهب بود
مذهب اکثریت کوبایی ها ، به تاثیر اسپانیائی ها، که چند قرن بر آنجا حکومت کرده بودند، کاتولیک است، اما مثل همه جا با باورهای بومیان آن مخلوط شده است. در کوبا مذهب کاتولیک از باورهای سیاهان آفریقایی به بردگی آورده شده، که دین یوروبا Yoruba خوانده می شود، تاثیر پذیرفته. و از ان میان باورهای آفریقائیان ،دین یوربا ، که متعلق به سیاهان از نیجریه آمده بوده، نقش بزرگتری داشته است.. برای نمونه تصویر مریم مقدس با الهه دین سیاهان نیجریه ،به نام اوچون ochun ، یکی شده ،و شمایل مریم در کلیساهای کوبا، با شمایل مریم کلیساهای کاتولیک اروپا تفاوت بسیار دارد. هرساله در روز هشتم سپتامبر کوبایی ها جشنی برای این مریم خودشان بر پا می کنند .از این روی ،با آن که حدود 11 درصد جمعیت کوبا پیرو ادیان آفریقای هستند ،ولی 80 در صد کوبایی ها برای کسب آرامش قلبی، به پیشوایان دینی آفریقائیان مرا جعه می کنند . این گونه تاثیرات را در ایران هم شاهدیم : از داستان عاشورا و سوک سیاوش ، امام زمان و سوشیانس ، مراسم سال تحویل درامام زاده ها با دعای سال تحویل ، و دهها نمونه دیگر از این دست.
با انقلاب کوبا مذهب ممنوع شد ، و در همان یکی دوسال اولیه هشتاد درصد کشیشان به آمریکا رفتند. دولت کمونیست کوبا نه تنها به کلیسا ها اجازه فعالیت نمی داد، بلکه آنان را متهم می کرد که عوامل سیا هستند. ولی با سقوط شوروی این سخت گیری ها کم شد .در 1991 حزب اجازه داد معتقدین دینی نیز به عضویت آن پذیرفته شوند، ودر 1992 رسماً اعلام شد که کوبا دیگر کشور کمونیست نیست . از آن پس کلیساها هم فعال شدند . سال 1998 پاپ جان پل از کوبا دیدار کرد. و برقراری رابطه کنونی کوبا و آمریکا به میانجیگری پاپ انجام شده است . گفتنی است اسقف های کاتولیک ،در دهه 90 ،به شدت تحریم های آمریکا علیه کوبا را محکوم کردند . حتی توانستند مواد غذایی و دارو را از فهرست تحریم ها بردارند .
اما سال ها سرکوب دین و راندن آن از صحنه سیاست و اجتماع اثر عمیقی در باورهای مردم گذاشته. لذا بر طبق آمار بین یک و نیم تا سه در صد مسیحیان بیشتر به مراسم مذهبی نمی روند . 24 درصد مردم بی دین هستند. چند هزار یهودی هم در کوبا بودند ،که بیشترشان پس از انقلاب از کوبا رفتند. مسلمان ها هم حدود 1550 نفر هستند ، که 900 نفر آنان پاکستانی هستند . مسلمانان تقریبا همه یا کارمند سفارت خانه ها هستند، یا دانشجویانی که به اعتبار دانشگاه های کوبا برای تحصیل آمده اند .اینان هنوز مسجدی ندارند ،هرچند چند سال قبل فیدل کاسترو قول داده بود که اجازه اش را خواهد داد . در این زمان مسلمانان تنها در روزهای جمعه ،در خانه ای قدیمی و زیبا، که ملک یک تاجرعرب بود ه، حق دارند نماز بخوانند. شنیدم حاکم قطر 40 هزار دلار برای باز سازی آن داده است. در مابقی روزها این خانه موزه‌ای هست و رستورانی.
به گورستان رفتم . سر گرم دیدار مقبره های خانوداگی باشکوه و سنگ قبرها و مجسمه های بر سر قبرها بودم ، که برخی چند قرن از عمرشان می گذشت، طبیعت سرسیز کوبا ی همیشه بهار ، گورستان را گلزاری کرده بود. سر گرم دیدن گورها، و مردمی محلی ای که در حال عبور بودند بودم ، که ماموری جلو آمد و بلیط خواست ، که نداشتم ، و نمی دانستم هم که باید داشته باشم، اصلا باجه ای و ماموری در جلو درب ورودی ندیده بودم. زبان همدیگر راهم نمی فهمیدیم، ولی آخر متوجه شدم ده دلار پول بلیط می خواهد. از رقم زیاد آن مشکوک شدم ، که ورودیه بهترین موزه ها پنج دلار بود ، آن هم برای توریستها، و الا برای محلی ها پنج پزو (معادل بیست سنت ) بود. بادر نظر گرفتن این بی زبانی بر آن شدم پول را بدهم . قبول مرا با چهره ای باز پذیرا شد . اما آهسته مرا به گوشه ای برد ، و خود به پشت دیوار مقبره ای رفت . لحظه ای بعد با ماموری دیگر، و هر دو خندان ، با رسیدی در دست بر گشت . موقع خروج ، متوجه شدم دفتری در نزدیک در ورودی است ، که قراراست در آن بلیط ورودی بفروشند. با خرید بلیط راهنمایی ای هم همراهت کنند برای توضیحات ، و همه به قیمت 5 دلار. ولی هنوز توریست ها به آن جا نمی آمدند ، تا کارمندانی سر کارشان باشند. البته گورستان چند در داشت و محل عبور مردم محلی بود
در جنوب این گورستان به فاصله چند بلوک ، گورستان چینی ها بود. کهنه و متروک. از قرن نوزدهم، چینی هایی برای کار در مزارع شکر ، یا در سر راه رفتنشان به آمریکا، به کوبا آمده بودند ، و جمعی از آنان در همین جا ساکن شده بودند . بار دیگر در نیمه اول قرن بیستم ، موج دیگری از چینیان ،برای گریز از شرایط نا امن چین ، به کوبا آمد ه بودند. چینی ها که همه مرد و مجرد بودند ، به زودی نخست بازنان سیاه پوست ، و سپس با زنان سفید پوست ، ازدواج کردند . از این روی کم و بیش در جامعه کوبا حل شدند. بهمین سبب ، باوجود داشتن یکی از قدیمی ترین محله چینی ها در آمریکای لاتین ، محله جدایی ندارند . در جنگ های دهساله استقلال بر علیه دولت استعماری اسپانیا ، شجاعانه جنگیدند . در انقلاب کوبا نیز فعالانه شرکت کردند. آنان از کارگری آغاز کردند ،اما با توجه به فرهنگ غنی خود ، بسیاری از آنان در مشاغل هنری و ادبی وارد شدند. گورستان نشان می داد، از جمعیت چینی سال های پیش رقم قابل ملاحظه ای بر جای نمانده ، و یا چنان در جامعه کوبا حل شده اند که دیگر در گورستان ویژه ای به خاک سپرده نمی شوند. در دانشکده زبان های خارجی که رفته بودم گفتند ،به تازگی کلاس هایی برای تدریس زبان چینی گذاشته اند ، که شاگردان آن بیشتر جوانان چینی متولد کوبا هستند . روی پاره ای از قبرها شمایلی از مقدسی مسیحی بود. ولی بیشترشان دخمه هایی بودند ،که در هریک ده ها جعبه روی قفسه ها چیده شده بودند .در هرجعبه خاکستر مرده ای ، و مشخصات متوفی بر آن حک شده. . بسیاری از سنگ قبر ها کهنه و شکسته، و دخمه ها کهنه و در حال ویرانی . تقریبا گور تازه ای ندیدم . در بیرون از گورستان سه دکان متعلق به چینی ها دیدم. غذا فروشی، خواربار فروشی و لوازم خانگی فروشی. و تک و توکی عابران چینی.
طبق قرار راهنمایم نزدیک ظهر آمد تا به منزل پدر دوست کوبای ساکن کانادایم بروم . کسانی که با محبت بسیار ترتیب سکونت در پانسیون مرا داده بودند. با اتوبوس رفتیم . خیابان ها همه تمیز و پهن و سرسبز. وهوای لطیف پس از باران ، که چند روز گذشته بسیار آمده بود، و تقریبا تمام شب ها تا صبح دست از ریزش بر نمی داشت . باران های استوایی وسنگین.
خانه های مسیر کوچک و فرسوده . آپارتما ن های بلند معمول شهر های بزرگ ،کمتر دیده می شد . در حالی که در هر کشور کمونیستی که رفته بودم ، مجموعه های آپارتمانی ، که عموما هم ساده و سیمانی و بد قواره بودند ، فراوان بود . چون برنامه حکومتهایشان تأمین مسکن برای همگان بود . ولی آن چه چشم گیر بود میله های آهنی بود ،که هر دری و پنجره ای را پوشانده بودند، وگاه یک دیوار سرتاسری شبکه ای آهنی در جلوی خانه نصب کرده بودند ،که زندان را تداعی می کرد. از راهنمایم پرسیدم که در یک کشور کمونیستی ، که دولت بر همه چیز وهمه کس نظارت دارد، این همه حس ناامنی از کجا است .گفت این ها حاصل دو دهه بسیار سخت اقتصادی پس از سقوط شوروی بود ، سال هایی که کمک خارجی نبود ، و تحریم آمریکا واروپا نفس بریده بود
میزبان سنگ تمام گذاشته بود ، ماهی و مقداری شریمپ ، و می دانستم که ماهی در این کشور از گران ترین غذاها است . حتی کمتر رستورانی دارد. یکی دوروز اول شگفت زده بودم که جزیره و کم یابی ماهی و غذای دریایی ، تشنه لب بر کنار دریا ..تا آن که دانستم که محصولات دریایی همه صادر می شوند، و یکی از منابع ارزی دولت است.
همان گونه که در کشورهای اقمار شوروی اروپای شرقی دیده بودم ، کوبایی ها مردم کتاب خوانی هستند. زن و شوهر پزشک ولی ، مشتری سرسخت کتب شعر وادب و فلسفه. معلوم شد که بارها به آمریکا و اروپا رفته بودند، و حتی نزدیک به دو سال نزد پسرشان در کانادا زندگی کرده بودند ، اما هر بار به کوبا باز گشته بودند. باورش برایم مشکل بود ، که در امریکا مرتبا شنیده بودم ، که هر کوبایی منتظر فرصت طلایی است که از کوبا بگریزد، و به آمریکا یا اروپا برود . البته یک بار در زمان ریاست جمهوری آقای کارتر، با همین تصور ، آمریکایی ها دروازه را برای کوبایی ها باز کردند ،به امید آن که، چنان جماعت وسیعی یکباره از کوبا به آمریکا بگریزند ، که دولت کوبا سقوط کند. اما بعد متوجه شدند که دولت کاسترو در زندان ها راباز کرده ،و تبهکاران و جانیان زیادی را اجازه داده که به آمریکا بگریزند ، تبهکارانی که سال ها بلای جان آمریکا شدند ، و فیلم معروف “چهره زخمی” ، با بازی کم نظیر “آل پا چینو”، در مورد همین مهاجرین است
یادم آمد چند سال پیش داستان یک بچه ده ساله کوبایی روزها در راس اخبار آمریکا بود .مادرش به همراه جمعی ازکوبائیان ، به امید رسیدن به آمریکا ، از کوبا با کشتی فرار کرده بودند. کشتی اسیر طوفان شد ه بود ، و مادر او به همراه بسیاری دیگر در دریا غرق شده بودند اما پسربچه که نجات داده شده بود.کوبایی های فلوریدا ، که دشمن خونین دولت کوبا هستند ، این واقعه را وسیله ای برای تبلیغات علیه رژیم کوبا کردند. دیری نگذشت که پدر بچه تقاضای برگرداندن بچه اش را کرد . کوبائیان برای تطمیع پدر پیشهاد کردند نه تنها شغل ، که دو ملیون دلار هم سرمایه به او بدهند ، تااز سر ناچاری به کوبا بر نگردد. اما پدر نپذیرفت. داستان چنان بالا گرفت که پای کاخ سفید هم در میان کشیده شد. آمریکائیان باور نمی کردند ،که پدر زندگی در بهشت موعود را رد کرده و داوطلبانه بخواهد به جهنم کوبا باز گردد ، لذا به این نتیجه رسیدند ،که پدر می ترسد با اتمام ویزایش مجبور به بازگشت شود و در آنجا زندانش کنند. لذا آقای ال گور ،معاون رئیس جمهور کلینتون ، پیشنهاد کرد به او کارت سبز بدهند ، تا آسوده خاطر در آمریکا بماند، و با آن دوملیون دلارزندگی خوبی را شروع کند . ولی با کمال شگفتی باز هم پدر نپذیرفت . آمریکائی ها چنان بر آنند که آمریکا بهشت روی زمین است، و همه عاشق زندگی در این جا، که حتی ال گور، که روشنفکر بارزی و معاون رئیس جمهوری بود که با سعه صدر به جهان می نگریست ، هم تصوری جز این در خاطرش نمی گذشت
از این روی از میزبان پرسیدم که چرا در کانادا نماند . با آرامشی گفت می ماندم که چه شود. یک زندگی پر از دوندگی . ما در این جا رفاه اقتصادی نداریم ، ولی زندگی می کنیم. بسیار می خوانیم . وقت برای سینما، تئاتر و کنسرت داریم .بلیط سینما کمتر از دوپزو( 8 سنت ) و بلیط کنسرت یا نماش بسیار مجلل ده پزو (چهل سنت ) است. در آن جا آن چه دیدم همه در حال دویدن بودند ، و برای رسیدن به دل کمتر فرصت داشتند. گفتم یعنی ما زندگی می کنیم تا کار کنیم ، و شما کار می کنید تا زندگی کنید. همسرش و راهنمایم برایم کف زدند. در حالی که می دانستم راهنمایم مثل میزبانم این خوش بختی را ندارد ، که فرزندی در کاندا یا آمریکا داشته باشد که به او کمک مالی کند، و به قول معروف هشتش گرو نه اش بود
بهرحال وضع میزبانانم بد نبود. پسرشان که ساکن کانادا است به آنها می رسید .50-60 دلار کمک خرجی در ماه ،زندگی خوبی را فراهم می کند.امیدشان آن بود که خانه چهار اطاقه اشان را ،که قدیمی شده بود ، و نیاز به تعمیر مرتب داشت ، بفروشند ،و آپارتمان تازه ای بخرند ، که برای سن آنان مناسب تر باشد.
به خانه برگشتم استراحتی و تنظیم یادداشت ها . در سر راه بلیطی برای نمایش خریدم. چند روز بود که منتظر آن بودم . تعریف این نمایش رااز چندین نفر ،از جمله میزبانان و راهنمایم ، شنیده بودم . بلیطش ده پزوی ملی بود . بلیط را هم تنها با پزو می فروختند که من تمام کرده بودم . هر چه کردم دلار بدهم نپذیرفتند . حتی پیشنهاد کردم که به جای ده پزو ،که معادل 40 سنت است ، یک دلار بدهم، اما قبول نکردند . ناچارشدم بروم به صرافی ،که ده دقیقه دورتر بود ، و دلارم را به پزو تبدیل کنم . در بیشتر محلات یکی از این صرافی ها است ،و همه آن ها مثل بانک ها دولتی است. مردم عادی نیز به این صرافی ها نیاز دارند ،برای تبدیل دلار و پوندی که بستگانشان فرستاده اند ،یا برای خرید اجناسی که تنها با دلار می شود خرید.
بیش از یک ساعتی زودتر به محل نمایش ، که سینما تاتری بود ، رفتم. جمعیت کم کم می آمدند ،و روی پله های جلو تئاتر به حال و احوال می ایستادند. سیگاری و گاه خرید بسته کوچکی تخمه ، به کمتر از نیم سنت. زبانشان را نمی فهمیدم ،ولی از حال و هوای گفتگوها به نظر میرسید که با شور و حرارت راجع به این برنامه یا برنامه های مشابه صحبت می کردند. لباسها تمیز و مرتب و گاه بسیار چشم گیر. اما هیچ یک گران قیمت نبود . بر دست و گردنی جواهری آویزان نبود، و بر گردن های خوش فرم زیبا رویان هم جواهری جلوه نمی کرد.
برنامه ای فوق العاده بود . سه ساعت هنرنمایی حدود بیست گروه. از ارکستر سمفونیک تا موسیقی های محلی سالسا و جاز هیپ هاپ کوبایی . از رقص باله تا چاچا و رومبو و سالسا. و هر گروه از بهترین های کشور. متاسفانه چون اسپانیایی نمی دانستم لطافت گفتارها و ابراز احساسات مردم را نمی فهمیدم . اما زبان موسیقی و هنر چنان نیرومند و جذاب بود که مرا از خود لبریز کرده بود. در سالن از پاپ کورن و نوشابه خبری نبود ، دهانی اگر باز می شد برای تحسین بود نه برای پرشدن .
آخر شب هم مثل هر شب سری زدم به محل فروش غذا و قهوه مردم عادی محلی . چند دکه . سوسیس بزرگی را با نان و خردل ورب گوجه فرنگی چهل سنت کوبایی (به دلار کمتر از دو سنت ) می فروختند ، و قهوه را به نصف آن قیمت. تمام این شب ها یک توریست ندیدم که به آن جابیاید. در کافه ها و دکه های محلی دیگر قیمت ها دو یا سه برابر آن بود، ولی در رستوران ها ،که گاه هم کیفتی پائینی داشتند ، هر یک از این دو قلم بین یک تا دو دلار

مطالب مرتبط

آصف بیات

«فوراً تخلیه کنید؟ کجا؟» یکی از دوستانم در تهران پرسید؛ «اصلاً می‌دانند تهران کجاست؟ آیا تا به حال در خیابان‌ها یا بازار بزرگ آن پرسه زده‌اند تا زندگی پر جنب و جوشش را حس کنند؟» تهران شهری با حدود ۱۰ میلیون نفر جمعیت است

عزت‌الله سحابی

ما به ضرورت سراسری بودن و فراگیر بودن یک نهضت نجات‌بخش در ایران پی برده‌ایم‌. «همه پاسخ به چه می‌توان کرد؟» ما به‌طور خلاصه و کلی، در سعی و تلاش برای آغاز و پرورش یک نهضت عمومی فراگیر و سراسری هستیم

محمدرضا نیکفر

جنگ به جز به فرماندهان و هوراکشانش، به بقیه حس ناتوانی می‌دهد. ماشینی عظیم به راه افتاده که منطق حرکت آن به صورت قطبی دربرابر منطق امر مردم است. چگونه می‌توان در برابر این غول آدمی‌خوار ایستاد؟

مطالب پربازدید

مقاله