اندرچیستی قرآن و وحی (2)
دین نه تنها تعبد نیست که اساساً نقد و نفیِ تعبد است. آیاتی چون «همهی سخنها را گوش دهید پس بهترین آن را پیروی کنید» یا «در دین زور و اکراه نیست» یا «چیزی را که علم ندارید پیروی نکنید» یا «با آیات خدا کر و کور مواجه نشوید» و … و تذکراتی چون، تعقل کنید و تدبر کنید، سیر کنید و تجربه کنید و … مبین اهمیت تعقل در دین است.
دین توجیه عقلانی و بیانِ همه فهم و قابل انتقالِ تجربهی معنوی و وحی است. وقتی که پای عقلانیت در میان میآید، دین خلق میشود. دین بدون و به دور از عقل اصلاً نمیتواند در وجود آید. این سخن که «قوام تدین و دیانتپیشگی و دینورزی تعبد است» (مصاحبه با استاد ملکیان، روشنفکری دینی، سایت فرهنگ امروز) نشان میدهد که متاسفانه ایشان شناخت مبتنی بر آموزههای نواندیشانه از دین ندارند و همچنان در قیدو بند باور سنتی و شاید بنیادگرایانه از دین هستند و آموزههای استاد سابقشان جناب مصباح یزدی، ریشهای عمیق در تفکر ایشان دارد.
دین نه تنها تعبد نیست که اساساً نقد و نفیِ تعبد است. آیاتی چون «همهی سخنها را گوش دهید پس بهترین آن را پیروی کنید» یا «در دین زور و اکراه نیست» یا «چیزی را که علم ندارید پیروی نکنید» یا «با آیات خدا کر و کور مواجه نشوید» و … و تذکراتی چون، تعقل کنید و تدبر کنید، سیر کنید و تجربه کنید و … مبین اهمیت تعقل در دین است.
کجای دین یا تاریخ ادیان ترجمان این سخن آقای ملکیان است که دین یعنی تعبد و پذیرفتن کورکورانهی آن؟ البته در بینش سنتی و بنیادگرایانهی دین که دین را به احکام تقلیل میدهند و فرو میکاهند، انتظاری جز اجرای کورکورانه و تعبدانهی آن احکام – فارغ از چرایی یا مضار و منفعت آن – ندارند. سخنی که بسیار و بارها از آقای مصباح یزدی شنیدهایم که میگوید، کسی که مسلمان شد، نباید در اجرای احکام چون و چرا بیاورد و کورکورانه و تعبدانه باید آن را انجام دهد. حال آنکه اساساً دین ربطی به احکام ندارد و نواندیشان یا روشنفکران دینی، بین «دین» و «شریعت» تفاوت قائل شدهاند و به زمانی، مکانی و تاریخی بودن احکام یا همان شرایع باور دارند و این خود مبین این واقعیت است که چون توجیه عقلانی احکام در گذر زمان دچار تغییر میشود و این احکام با تغییر زمان و مکان و گذر تاریخ، دیگر با عقلانیت اینزمانی قابلیتِ توجیه ندارند و اعمالی ناعادلانه و ضد حقوق انسان دانسته میشوند، و باید تغییر کنند. بینش سنتی و بنیادگرا اما کمترین توجهی به این تغییرات ندارد و اصالت را به احکام داده و دین را در احکام فروکاسته است و اجرای احکام را به شکل تعبدانه و کورکورانه، عین دین میدانند. چنانکه برای فرستادن مردمان به بهشت از زور هم استفاده میکنند و اگر کسی احکام را اجرا نکرد، باید جریمه هم بپردازد و تنبیه شود. بگذریم، که این موضوع محوریِ بحث آقای ملکیان نیز نیست و تنها به اشارهای باید اکتفا کرد. ایشان اما در نشان دادنِ غیر عقلانی بودنِ دین به اثباتناپذیری آن اشاره میکند و چنین میگویند:
«فلاسفهی ما اگر چیزی را اثبات کرده باشند چیزی نیست که قرآن گفته باشد؛ اما من حرف دیگری میگویم چیزی را هم اثبات نکردهاند، من معتقد نیستم اثبات کرده باشند؛ یعنی منِ ملکیان نتوانم در هیچیک از گامهای استدلال خطا ببینم، استدلالی که در هیچیک از مقدمات آن جای شک و شبهه برای یک آدم فکور نباشد و در هیچیک از گامها هم خطایی صورت نگرفته باشد؟ بنابراین با این سخن برای اثبات وجود برای معاد و قرآن، نبوت قرآن (نبوت عامه و خاصه) و خدای بزرگ، یک استدلال اقامه کنید و نیاز هم به تکفیر بنده نیست. نیازی به تقدیس من هم نیست که بگوییم فلان کس بدعتگذار است. من میگویم یک دلیل اقامه کنید که من نتوانم خطای این دلیل را نشان بدهم. این دلیل وجود اثبات الله قرآن را میکند، اثبات وجود زندگی پس از مرگ با روایت قرآنی را میکند، اثبات وجود نبوت خاصه را میکند، کاری ندارد، ما با کسی که نزاع نداریم، آنهایی که میگویند چرا دلیل داری؟ این دلیل را بیاورند اگر در هریک از این دلیلها من چندین تشکیک نکردم آنوقت هر کاری میخواهند، بکنند.» (همان)
استاد ملکیان چون گزارههای دینی اثباتناپذیراند، لذا آنها را غیر عقلانی و تعبدانه میدانند. حال آنکه عقلانی بودن غیر از اثباتپذیری است. برای درک بهتر موضوع نیاز به قدری توضیح بیشتر داریم که متاسفانه کلام را طول میدهد و حوصله را سر میبرد اما گریزی نیست.
اثباتپذیری و عقلانیت
در تاریخ تفکر، دو نوع عقلگرایی وجود داشته است. عقلگرایی انتقادی و غیر انتقادی. عقلگرایی انتقادی به فلاسفهی پیش از «سقراط» میرسد. نه بر اثبات، که بر نقد تمرکز میکرده و میکنند. «کِسِنُفانس» میگفت؛ راهی برای اثبات صدق نیست و در صورت کسب آن، راهی برای تشخیص آن وجود ندارد. سقراط بر این باور بود که علم وقوف بر جهل است. راهی برای تصاحب حقیقت نداریم. در واقع به کمک توان سلبی عقل یا با استدلالِ به ابطال یا نفی، میتوانیم نسبت به دانستههای ناصادق خود علم پیدا کنیم. به کمک عقل و با کشف خطاهایمان و اصلاح و تصحیح آنها میتوانیم به حقیقتی که در دل داریم و از وجود آن بیخبریم نزدیک گردیم. سقراط میگفت ما خطا میورزیم و با یافتن خطاهایمان به کمک تحلیل منطقی و ابطال آنها، میتوانیم از آنها درس بیاموزیم و در رای خود اصلاح و تجدیدنظر به عمل آوریم و خود را به حقیقت نزدیک سازیم. نقدگرایان بر این باورند که عقل صدق را نشان نمیدهد و فقط باطل را نشان میدهد. چراکه بنابر باور اثباتگرایان، در دستگاههای علوم استدلالی، هر حکمی یا استنتاج از حکمی دیگر است یا خود حکم اولیه است. برای اثبات مدعای خویش، در تحلیل آخر و در نهایت به احکام اولیه که قضایای کلیه است میرسیم و راهی برای اثبات آنها وجود ندارد. اثباتگراها صدق این احکام را با اسنادشان به بداهت و ناممکن بودن نفی آنها به دلیل امتناع عقلی ثابت میکنند، حال آنکه از دیدگاه نقدگراها احساس اجبار به باور چیزی بر اثر بداهت، دلیل قابل قبولی برای لزوم صدق آن چیز نیست.
گویی که مرگ سقراط به محاق رفتن عقلگرایی انتقادی را باعث شد و عقلگرایی غیرانتقادی بعد از افلاطون و ارسطو حاکمیت پیدا کرد و رواج جهانی یافت. فلاسفهی بسیاری پرورش یافتند که خود را به توهم اثبات عقلی مالک حقیقت میدانستند و حقیقت را ملک طلق خود ساخته، دیگران را نادان و جاهل میدیدند. انواع مکاتب فلسفی و کلامی و دستگاههای فکری و متافیزیکی خلق و ایجاد شدند و هریک دیگری و دیگران را رد و نفی و خود را اثبات میکرد. «ایمانوئل کانت» در بحث آنتینومیها و در مخالفت با اندیشههای متافیزیکی و اندیشههایی که از سوی صاحبان خود به اثبات عقلی رسیده بودند، چنین استدلال کرد که وجود احکام فلسفی متناقض اما اثبات شده، گویای این واقعیت است که استدلال عقلانی در زمینههای فراتجربی و متافیزیکی و صرفاً نظری بینتیجه است و ره به جایی نمیبرد. استدلالات عقلیِ محض در زمینهی اثبات، استدلالات فاسدند، و همین موجب شده است که احکام متناقض با استدلالهای عقلی اثبات شوند. یعنی هم محدود بودن جهان اثبات شده است و هم نامحدود بودن آن. هم قدیم بودن جهان اثبات شده است و هم حادث بودن آن و … یعنی هر استدلالی که برای اثبات حکمی بتوان آورد، استدلالی در اثبات نقیض آن نیز میتوان آورد. همان سخنی که آقای ملکیان نیز گفتهاند و بیان داشتهاند که هر استدلالی در اثبات حکمی بیاورند من نقیض آن را خواهم آورد. امام محمد غزالی نیز در کتاب «تهافتالفلاسفه» براهین اثباتی فلاسفه و متکلمین را همه رد میکند و با استفاده از عقلگرایی انتقادی به رد و نقد دلایل مذکور میپردازد و نشان میدهد که این استدلالات راه به جایی جزء شرک و کفر نمیبرند. در کتاب اعترافات خود نیز بیان میدارد که با براهین عقلی – که در واقع براهین اثباتپذیرانهی عقلی هستند – نمیتوان به خدا رسید و او را اثبات نمود. در جهان غرب نقد و رد عقلگرایی اثباتی منتها به تجربهگرایی اثباتی شد.
بنابه اعتقاد عقلگرایان، معرفت عقلانی معرفتی است مبتنی بر اصول عقلانی. اصول اولیهی عقلانی چون، هوهویت، علیت، امتناع اجتماع نقیضین و … اصولیاند که ما به طور فطری و پیشینی در خود داریم و به کمک آنها میتوانیم از مقدمات بدیهی به معارف عقلانی برسیم. تجربهگرایان اما به هیچ معرفت پیشینی و فطری قائل نبوده و یگانه منبع شناخت را تجربه میدانسته و بر این باور بودهاند که اصول اولیه و بدیهیای که عقل با آنها میاندیشد، خود با تجربه به دست آمدهاند. «فرانسیس بیکن» علم تجربی را به عنوان یگانه علم صادقِ قابل اعتماد، نتیجهی مشاهده و سیر آهسته و محتاطانه از تجربیات به قوانین علمی میدانست. «جان لاک» ذهن انسان را لوحِ سپید نانوشتهای میدانست که به تدریج از طریق دریافتهای حسی معلوماتی بر آن نقش میبندد و نسبت به محیط آگاهی پیدا میکند. او بر این باور بود که اصول عقلیِ بدیهیای چون بزرگتر بودن کل از جزء یا برابر بودن دو چیز برابر با یک چیز، همه به تجربه کسب شده و در ذهن آدمی نقش بستهاند و هیچ شناخت پیشینیای وجود ندارد.
بعد از بیکن و لاک، «هیوم» فیلسوف انگلیسی اصل اسقرا، که بنیان تجربهگرایی را تشکیل میداد، مورد نقد قرار داد. هیوم در بررسی خود به این نتیجه رسید که استقرا بنیادی منطقی ندارد و خلل و فرج آن رفوناپذیر است. از مشاهدات جزئی و منفرد نمیتوانیم به اصل کلی برسیم. در واقع از مشاهدهی هر تعداد حادثهی منفرد نمیتوان حکم به کل صادر کرد. فقط میتوانیم اسناد خود را محدود به همان تعدادِ مشاهده شده کنیم. از مشاهدهی یک میلیون کلاغِ سیاه یا قویِ سفید، نمیتوان نتیجه گرفت که همهی کلاغها سیاه یا همهی قوها سفیداند. تنها میتوان گفت که یک میلیون کلاغی که دیدهام سیاه بوده یا یک میلیون قویی که دیدهام سفید بودهاند.
پس نمیتوان از جزء به کل رسید و اصل استقرا منطقی نیست. اما چون ذهن به این اصل غیر منطقی عادت کرده است و از آنجا که این اصل بنیاد علوم تجربی و تجربهگرایی را تشکیل میدهد و فایدهی عملی دارد و بی آن، کاری از پیش نمیرود، ناگزیر از استفاده از آنیم. اگرچه هیوم استقرا را پذیرفت، ایراد او به این اصل اما، ذهن فیلسوفان را درگیر کرد. از جمله کانت را که تلاش کرد تا تعارض بین عقلگرایی و تجربهگرایی و ضعف هر یک را با تلفیق آن دو چاره کند. وی عنوان کرد؛ اصول عامی که پایهی تعقل ذهن آدمی را تشکیل میدهند، مثل اصول هوهویت، امتناع اجتماع نقضین و علیت و … اصول عقلانیِ فطری یا ماقبل تجربی و پیشینیاند و آدمی با تجربه به آنها دست نیافته است. اما در عین حال پیش از تجربه هم ما معلوماتی نداشتهایم، نه به این معنا که تجربه منشاء تمام معلومات ماست.
در واقع علم ما ترکیبی است از محسوسات و آنچه قوهی فاهمه و عقل ما بر اثر تحریک توسط تجربه به این مجربات میبخشد. لذا ذهن آدمی نقش فعالی در کسب معرفت دارد. ذهن چون آیینهی منفعلی نیست که تنها بازتابندهی جهان طبیعت باشد. هنگامی که به واسطهی تجربه و آزمون و تکرار، به قانونی کلی میرسیم، عملی بیش از صرف بازتاب جهان خارج در ذهن اتفاق میافتد و آن تعمیم امور جزئی به حکم کلیِ ضروری است. مثلاً از تجربهی رفع تشنگی با نوشیدن آب نمیتوان حکم به کلیت این امر کرد که، همیشه با خوردن آب، تشنگی رفع میشود. چنین حکمی، تنها در صورت دخالت عقل و خلق قانونی کلی و تعمیم آن بر طبیعت ممکن میگردد.
بنابراین قوانین علوم تجربی ساخته و آفریدهی ذهن آدمی است و نتیجهی فعالیت قوهی فاهمهی ماست. کانت عنوان نمود به جای آنکه عقل تابع تجربیات ما باشد، تجربیات تابع عقل هستند. کانت همچنین نتیجهگیری کرد که به کارگیری اصول عقلی که در خصوص جهان پدیدهها کارساز و نتیجهبخش است در مورد ماورای تجربه و نامکشوف، عبث و بیفایده است و استدلالات فاسدند، در نتیجه به کار بردن قوهی فاهمه در عالم ماورای پدیدهها که موضوعات بحثهای متافیزیکی هستند، تناقضاتی پدید میآورند که هرکدام از تناقضات میتوانند برخوردار از اثبات عقلی گردند. کانت نتیجه گرفت که متافیزیک با تلاش عقل محض (خرد ناب) و استدلال نظری دستش از میوهی معرفت کوتاه و تلاشیست بیثمر. پیرو این مباحث کانت دو پرسش طرح نمود؛ اول اینکه فرق علم و متافیزیک چیست؟ و دوم اینکه توجیه صدق معارف علمی چگونه ممکن است؟ کانت خود به این دو پرسش چنین پاسخ داد؛ علم مجموعه معارف صادق یقینی است که دربارهی جهان پدیدهها که ذهن میسازد و بر جهان طبیعت فرا میافکند و به اعتبار ضرورت استقراء به نحو پیشینی ضروری و یقینی است و برخوردار از اثبات تجربی.
پاسخ پوزیتیویستها یا تحصلگرایان اما، متاثر از آرای ویتگنشتاین، به این پرسشها این بود که؛ گزارههای علمی، گزارههای معنادار – به واسطهی اثباتپذیریشان – و گزارههای فلسفی مهمل و بیمعنا – به واسطهی اثباتناپذیریشان – هستند. در واقع اثباتپذیری تجربی که مراد از آن، همان اثبات استقرایی است و همواره پاسخ سوال مورد بحث بوده، در نزد آنها تبدیل به ملاکی برای تشخیص معناداری و بیمعنایی گزارهها گردید و اثبات عقلی جای خود را به اثبات تجربی داد. تفاوت بین علم و متافیزیک را در معناداری و بیمعنایی گزارهها دانستند و هر آنچه غیر قابل اثبات تجربی باشد، بیمعنا و متافیزیک میدانند.
دیدیم که اثباتگرایی در دو وجه عقلی و تجربی مردود است و هیچ واقعیت عقلی و تجربی قابل اثبات نیست. از قول کانت گفتیم که هر حکم عقلی را که بتوان اثبات کرد، نقیض آن را نیز میتوان اثبات کرد و از قول هیوم نشان دادیم که اثباتگرایی تجربی مبتنی بر استقرا است که هیچ پایهی منطقی ندارد و تنها به واسطهی نیازی که هیوم احساس میکرد علم به این اصل دارد، آن را پذیرفت – نیازی که بعدها پوپر آن را مرتفع کرد و با اصل ابطالپذیری استقرا را مطلقاً و کاملاً کنار گذاشت -. هیوم استقرا را فاقد توجیه منطقی دانست و تنها به عنوان عادت ذهنیِ مفید، آن را توجیهی روانشناختی کرد و به قیمت چشمپوشیدن از عقلانیت آن را پذیرفت. یعنی نه تنها هیچ ربطی بین اثباتپذیری و عقلانیت وجود ندارد که اساساً اصل استقرا – به عنوان یک اصل مبتنی بر اثباتپذیری – به قیمت چشمپوشی از منطق و عقلانیت پذیرفته شده است. پس اینکه احکام یا گزارههایی که نمیتوان و نمیشود اثبات کرد، پس عقلانی نیستند، سخنی است که کمترین قرابتی با منطق و عقلانیت ندارد. بحثهای متافیزیکی (دینی) نه غیر عقلانی هستند و نه آنچنان که پوزیتویستها میگویند، مهمل و بیمعنا هستند. بحثهایی عقلی، منطقی و بامعنا و مفهوم هستند که جزء در سایهی عقلانیت به وجود نمیآیند.
پوپر با نقد اثباتپذیری – اعم از عقلی و تجربی آن – و درانداختن اصل ابطالپذیری به این نتیجه رسید که اگرچه گزارههای متافیزیکی نه اثباتپذیر و نه ابطالپذیرند، اما به هیچ وجه بیمعنا و مهمل نیستند. در بسیاری از مواقع حتا بحثهایی از این قبیل ضروری و اساساً ورود به آنها اجتنابناپذیر است. همهی دانشمندان با پیشفرضهایی عمل میکنند که متافیزیکیاند و تن به ابطالپذیری تجربی نمیدهند و رد و قبول آنها مستلزم بحثهای صرفاً عقلی است. اما ملاک ابطالپذیری را به حوزهی مباحث عقلی هم میتوان وارد نمود، چراکه بسیاری از نظریههای متافیزیکی را میتوان ابطال منطقی کرد و با ابطالپذیر بودن تن به نقد و بحث میدهند و میتوان دربارهشان به نتیجه رسید.
طرح و بحث و اصلاح نظریات فلسفی در طول تاریخ حکایت بر همین ابطالپذیر و نقدپذیر بودن آنها میکند. بنابراین ملاک عقلانی بودن یک بحث نمیتواند اثباتپذیر بودن آن باشد چنانچه آقای ملکیان اثباتناپذیری گزارههای دینی را دلیلِ غیر عقلانی بودن آنها میداند. اگر بخواهیم گزارههای عقلی (عقلانی) را بنابر ملاک اثباتپذیری مشخص کنیم، لاجرم ره به بیراهه برده و نمیتوانیم تن به عقلانی بودن هیچ گزارهای دهیم. چراکه اساساً هیچ گزارهای در هیچ حوزهای مبتنی بر منطق، قابل اثبات و اثباتپذیر نیست. لذا آقای ملکیان با استناد و استمداد از این معیار باید بپذیرند که عقلانیتی وجود ندارد. بنابراین ملاک (اثباتپذیری) نه تنها باید پذیرفت که عقلانیتی وجود ندارد، که اساساً باید بپذیریم که واقعیت و عینیتی نیز وجود ندارد. چراکه امکان اثبات جهان خارج از ذهن انسان وجود ندارد. همچنین باید بپذیریم که صدقی وجود ندارد، چراکه نمیتوان هیچ گزارهی صادقی را اثبات کرد.
«کارناپ» و «رایشنباخ» وقتی متوجه شدند که نمیتوان امکان صدق یا حقیقت را اثبات کرد، به این نتیجه رسیده و اعلام کردند که باید از جستجوی حقیقت دست برداشت و دانشمندان باید تلاش کنند که تنها به امکان پیشبینی در علم دست یابند. پس نظریهای که چنین توان و امکانی را فراهم سازد، فارغ از اینکه نظریهای صادق یا کاذب باشد، به عنوان یک نظریهی علمی پذیرفته و مورد استفاده قرار میگیرد. این بخش از فلاسفه دیدگاهی درانداختند که با نام instrumentalism یا ابزارانگاری معرفی شد. جناب ملکیان نیز اگر بنای مواجههی خویش با جهان را بر اثباتگذاری گذاشتهاند، ناگزیر از پذیرش آنی هستند که کارناپ و رایشنباخ و دیگر اثباتگرایان (پوزتیویستهای دو آتشه) پذیرفتهاند و نه تنها باید در عقلانی بودن هر چیز و همه چیز شک کند، که باید در حقیقت و واقعیت نیز شک کند، چراکه هیچیک قابل اثبات نیستند. صدق یا حقیقت قابل اثبات نیست، چنانکه «ماکس پلانک» میگوید ما تنها ایمان به حقیقت داریم و به واسطهی این ایمان است که در پی آن هستیم و به وسیلهی علم و روشهای علمی در تلاشیم تا به آن دست یابیم. یا به سخن دقیقتر نزدیک شویم. یعنی از دل ایمان عقلانیت برمیخیزد. عقلانیتهایی که موضوعات و محتواهای مختلف و متفاوت و متعددی را در بر میگیرد. یکی از این موضوعات که از دل ایمان برمیتراود و نتیجهی آن میدانیمش، دین است.
دین عقلانی کردن تجربهی معنوی و شناخت مذهبی (وحی) است که وقتی مکتوب میشود، متن مقدس را ایجاد میکند. دین جزء در سایهی عقل امکان نمییابد و در وجود نمیآید، وجه و بعد عقلانیِ وحی و تجربهی معنوی دین است. و شاید به همین خاطر است که جناب ملکیان عقلانیت را با معنویت جور میدانند، اما با دین نه. اما بایدمان گفت که دین وجه عقلانیِ معنویت و قابل فهم و انتقال کردن یک ایمان است.
سایت ملی – مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.