دختران میرحسین و رهنورد ضمن دیدار با خانواده ستار بهشتی از مادر این وبلاگ نویس جوان جان باخته در بازداشتگاه امنیتی جمهوری اسلامی دلجویی کردند.
به گزارش کلمه، در این دیدار مادر ستار بهشتی با شرح آنچه در این پنج ماه بر آنان رفته و گله از مسئولانی که تلاش در ساکت کردن این خانواده داشته اند تاکید کرده که فرزندش را در راه وطنش هدیه کرده و به او و هدفش افتخار می کند.
دختران میرحسین موسوی و زهرا رهنورد که خود بیش از دو سال است که مادر و پدرشان در حصر خانگی و محروم از حقوق شهروندی به سر می برند ضمن دلجویی از مادر کهنسال این کارگر وبلاگ نویس خاطرنشان کردند که خون جوانانی چون ستار درخت آزادی و آبادی را در خاک ایران آبیاری می کند و روزی خواهد رسید که نام ستارها در تاریخ پر افتخار جنبش سبز مایه ی مباهات ایرانیان خواهد شد.
ستار بهشتی کارگر وبلاگ نویس اهل رباطکریم بود که به دلیل انتشار مطالب انتقادی نهم آبان ماه سال گذشته توسط پلیس فتا بازداشت و پس از بازجویی و شکنجه، به زندان اوین تهران منتقل شد. این کارگر وبلاگ نویس چهار روز بعد در حالی که به بازداشتگاه پلیس منتقل شده بود، تحت شکنجه جان باخت.
خانواده ستار، هنگام دفن جسد وی آثار کبودی را در بخش هایی از بدن او مشاهده کرده بودند و اکنون پس از گذشت ماه ها از آن واقعه، هنوز به پرونده قتل این فعال وبلاگ نویس رسیدگی نشده است.
دلنوشته دختران میرحسین و رهنورد پس از دیدار با مادر ستار بهشتی به شرح زیر است:
سفر به خانه شجاعت، عزت، مهربانی و شهادت
قرار است به رباط کریم برویم میهمان خانهای شویم که چند ماهیست که چشمها به آن دوخته شده: خانه ستاربهشتی. کارگر وبلاگ نویس و فعالی که زیر شکنجه ظالمانه شهید شد. رفتن به خانههایی که پر از دوگانگی غم و عزتند حسی دوگانه را هم در دل ایجاد میکند… به ما چه خواهند گفت؟ ما چه باید بگوییم. روبرو شدن با داغداران کار راحتی نیست. اما اینجا خانوادهای افزون بر درد فراق عزیزشان مجروح ستمند. پرنده اشان را در قفس کشته اند. گویی کف خیابانها کافی نبود! ستارشان سیاوش ایران شده است. ما خود طعم تلخ ستم را چشیدهایم ولی تلخی کام ما و کجا و غم اهالی این خانه کجا؟
با هزار سوال راهی میشویم. بگذرد این روزگار تلختر از زهر… راه طولانی ست باد بهار میوزد و تمام دو طرف جاده چمنها، باغها و مزارع در لطافت خنک بهار خمیازه میکشند. رخوت بهار و ما در فکر. از زمان جنگ در خانههای شهیدان زیادی توفیق پیداکرده، میهمان بودهایم اما هر بار مادر بود و بال و پر مهربانیش را میگسترد. او زبان دردمندان را خوب میدانست.
اینبار ما خود بال و پر چیدهایم…. در رباط کریم تا خانه را پیدا کنیم، بارها آدرس را سوال میکنیم اسم ستار رمز پیدا کردن راه است.
– آقا، شیرین در کجاست؟
–خانه ستار بهشتی را میخواهید؟
–لبها به لبخند گشاده میشود و نگاهها آشنا میشوند.
آهان! بله بله در خیابان دانش جلوتر بروید. کنار یک مغازه… ته یک بن بست باریک.
همه میشناسند نامش شده است افتخار اهالی رباط کریم. قهرمانان نمیمیرند!
صاحب آن دست که بر پیکرش میکوفت هیچ میدانست که اندیشیدن را و شجاعت را مرگ نیست؟
و مرگ پایان یک کبوتر نیست؟ بن بست باریک را پیدا میکنیم. ته کوچه خانه ستار است. در، با عکس های شهید پوشانده شده است. اهالی خانه مهربان و گشاده رو در میگشایند. حسی از غم از مهربانی از چشم هایی که روزها به آنها فکر کردهایم سراغمان می آیند. چشمان داغدار مادری سیاه پوش. که میگوید تا زنده است سیاه پسرش را در نخواهد آورد. در خانهای که جوانش را ربودهاند و چند روز بعد شکنجه شده و کشته شده تحویل مادر و خواهرش دادهاند نشستهایم. روبروی در خانه ی کوچک یک تاقچه است پر ازعکسهای شهید. عکس نوجوانی تا شهادتش. عکس شهیدان دیگرهم هست. شبنم، سهراب و مصطفی کریم بیگی، بهنود رمضانزاده شهید زینعلی که ۱۴ سال است مادرش بی خبر از او بر سر مزار هر شهیدی گلش را جستجو میکند…
مادر از آن روزها میگوید. از وقتی در را زدند و او نگران ستارش شد. از حمله به خانه. از مرد صورتی پوش معطری که ستار را دستبند زد. به زندانبان صورتی پوش زندان اختر فکر میکنیم. که در مراسم عزای علی صورتی میپوشید!
مادر میگوید از آن روز از رنگ صورتی بیزار است. از ماموری که دست گرم و مهربانش را لای در فشار داد تا زخمی شود، صحبت می کند. جای زخم را نشانمان میدهد که آن روز زیر چادر قایمش کرده بود تا ستار را وقتی می بردند دست زخمی مادرش را نبیند: از یورش ناجوانمردان به یادگار زخمی دارد.
از اینکه میخواستند با لباس خانه پسرش را ببرند:. پسرم همیشه شیک و تمیز میپوشید. اما آن روز دستش را دستبند زده بودند. از وسایلش را که جمع کرده و بردهاند: حتی از یک مداد گوشه خانه هم نگذشته بودند. واقعا که مداد چه غنیمتی ست. باید هم از قلم بترسند. همانها که فریاد کشیده بودند تا ستار لپ تاپش را که جمع میکردند نگاه نکند.
مادر همانجا نشسته بود که ستارش میآمد و مینشست. وقتی که دنبال کار می رفت اما کار نبود به خانه برمی گشت. مهربان بود. پرستارش بود و مرد خانه اش. مرد کشورش… میگفت مگر چه گناهی کرده بود میگفت انقلاب شده است تا کسی سرافکنده بچه و همسرش دست خالی به خانه برنگردد. میگفت ستار دلسوز بود.. نگران کشورش بود.. شجاع بود. تحصیلاتش زیاد نبود اما پسرم اندازه دکترا میدانست. میگفت که خودش بعد شهادتش یادم داد بگویم که او اهل هیچ گروهی نبود به هیچ کس و هیچ جا وابسته نبود او کشورش را دوست داشت و برای ایران شهید شد.. میگفت همه جا با اوست حتی وقتی در ماشین می نشیند یا غروبها که چراغ خانه را روشن میگذارد که ستارش تنها نماند. هر روز تا غروب بر سر مزار اوست و شبها تا صبح با یادگاریهایش. با سقفی که خودش گل هایی روی آن گچ کاری کرده باهمه آجرهای خانه که میخواست مادرش در آن راحت باشد: رفتی و میخواستی یادگارهایت آتشم بزند مادر؟
مادر میگفت و ما همراه دردش بودیم. چه سربلند مادری. از روز عاشوراییاش گفت که مویش را کشیده بودند بر سر مزار پسرش و برزمینش زده بودند و روسری از سر دخترش کشیده بودند. شگفت ناانسان هایی! فرزندش را کشتهاند و برخانوادهاش هم چنین میتازند. نمیدانند که در سرزمین لالهها هر گل پرپر شده نامدارتر میشود. ستار را که از او گرفته بودند شده بود مادر همهٔ دخترها و پسرهای کشورش آنها که در زندان بودند و باید الان به خانه شان میرسیدند به فرزندانشان. نگران کودکان نسرین ستوده بود. داغدار همه شهیدان حق و آزادی و برای ما هم…
کتاب های ستار را به کتابخانه بخشیده بود. دیوان حافظش را و اشعار مولانا را. قرآن و جانمازش را اما نگه داشته بود. قرآن را که باز کردیم لای صفحاتش گلبرگ های سرخ خشک شده بود. صفحه اول قرآن به ستار و برادرش هدیه شده بود به پاس حفظ کردن ۱۷ سوره از قرآن مجید در ماه رمضان.. وقتی ۱۴ ساله بود. در خانه شهید ما به عمق مهربانی، به عمق پاکی سفر کردیم و به تکرار شجاعت. گفتن حرف حق زیباست پوشیده در قامت تلخکامی.
کشیدند در کوی دلدادگان…. میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها…. چه حلاجها رفته بر دارها
ولی رادمردان و وارستگان…. نبازند هرگز به مردارها
مهین مهر ورزان که آزادهاند…. بریزند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند…. چه گلهای رنگین به جوبارها
بعد از شهادتش مادر تا چهل روز تنها در کوچه، در کنار درمسجد فریاد کشیده بود که به چه گناه نکرده ستارش را کشتهاند. عکسش را هر روز بالا گرفته بود. راستی هم که برای مادر، آموزگاری فرزند حق طلبی بودن چه افتخاریست. از وضعیت ما پرسید. از پدر و مادرمان که این دو سال انگشت شمار دیدهایمشان. دعایشان کرد سلامشان رساند. سلامی که البته نمیدانیم باز به نامبارکی بند و بست ظالمین این بار بعد از گذشت چند ماه دیگر به مقصد خواهیم رساندش.
ما گفتیم که خواب ستارش را بدون اینکه بشناسیمش، دیده باشیمش چند ساعتی قبل شهادتش دیده بودیم و خواب گل های لاله سفید را که برایش شکفته بودند و رقصنده سرود گلبرگ سرخ لالهها در کوچههای شهر ما بوی شهادت میدهد خوانده بودند…
در انتهای سفر به خانه عزت و شهادت و حق جویی که بوی همه خانههای زخم خورده از کینه قدرت پرستان حق ستیز را میداد، مادر گفت که بازجو در چشمهایش زل زده بود و گفته بود ستارش زیر شکنجه تنها لبخند زده بود.
از خانه به ظرف تهران حرکت کردیم در گوشمان صدای فرهاد خوانده میشد:
درشب بیتپش…
با صدای بیصدا،
مث یه کوه بلند،
مث یه خواب کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد.
با دستهای فقیر،
با چشمهای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد.
شب، با تابوت سیاه،
نشست توی چشمهاش؛
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک