روشنفكران از نقش اخلاقي خود طفره مي‌روند

جلال آل احمد و ضعف‌های روشنفکری در ایران

«در يك بحران اخلاقي به سر مي‌بريم و روشنفكران بايد در قبال آن مسوول باشند.» گفت‌وگوي ما با احسان شريعتي درباره روشنفكري و ارزيابي كارنامه جلال آل‌احمد در بنياد دكتر شريعتي با اين جملات به پايان مي‌رسد. فرزند ارشد دكتر علي شريعتي، ديگر روشنفكر سرشناس دهه‌هاي 1340 و 1350 معتقد است ويژگي ممتاز روشنفكران آن عصر كه در سرنمون‌هايي چون آل‌احمد و شريعتي متمثل مي‌شدند، مسووليت‌پذيري و ظرفيت بالاي خودانتقادي‌ است، ضمن آنكه اين توانايي را داشتند كه ارتباط مثبت و موثري با عرصه عمومي داشته باشند. دكتر احسان شريعتي، فارغ‌التحصيل فلسفه از سوربن، در ابتدا كوشيد ضمن بيان تاريخ و تعريف مفهوم روشنفكري، مراد خود را از آن روشن كند و در ادامه با نگاهي انتقادي به سويه‌هاي متفاوت كار روشنفكري جلال، ضرورت‌هاي بازخواني آن را پس از گذشت چهار دهه بيان كند.

 بحث را با تعريف روشنفكري آغاز مي‌كنيم؛ پرسشي كه اگرچه بسيار تكراري مي‌نمايد، اما به نظر مي‌رسد در هر بار بحث از روشنفكري بايد از نو مطرح شود و دست كم در هر بحثي كه به اين موضوع مي‌پردازد و در ارزيابي كارنامه كسي كه روشنفكر خوانده مي‌شود، بايد توافقي ضمني پيرامون آن صورت بگيرد.

اصطلاح روشنفكري در فارسي تاريخچه‌يي دارد. ابتدا واژه فرانسوي éclairé به منورالفكر، ترجمه شد و سپس به صورت روشنفكر و روشنگر درآمد، چنان‌كه روشنگر در زبان‌هاي اروپايي هم اين تاريخچه خاص خود را دارد: واژه Aufkl?rung آلماني با Lumières فرانسوي و enlightenment انگليسي به‌لحاظ مفهومي متفاوت است، هرچند همه را به فارسي «روشنگري» ترجمه كرده ‌باشند. مفهوم روشنفكري به طور خاص نيز دو منبع عمده داشت؛ نخست، اينتليجنسيا در سنت روسي كه از عصر باكونين‌ها و پلخانف‌ها و نارودنيك‌ها طرح شد و با مبارزات سياسي و ايدئولوژيك درآميخته است. دومي سنت فرانسوي است كه پس از جريان دريفوس افسر آلماني يهودي‌الاصلي كه متهم به جاسوسي براي آلمان شده بود و اين امر باعث شد نيروهاي فرهنگي در فرانسه بسيج شوند و به حوزه عمومي آمده و در ماجرا دخالت كنند در مطبوعات عنوان شد كه تمام نيروهاي «انتلكتوئل يا فكري» ما به صحنه آمده‌اند. از آنجا بود كه اصطلاح انتلكتوئل در مطبوعات فرانسه رايج شد و صنفي تحت اين عنوان به وجود آمد و اوج آن دوره‌يي بود كه ژان پل سارتر آن را نمايندگي مي‌كرد. او هم فيلسوف بود، هم اديب و هم فعال اجتماعي. جلوي كارخانه رنو اعلاميه پخش مي‌كرد و در تظاهرات بازداشت مي‌شد.

اين ماجرا در ايران به چه صورت بود؟

در ايران هم مي‌توان تاريخچه مفهوم روشنفكر را پي‌ گرفت. از دوران مشروطه منورالفكرهايي در ايران حضور دارند كه عمدتا سكولار و ملي هستند، در دوره بعد با سرخوردگي‌هايي كه از نقش انگليس به ويژه پس از متحد شدن با روسيه و پشت كردن به انقلاب مشروطه به وجود آمد، خاطره بدي نزد منورالفكرها پديد آمد و به تدريج گفتماني ضدغربي ايجاد شد كه در آثار كساني چون كسروي هم مشهود است. در ادامه با پديد آمدن كمونيسم و بلشويسم روسي و بخشيده شدن قرض‌هاي ايران نوعي سمپاتي در ميان روشنفكران ايران به وجود آمد و نسلي از روشنفكران ايراني به حزب توده گرايش پيدا كردند. اما بعد از شكست مبارزات ملي و پارلمانتاريستي در دهه پاياني پهلوي دوم گرايش‌هاي چريكي قدرت گرفت و در اين دوره نيز روشنفكران نقش مهمي بازي كردند. بعد از انقلاب هم جريان‌هاي متنوعي از روشنفكري حضور داشتند مثل جريان روشنفكري ديني و غيرديني. بر اين اساس در هر مقطعي روشنفكري ايراني گفتارهاي خاص خودش را دارد. به طور كلي وقتي درباره روشنفكري صحبت مي‌كنيم، بايد مد نظر داشت كه در چه بافتاري صحبت مي‌كنيم.

يك وقت بحث را به لحاظ سنخ‌شناسي آنچه در تاريخ به طور واقعي رخ داده مد نظر قرار مي‌دهيم، اما اگر بخواهيم از منظر تعريف‌هايي كه متفكران براي روشنفكر ارائه كرده‌اند، بحث كنيم، قضيه به چه صورت است؟

همان‌طور كه ادوارد سعيد در چند كنفرانسي كه درباره تعريف روشنفكري مطرح كرد، دو تعريف ايده‌آل از روشنفكر مي‌توان ارائه كرد؛ نخست تعريف ژولين بندا (1956-1867) در كتابش كه بعد از ماجراي دريفوس ارائه مي‌شود و بندا در آن كتاب به اين نكته اشاره مي‌كند كه روشنفكران نقش تاريخي خود را خوب ايفا نكردند و خيانت كردند. او از واژه clerc به معناي عالم اهل نظر استفاده مي‌كند. در اين تعريف روشنفكر كسي ا‌ست كه از نظر اخلاقي مسووليت دارد و در جامعه به تعبير شريعتي «راه انبيا» را ادامه مي‌دهد. اين تعريفي مثبت و ايده‌آل از روشنفكر به عنوان كسي است كه مسووليت هدايت جامعه را بر عهده دارد، اما تعريف واقع‌گرايانه از روشنفكر را آنتونيو گرامشي ارائه مي‌كند. او ميان روشنفكر «سنتي» و روشنفكر جلوي صحنه يا «ارگانيك» تمايز مي‌گذارد. خود سعيد به اين تعريف دوم گرايش دارد زيرا شامل همه كساني مي‌شود كه كار فرهنگي مي‌كنند، منتها برخي به شكل كلاسيك سنتي و برخي به صورت ارگانيك جلودار صحنه مي‌شوند. اين تعريف واقع‌گراي رئاليستي از روشنفكر است. من خود ميان اين دو تعريف راه سوم ميانه را انتخاب مي‌كنم، زيرا به هر دو تعريف نياز داريم.

از نظر عمق فلسفي كار آل احمد اشكالاتي دارد وقتي «غرب‌زدگي» را مي‌خوانيد درمي‌يابيد كه ايده‌ها جالب است اما عميق نيست و در واقع به تعبيري «ارزيابي‌هاي شتابزده» است و مباني فلسفي‌اش ضعيف است. ارجاعاتش به كامو و يونسكو يا يونگر البته نشان مي‌دهد با فكر فلسفي غربي آشنايي دارد، اما در سطح يك مترجم و نه در حد يك متفكر عميق

روشنفكري امروزي ضعف‌هاي زيادي دارد با خودشان هم نمي‌توانند رابطه برقرار كنند. يعني به زباني مغلق و ترجمه‌يي مي‌نويسد وهمرايي در جامعه روشنفكري نيست كه از منافع خودش دفاع كند تا بتواند گفتمان مشتركي را پيش ببرد و در نهايت بتواند با جامعه ارتباط برقرار كند. چون بايد بتواند با جامعه ارتباط برقرار كند و اعتمادش را جلب كند. روشنفكري امروز نمي‌تواند به جامعه فراخوان بدهد


اگر ممكن است درباره تفاوت ميان روشنفكر ارگانيك يا جلوي صحنه و روشنفكر سنتي گرامشي و تعريف بندا كه مسووليت اخلاقي را ويژگي ذاتي روشنفكر مي‌داند، توضيح بفرماييد. يعني نزد گرامشي مرزي ميان آكادميسين و روشنفكر مشخص نمي‌شود؟

گرامشي مي‌گويد هر طبقه‌يي روشنفكر خاص خودش را دارد و قرار نيست هر روشنفكري متعهد و انساني و چپ باشد. نزد او تفاوت ميان روشنفكر سنتي و روشنفكر ارگانيك مطرح است، يعني برخي هستند كه كار فكري مي‌كنند. ايشان به طور سنتي روشنفكر خوانده مي‌شوند و اهل فكرند و گروهي نيز هستند كه رابطه ارگانيك با طبقه دارند و جلوي صحنه آن طبقه را نمايندگي مي‌كنند و گفتمان مي‌سازند، به اين معنا هر طبقه‌يي روشنفكر خودش را دارد و در نتيجه روشنفكر الزاما معناي مثبت ندارد.
گفتيد شما به مرز بينابين اين دو تعريف علاقه داريد؟

بله، در واقع واژه روشنفكر مثل واژه‌هايي چون ايدئولوژي و… كاركردهاي ضد و نقيض دارد و نه همواره مثبت. روشنفكر به معناي كسي است كه كار فرهنگي مي‌كند، خواه اين كار صراحتا موضع سياسي داشته باشد يا نداشته باشد، به هر حال به عالم سياست ربط پيدا مي‌كند. بنابراين تعريف گرامشي واقع‌گرايانه‌تر و درست‌تر است، زيرا هر طبقه‌يي روشنفكر خودش را دارد. اما به معناي اخص كلمه از روشنفكر انتظاري هم مي‌رود. نزد گرامشي هم روشنفكران جلودار صحنه به همين نقش مثبت اشاره دارد وقتي مي‌گويد روشنفكر حقيقي كسي ات كه حقيقت را در برابر يا خطاب به قدرت مي‌گويد saying the truth to the power (همان برترين پيكار خودمان «افضل الجهاد كلمه حق عند سلطان جائز»)، اينجا روشنفكر به معناي مثبت كلمه ظاهر مي‌شود. لذا بايد معناي عام و خاص روشنفكر را از هم تمييز داد.
برخي مي‌گويند روشنفكر آدمي بي‌طبقه است، يعني به طبقه خاصي تعلق ندارد و اين امر سبب مي‌شود منافع خاصي نداشته باشد و بتواند همواره منتقد باشد. آيا اين با تعريف شما يعني وابستگي به طبقه خاص همخواني ندارد، ضمن اينكه وابستگي روشنفكر سبب نمي‌شود كه نتواند نقش نقادي‌اش را ايفا كند؟
اينجا بايد در تفاوت ميان فيلسوف، روشنفكر و روشنگر تمايز گذاشت. در دوران روشنگري و انقلاب فرانسه روشنفكران را «فيلسوف» مي‌خواندند؛ كساني چون ولتر و روسو و ديدرو را فيلسوف به همان معناي روشنفكري كه امروز به كار مي‌بريم. اين فيلسوف با معناي فيلسوف سنتي كه درباره افلاطون و ارسطو به كار مي‌رفت، تفاوت دارد. فيلسوف فرانسوي در عصر روشنگري، به معناي روشنگر به كار مي‌رفت، يعني كسي كه بر تاريكي‌ها نوري مي‌افكند و مسووليتي بر عهده داشت، مشابه معنايي كه كانت از روشنگري ارائه مي‌دهد: «بلوغ»، آنگاه كه انسان از صغارت و قيمومت به در مي‌آيد و خود مستقل مي‌انديشد و جسارت خودانديشي فارغ از مراجع و اتوريته‌هاي سياسي- مذهبي را مي‌يابد. اين تعريف يك روشنگر است. اما معناي روشنفكر به معناي روسي و فرانسوي‌اش متاخر است. يكي از بهترين تعاريف، همان است كه سارتر ارائه مي‌كند: آدم فرهنگي‌كاري كه از حيطه تخصصي خود بيرون مي‌آيد و در عرصه عمومي و جايي كه به او مستقيما مربوط نيست، دخالت مي‌كند و آنجا روشنفكر مي‌شود. مثلا اينشتين تا وقتي كه فيزيكدان است؛ روشنفكر نيست، اما زماني كه خارج از حوزه تخصصي‌اش عليه بمب اتم موضع مي‌گيرد، روشنفكر تلقي مي‌شود. لذا اين روشنفكر با فيلسوف و روشنگر و فيلوزوف يا حكيم به معناي كلاسيكش متفاوت مي‌شود، مانند دو سيماي برتراند راسل. در نگرش ماركسيستي معيار طبقاتي هم وارد مي‌شود. وقتي مي‌گوييم روشنفكر طبقه دارد، يعني جهت‌گيري طبقاتي دارد و اين منافاتي با نقد خاستگاه طبقه خودش ندارد، چنان كه كساني مثل ماركس و انگلس عليه طبقات خود شوريدند. در ديدگاه ماركسيستي از آنجا كه جنگ طبقاتي در سراسر تاريخ جريان دارد، روشنفكر در عرصه اجتماعي نمي‌تواند خنثي باشد و جهت و تمايل و تعلقي دارد.
تعاريفي كه ارائه شد، اشاره به ابهامات اين مفهوم بود. نظر خود شما درباره روشنفكر دقيقا چيست؟

من خود در ادامه دكتر شريعتي اين مفهوم را مي‌انديشم. ايشان معتقد بود كه روشنفكر كسي است كه جهت را تشخيص مي‌دهد، يعني او پيش‌شرط كار فكري را كنار مي‌گذاشت. ممكن است انساني كه تحصيلكرده هم نباشد و كار علمي و فرهنگي به معناي خاص هم نكرده‌ باشد مثل ستارخان كه با اسب و شتر سر و كار داشته، روشنفكر تلقي شود اما كسي مثل «علامه قزويني» كه متخصص ادبيات سنتي بود، نباشد يعني روشنفكري نوعي جهت‌يابي و سمت‌گيري درست انساني و مردمي است. اما اين تعبيري عام است. به نظر من براي روشنفكر پيش‌زمينه‌يي از كار فرهنگي نيز لازم است. اما اين پيش شرط تخصصي علمي و فرهنگي براي روشنفكر بودن كافي نيست و لازم است آن متخصص فكري و فرهنگي تعهد اجتماعي داشته باشد، يعني در عرصه عمومي گفتمان‌سازي كند و در جامعه جهت‌بخشي كند. از اينجاست كه مي‌توان به روشنفكر به معناي دقيق كلمه قائل شد. به طور كلي مي‌توان گفت در عصر جديد قشري به وجود مي‌آيد كه تفكر آزاد و نقادي نسبت به سلطه‌هاي سياسي و فرهنگي دارد. پيش‌شرط اين است كه از نظر طبقاتي وابسته نباشد، از نظر ديني وابستگي صنفي به طبقات سنتي نداشته‌ باشد، از نظر سياسي نسبت به قدرت مستقل باشد تا بتواند فكر نقاد را حفظ كند. اين آزادي هم به معناي ساده و هم به معناي عميق فلسفي مد نظر است. امكان اينكه قشري بتواند آزاد يعني فراسوي همه قيود اجتماعي و فرهنگي بينديشد و عمل كند، تكيه‌گاه مادي لازم دارد.
اگر كسي فعال سياسي باشد و وابسته به حزب خاصي باشد يا تعلق سياسي خاصي به يك ايدئولوژي داشته باشد، يا منافع اقتصادي داشته باشد، آيا تا آنجا كه اين تعلق و وابستگي را دارد، مي‌تواند روشنفكر تلقي شود و كار روشنفكري كند؟

تعلق با وابستگي فرق دارد. زماني هست كه فرد آگاهانه تعلقي را مي‌پذيرد. مثل سارتر كه در دوره‌يي درخواست عضويت در حزب كمونيست مي‌كند يا واسلاو هاول كه رييس‌جمهور مي‌شود يا روشنفكر ديگري كه چريك مي‌شود.
يا مثل آل‌احمد كه در دوره‌هايي فعاليت سياسي مي‌كند.
البته اين بحث كه گفته‌اند آل‌احمد و شريعتي فعال سياسي يا ايدئولوگ بوده‌اند، درست نيست زيرا آنها بعد از كنار گذاشتن فعاليت‌هاي تشكيلاتي‌شان پا به عرصه روشنفكري فرهنگي گذاشتند.
لطفا تفاوتي كه ميان تعلق و وابستگي گذاشتيد، فراموش نشود.

بله، تعلق و وابستگي تفاوت دارد. گاهي فيلسوف محضي مثل هايدگر داريم كه تعهد (آنگژمان) سياسي و حتي حزبي پيدا مي‌كند و مثلا به شكل سمبليك در حزب ناسيونال سوسياليست كارگري آلمان ثبت‌نام مي‌كند. اين را نمي‌توان وابستگي خواند. اما گاهي نيز فرد به طور سنتي عضو يك قبيله، طبقه يا سنت و فرهنگي است. مثلا مي‌گويند شريعتي و آل‌احمد چون از خانواده ديني برآمده بودند، مذهبي شدند! لذا نخستين شرط روشنفكري دست شستن از وابستگي‌هاست و عليه سنت خود انديشيدن. اما روشنفكر مي‌تواند آگاهانه تعهد يا انتخاب يا تعلقي (آنگژمان) را برگزيند.
آيا اين تعلق باعث نمي‌شود روشنفكر نتواند عليه بسياري از چيزها حرف بزند؟

البته در منطق اين دو با هم متناقض‌اند. اما در تاريخ ديده‌ايم كه برخي امپراتورها فيلسوف بوده‌اند. و از زمان افلاطون تا هايدگر، نظريه «فيلسوف-شاه» وسوسه‌آور بوده، اما عملا زماني كه اين دو در كنار هم قرار گرفته، تنش ايجاد شده است.
آيا بهتر نيست تعريفي جديد از سياسي بودن يا ايدئولوژيك بودن هم ارائه شود؟ زيرا مفروض ما اين است كه كسي كه سياسي يا ايدئولوگ است، الزاما نمي‌تواند منتقد ايدئولوژي يا گرايش سياسي خودش باشد. در حالي كه در واقع، مثال‌هاي فراواني ناقض اين فرض وجود دارد و بسياري از فعالان سياسي، منتقد رفتار سياسي حزب خودشان هم بوده‌اند كه به نوبه خود رفتاري روشنفكرانه است.

بله، انتخاب آگاهانه يك تعهد به همين معناست. به علاوه اشتباه ديگر اين است كه اين تعهد را صرفا در معناي منفي‌اش ارزيابي كنيم يعني فرد در كنار نشسته و هيچ مسووليتي را نيز بر‌عهده نگرفته و صرفا نقد مي‌كند در حالي كه نقد به معناي كانتي كلمه يعني سنجش حدود. زماني كه كانت نقد عقل مي‌كند، مي‌خواهد نشان دهد كه دعاوي مشروع و نامشروع عقل كدامند. هدف او نفي عقل نيست، بلكه مي‌خواهد آن را به كرسي بنشاند. روشنفكر نيز وقتي نقد قدرت مي‌كند، به اين معنا نيست كه با هر گونه قدرت يا سياستي صرفا مقابله منفي مي‌كند و نهيليست يا آنارشيست است. بگذريم كه نهيليسم و آنارشيسم نيز به معنايي كه رايج شده نيستند، آنارشيسم يعني نفي سلطه و قدرت متمركز، و نه مديريت شورايي امور. اما به هر حال نقد قدرت نفي كل سياست و موضوعش يعني قدرت نيست چنان ‌كه نقد تكاثر ثروت به معناي نفي شكوفايي اقتصادي و رونق اقتصادي نيست، بلكه بحث بر سر نحوه توزيع و مصرف ثروت است يا درباره نقد حزبي هم همين صادق است. هدف در اينجا نفي حزب نيست، زيرا اگر حزب و تشكيلات نباشد، مبارزات سياسي به نتيجه نمي‌رسند. سنديكاها و احزاب در زمينه‌هاي اقتصادي و سياسي سازمان‌هايي ضروري‌اند و روشنفكران بايد در گشايش چشم‌انداز براي آنها مشاركت داشته باشند.
يعني شما اينها يعني حزب، تشكيلات و سنديكاها را ابزار كار روشنفكري مي‌دانيد؟

بله، به معناي عام كلمه روشنفكران بايد از نظريه‌پردازان اين احزاب و تشكيلات و سنديكاها باشند.
آيا در جهان غيرغربي روشنفکر همان کارکردي را دارد که در جهان غرب؟ به نظر شما ميان اين دو فضا تفاوتي وجود دارد ؟ با توجه به اينکه در ايجاد جغرافياي فکري ما فقيه، خطيب ، اهل کلام و … هم نقش داشته اند،کارکرد روشنفکري تعريف متنوعي پيدا کرده که متفاوت است با آن چه در حوزه روشنفکري غربي تعريف مي شود.
قطعا زبان و فرهنگ و جهان زيست‌هاي غرب و شرق متفاوت است. همين تفاوت‌ها باعث شده‌اند فاصله‌ها ايجاد شود و مفاهيم در انتقال از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر دچار دفرماسيون و «كژتابي» (ديستورسيون، مفهوم مورد علاقه داريوش شايگان) شوند. مثلا روشنفكر در سنت ما چون مصداقي ندارد، به تاريخچه و ميراثي كه ما داريم، به سختي اتصال مي‌يابد. شريعتي اين اتصال را ايجاد كرده است و گفته روشنفكر ادامه انبيا و ائمه است.
يعني مي‌خواهد اين تعريف را بومي‌ كند؟

بله، او در اين كار موفق بود اما پس از او و به ويژه پس از انقلاب مفاهيم درهم آميختند. و اصولا خطري كه وجود دارد و مي‌تواند جنبه منفي بيابد، اين‌ است كه در اين شباهت‌ها و شبهات، كلمات از مواضع خود خارج و تحريف شوند و چيز ديگري مراد شود. به طور كلي ما شرقي‌ها به آش- و- لاش‌سازي و «شله قلمكار»پزي علاقه داريم. يعني در حالي كه در غذاهاي غربي همه عناصر را از هم تفكيك مي‌كنند، ما همه مفاهيم را در يك‌ آش در هم جوش مي‌ريزيم و اين امر مي‌تواند به سوءهاضمه و سوءتفاهماتي بينجا مد.
بعد از تعريف‌هاي متنوعي كه از روشنفكر، تمايز يا شباهت آن با ايدئولوگ و كاربردش در جوامع غيرغربي شنيديم، حالا مي‌خواهيم به چهره‌يي بپردازيم كه در دهه 1340 به نماد روشنفكري بدل شده بود و شايد از حيث شهرت و تاثيرگذاري تنها با دكتر شريعتي قابل مقايسه باشد و قصدمان ارزيابي كارنامه روشنفكري اوست.

البته پيش‌تر لازم به ذكر است كه اين دوگانه آل‌احمد- شريعتي كه از آن سخن گفته مي‌شود، اشتباه است، زيرا اين دو از دو سنت فكري مختلف بر آمده‌اند. اين زوج‌سازي‌ها بارها تكرار شده است. مثلا اوايل انقلاب پيكاري‌ها وقتي در مانيفست‌شان مي‌خواستند روشنفكران مذهبي را بكوبند از «بازرگان- شريعتي» ياد مي‌كردند، بعد از انقلاب برخي از «شريعتي- سروش» ياد مي‌كنند يا سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي از «مطهري- شريعتي» سخن مي‌گفت. روشنفكران هم از آل‌احمد- شريعتي ياد مي‌كنند. در حالي كه به لحاظ تبارشناختي اين دو متمايزند.
تفاوت تبار اين دو در چيست؟ مگر آل‌احمد از خانواده‌يي مذهبي برنيامده بود؟
چرا، اما آل‌احمد روشنفكري است همچون اكثريت روشنفكران در دنيا كه بعد از انقلاب اكتبر به كمونيسم پيوست و ابتدا به چپ گرايش پيدا كرد. اما در ايران اين پيشگامي وجود داشت كه نخستين چهره‌هاي منشعب از كمونيسم نيز ابتدا در اينجا پديدار شدند. چهره‌هايي مثل خليل ملكي و شاگردانش چون آل‌احمد از نخستين منشعبان از حزب توده بودند و در ادامه «راه سوم» را ايجاد كردند. جريان سوم قصد داشت گونه‌يي سوسياليسم ملي را مطرح كند. ايشان مصدقي هم بودند و به نيروهاي مذهبي نزديك‌تر. روشنفكران اين طيف از جمله هزارخاني، آل‌احمد، براهني، حاج سيدجوادي، آشوري و… به روشنفكران ملي- مذهبي سمپاتي داشتند. من از كودكي به خاطر دارم كه اين چهره‌ها با دكتر شريعتي مشورت و همنشيني داشتند. اين ارتباط از زمان كنفدراسيون شروع شد و تا انقلاب ادامه داشت. لذا برخي از اين روشنفكران به ايده‌هاي شريعتي هم گرايش پيدا كردند و چهره‌هايي چون آل‌احمد حتي به مشهد آمدند و در كلاس‌هاي درس شريعتي هم شركت كردند. اين امر البته مصادف با جريان 15 خرداد 1342 و فعال شدن جريان مذهبي شد. در نتيجه در برخي روشنفكران از جمله آل‌احمد و شعاعيان اين نگرش تقويت شد كه ما بايد از اين ديناميسم استقبال كنيم. مثلا شعاعيان «تزي براي جهاد» را ارائه كرد و گفت از مراجع بايد بخواهيم كه فتواي جهاد بدهند و… آل‌احمد هم بعد از «غرب‌زدگي» كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران» را نوشت و در آن تاكيد كرد ما از ابتدا اشتباه كرده ‌بوديم. او در اين كتاب تحت تاثير زبان متفكراني چون فرديد هم بود. او نوشت روشنفكران هيچ‌گاه به صورت بومي سنت خود را نشناخته‌اند و شيفته غرب شده‌اند. البته او در اثرش به گرامشي و تحليل او از نقش مسيحيت در ايتاليا هم ارجاع مي‌دهد. اما آل‌احمد در دهه 1340 به عنوان سخنگوي «كانون نويسندگان» و گل سرسبد روشنفكري ايران تبديل به يك نماد شده بود. طوري كه حتي انتقاد به او به سختي مورد هجمه واقع مي‌شد. مثلا يك بار دكتر شريعتي شوخي كوچكي با او كرده بود و اشاره كرده بود كه وقتي با جلال به حرم امام رضا(ع) در مشهد رفتيم، پيرمردي از آل‌احمد خواست كه پالتوي او را بخرد و آل‌احمد هم جواب مي‌دهد نه مو داداش، فروشي نيست! آل‌احمد اظهار خوشحالي مي‌كند كه اين درخواست پيرمرد نشانه نزديكي او به مردم عادي است، اما شريعتي در پاسخ به او مي‌گويد همين استنكاف تو نشان داد كه از ايشان فاصله داري. اين‌گونه اظهارنظرات دكتر شريعتي باعث شده بود در مجله فردوسي به تندي از او انتقاد كنند و دكتر هم پاسخي نوشته بود با عنوان «سنگي از فلاخن دوست». به طور كلي اين امر نشانگر آن است كه روشنفكران ما در آن زمان درباره آل‌احمد غلو مي‌كردند. اين در شعر زيباي اخوان هم هست كه «هر خط او خطري، هر قدمش اقدامي… كه معصوم‌نيا بود جلال». اما در واقع آل‌احمد از نظر عمق فكري و در مقايسه با روشنفكر فيلسوفي چون سارتر چندان عميق نبود. البته آل‌احمد با كوتاه‌نويسي و شيوه نگارش خود سبك ادبي ايجاد كرد و در ابتداي انقلاب در كنار هدايت و نيما و صمد و فروغ از چهره‌هاي برجسته ادبي تلقي مي‌شد. آل‌احمد همچنين در ساير حوزه‌ها مثل سبك زندگي‌اش نيز روشنفكر بود، به ويژه در معناي فرانسوي كلمه.
منظور از اين سنت فرانسوي چيست؟

البته روشنفكري ايران چيزي بين سنت روسي و سنت فرانسوي است. سنت روسي خيلي سياسي و انقلابي‌تر بود، در حالي كه سنت فرانسوي با فلسفه و ادبيات پيوندهاي عميق‌تري داشت. جنبش روشنفكري ايران مثل خيلي جاها هيچ‌گاه به آن عمق جنبش روشنفكري فرانسوي نرسيد. در فرانسه سنت روشنفكري هنوز هم در سطح شهر و طرح مباحث فلسفي در كافه‌ها و… وجود دارد كه محافلي را خارج از آكادمي‌ها تشكيل مي‌دهند. در انگليس و آلمان و ساير جاها چنين چيزي وجود ندارد. در امريكا اصلا در سطح جامعه روشنفكرگرايي وجود ندارد. در ايران هم روشنفكري از صدر مشروطه هيچ‌گاه پايگاه توده‌يي نداشته است و مردم روشنفكران را نمي‌شناختند. تنها روشنفكري كه توده‌يي شد شريعتي بود. اين خودش يك پديده (فنومن) قابل بررسي است.
درباره آل‌احمد هم تا حدودي چنين است.
آل‌احمد نزد روشنفكران چنين جايگاهي دارد و اتوريته داشته است. او نخستين كسي است كه در «خدمت و خيانت روشنفكران» به نقد از خود مي‌پردازد. البته از اين نقد بعدا توسط برخي سنت‌گرايان سوءاستفاده‌هايي هم شد.
شما به عنوان كسي كه تخصص‌تان فلسفه است، سطح فلسفي كار آل‌احمد را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

از نظر عمق فلسفي كار او اشكالاتي دارد. مثلا وقتي «غرب‌زدگي» را مي‌خوانيد، درمي‌يابيد كه ايده‌ها جالب است، اما عميق نيست و در واقع به تعبيري «ارزيابي‌هاي شتابزده» است و مباني فلسفي‌اش ضعيف است. ارجاعاتش به كامو و يونسكو يا يونگر البته نشان مي‌دهد با فكر فلسفي غربي آشنايي دارد، اما در سطح يك مترجم و نه در حد يك متفكر عميق. البته او به ضرورت خوانش فلسفه پي برده است، به همين دليل است كه از دكتر هومن خواسته تاريخ فلسفه را بخوانند ولي آنچه از او باقي مانده در اين حوزه قضاوت‌ها و ارزيابي‌هايي شتابزده است كه گاه خطا هم هست. مثل ارزيابي‌اش درباره شيخ فضل‌الله نوري يا اين ادعا كه هر چه ضربه خورده‌ايم از غرب جغرافيايي بوده است يا اينكه بايد برگرديم به شرق و… خلاصه نظرياتي كه شايد از نظر ادبي خوب باشد، اما از نظر عمق فلسفي ارزشي ندارد.
البته به نظر مي‌رسد كه اهميت آل‌احمد عمدتا در حوزه ادبيات نيست، بلكه بيشتر به لحاظ كار روشنفكري اوست كه حائز اهميت است. اتفاقا يكي از رفتارهاي او در حوزه كار روشنفكري نقد مدام خودش و وضعيت‌هاي تثبيت شده خودش است. يعني آنچه از ميراث او بيشتر مورد توجه است، نه آثارش كه به عقيده شما شتابزده است كه رفتارش است.
بله، او روشنفكر به معناي نقاد و حاضر در صحنه و بازيگر نقش نماديني كه بايد بازي كند، بود. آل‌احمد به همه معاني يك روشنفكر فرانسوي، در ميان ساير روشنفكران هم عصر خودش مي‌درخشد.
آيا همين شاخص و نمادين بودن آل‌احمد با وجود تاثيرات مثبتي كه داشته مثل دفاع و معرفي شعر نيما و كمك به شمار زيادي از روشنفكران، نويسندگان و مترجمان جوان و… خطر بت‌سازي و قهرمان‌سازي را در بر ندارد و موجب نمي‌شود كه تبديل به كسي شود كه نشود نقدش كرد؟

چرا، در زمان خودش چنين هم شد و تبديل به قطب و بتي شد كه نمي‌شد درباره‌اش نقدي نوشت. البته خودش به اين موضوع آگاه بود و همواره از خودش نقد مي‌كرد. يعني خودش نمي‌خواست اين‌طور شود. اما روشنفكران ما كه در آن زمان در بالا بردن او غلو مي‌كردند، امروز در كوبيدن و نقد او بزرگ‌نمايي مي‌كنند. اما اگر بخواهيم متوازن نگاه كنيم، آل‌احمد يك نويسنده داراي سبك و نوآوري و به معناي كلاسيك كلمه بالاتر از متوسط بود، و طبعا نه اديب و علامه يا تك‌ستاره‌يي در آسمان ادبيات.
يكي ديگر از نقاط قابل توجه و مناقشه برانگيز در كار آل‌احمد رويكردش به سنت و نقدش از تجدد است. ارزيابي شما از اين امر چگونه است؟

يكي از ضعف‌هاي روشنفكران ما عدم شناخت سنت بوده است. آل‌احمد وقتي درباره سنت حرف مي‌زند، نمي‌توان از او انتظار پختگي داشت. در حالي كه شريعتي به عنوان كسي كه دين‌شناس و سنت‌شناس بود، سخن مي‌گفت. يعني نگاه شريعتي به سنت منقح و منفك و دقيق‌تر بود. در حالي كه آل‌احمد رويكردش به سنت واكنشي و عكس‌العملي است و مي‌خواهد از سنت در برابر امپرياليزم فرهنگي دفاع كند. البته خود آل‌احمد هم در «خدمت و خيانت» و هم در «غرب‌زدگي» اشاره مي‌كند كه سنت ما در اين امر عاجز و ناتوان است و از سنت انتقاد مي‌كند اما اظهاراتي هم دارد كه سنت‌گرايان را خوش مي‌آيد، به اين دليل كه رويكردش واكنشي است و در مجموع منسجم و عميق و كارشناسانه نيست. به طور كلي به عنوان روشنفكري كه تا پيش از آن سنت را نمي‌شناختند يا آن را دور مي‌زدند، آل‌احمد و طيف او رويكرد مثبت و همدلانه با رفرماسيون ديني داشتند. ولي در هر دو چهره روشنفكري يعني چه ديني و چه ملي، ضعف‌هايي را هم شاهد هستيم كه مربوط به دوران است و نمي‌توان آن را با پيامدهاي بعدي سنجيد چون نابهنگام (anachronic) است.
به تفاوت شريعتي و آل‌احمد به عنوان دو تيپ روشنفكري اشاره كرديد اما شباهت اين دو در چيست؟ ضمن آنكه آل‌احمد روشنفكر برجسته دهه 1340 است و شريعتي روشنفكر برجسته دهه 1350. آيا مي‌توان خطوطي براي پيوستگي اين دو به هم ترسيم كرد؟
بله، همان شباهت‌هايي كه ميان آل‌احمد و سارتر هست، بين آل‌احمد و شريعتي هم هست. يعني هر دو روشنفكر‌ند كساني كه آزاد مي‌انديشند، آزاد عمل مي‌كنند و… به لحاظ عناصر گفتماني نيز مباحثي چون بحث بازگشت به خويش، مقاومت در برابر سلطه فرهنگي، راه استقلال ملي، رنسانس فرهنگي و نوزايي و دين‌پيرايي از تم‌هاي مشترك اين دو است. اين امر درباره بسياري ديگر از ديگر متفكران جهان سوم در آفريقا و آسيا نيز وجود داشته است، مانند سزر و فانون و… كه امروزه در مطالعات پسااستعماري post-colonial اهميت فراوان دارند و كساني چون ادوارد سعيد به همين روشنفكران ارجاع مي‌دهد.
يكي از نقدهاي رايجي كه به روشنفكراني چون آل‌احمد و شريعتي مي‌شود، آن است كه ايشان با وجود تعهد اجتماعي‌اي كه شما در تعريف روشنفكر برجسته كرديد، راه‌حل‌هايي نسنجيده ارائه كردند و خشونت‌هاي بعدي را پيامد ناپختگي و شتابزدگي اظهارنظرهاي ايشان دانسته‌اند. آيا روشنفكري كه بايد متعهد باشد، نبايد تا جايي كه به خودش به عنوان روشنفكر مربوط مي‌شود، نسبت به پيامد راه‌حل‌هايي كه ارائه مي‌دهد، محتاطانه‌تر عمل كند؟
بله، گاه روشنفكر به وضع موجود اعتراض مي‌كند، اما ممكن است وضعيتي پيش آيد بدتر از وضع موجود. البته او بايد اين را هم پيش‌بيني كند. امروز اتفاقي كه در كشورهاي عربي در حال رخ دادن است هشداردهنده است. روشنفكران اين كشورها بايد متوجه باشند كه راه‌حلي كه ارائه مي‌كنند، جامعه را به كدام سمت و سو مي‌برد. نابهنجاري بعدي در ليبي به معناي اشتباه بودن اعتراض عليه قذافي نبود. اين را درباره هر انتقاد و خواست تغييري مي‌توان گفت.
صحبت از نفي انتقاد كردن نيست، بحث بر سر راه‌حل‌هايي است كه يك روشنفكر ارائه مي‌كند.
البته به نظر من اين حرف درست است. چنان‌كه شريعتي نسبت به روشنفكران ديگر زمان خودش اين پيش‌نگري را بيشتر داشت چنان‌كه مي‌گفت پيش از آنكه از استبداد و استعمار و استثمار رهايي يابيم، بايد چاره‌يي براي استحمار بيابيم وگرنه هر بار در جا مي‌زنيم. واقعيت آن است كه روشنفكران هر عصر بيش از اين نمي‌توانند از پيامدهاي نظرات و مواضع‌شان اطلاع داشته باشند و تازه همين اندازه هم كه شريعتي مي‌گفت، متهم مي‌شد كه دارد جهت مبارزه را عوض مي‌كند و اين امر باعث مي‌شود كه همسويي در مبارزه عليه امپرياليسم و ديكتاتوري از بين برود (انتقادي كه برخي از روشنفكران مذهبي و غيرمذهبي به شريعتي داشتند) . امثال آل‌احمد و به ويژه كوشندگاني چون شعاعيان كه سياسي‌تر بود، نمي‌توانستند بيش‌از آن پيش‌بيني درباره آينده بلندمدت داشته باشند. چنان‌كه گويا وقتي از لنين درباره مرحله نهايي كمونيسم پرسيدند پاسخي به اين مضمون داده بود كه چون در آن شرايط مشخص نيستيم نمي‌توانيم تحليل مشخصي از آن داشته باشيم! از اين نظر، البته نه تنها برخي بلكه رويكرد كل روشنفكران و حتي كل بخش پيشرفته جامعه ايران را مي‌توان به ارزيابي و سنجش گذاشت. روشنفكران مذهبي در جامعه ما كوشيدند گرايش‌هاي اقتدارطلب را مورد نقد قرار دهند و برخلاف انتقاد رايج، آن را تقويت نكردند! اما اينكه چرا گرايش‌هاي اقتدارگرا همواره دست بالا را يافته‌اند، به دليل ريشه‌هاي تاريخي و زمينه‌هاي مساعد فرهنگي آنهاست. البته قابل ذكر است كه روشنفكراني چون آل‌احمد و شريعتي توانستند به خوبي با مردم ارتباط برقرار كنند و هنوز هم تاثيرگذارند، چون گفتارشان با شرايط فرهنگي مردم ما همخوان‌تر بوده است. اما بودند و هستند روشنفكراني كه بسيار راديكال‌ترند اما از عرصه عمومي حذف شده‌اند و نتوانسته‌اند با جامعه ارتباط برقرار كنند. اينكه اين روشنفكران خارج از كشور بنشينند و اظهارنظر كنند، كاري ندارد، اينكه بتوانند با مردم رابطه برقرار كنند و نگاه‌ها و روحيه و عادات مردم را متاثر كند، هنري است كه روشنفكر بايد داشته باشد. فرق يك روشنفكر با يك آكادميسين از اين حيث هم هست.
يعني شما يكي از ضعف‌هاي روشنفكري امروز را ناتواني در ارتباط برقرار كردن با مردم مي‌دانيد؟

بله، البته روشنفكري امروزي ضعف‌هاي زيادي دارد. حتي با خودشان هم نمي‌توانند رابطه برقرار كنند. يعني به زباني مغلق و ترجمه‌يي مي‌نويسد و اجماع و همرايي (consensus) در جامعه روشنفكري نيست كه از منافع و گفتار خودش دفاع كند تا بتواند گفتمان مشتركي را پيش ببرد و در نهايت بتواند با جامعه ارتباط برقرار كند. چون بايد بتواند با جامعه ارتباط برقرار كند و اعتمادش را جلب كند. روشنفكري امروز نمي‌تواند به جامعه فراخوان بدهد.
در دهه 1340 ما اولا محافل روشنفكري گسترده داشتيم و ثانيا روشنفكراني چون جلال قالب‌هاي متنوعي از مقاله‌نويسي، كتاب، داستان‌نويسي، نقدنويسي، روزنامه‌نگاري، رمان‌نويسي و ترجمه را براي ارتباط با حوزه عمومي مي‌آزمودند، امري كه امروز در ميان روشنفكران فعلي غايب است و كمتر روشنفكري را به اين جامعيت داريم.

روشنفكري امروز كمي فرقه‌يي شده است. مخاطب روشنفكري امروز كمتر شده است. با اينكه حجم ترجمه و كار فكري بالا رفته است. اما امروز به طرز اصيل روشنفكري كه توده‌يي باشد و تيراژ آثارش ميليوني باشد، وجود ندارد. اگر بخواهيم به طور كلي مقايسه‌يي ميان روشنفكري امروز و آن زمان داشته باشيم، بايد گفت كه در برخي امور پيشرفت داشته‌ايم و در برخي امور نيز پسرفت داشته‌ايم. در اين حوزه كه بايد ترجمه‌ها دقيق‌تر مي‌شده و زبان تعميق مي‌شده و آگاهي افزايش مي‌يافته، البته نشان‌دهنده پيشرفت است و قابل مقايسه با آن زمان نيست. يعني عمق فكري افزايش يافته است.
اما از نظر آثار توليدي كه جريان‌ساز باشند با نقصان مواجه نيستيم؟ در دهه 1340 كتابي چون «غرب‌زدگي» جريان‌ساز مي‌شود يا اثري چون «آسيا در برابر غرب» داريوش شايگان باعث واكنش همه مي‌شود، اما در سال‌هاي اخير ما چنين متوني را نداريم. روشنفكران آن زمان درست يا غلط توليد فكري داشتند، اما امروز عمدتا كار آكادميك صورت مي‌گيرد.
بله، درست است. ما از نظر علمي رشد كرده‌ايم، اما از نظر روشنفكري پسرفت داشته‌ايم. اين امر اگرچه براي جامعه علمي خوب است، اما براي جامعه عمومي خوب نيست چون جامعه بايد با اصول ابتدايي نقادي به زبان قابل فهم آشنا شود. در آن زمان امثال شريعتي و آل‌احمد متوني مي‌نوشتند كه گذشته از آنكه از استاندارد قابل قبولي برخوردار بود، روان و ساده بود و به راحتي با مردم ارتباط برقرار مي‌كردند. اما الان من خودم هم در اين شكل رابطه برقرار كردن مشكل دارم و نمي‌توانم با آن زبان بنويسم. اشتباه روشنفكران امروز آن است كه ظاهر و باطن را اشتباه مي‌گيرند. ظاهر آثار عميق فلسفي بسيار آسان است، مثلا «هستي و زمان» به زبان روشن آلماني نوشته شده است، اما باطن مفاهيم است كه سخت است. اما در ترجمه‌هاي فارسي ظاهر كار هم سخت است و يك زبان زرگري درست شده است كه فهم اثر را با مشكل مواجه مي‌كند. پس به طور كلي ما در زمينه روشنفكري و ارتباط برقرار كردن با مردم و حضور در جامعه پسرفت كرده‌ايم، اما از نظر عمق علمي و فلسفي و توجه به فكر و انديشه نسبت به آن زمان رشد كرده‌ايم، چون در آن زمان با يك عمل‌زدگي سياسي مواجه بوديم، چنان كه مسعود احمدزاده در مقدمه «مبارزه مسلحانه هم تاكتيك هم استراتژي» نوشته كه هر چه ماركسيسم جلوتر آمده است، عمق آثار تئوريك كم شد، اما از نظر اجتماعي پيشرفت‌هاي بيشتري داشت. اين عملگرايي و ضعف نظري در دهه 1350 به حركت قهرآميز چريكي منتهي شد. اما امروز به‌عكس، با يك نظرگرايي تفريطي مواجهيم كه به طور كلي با هرگونه عمل و حضور فعال در صحنه ميانه‌يي ندارد. در آن زمان شريعتي متهم به اين بود كه از مبارزه مسلحانه باز مي‌دارد، الان متهم به اين است كه دعوت به عمل‌گرايي كرده است. در حالي كه اين تفاوت در واقع در دو نسل رخ داده است و نه در او. روشنفكر بايد حركتي متوازن و متعادل باشد، همان‌طور كه كار فكري و نظري مي‌كند، تعهد اجتماعي هم داشته باشد. در جامعه و جهان‌ زيستي كه ربطي به كانت ندارد، نمي‌توان عقايد و كتاب او را درست خواند و فهميد.
به عنوان سوال پاياني به نظر شما امروز بعد از گذشت بيش از 40 سال از مرگ جلال آل‌احمد در شهريور 1348 آيا به نظرتان خواندن آثار او ضرورتي دارد يا اين خوانش تنها از سر كنجكاوي صورت مي‌پذيرد؟ آيا آل‌احمد كهنه و تكراري نشده است؟

مسلما آثار روشنفكراني چون آل‌احمد جزو ميراث روشنفكري تاريخي ما هستند. مثلا جلال در «سنگي بر گوري» تجربه شخصي و وجودي آدمي را بيان مي‌كند كه دغدغه بقا دارد و اين امر هيچ‌گاه كهنه نمي‌شود. يا «خدمت و خيانت» و «غرب‌زدگي» شروع مباحثي است كه هرچند شتابزده و سطحي اما لازم بوده، گرچه نمي‌توانسته كافي باشد. اما به عنوان چرخش‌ها و گشت‌هايي در كلام و در زمينه گفتمان روشنفكري اهميت تاريخي دارند و ما بايد اين تاريخ و ميراث را نيك بشناسيم. وقتي تاريخ روشنفكري ايران از پيش از مشروطه تا عصر حاضر را مطالعه مي‌كنيم، درمي‌يابيم كه نقطه عطف و گردشي وجود دارد كه با «غرب‌زدگي» آل‌احمد ايجاد شده است. بنابراين هم از نظر تاريخ انديشه و گفتار، و هم از نظر ادبي و علمي حائز اهميتند. ضمن آنكه تيپولوژي خود اين اشخاص هم جالب است. يعني آنها افرادي بودند متعهد، مسوول و پاسخگو، در حالي كه امروز مي‌بينيم اين مسووليت‌پذيري اخلاقي هر روز كمتر مي‌شود. امروز برخي روشنفكران و هنرمندان ما رفتارهاي غيرمسوولانه دارند كه حتي با دفاع از منافع معنوي و صنفي خودشان هم نمي‌خواند. ما الان درگير يك بحران اخلاقي هستيم. روشنفكري هم اخلاق (ethic) خاص خودش را دارد و اگرچه اخلاق سنتي نيست، اما بايد مسوول و پاسخگو باشد.
همان‌طور كه انتظار داريم روشنفكران نيم قرن پيش بايد به پيامدهاي رفتار خودشان مي‌انديشيدند، روشنفكران عصر ما نيز بايد حداقل مسوول امروز و فردا باشند. بنابراين با اين نحوه برخوردي كه امروز با هم و با ديگران دارند، روشنفكر از اين نقش اخلاقي جا خالي مي‌كند. ارجاع تاريخي به روشنفكراني چون جلال مي‌تواند مدلي باشد براي مقاومت در برابر اين وادادگي اخلاقي. پس به عنوان يك ميراث اخلاقي هم بايد به آن چنگ زد. البته نسبت به چهره‌هايي كه منتقد زمانه خود بودند، مي‌توان رويكردي انتقادي داشته ‌باشيم و نبايد عنصر نقد را فراموش كنيم. خود آنها هم روش‌شان نقادي بود. پس مي‌توان و مي‌بايد آثار آنها را نقد كنيم، اما معناي نقد با تخطئه و تخريب فرق دارد. نقد آن است كه مثلا «غرب‌زدگي» را به طور جدي بخوانيم و نقاط قوت و ضعف آن را دريابيم. اين امر خوشبختانه امروزه در كارهاي آكادميك صورت مي‌گيرد. اما متاسفانه در فضاي روشنفكرانه چنين نقدهايي نمي‌يابيم و معمولا لعن و نفرين و تخطئه و تخريب را شاهديم.

محسن آزموده| كبوتر ارشدي        عكس: مسعود زارعي

به نقل از روزنامه اعتماد

سایت ملی – مذهبی محلی برای بیان دیدگاه‌های گوناگون است.

مطالب مرتبط

رضا خندان / زندان تهران بزرگ

به جرئت می توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب دیدگان را نجات می دادند، حالا خود، هدف حمله ی نظامیان و مقامات شده بودند

ابوالفضل قدیانی و مهدی محمودیان

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد

آصف بیات

«فوراً تخلیه کنید؟ کجا؟» یکی از دوستانم در تهران پرسید؛ «اصلاً می‌دانند تهران کجاست؟ آیا تا به حال در خیابان‌ها یا بازار بزرگ آن پرسه زده‌اند تا زندگی پر جنب و جوشش را حس کنند؟» تهران شهری با حدود ۱۰ میلیون نفر جمعیت است

مطالب پربازدید

مقاله