قسمت هفتم
در قسمت ششم توضیح دادم که صف بندی که برای رهبری انقلاب شکل گرفت خیلی زود به ورطه انحصارطلبی افتاد و این انحصارطلبی سیاسی، وضعیت ایران را به سایر انقلاب های گذشته شبیه کرد. جمله ای از اندرو یانگ» نماینده کارتر در سازمان ملل متحد در دوران انقلاب در گوش من همیشه هست؛ او گفت که انقلاب ایران، انقلابی به نام خدا است.
حالا سوال این بود که آیا انقلاب به نام خدا هم می تواند سرنوشت انقلابهای به نام خلق را شاید حتی سخت تر و بدتر پیدا کند؟ انگار روش انقلابی قانون خاص خودش را دارد و حتی تلاش این که انقلاب ایران بتواند سنت پیامبر اسلام در مکه، یعنی عفو دادن به همه نیروهایی که مخالف دین بودند، را پیاده کند نیز عملی نشد. به هر شکل انقلاب اجازه نمی دهد که وقتی رهبر انقلاب می میرد، مخالف انقلاب نقش رهبر انقلاب را بازی کند. در این میان بازرگان تلاش می کرد که به انقلاب ایران، روح رفتار پیامبر و برخی از امامان را با دیدگاه خودش بدمد، اما اتفاقی که رخ داد این بود که بعد از استعفای دولت موقت شما دیگر شاهد جدال لیبرالها یا میانه روها که در آن زمان به آنان لقب«لیبرالهای سازشکار» می گفتند با رادیکالها نبودید.
بعد از دولت موقت شاهد صف بندی جریانهای رادیکالی بودیم که در مبارزه با آمریکا حالا در شعار یا برنامه یا مخالفت ضدامپریالیستی)که از یک طرف هم اشغال سفارت آمریکا در ایران به آن دامن زده بود) باهم رقابت داشتند.
موسی خیابانی در جنبش مجاهدین در قزوین گفت انقلاب و رهبری انقلاب متعلق به ما بود و اینها آن را از ما گرفتند و ما باید آن را از آنها پس بگیریم. این گفته نشان می داد که مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق، پیکار، جنبش مسلمانان مبارز، آرمان مستضعفین که می توان آنها را جریانهای شاخص روشنفکری مطرح آن زمان دانست؛ خود به خود معتقد به ادامه و استمرار انقلاب بودند.
در مقابل بعد از حذف دولت موقت روحانیت میدان دار رهبری انقلاب شد، اما با برآمدن بنی صدر و کشمکش میان بنی صدر و روحانیون(رهبران روحانی حزب جمهوری اسلامی مثل دکتر بهشتی، آقای رفسنجانی و خامنه ای)علناً شاهد یک صف بندی در حکومت شدیم که بنی صدر را خودبهخود پس می زد.
آقای رفسنجانی در اوایل سال های دهه ۶۰ در خاطرات خود می گوید ما رساله داریم و روشنفکران ندارند پس ما می توانیم مردم را رهبری کنیم و اینها چیزی ندارند.
در حقیقت این گونه روند حذف بنی صدر که علت های گوناگونی داشت، آغاز شد. (خود شخص بنی صدر نیز برای رسیدن به کرسی ریاست جمهوری، بیشترین حملات را به دولت موقت و بازرگان کرد و حتی به دستبوسی آقای خمینی رفت، ولی بعد از این که حاضر نشد به انحصارطلبی جمهوری اسلامی تن بدهد، برکنار شد و برکناری او نیز بسیار نادرست غیرقانونی و غلط و همراه با جوسازی بود.)
بعد از این دوران است که شاهد مقابله دو نوع جریانی که می خواهند رهبری انقلاب را به دست بگیرند، شدیم و در نهایت این روند به رهبری روحانیت منتهی می شود؛ و این یعنی روحانیت با هر تلاش رادیکالی که بدون پشتوانه عملی بود درآن زمان قدرتش تحکیم شد.
مجموعه اعمال و شعارهایی که چریکهای فدایی خلق در کردستان و ترکمن صحرا انجام دادند(بدون این که قصد نقد یا درستی و غلطی آن را داشته باشم) و مجموعه رفتارهای مجاهدین خلق، حتی مجموعه رفتارهای بنی صدر باعث شد که روحانیت به رهبری آقای خمینی بتواند تمام مخالفین خود را تسویه کند و بعد در ادامه این تسویه روحانیون دیگر را نیز تسویه کند (تیپی مثل آقای شریعتمداری.(
آن چه که مشخص است در برآیند تاریخی از راه دور نشان می دهد که در ذهن مردمی که سلطنت و روحانیت را به عنوان نهاد دین می شناختند، روشنفکرانی که منادیان جمهوری خواهی رادیکال یا جمهوری یا قانونگرایی بودند؛ یعنی طیف بازرگان، رجوی و بنی صدر اساساً نیروی تعیینکنندهای نبودند که بتوانند هم روحانیت و هم رقیبان جبهه روشنفکری را شکست بدهند (در آن زمان روشنفکران هم رقیبان جدی در شکست دادن هم شدند.)
به عبارتی در دهه ۶۰ اتفاق تاریخی بسیار مهمی صورت گرفت که قابل نقد است؛ یعنی در یک طرف حزب جمهوری اسلامی، چریکهای فدایی خلق )اکثریت)، جنبش مسلمان مبارز و خیل زیادی از روشنفکران دانشجوی خط امام به نام جبهه انقلاب قرار گرفتند و در طرف دیگر مجاهدین خلق، بنی صدر و طیفی از جبهه ملی قرارگرفتند که البته این یک مقدار هم کاذب بود. ولی در نهایت مقابل هم دو جبهه را شکل داند و در این شکل گیری اساساً همه مرزها درهم شد و انقلاب ایران نیز از راه دور انگار به این امر تاریخی صحه نهاد که آیا انقلاب امری رهایی است یا انقلاب امری برای آزادی است؟
جدا از این در انقلاب ایران مشخصه ای مختص جامعه ایران نشان مورد پرسش قرار گرفت که آیا جمهوری خواهی اساساً آلترناتیو بود یا نیروی مؤثر؟
یعنی در نهایت هیچ نیروی تعیینکننده نبود تا بتواند به عنوان یک ایده حاکم شود. به این دلیل شما شاهد جمهوری ولایت فقیه شدید؛ یعنی بعد از مشروطه، مشروطه سلطنتی به مشروطه استبدادی تبدیل شد و جمهوری اسلامی نیز تبدیل به جمهوری مطلقه ولایتفقیه شد که به سیر آن پرداخته شد.
در این صف بندی دوم که همه در مقابل دولت موقت قرار گرفتند(یعنی تمام جریانات روشنفکران و جریان روشنفکری رادیکال در کنار روحانیون و بدنه روشنفکری دانشجویی سرگردان که بین مجاهدین خلق و حزب جمهوری در نوسان بودند)همزمان اکثراً این مخالفان دولت موقت، آقای خمینی را قبول داشتند؛ و وقتی این دو جریان(روشنفکران رادیکال و روحانیت) نیز در مقابل هم قرار گرفتند در اینجا باز یک بدنه دانشجویی سرگردان که به آقای خمینی اعتقاد داشت و بنی صدر را لیبرال ارزیابی می کرد، تن به زعامت آقای خمینی داد که به نام دانشجویان پیرو خط امام شناخته شد.اما بعدتر و بهطور مشخص همین جریان نیز آزادی خود را به یک رهبر روحانی واگذار کرد.
از طرف دیگر جریانهای روشنفکری مقابل جریان روحانیت نیز شعارشان دموکراسی، قانون و حقوق بشر نبود بلکه عدالت و رهایی بود؛ آن هم عدالت و رهایی بدون اشاره به ابزار دموکراسی. همین مساله نیز انقلاب ایران را به طور کلی وارد مرحله همه انقلابهای دیگر کرد.
اینجا یک یا چند سوال وجود دارد که در قسمت بعد به آن خواهیم پرداخت. این که آیا انقلاب ایران را میتوان با تئوریهای کلاسیک همه انقلابهای بزرگ جهان سنجید؟ آیا انقلاب فقط رهایی است؟ آیا انقلاب وظیفه ای بیش از رهایی دارد؟ آیا انقلاب کاتالیزوراست؛ یعنی شرایطی را برای تحول بنیادین فراهم می کند؟ چنان که مثل یک زلزله که در جامعه اتفاق می افتد و اگرچه خرابی دارد، ولی بعد به یک تحول ختم می شود، آیا الزاماً انقلاب به تحول ختم شد؟ آیا بعد از ۴۰ سال می توان گفت که در جامعه ایران این تحول رخ داده است؟
قسمت هشتم
تئوریهای کلاسیک در مورد انقلاب
یک روایت کلاسیک در مورد انقلابها وجود دارد که با توجه به آن می توان پرسید آیا آن چه که در کلیت آنان رخ می دهد به هم شبیه است یا خیر؟ (با توجه به انقلاب فرانسه که اولین انقلاب سیاسی مدرن در جهان تلقی می شود، انقلاب اکتبر روسیه، انقلاب کشورهایی مثل کوبا و ایران. در حقیقت یعنی توجه به مساله انقلاب در کشورهایی که در آن انقلاب به مفهوم دگرگونی در اساس حکومت صورت میگیرد نه استقلال و جدایی یک مستعمره از کشور بیگانه مثل هندوستان یا آمریکا / انقلاب کمی با استقلالطلبی فرق دارد.)
در کتاب معروف «کالبدشناسی چهار انقلاب» استقلال آمریکا و استقلال چین نیز جزو انقلاب آورده شده است که البته مدل چین را می توان ترکیبی از انقلاب و استقلال دانست چرا که هم رژیم تغییر پیدا میکند و هم به اشغال چین (توسط ژاپن) پایان داده میشود.
شاید اما با تسامح بتوان گفت که انقلاب جمهوری فرانسه، انقلاب اکتبر روسیه، انقلاب چین، انقلاب ایران یا انقلاب کوبا ، با استقلال الجزایر و هند فرق دارند.
در انقلاب، اسقاط نظام سیاسی حاصل میشود و فروپاشی ایجاد می کند، و در نتیجه آن دولت جدید مستقر می شود و دولت مستقر شده جدید در جامعهای که در آن دوری از آزادی و هرجومرج وجود دارد، پا میگیرد.
پس از آن است که معمولاً در دولت جدید، جناح آرامتر، دموکرات تر و منطقی تر که میخواهد ترمز تحولات را بکشد و نظامی را برای ایجاد نظم مستقر کند در کشمکشی که گاه حتی با هجوم خارجی نیز مواجه میشود مغلوب جریان رادیکالتر میشودکه معتقد است باید قاطعانه برخورد کرد و جلوی ضدانقلاب را گرفت؛ این در واقع همان نگاه ژاکوبنی در انقلاب فرانسه است که با روبسپیر معروف شد و یا نگاه لنین که بعد از او به استالین می رسد، و هم چنین نگاهی که مائو در چین و کاسترو در کوبا و آیتالله خمینی در ایران داشتند.
اما نکته ظریفی دراین تندروی، قاطعیت، خشونت مقدس، خشونت طبقاتی و خشونت ایدئولوژیک حاکم میشود و آن این است که جریان میانهرو انقلاب به کندی یا به تندی حذف میشود. برای مثال نهضت آزادی و امثال آن در ایران از همین جمله هستند.
از طرف دیگر بین جریانهای انقلابی بر سر یک سری معیارهای مشخص مثل میزان قاطعیت، میزان بیشتر توجه به اقشاری که انقلابیترند، حمایت و حق ویژه برای نیروهای انقلابی، برخورد با آن چه ضدانقلابی خوانده میشود و ایده این که باید بنیانهای انقلاب محکم شود و جناح انقلابی پایدار بماند، کشمکشی رخ میدهد و در این کشمکش آن کسی که بیمحاباتر سرکوب میکند در مقابل کسی که نرمش دارد یعنی تلفیقی از رفتارهای آن گروهی که انقلابی خوانده می شود و آن که ضدانقلابی خوانده میشود را دارد، موفقمیشود.
در این مورد میتوان مثالهای زیادی آورد؛ رفتار ژاکوبن ها، رفتار لنین و بعد استالین، رفتار مائو با مخالفانش، رفتار کاسترو با مخالفانش و رفتار حکومت ایران که منجر به حذف دولت موقت شد.
یعنی انقلاب به لحاظ روشی تا حدود زیادی به آن شعارهای قبلی که خودش میداده، وفادار نمیماند و حکومت بعد از انقلاب به اقتضای شرایطی که به وجود میآورد که برای برخی قابل قبول و برای برخی غیرقابل قبول است، وارد دوری از چیزی میشوند که خودشان قاطعیت انقلابی می گویند که گاهی آن را توجیه مذهبی، گاهی توجیه طبقاتی و گاهی توجیه قانونی میکنند و انقلاب این گونه خود به خود وارد دورهای از وحشت میشود.
انقلابی که باید آزادی و دموکراسی را برای مردم به ارمغان میآورد در شکل سیاسی خود وارد دورهای از ترمیدور یا ترور یا وحشت یا اعمال حاکمیت میشود؛ اتفاقی شبیه آن چه که دهه ۶۰ ایران، یا دوره ترمیدوری انقلاب فرانسه، یا جنگهای داخلی انقلاب اکتبر، و انقلاب فرهنگی چین و تصفیه مخالفان به وسیله فیدل کاسترو در کوبا رخ داد.
در تمام این موارد عوامل مختلفی توجیهکننده این رفتارها میشوند و باعث شده که سرنوشت انقلابها به لحاظ روشی شکل مکتومی پیدا کند.
این روش مکتوم یا شکل به اصطلاح مهرخورده؛ یعنی بعد از اسقاط نظام سیاسی مستقر، نیروهای میانهرو حذف می شوند و میان انقلابیون رادیکال با دیدگاههای مختلف درگیری صورت می گیرد و آنکه قهارتر و سرکوبگرتر است، پیروز می شود و دوره وحشت یا دوره سرکوب را به نام حفظ ارزش انقلاب در جامعه حاکم می کند، و این سرنوشت نیروهای انقلابی است.
معمولاً می گویند که کودتا سر پدران خود را میخورد و انقلاب سر پسران خود را!
این تغییر روشی سرنوشت انقلاب هایی است که ما بهعنوان انقلاب سیاسی به معنی اسقاط نظام سیاسی مستقر می شناسیم.
اما آیا این سرنوشت همه انقلاب ها (به معنی اسقاط نظام سیاسی مستقر) است؟ بیگمان بحث بیشتری نیاز است. در گفتار بعد تلاش میکنیم که با همین فرمول به روش تحقق انقلاب ایران و دهه ۶۰ بپردازیم و بعد دوباره بحث را ادامه دهیم که آیا انقلابات همین است؟ آیا انقلاب از جنس رهایی است؟ آیامیشود بین دولت حاکم بر انقلاب و دستاوردهای بعد از آن تفاوت گذاشت؟ آیا میشود انقلاب سیاسی کرد یعنی انقلابی که به شکل انقلابهای کلاسیک یک حکومت را اسقاط می کند (نه انقلابهای مخملی که بهنوعی بازرگان آن را میخواست) و به این مسائل روشی بعد از انقلاب مبتلا نشد؟