اولین بار اسمش را زمانی شنیدم که قرار بود مجله ایران فردا راهاندازی شود. از سعید مدنی شنیدم فردی به اسم هدی قرار است بهعنوان سردبیر بیاید. البته این اتفاق نیفتاد و فکر میکنم اولین مواجهه ما سال 77 و بعد از داستان قتلهای زنجیرهای بود، چون ما هر دو استخدام صداوسیما بودیم و روزی که به جام جم رفته بودم او را دیدم. ولی ارتباط ما بهطور مشخص و خیلی عمیق از انتخابات مجلس ششم شروع شد که من هم نامزد انتخابات شدم. هدی تعیین میکرد که ما برای تبلیغات مجلس کجا صحبت کنیم. آخرین دیدار ما هم مرخصی سال 90 بود. صبح آن روز هنوز نمیدانستم او قرار است به مرخصی بیاید، خواب دیده بودم در جایی مثل یک قهوهخانه یا آلاچیق هدی دارد زیر باران میآید. گفتم هدی اینجا چه کار میکنی؟ بعد از بیدارشدن از خواب فکر کردم بروم و سری به خانوادهاش بزنم و دیدم که خودش هم آنجاست!
وقتی هدی در نوروز 90 به مرخصی آمد. از قول یکی از بازجویان گفت ما رجایی را هم میگیریم. من خیلی جدی نگرفتم تا مرا گرفتند. سلولی که بردند، همان سلولی بود که هدی را قبل از بردن به 350 آنجا نگه میداشتند. دستخطش را دیدم که نوشته بود: «جرم من، تشکیل کلاس تفسیر قرآن». مترصد بودم هر وقت به 350 رفتم به او بگویم که این دستخط را روی دیوار دیدهام.
دوستی که در سلول ما در 2 الف بود یک دفعه روزی به من گفت، هاله در مراسم تشییع پدرش کشته شد! گفتم: چی؟! گفت خبرش از تلویزیون پخش شده. بعد از چند روز که دوباره داشتم از فردی به اسم هدی صابر و جوانمردیها و ایمانش برای این دوست تعریف میکردم، روزنامهای برای ما آوردند و من ورق میزدم که دیدم نوشته خواهر هدی صابر او را شناسایی کرد. اخبار فوت مهندس سحابی و زندهیادان هاله و هدی، زمانی که من در 2 الف بودم پشت سر هم به من رسید.
به ما در 2 الف ملاقاتی داده بودند، سربازجو، اولین حرفی که زد این بود، هدایتان هم که رفت. وقتی من با خانواده ملاقات کردم، سعی میکردند به روی من نیاورند چون فکر میکردند من نمیدانم. گفتم لازم نیست پنهان کنید من میدانم هدی رفته است. وقتی مرا به 350 بردند، 12 نفر به خاطر عدم رسیدگی به هدی اعتصاب کرده بودند. ولی من چون خیلی ضعیف شده بودم، توان همراهی با آنها در اعتصاب را نداشتم و فقط روزه میگرفتم.
آقای کاظمیان یک عکس از من و هدی منتشر کرد که هر دو داریم بهشدت میخندیم (در خانه مرحوم سحابی بود که آقای مدنی برای آقای سحابی تولد گرفته بود) آن خنده شدید به این خاطر بود که من خیلی وقتها سربهسر هدی میگذاشتم و منتظر جوابهایش میشدم. با آن حالت جدی که جواب میداد خیلی مظلومانه و ملیح میشد. بعد من بهشدت میخندیدم و متعاقبش او هم میخندید.
ایمانی که در وجود هدی بود، یک جور رنج اگزیستانسیالیستی در او ایجاد میکرد. نسبت به وقایع ناگوار خیلی حساس بود و واقعاً خیلی رنج میکشید. قلب سالم و ورزشکار هدی چیزی نبود که به خاطر یک اعتصاب از کار بیفتد. این رنجی بود که از نارواییها میدید. گاهی بازتاب این رنج برای بعضیها این بود که رفتارهای تند هدی را میدیدند و فکر میکردند که خیلی خلیق نیست. در حالی که عمیقاً رئوف بود و متأثر میشد و از نارواییهای محیط از هر لحاظ عذاب میکشید. در آن دیدارهایی که ما با خانوادههای زندانیان سیاسی داشتیم، ملاقاتها خیلی پشت سر هم بود و یک روز که چند ملاقات انجام داده بودیم، دیروقت شده بود و گفت حالا برویم لواسان دیدن داماد مرحوم مهندس بازرگان، آقای مهندس محققی، ، گفتم، هدی الآن دیگر برای لواسان رفتن دیر است. گفت اگر تو نمیآیی من بروم. گفتم من که تو را تنها نمیگذارم. واقعاً انسان عجیبی بود و برای آدمهای عادی ازجمله من این خلقیاتش دستنیافتنی بود.
به هر حال انسان ویژهای بود مثل خیلی از این انسانهای ویژهای که ما دیدهایم. گاهی وقتها خدا ترجیح میدهد اینگونه افراد را به قول میلان کوندرا از این بار هستی خلاص کند. آنقدر که این بار برایشان سنگین است و برای خود احساس مسئولیتهای بزرگ میکنند…