کنشگران کاموایی

نم ریزباران سحرگاه پائیزی، کف حیاط را خیسانده و چند لباس جامانده روی بند رخت‌ها به جا مانده از روز گذشته را هم به همچنین. در کوه پایه اوین، هوا کمی هم زودتر سرد می‌شود؛ و من به یاد آن می‌افتم که سال پیش- و شنیده‌ام سال‌های پیشتر هم- کمی زودتر از این وقت‌ها، خانواده‌های زندانیان گلوله‌های کامواهای رنگی رنگی برای عزیزان محبوسشان در بند زنان می‌آوردند؛ حتی فروشگاه زندان هم کاموا می‌آورد؛ و یک دلخوشی برخی زندانیان زن آن بود که کلاهی، شالی، ژاکتی یا دستکشی برای عزیزانشان ببافند.

رو به سرمای هوا که می‌رفتیم، یکی از زیباترین صحنه‌های سالن ملاقات، زمانی بود که مادری موهای بافته دخترکش را مرتب می‌کرد تا بعد، کلاه عشق بافته‌اش را بر سر او بکشد؛ یا این که دستش را از سوراخ مچ آستین ژاکت تو می‌برد تا از آن طرف دیگر، دست دخترک را بگیرد و از این سو به درآورد. ژاکت که به تن می‌شد، لبه آن را یکی دو بار کمی محکم به پائین می‌کشید تا توی تن جا بیافتد…سرشانه‌ها را با دستش کمی جابجا و میزان می‌کرد…و بعد دو دست کودکش را می‌گرفت و او را کمی به عقب می‌داد تا جایی که دستان هر دوتاشان راست و کشیده شود؛ در آن حال، کمی به چپ می‌چرخاندش و کمی به راست، تا خوب حاصل کار را ورانداز کند؛ و بعد لبخندی از سر رضایت…و دخترک از ذوق چند بار ریزریز روی دو پنجه‌اش می‌شد و در حالی که دو دستش روی سینه ژاکت بود، سرش و نگاهش را به چپ و راست سالن ملاقات می‌گرداند به دنبال آینه‌ای، و چون نمی‌یافت، به سوی میز کناری که خانواده دیگر دور آن نشسته بودند می‌دوید؛ و از دختر جوان محبوسشان می‌پرسید:«خوگشل شدم خاله» و بعد بی آنکه منتظر پاسخ بماند ادامه می‌داد: «…مامانم برام بافته». باز می‌گشت و به هَروَله بدون ترمز خودش را در آغوش باز و منتظر مادر می‌انداخت و… .

با خودم فکر می‌کنم که سالن ملاقات اوین، امسال از این ناب‌ترین لحظه‌های زندگی زندانیان خالی خواهد بود؛ از این امکان ساده و کوچکی که بندی عاطفی بود و پیوندی، بین زنان زندانی و عزیزانشان. دیگر از آن گلوله کامواهای رنگی رنگی، از آن کلاه‌ها و ژاکت‌ها، از آن وراندازها و «خوگشل شدم؟» ها خبری نخواهد بود. چرا؟ چون مسئولی «اشتباهی»، به احتمال زیاد نادانسته و با تصوری امنیت زده، دارد معبر هر نسیمی که رایحه‌ای از «زندگی» انسانی را با خود بیاورد به کلی مسدود می‌کند؛ پس امر مقرّر می‌فرماید که: «کاموا هم ممنوع!»

جناب آقای سازمان زندان‌ها! بدین وسیله به اطلاع می‌رسانیم که: ما «بی قدرتان» تصمیم گرفته‌ایم حق «زندگی» را پس بگیریم؛ به کمک همه…حتی به کمک بسیاری از خود شما؛ و شاید تعجب کنید که بگویم حتی به کمک همکاران، اعضای خانواده و خود آن اقایی که «اشتباهی» است؛ چرا که «اشتباهی» بودن در یک سِمَت، به هیچ وجه به آن معنا نیست که آدم قابلیت درک ناب‌ترین صحنه‌های انسانی را که مقابل دیدگانش به دارند، نداشته باشد.

روزی که گلوله‌های کاموایی رنگی رنگی را باز هم در اوین ببینیم، همه- ما و شما- لبخند خواهیم زد. هیچ کس در آن روز شکست خورده نیست… آخر، شکست خورده که لبخند نمی‌زند!

معطلش نکنید! هوا دارد سردتر می‌شود

با احترام
فرهاد میثمی
یکم ابان ۱۳۹۸ تهران، بند ۴ زندان اوین

منبع: زیتون

مطالب مرتبط

سعید مدنی / زندان دماوند

بی‌تردید تفاوتی ماهوی در دامنه و ابعاد خشونت علیه دانشجویان و دانشگاهیان حامی مردم غزه و طرفدار آتش‌بس در آمریکا با سرکوب دانشجویان در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» ایران در سال ۱۴۰۱ وجود دارد

رضا خندان / زندان تهران بزرگ

به جرئت می توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب دیدگان را نجات می دادند، حالا خود، هدف حمله ی نظامیان و مقامات شده بودند

ابوالفضل قدیانی و مهدی محمودیان

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد

مطالب پربازدید

مقاله