بازخوانی گزارشی از یک سفر

از نجف تا پاریس از زبان ابراهیم یزدی

انقلاب ایران در آستانه سی‌و‌نهمین سال‌گرد خود قرار دارد. ۳۹ سال پیش در چنین روزهایی شمارش معکوس حیات حکومتی خودکامه که می‌بایستی نظام مشروطه سلطنتی باشد آغاز شده بود. نزدیک به یک سال بود که دیگر تب داغ مبارزات اجتماعی ـ سیاسی تمامی کوچه‌ و‌ برزن‌های میهن ما را در چنگال خود گرفته بود. قریب به یک ربع قرن پس از کودتای ا مریکایی ـ انگلیسی ۲۸ مرداد برعلیه دولت قانونی دکتر محمد مصدق، شاه و حکومت خودکامه برخاسته از اراده او به‌تنهایی عزم و توان اجرا و انجام اصلاحات لازم و دیگر غیرقابل اجتناب در ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را نداشتند.

آنها اما از طرفی هنوز نیز حاضر نبودند صدای انقلاب در حال شکل‌گیری مردم ایران را بشنوند. و شاید هم‌چنان به سیاست مشت آهنین و اراده خلل ناپذیر خود جهت سرکوب و متلاشی ساختن هسته‌های مقاومت در داخل و خارج از کشور دل‌خوش کرده بودند. بدون توجه به این حقیقت که سرکوب بیشتر واکنش و مقاومت مردم را تشدید می‌کرد.

در کانون این مبارزات در کنار احزاب و نیروهای سیاسی که آرام آرام امکان حیات و جولان دوباره پیدا می‌کردند و در کنار دانشجویان و دانشگاهیان، حقوق‌دانان، کارگران، نویسندگان و هنرمندان، نقش فزاینده روحانیت به مثابه یکی از ارکان سازمان‌دهی این خیزش مردمی نیز به‌وضوح دیده می‌شد. آیت‌الله خمینی مرجع تقلید تبعیدی همواره در طول ۱۴ سال اقامت اجباری در نجف توانسته بود جایگاه خود را به عنوان قطب مخالف حکومت برای روحانیت، نیروهای سیاسی هم‌پیمان و توده های باورمند حفظ و بازسازی کند.

شاه و حکومت اما فکر می‌کردند با خاموش کردن آیت‌الله خمینی آشتی‌ناپذیر می‌توانند لا‌اقل از رادیکالیزه شدن فزاینده حرکت اعتراضی و انقلابی مردم بکاهند تا شاید در نهایت بتوانند آن‌را مدیریت کنند. در همین راستا نیز بود که فشار دولت ایران بر حکومت صدام حسین در عراق جهت ایجاد محدودیت بر سر راه فعالیت‌های خمینی هر روز ابعاد بزرگ‌تری به خود می‌گرفت.

طراحان و مغزهای متفکر رژیم شاه تصور کرده بودند که اگر به عراق فشار بیاورند که خمینی را ساکت کنند، او چاره‌ای نخواهد داشت جز قبول فشار.  دولت ایران در حقیقت مایل نبود آیت‌الله خمینی از عراق خارج شود.  بلکه هدف اصلی فشار برای ساکت کردن بود نه خروج از عراق.  البته فشار عراق بر آیت‌الله خمینی برای سکوت یا ترک عراق تنها به علت فشار شاه نبود بلکه خود دولت عراق هم نگران تأثیرات حضور مستمر او در عراق بود.

آیت‌الله خمینی اما در واپسین سال‌های حیاتش خود را مصمم و متعهد به همراهی با این جنبش و قیام انقلابی می‌دید . او این مسوولیت را به عنوان آخرین تکلیف شرعی در حیات سیاسی ـ اجتماعی خود تلقی می‌کرد. پندار و کرداری با منشأیی قدسی که هر روز ببش از پیش نقش بی‌بدیل خود را بر جبین جنبش انقلابی ایران، انقلابی با اهداف و آماج‌هایی این‌جهانی، حک می‌کرد. به همین خاطر در آستانه ۷۹ سالگی دوباره رنج و محنت هجرت به سرزمینی دیگر را بر تن خرید به امید این‌که شاید در آنجا بهتر بتواند از پس اجرای این نقش و مسوولیت و شاید رسالت تاریخی که برای خود تعریف کرده بود برآید.

در بستر این پیش زمینه تاریخی بود که آیت الله خمینی با پیشنهاد انتقال و جابه جایی خود به پاریس موافقت کرد. اما همان‌طور که تحولات پس از آن نشان داد انتخاب پاریس از طرف مبتکر یا مبتکران بسیار ماهرانه طراحی شده بود و می‌بایستی حتماً بر پایه شناخت قبلی از امکانات بالفعل و بالقوه این شهر انجام گرفته شده باشد.

 

تلفن از نجف

اوایل شهریور ۵۷ بود که آقای سید محمود دعایی از نجف تلفن زدند و گفتند که آقا تصمیم قطعی برای خروج از عراق گرفته‌اند و می‌پرسند که آیا شما به عراق می‌آیید یا خیر؟ جواب دادم که اگر ضروری بدانند خواهم آمد. آقای دعایی گفت آقای خمینی تاکید دارند که اگر ممکن باشد، هر چه زودتر بروم بهتر است.

 حركت از آمریكا

بعد از دریافت ویزای عراق و کویت و انجام موفقیت‌آمیز برنامه تظاهرات و راه‌پیمایی در واشنگتن علیه کشتار جمعه خونین در ۱۷ شهریور به هوستون مراجعه کردم و روز جمعه ۳۱ شهریور ماه ۵۷ ساعت ۶ بعدازظهر برابر ۲۲ سپتامبر مستقیماً از هوستن به لندن پرواز و روز بعد، شنبه ساعت ۳۰: ۹ صبح وارد لندن شدم.

از لندن با پاریس و کویت و نجف تماس گرفته شد.  بدون استثنا همه خبر دادند که به عراق نروم؛ گفتند منزل امام در نجف در محاصره نیروهای امنیتی عراق قرار گرفته است و آقای خمینی ممنوع‌الملاقات است. هیچ‌کس حتی شاگردان‌اشان هم حق ملاقات و دیدار با ایشان را ندارند.

با دوستان در اروپا و آمریکا و سایر نقاط تماس گرفته شد و قرار شد که با بسیج تمامی نیروها، فشار بر دولت عراق را وسیع و علنی کنیم.  ما مسأله را خیلی جدی می‌دیدیم.  چنین به‌نظر می‌رسید که فشارهای جدید از جانب دولت آمریکا و رژیم شاه برای آرام کردن آقای خمینی در ارتباط با برنامه و نقشه‌ای است. به همین دلیل باید در برابر آن به‌طور جدی می‌ایستادیم.  اسناد و مدارک به‌دست آمده نشان می‌دهد که مقامات رژیم شاه در تماس خود با عراقی‌ها مرتباً از آنها می‌خواسته‌اند که “خمینی” را در نجف به‌هر نحو ممکن ساکت کنند!

متن‌هایی هم تهیه شد که سازمان‌ها و انجمن‌های اسلامی ایرانی یا غیرایرانی، به حسن البكر رئیس‌جمهوری عراق مخابره کنند. تلگراف نهضت آزادی به حسن البکر، بر طبق رویه و برنامه‌های نهضت بلافاصله به زبان‌های خارجی از جمله عربی ترجمه و سپس برای تمامی محافل بین‌المللی و مطبوعات جهانی فرستاده شد.

روز یکشنبه ۳ بعدازظهر از لندن به پاریس رفتم. مجدداً با كویت تماس گرفته شد. گفتند وضع مساعد نیست به نجف نروید. صادق قطب‌زاده در پاریس نبود، به سوریه رفته بود.  پیش از آن با هم تلفنی صحبت کرده بودیم که برود به سوریه و با مقامات سوری تماس بگیرد و در باره سفر احتمالی آقای خمینی به سوریه با آنها مذاکره کند.

نماینده سازمان بین‌المللی حقوق بشر، خانم مارین برمن، در پاریس بود، با او مذاکره شد. با نوری البلا حقوقدان مراکشی که چندین بار ناظر بین‌المللی در محاکمات مبارزان سیاسی ایران بود و با وضع ایران آشنایی داشت تماس گرفته و صحبت کردم. قرار شد با رمزی كلارك و ریچارد فالک نیز تماس بگیرند تا آنها نیز اقدام کنند

.

توقف بیشتر در پاریس بی‌معنا بود. دل عاشق قرار ندارد. پاریس برای آنها که دلی پاریسی دارند خوب است!  و اگر کسی چنان دلی داشته باشد می‌تواند در پاریس حالی هم پیدا کند.  اما برای ما که به جهان دیگری تعلق داشتیم و در وادی دیگری سیر و سلوک می‌کردیم، با حال دلِ ما، ماندن در پاریس فایده‌ای نداشت!  آن را باید به پاریسیان واگذاشت و رفت

 

با وجود توصیه‌های دوستان، خصوصاً از كویت، که به عراق نروم، دلم شور می‌زد و آرام نداشتم. لذا روز سه شنبه ۴ مهرماه ۵۷ (۱۶سپتامبر ۱۹۷۸) ساعت ۱۲:۲۰ پاریس را به قصد بیروت ترک کردم.  مقادیر زیادی دارو و سایر کمک‌ها که دوستان در آمریکا برای لبنان جمع‌آوری کرده بودند، همراه داشتم.  به‌دلیل وخیم بودن اوضاع لبنان قبلاً ساعت ورود خود را به دوستان لبنانی خبر داده بودم.

در چهارشنبه ۵ مهرماه (۲۷ سپتامبر) صادق قطب‌زاده که به سوریه رفته بود به بیروت برگشت. در جلسه‌ای با حضور دکتر چمران و دکتر ضرابی، صادق سفرش را به سوریه گزارش داد. او در این سفر با رفعت اسد، برادر حافظ اسد ملاقات و درباره ضرورت خروج آقای خمینی از عراق و سفر به سوریه با وی مذاکره کرده بود.  استنباط قطب‌زاده آن بود که استقبال مقامات مسؤول سوریه از این امر خیلی گرم و امیدوارکننده نبوده است.  به همین دلیل گفت که به الجزایر می‌رود و سعی می‌کند که علاوه بر جلب نظر موافق مقامات دولتی الجزایر و دبیر كل جبهه آزادی‌بخش الجزایر آنها را به عنوان یک سازمان سیاسی مردمی، و نه یک دولت، قانع سازد که به همراه او به عراق بروند و رسماً از آقای‌ خمینی برای سفر به الجزایر دعوت کنند و به این ترتیب مطمئن شود که با خروج ایشان از عراق جای مطمئنی برای اقامت در یک کشور اسلامی وجود خواهد داشت.

اما من با نظر صادق قطب‌زاده موافق نبودم.  نه سوریه جای مناسبی بود و نه الجزایر.  اگرچه سوریه از جهاتی بر الجزایر ارجع بود . الجزایر دور از دسترس ایرانیان هوادار آقای خمینی بود. اقامت در الجزایر، بیشتر از نظر امنیتی اهمیت داشت.  اما مسأله اصلی این نبود.  اقامت در الجزایر، در واقع به نوعی دور شدن و دور ماندن از صحنه اصلی مبارزه بود.  نظری که من در این جمع مطرح کردم سفر به پاریس بود. توضیح دادم که چرا پاریس!

-اول اینکه پاریس به جهت سیاسی زنده‌ترین شهر اروپایی است. ورود ایرانیان به فرانسه، نیاز به ویزا ندارد. ایرانیان برای سفر به آلمان هم نیاز به ویزا نداشتند اما هیچ‌یک از شهرهای آلمان موقعیت سیاسی پاریس را نداشت.  لندن موقعیت کم و بیش مشابه پاریس را از حیث سیاسی داشت. اما با توجه به ذهنیت منفی درباره رابطه انگلیسی‌ها با روحانیان، سفر آقای خمینی به لندن را مناسب نمی‌دانستم.

-علاوه بر همه اینها، در پاریس گروه‌های ایرانی هوادار زیاد بودند و امکانات خوبی هم داشتند که می‌توانستند این امکانات را در اختیار ما قرار بدهند . اما صادق قطب‌زاده به‌هر حال از بیروت به ژنو رفت تا ترتیب سفرش را به الجزایر بدهد.

فرودگاه بیروت که به علت تشدید درگیری‌ها چند روزی بسته شده بود، تازه باز شده بود. ولی احتمال می‌رفت که دوباره آن را ببندند. به محض باز شدن فرودگاه صادق قطب‌زاده بیروت را

ترک کرد. من نیز از فرصت استفاده کرده و بر سفر به عراق پافشاری کردم.  اما دكتر مصطفی چمران موافق نبود. لذا اجباراً بیروت را به قصد شهر كلن در آلمان جهت دیدار و مذاکره با دكتر فلاطوری درباره گسترش فعالیت‌های اسلامی و هماهنگ کردن آنها ترک کردم. در حالی که بسیار غم‌زده و ناراحت بودم. عمیقاً نگران بودم.  نگران وضع لبنان و سرنوشت امام موسی‌صدر، دکتر چمران و سایر برادران لبنانی، و نگران سرنوشت امام و دوستان نجف.

روز سه شنبه ۱۱ مهرماه برابر با سوم اکتبر ۷۸ از کلن به پاریس رفتم و از همان فرودگاه با اولین هواپیما، عصر آن روز از پاریس به بغداد رفتم.  ساعت ۹:۳۰ شب وارد بغداد شدم.  در فرودگاه اتفاق قابل توجهی رخ نداد.  چون ویزای ورود را از قبل گرفته بودم یکسره و بدون هیچ اشکالی از گمرک گذشتم و با تاکسی به شهر رفتم. در خیابان رشید بغداد هتل‌های زیادی هست. اما آن شب به هر یک مراجعه کردم اتاق خالی نداشتند.  معلوم شد به علت نمایشگاه بین‌المللی که همان روزها در بغداد دایر بود، هتل‌ها پر بود از مسافران خارجی. سعی کردم با نجف تلفنی تماس بگیرم و کسب خبری بکنم اما موفق نشدم. نه تلفن منزل آقا و نه تلفن سایر دوستان هیچ کدام جواب نمی‌داد .

بعد از کمی سرگردانی و پرسه زدن در خیابان‌های بغداد، بالاخره تصمیم گرفتم به جای ماندن در بغداد، یک‌سره به نجف بروم.  به همین سبب یک سواری دربست کرایه کردم و با دادن ۱۱ دینار عراقی به طرف نجف حرکت کردم. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب وارد نجف شدم.

این اولین سفر من به نجف نبود.  به کرات به این شهر مقدس که مرکز توجه و علاقه شیعیان علی )ع(  است سفر کرده بودم.  اولین سفرم در سال ۱۳۴۳ بود. در آن سال، به همراه دوستان به منظور تهیه تدارکات حرکت مسلحانه در ایران سازمانی به نام سازمان مخصوص اتحاد و عمل (سماع) تشکیل داده بودیم. من مسؤول بودم که به عراق بروم و با روحانیان نجف دیدار و گفتگو کنم که مراجع شیعه عراق به نفع مبارزات ملت ایران حرکتی بکنند.

و اینک که در چنین وضعی به نجف، این شهر مقدس وارد شده بودم. خاطرات تمامی آن سفرها در ذهنم زنده شد.  اما این‌بار وضع طور دیگری بود. وضع شهر در ساعت یک بعد از نیمه‌شب کاملاً غیر‌عادی به نظر می‌آمد.  سکوت همه جا را گرفته بود به جز چند تک چراغی که در خیابان‌ها سوسو می‌زدند و چراغ‌های گنبد حرم امام علی )ع(  و نوشته بزرگ الله که بر بالای گنبد پرنور می‌درخشید، همه جا را تاریکی گرفته بود. ماشین‌های پلیس عراق در خیابان‌های شهر نجف در گردش بودند!

تاکسی از کوچه منزل آقای خمینی رد شد یک ماشین پلیس سر کوچه و دو نفر شخصی توی کوچه ایستاده بودند.  انتهای خیابان جلو حرم پیاده شدم، چاره‌ای هم نداشتم.  پیاده راه

افتادم در کوچه‌های تاریک اطراف حرم.  بعد از کمی تفکر بهتر آن دیدم که یکسره بروم منزل ایشان.  از خیابان که پیچیدم توی کوچه منزل مسکونی آقای خمینی، مأموران عراقی به دنبالم آمدند.  جلو در منزل که رسیدم، پیش از آن‌که در بزنم، مأموران عراقی مرا گرفتند و بردند پرسیدند چرا به نجف آمده‌ای؟ و منزل خمینی چه کار داری؟

گفتم: نماینده امام هستم.  برای دیدار ایشان آمده‌ام.  قبلاً هم چندین بار به نجف آمده‌ام.

پرسیدند: چرا این وقت شب به نجف آمده‌ای؟

گفتم: در بغداد، به علت نمایشگاه بین‌المللی هتل‌ها پر بودند و جا گیر نیاوردم.  به همین دلیل تاکسی گرفتم و یکسره به نجف آمدم.

سوال و جواب‌ها به طول انجامید.  سپس آنها بار دیگر از طریق بی‌سیم با مرکزشان صحبت کردند و بالاخره گفتند که نمی‌توانم به منزل آقای خمینی بروم، چون ایشان ممنوع‌الملاقات هستند.  گفتم نمی‌دانستم که ممنوع‌الملاقات هستند، شما اعلام نکرده بودید.  گفتند باید برویم جای دیگری.  اما نگفتند کجا.

در طول خیابان به طرف حرم به راه افتادیم.  در کنار یکی از درهای ورودی به صحن حرم، در یک ساختمان قدیمی را زدند پیرمردی در را باز کرد.  با وی نجوایی کردند و سپس مرا به طبقه دوم ساختمان بردند.  ظاهراً مسافرخانه بود اما هیچ مسافر دیگری در آنجا نبود.  من تنها مهمان بودم! ساختمانی بود قدیمی کثیف و تقریباً متروکه.  به اتاقی که سه تخت فلزی ساده در آن قرار داشت، هدایتم کردند. گفتند باید شب را آنجا بمانم تا فردا صبح تکلیفم را روشن کنند، بعد رفتند.  پیرمرد با تعجب مرا برانداز می‌کرد.  با او سلام و علیکی کردم که جوابم را داد.  او را مرد آرامی دیدم.  با وعده بخشش و انعام از او قول گرفتم که مرا برای نماز فجر بیدار و در را باز کند که برای نماز و زیارت بروم به حرم و برگردم.  وی به راحتی قبول کرد.  در را بست و رفت.  من با لباس روی تحت دراز کشیدم.  اتاق گرم و تخت سیمی ناراحت کننده بود و من هم نگران از محیط نامطمئن و سرنوشت نامعلوم.  آن شب خوابم نبرد.

 

در حرم امام علی )ع(  چهارشنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۵۷

با شنیدن صدای آیاتی که قبل از اذان صبح از بلندگوهای حرم پخش می‌شد، از جا برخاستم، وضو ساختم و خود را آماده خروج از اتاق کردم. پیرمرد هنوز نیامده بود. حدود ساعت4:30 صبح بود که آمد و در را باز کرد. سلام و علیکی با هم کردیم، انعامش را دادم و به حرم رفتم. در سفرهای قبلی، وقتی صبح زود برای نماز به حرم می‌رفتم، منظره شیرفروش‌های اطراف حرم بسیار جالب بود. شیر داغ صبحگاهی اطراف حرم مزه و صفایی داشت. اما آن روز وقت این کار

 

را نداشتم. یکسره وارد صحن شدم و به حرم رفتم. بعد از ورود به حرم، در گوشه‌ای، آقای فاضل را که از روحانیان جوان و فعال حوزه علمیه نجف بود، دیدم که به نماز مشغول است. همدیگر را می‌شناختیم.  هر بار که به نجف می‌آمدم او را می‌دیدم.  مرد با‌صفا و خوش طینتی بود.  در کنارش به نماز ایستادم.  او وقتی سلام نمازش را داد در حالی‌که من هنوز مشغول نماز بودم در گوشم گفت که بعد از نماز منتظر او باشم، موضوع مهم است.  بعد با عجله از حرم خارج شد. من تازه سلام نمازم را داده بودم که فاضل مجدداً آمد و خواست که فوراً همراه او بروم، گفت آقا منتظرند.

در حالی‌که شگفت‌زده شده بودم.  با سرعت همراه وی از حرم خارج شدم و به طرف منزل آقا رفتیم.  در سر کوچه چند ماشین سواری آماده حرکت بودند.  موقعی که به جلوی در منزل رسیدیم، دیدم ایشان نیز در آستانه آماده حرکت هستند و منتظر رسیدن ما بودند.  بعد از سلام و علیک گرم و صمیمانه، در حالی که با هم به طرف یکی از ماشین‌های سواری میرفتیم، توضیح دادند که آماده حرکت به سوی کویت و خروج از عراق هستند و من بسیار به موقع رسیده‌ام.  آقای دعائی نقل کرد که وقتی آقای فاضل خبر مرا به ایشان داده بود، گفته بودند این از الطاف غیبی است. از من خواستند در همان ماشین بنز سوار شوم.  آقای خمینی و حاج احمدآقا در صندلی عقب ماشین نشستند، من هم در صندلی جلو کنار راننده نشستم.  راننده آقای مهری از ایرانیان مقیم كویت بود که به همراه برادرش این سفر را تدارک دیده و از کویت برای بردن آقای خمینی به نجف آمده بودند.

همراهان دیگر تا آنجا که به خاطرم هست، عبارت بودند از آقایان دعایی،املایی، محتشمی، فرودسی پور، ناصری، فاضل، سراج، متقی… و برخی دیگر که اسامی آنها به یاد نمانده است.  جمعاً در ۴ یا ۵ ماشین حرکت کردند.

سه ماشین پلیس عراقی از جلو و عقب این کاروان کوچک را بدرقه می‌کرد.

 در صفوان

بعد از ناصریه در زبیر توقف کوتاهی کردیم و دوستان وضو گرفتند. ابتدا قرار بود که نماز ظهر و عصر در بصره خوانده شود، اما کاروان حرکت خود را بدون توقف در بصره یکسره به طرف شهر مرزی عراق به نام صفوان ادامه داد حدود ساعت ۱:۳۰، بعد ازظهر بود که به شهر رسیدیم و مستقیماً به ساختمان گمرک عراق وارد شدیم. گذرنامه‌ها را دادیم و مهر خروجی زدند.

  سرگردانی میان دو مرز

بعد از عبور از صفوان و پشت سر گذاشتن عراق، در برابر ساختمان گمرک کویت توقف کردیم و مدارک ورود را ارائه دادیم. مأموران کویتی ابتدا مهر ورود را بر پاسپورت آنهایی که ویزای معتبر کویت داشتند زدند.  چون دو نفر از همراهان ویزای ورود به کویت را نداشتند قرار شد امام و سایر کسانی که ویزای معتبر کویت را دارند، بعد از زدن مهر ورود به کویت بلافاصله حرکت کنند و منتظر موافقت ویزای ورود سایرین نشوند.  اما بعد از آنکه مهر ورود به کویت بر روی پاسپورت‌های ما زده شد متوجه شدیم که مأموران گمرک کویتی در پس دادن پاسپورت‌ها تعلل می‌کنند.

رفتار بسیار محترمانه آنها همراه با سوالات بی‌اساس نشان می‌داد که دفع‌الوقت می‌کنند. گفتند که با تلکس از مرکز کسب تکلیف کرده‌اند و رئیس گمرک علاقه‌مند است بیاید و خودش با شماصحبت کند. حدود ساعت ۵ بعدازظهر رئیس گمرک آمد. مردی حدود ۵۰ سال سن با قیافه سوخته عربی و با لباس‌های کویتی، کوتاه قد و چاق بود.  بعد از مدتی صحبت با صراحت گفت که شما نمی‌توانید وارد کویت بشوید و این دستور از جانب شخص امیر است. بحث ما با او بی‌فایده بود.  تهدید و تطمیع هم اثری نداشت.  اما چون امام اظهار کرده بودند که دیگر حاضر نیستند به نجف برگردند، می‌خواستیم که به یک ترتیبی از راه کویت خارج شویم.  لذا به او پیشنهاد شد که با توجه به دستورات دولت کویت دیگر قصد ماندن در کویت را نداریم، اما اجازه بدهید که ما یکسره از مرز به فرودگاه کویت و از آنجا با اولین هواپیما که از کویت پرواز می‌کند، به هر کجا که باشد، برویم.  ولی آن‌را قبول نکرد.  به او گفته شد که اگر نگران هستید که ما پس از ورود به شهر به جای رفتن به فرودگاه در شهر بمانیم، می‌توانید ما را تحت نظر مأموران خودتان به فرودگاه ببرید.  باز قبول نکرد و اصرار ما هم بی‌فایده بود.

به‌هر حال بعد از حدود ۵ ساعت توقف در مرز کویت بالاجبار به سوی مرز عراق برگشتیم.  در مرز عراق مشاهده شد که مأموران امنیتی و گمرکی عراق آماده و منتظر ما بودند.  بعد از ورود مجدد به شهر مرزی صفوان، ابتدا ما را به اتاق رئیس گمرک شهر راهنمایی کردند.  در آن جا مطلع شدیم که نمی‌توانیم به عراق هم برگردیم. وی گفت: برای صدور اجازه ورود مجدد به عراق باید با بغداد تماس بگیرد و کسب تکلیف نماید. سؤال ما این بود که چه کسب تکلیفی؟ معلوم شد که برای اجازه ورود مجدد ما به عراق باید سازمان امنیت و مقامات رسمی دولت در بغداد مسأله را بررسی کنند.  به این ترتیب ما نه امکان ورود به کویت را داشتیم و نه امکان بازگشت به عراق را در موقع ورود مجدد به عراق، برادران کویتی از جمله حجت الاسلام مهری که به استقبال آمده بود به شهر برگشت تا خبر را به دوستان در ایران و سایر نقاط برساند.

 

در آستانه سفر به پاریس-

رادیوهای خارجی خروج آقا از نجف و قصد سفر به کویت را گزارش کرده بودند.  مردم عراق نیز از این واقعه باخبر شده بودند.  این خبر می‌توانست خود موجب انفجاری در عراق شود.  به همین دلیل آنها نیز علاقه‌مند بودند که ایشان بدون جنجال و سروصدا از عراق خارج و در جای دیگری مستقر شوند.  هجرت به پاریس راه گریز مناسبی برای عراق نیز بود.  احتمالاً آنها برای مصالح خودشان حاضر شده بودند خبر حرکت به پاریس را مخفی نگه دارند.

آقای خمینی به عراقی‌ها گفته بودند که به هیچ وجه و به هیچ قیمتی به نجف بر‌نخواهند گشت.  از بصره به بغداد و از آن جا به دمشق خواهند رفت. و به همین دلیل در هواپیمای عراقی که بعدازظهر همان روز از بصره به بغداد پرواز می‌کرد برای ۵ نفر جا پیش‌بینی کرده بودند.  بعد از آنکه آقای خمینی پیشنهاد ‌سفر به پاریس را پذیرفتند، در مورد جو سیاسی ایرانیان مقیم پاریس صحبت شد. ایشان نگرانی خود را از اختلافات گروه‌ها و اشخاص در پاریس اظهار داشتند و شرط کردند که در پاریس به این دسته بندی‌ها و گروه بندی‌ها کشیده نشوند.

اولین قدم این خواهد بود که آقای خمینی در پاریس به منزل هیچ‌کس وارد نخواهد شد.  بنابر این باید ترتیبی داده می‌شد که محل مستقلی برای اقامت ایشان اجاره شود و اجاره آن را هم شخصاً خواهند پرداخت.  به‌طوری که هیچ‌کس نتواند از حضورشان در پاریس بهره‌برداری گروهی و یا شخصی کند.  سپس درباره وضع غذا و خوراک از جهت انطباق با مقررات شرعی سؤالاتی کردند.

توضیح دادم که در پاریس اقلیت بزرگ مسلمان، خصوصاً مسلمانان الجزایری، هستند که مغازه‌های قصابی و خواربار فروشی و حتی نانوایی‌های خودشان را دارند و تهیه گوشت ذبح شرعی و سایر مواد غذایی مشکلی نخواهد بود.  به هر حال ایشان گفتند که مرا متشرع می‌دانند و مسؤولیت شرعی آن را بر عهده من وا می‌گذارند.

به این ترتیب بود که بالاخره روز جمعه ۶ اکتبر ۷۸ برابر با دوم ذیقعده ۱۳۹۸ برابر با ۱۴ مهرماه ۵۷ باهواپیمای بويینگ ۷۴۷ شرکت هواپیمایی عراق از طریق ژنو به همراه آقای خمینی وارد پاریس، این شهر افسانه‌ای و مهد آزادی و تمدن و علم و فساد، مرکز نشر عقاید و آراء جدید در دنیا و… شدیم و به این ترتیب بود که هجرت آقای خمینی به پاریس آغاز شد.

هجرتی که نقطه عطف و گردش بزرگی در تاریخ مبارزات ضداستبدادی ‌محسوب می‌شود. هجرتی که ۱۱۸ روز به طول انجامید و بزرگ‌ترین‌ اتفاقات تاریخ کشورمان در این دوره به وقوع پیوست.  مسأله ایران و انقلاب اسلامی ایران بزرگ‌ترین موضوع رسانه‌های گروهی دنیا شد.

خبرنگاران را از سرتاسر جهان به پاریس جلب و توجهات مردم جهان را به خود جذب کرد و در پایان آن آقای خمینی با پیروزی کامل بعد از ۱۴ سال تبعید به کشور بازگشتند.

و به این ترتیب پاریس لائیک و دمکرات پناه‌دهنده و مهمان‌دار “رهبر” انقلابی گردید که با وجود تمامی قول‌هایی که رهبرش در مدت اقامت خود در آنجا داد پس از گذشت نزدیک به چهار دهه هنوز مهر تأئید خود را از بسیاری از انگاره‌های جهان‌شمول زمانه ما همانند حقوق بشر، دمکراسی٬ سکولاریسم … که پاریس به خاطر آنها شهره عالم گردیده٬ دریغ داشته است. انتخاب و پیشنهاد پاریس به عنوان محل اقامت موقت آیت‌الله خمینی پس از ترک نجف را شاید بتوان به نوعی به مثابه یک انتخاب برای جهت‌گیری ارزشی انقلاب در حال شکل‌گیری در ایران معنا کرد، جهت‌گیریی که پیشنهاد دهنده آن – دکتر ابراهیم یزدی – تا آخرین روزهای زندگیش خود را عمیقاً به آن متعهد و پای‌بند احساس می‌کرد. و چه بسیار محنت‌‌ها و رنج‌ها‌ که در این راه بر خود و خانواده و دوستانش تحمیل کرد.

آیا آنانی که ادعا می‌کنند پیشنهاد و انتخاب پاریس از جانب آنان بوده‌ نیز به همین میزان خود را ملزم و مقید به همان ارزش‌های فرهنگی و تمدنی منتسب به پاریس می‌دانند؟

مطالب مرتبط

آصف بیات

«فوراً تخلیه کنید؟ کجا؟» یکی از دوستانم در تهران پرسید؛ «اصلاً می‌دانند تهران کجاست؟ آیا تا به حال در خیابان‌ها یا بازار بزرگ آن پرسه زده‌اند تا زندگی پر جنب و جوشش را حس کنند؟» تهران شهری با حدود ۱۰ میلیون نفر جمعیت است

عزت‌الله سحابی

ما به ضرورت سراسری بودن و فراگیر بودن یک نهضت نجات‌بخش در ایران پی برده‌ایم‌. «همه پاسخ به چه می‌توان کرد؟» ما به‌طور خلاصه و کلی، در سعی و تلاش برای آغاز و پرورش یک نهضت عمومی فراگیر و سراسری هستیم

محمدرضا نیکفر

جنگ به جز به فرماندهان و هوراکشانش، به بقیه حس ناتوانی می‌دهد. ماشینی عظیم به راه افتاده که منطق حرکت آن به صورت قطبی دربرابر منطق امر مردم است. چگونه می‌توان در برابر این غول آدمی‌خوار ایستاد؟

مطالب پربازدید

مقاله