ادامه مطلب نامه زمردیان
شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید
در طول سه ماه یعنی مدتی که ما کار میکردیم وظیفه دیگری که او داشت علامت زدن بود و در این میان ارتباط های ما قطع شد و من اصرار زیادی میکردم که سعی کنم ارتباط وصل شود و دردسری پیش نیاید. گاهی اصرارهای من برای تلفن زدن مجدد و علامت زدن و… وضع من و او را به دعوا میکشاند. او معتقد بود که شما از موضع قدرت برخورد میکنید و اهمیتی برای کوتاهیهای خود در امر علامت قائل نیستید و او معتقد بود که ماهم برای مدتی تلفن نزنیم و یا خبر ندهیم و تلاشی نکنیم تااز این طریق مسئله را درک کنید.
ولی من معتقد بودم ولو اینکه شما بدلایل خودتان ولو اذیت کردن ما هم که باشد [با ما تماس نگیرید] ما نباید برخورد متقابل کنیم و ما وظیفه خودمان را انجام میدهیم. در این جریان گاهی به برخورد های شدید و دعوا میرسیدیم و او مرا سرزنش میکرد که من آدم ترسو و… هستم. او میگفت اگر خودش تنها بود مجبور نبود بخاطر من باز هم علامت بزند و بالاخره از اینکه من نظراتم را بر او و عقایدش مقدم شمردم و عمل کردم ناراحت بود.
…
اما من هرچه بود کار خودم را کردم و دراین موارد اولین جرقه های آتش تضاد ما که تا بحال در زیر سرپوش مسالمت بود جوانه میزد و باعث اختلاف و عدم تفاهم و ناراحتی در همه زمینهها شده بود.
از لحاظ ایدئولوژیکی در این سه ماه فقط یک بار بحث شد و آنهم بخاطر اینکه من روی نظرات مادی و تحلیل های مادی تکیه داشتم و او من را مثل کسی که صم و بکم و عمی شده باشد و چیزی به گوشش نخواهد رفت تلقی کرد و گفت بقیه بحث باشد برای بعد، که این بعد در آن مورد هرگز نیامد. این بحث در مورد کارگران و فرهنگ و روبنای آنها بود.
…
در همین موقعها بود من از شما تقاضای کتاب کرده بودم، اما چیزی به من ندادید و من دلیلی برای عمل شما نداشتم. شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید و من مثلا از طریق یک کارگر که وابسته ساواکی بود اخبار ترور را میشنیدم. A [مجید] برای اینکه من بر اساس آگاهی سکوت کنم و تضادهای ما منجر به این بشود که بسمت شما گرایش پیداکنم و مطالب را رو کنم، با سیاست خاصی بعضی مطالب را بدون اینکه من بخواهم مطرح میکرد که من فکر کنم اختلافات ایدئولوژی صرفا از ناحیه ضعف های فردی نیست.
دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم
در همین موقع بود که A [مجید] با مطالبی که مطرح میکرد بدبینی های من به شما بیشتر میشد. مثلا در مورد رفیقی[صمدیه لباف] که او میدیدش میگفت که او رفیقی بود که صداقت کامل داشته ولی از وقتی که روی مسائل ایدئولوژیک پافشاری کرده رفقا حتی اُسبل [اسلحه] او را تغییر دادهاند بدون اینکه دلیل این کار را گفته باشند و تا آنجا رسیده که دیگر بجز کارهای عملی به او کاری ندارند و دیگر با او برخورد زیادی نمیکنند و اخبار و مطالب را در اختیارش نمیگذارند. به او هم دیگر کتابی نمیدهند….
بعد از یک مدت مطرح میکرد که این رفیق گفته که میخواهد با فداییها کار کند و از آن موقع برخورد فعال تری با او شده.
بهر حال من که نمیتوانستم عمیقا این مطالب و تضاد ناشی از ایدئولوژیک [ایدئولوژی] را در جریان عمل درک کنم و خوب فکر میکردم بچه های ما در قبل از شهریور و بعد از آن مثلا با فداییها اختلاف ایدئولوژیک داشتند اما عناصر ناصادقی هم نبودند و پا بپای جریان مبارزه تکامل کردهاند و چون دیدم نسبت به A [مجید] با وجود ضعف هایی که در او دیده بودم تغییر کرده بود. روز اولی که او گفت از سازمان میخواهد جدا بشود من به او بشکل یک فرد جا زده نگاه میکردم که دیگر نمیخواهد مبارزه کند. اما بعد که او گفت انگیزه مبارزاتیش نه تنها تضعیف نشده بلکه راسختر شده و بهمین دلیل میخواهد عمیقا با ضعف هایش مبارزه کند و کار را قبول کرده و….. دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم و عمل او را برای خودم بهشکل یک برخورد تاکتیکی [ارزیابی میکردم] که ظاهرا بر خلاف جهت مبارزه است ولی اثرش در جهت وحدت بیشتر نیروها و جلوگیری از پراکندگی و چند دستگی است و در بعد ظاهر خواهد شد.
او میگفت برای من مهم نیست که بچهها در یک مرحله بدترین اتهامات را به من بزنند بعد آنها خواهند فهمید که تحلیلشان در مورد من درست نبوده.
بخصوص که از اولین روز مسائل و شرح کامل بوجود آمدن مسائل خودش و سازمان را برای من گفته بود و من احساس میکردم که گویا در این جریان به A [مجید] ظلم شده و این ظلم شدن نه بخاطر ضعفهایش بلکه بخاطر این [است] که او هماهنگی و وحدت ایدئولوژیک با شما ایجاد نکرده. پس شما این عدم حلشدگی را مطلقاً پای ضعفهایش گذاشتهاید و حرف او را که اثبات حقانیت اسلام بوده توجهی نکرده که مثلا به این شکل است که نیکخواه هم ادعا میکند که یک مارکسیست است ولی با تحلیل مارکسیستی او یک خائن است نه مارکسیست و مارکسیست چیز دیگری است جدا از ضعفهای او
این هم میخواهد بگوید که اسلام یک حقانیتی دارد و ممکن است که این با وجود ضعف هایش یک مسلمان خوبی نبوده ولی ضعف او دلیل بر ضعف دین او نمیشود که اسلام روبنای خرده بورژوازی است و ضعف های A [مجید] ناشی از ایدئولوژیاش باشد. او منکر ضعف هایش که از خصلت های خرده بورژوایش ناشی شده و مبارزه پیگری با آنها نکرده نیست، اما از نظر او ضعف هایش ارتباطی با اسلام ندارد. بلکه او معتقد است که اگر مسلمان واقعی بود کمتر این ضعفها درش بود و بیشتر و قوی تر با آنها مبارزه میکرد.
او ضعف هایش را بخاطر عدم شناخت صحیح اسلام و حل نشدگی در آن ایدئولوژی میدانست.
شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود
در بحث این موارد من یک مقدار سعی میکردم از اطلاعاتم در مورد مارکسیست که بسیار ناچیز بود استفاده کرده و بخواهم تحلیل کنم که ایدئولوژی اسلام ریشه خرده بورژوازی داشته و یا اینکه ایدئولوژی که نتواند تو را تصحیح کند پس به چه درد میخورد، یا ایدئولوژی که نتواند شیوه مبارزه با ضعفها را بدست دهد پس چه فایده.
اینها نمیتوانست در مقابل او دلائل منطقی باشد. چه او بلافاصله میگفت ؛ مارکسیستی که نتواند نیکخواه را حل کند چه ایدئولوژی است.
در هرصورت او شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود و همینطور شناختش از من به اسلام و من نمیتوانستم تشخیص بدهم و با قاطعیت تمام حرفهای او را پای مسائل فردیاش بگذارم و یکباره بهسمت شما میل کنم.
…
بخاطر این عدم شناخت صحیح بود که من موضع بینابین را انتخاب کردم. ولی هرچقدر که پیش میرفتم میبایست نقش خودم را معین کنم که من یا جهتم بسمت حل شدگی در A [مجید] و رفقایش است و یا شما را خواهم پذیرفت.
یعنی سیر جریان شدید تکامل و واقعیتها هیچ انسانی را نمیگذارد که در مرحله سازش باقی بماند باید موضع خود را تعیین کند.
من این چنین تعیین کرده بودم : بدلیل اینکه از ابتدا نمیتوانستم تشخیص درستی بدهم که فاش کردن ارتباط A [مجید] با رفقایش برای سازمان چیزی در جهت منافع فردی است یا در جهت منافع خلق و سازمان، پس سکوت کردم و بقول خودم با منافع فردی ام به مبارزه افتادم.
…
حال نیز من برای کارکردن سازمان را انتخاب میکنم و به سکوتم ادامه میدهم تا مسئله خود بخود رو شود. و در نظر داشتم که تا ابد سکوت کنم و در واقع یک واقعیت که نقش خودم باشد را بپوشانم و این هم به این دلیل بود که من با دید شما و تحلیل شما در مورد خودم آشنایی داشتم و میدانستم که شما اگر بدانید که من چنین سکوتی کردهام دیگر مرا خائن میدانید و دیگر با من کار نخواهید کرد. و چه بسا دیگر نتوانم مبارزه کنم. این فکر شدیدترین ضربه دردناکی بود که مرا تاحد یک مرده میکشاند و من خودم را از اینکه ناخود آگاه در این جریان کشیده شده بودم سرزنش میکردم و ناامید و ناراحت میشدم. بهیاد روز اول میانداخت که من مبارزه در کنار شما [را] به بودن در کنار اصغر [مجید] (صرفا مساله عاطفی) با قاطعیت ترجیح داده بودم اما بعدا با یک چنین کاری (سکوت) کرده بودم یعنی با او همکاری کرده بودم.
من در حال حاضر با خوب فکر کردن به مسئله اصلی یعنی نقش سکوت خودم رسیدم و حالا میفهمم سکوت من به معنی همکاری با اینها قلمداد میشود در صورتی که در ابتدا سکوت خودم را به جهت خاصی نمیدیدم و اصلا فکر نمیکردم در طرفی متضاد باشند. به نفع کلی میدیدم در صورتی که من در طول این سه ماه به نفس سکوت خودم که مساوی است با همکاری و توافق و گرایش به سمت A [مجید] پی نبرده بودم.
میتوانید نمونه های گرایش خودم را بسمت شما و برخورد های شدید و ناراحتی هایی که برای A [مجید] بوجود آوردم که نشان دهنده عدم همکاری و همراهی با او بود از او سوال کنید.
در آشوبی سخت بسر بردم
بهخیال خودم و با تحلیل A [مجید] من در این مورد مسئولیتی نداشتم. جریان به اینجا که رسید که چون میدیدم در کنار هم ماندن منجر به این میشود که روز بروز اطلاعات من نسبت به کارهای A [مجید] بیشتر خواهد شد و تقریبا مرا در مقابل شما به همکاری کامل با آنها میکشاند. من از این لحاظ وحشت داشتم. مثلا من در عید بعد از اینکه با بهروز [؟] مطرح کردیم که بدلیل فشار و حاکمیت اصغر ما کار را قطع کردیم فهمیدم که A [مجید] از این بهبعد اُسبل [اسلحه] میبندد و تصور میکردم که شاید او با سازمانی همکاری میکند و عضو شده و همینطور خود او گفت که اگر مثلا باز ما مجبور شویم در کنار هم باشیم من دیگر نمیتوانم کار کارگری کنم و وقتی من بهفکر این مسائل افتادم و قبول کردم که ظرفیت همکاری و سکوت با او را ندارم و قبول کردم که راه من از او جداست و باید جدا شویم.
حالا مسئله بر سر این بود که چطور به شما بگویم جدا شویم. اگر من میخواستم عنوان کنم دلیل بر این بود که نتوانسته بودم ضعفهای خودم را در این جریان سه ماه حل کنم و حالا به بنبست رسیدم. در صورتی که من بطور ظاهری تغییراتی کرده بودم و اگر میخواستم بگویم که او نمیخواهد با من باشد باید دلایل کافی میداشت و با اینکه ما هنوز به راه روشنی نرسیده بودیم او مساله جدایی خودش و من را برای شما مطرح کرد و علتش را مسائل عاطفی قلمداد کرد در صورتی که این مساله واقعیت نداشت. بعد همان لحظه شما از من خواستید که نظرم را بدهم و چون من نمیخواستم بگویم که مسائل من و او حل نشده گفتم که از نظر من ما با هم تفاهم داریم ولی خوب او نمیخواهد با من باشد و این خودش گند مسئله را شدید تر کرد. در واقع شما از ما دلایل محکم میخواستید و ما این دلایل را نداشتیم. از A [مجید] خواستید بنویسد و بدهد، ولی او صحیح ندید و همان زمان بود که مسائل خواهر [موردی که مجید دچار خطا شده بود] را با من مطرح کرد.
در این زمان مسئله لاینحل مانده بود. کار نمیرفتم و شما هم بدون دلیل مارا از هم جدا نمیکردید و بودن پهلوی هم بر همکاری روز بروز بیشتر من میافزود.
کتاب خرده بورژوازی را آورد که من بخوانم و در این مدت من مشغول نوشتن خاطرات کارگری بودم. با خواندن آن کتاب بر خودم لرزیدم.
این مسئله برای من پیش آمده بود که من حال به شما دروغ گفتم شما هم پذیرفتید ولی آیا من صداقت کامل با شما داشتم. آیا با خصوصیات خرده بورژوازی خودم مبارزه کرده بودم. به این فکر میکردم. من هرگز با یک چنین دروغی دیگر نمیتوانم در شما کار کنم و رشد کنم. آن دروغ با رشد تضاد داشت و… آن روز تا عصر که A [مجید] آمد در آشوبی سخت بسر بردم.
به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم
حالا بهتر به راهی که در آن بدون فکر افتاده بودم پی میبردم. با A [مجید] همه مسائل را مطرح کردم و گفتم که نمیتوانم با دروغ به زندگی در کنار شما ادامه بدهم. او خیلی عصبانی شد ولی قول داد به تضاد روحی من بیشتر فکر کند بلکه راهی بیابد.
ابتدا ترجیح میدادم که همراه A [مجید] و رفقایش بروم و آنها مرا بپذیرند اما به دروغ وارد شما نشوم. آنرا مطرح کردم ولی او گفت که آنها نمیتوانند مرا قبول کنند زیرا برای من کاری ندارند و سازندگی من در کنار شما بهتر است و صریحا این را گفت که هرگز نمیتوانند مرا با خود ببرند زیرا در من گرایش بسمت شما بیشتر است.
آنها از من خواستند که من بهدروغ خودم ادامه بدهم ولی بعد از اینکه مسئله از طرف خودشان فاش شد من از خودم نزد شما انتقاد کنم.
A [مجید] میگفت که این رفتار واقعا انقلابی است. اما برای من این مسئله مورد قبول نبود. به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم، در سازمان مارکسیستی که عقایدش مخالف نظرات A [مجید] است حل شوم. پس از نظر من در آینده A [مجید] و رفقایش افراد خائن و مرتجعی قلمداد خواهند شد که باید با آنها مبارزه کرد. پس چرا از حالا نباید مبارزه کنم. از حالا بگذارم اینها رشد کنند و مزاحمت بیشتر ایجاد کنند، و اگر سکوت کنم و دروغ بگویم مستلزم داشتن یک ایدئولوژی هماهنک با A [مجید] است.
باید از این بهبعد با آگاهی قدم بردارم. اگر میخواهم سکوت کنم بر اساس دلیلی باشد که تشخیص میدهم درست است و بتوانم در برابر آن با هر نیروئی مبارزه کنم.
به این خاطر دلیل قانع کنندهای برای سکوت نداشتم جز یک وحشت و ترس از خیانت به اسلام و خلق. بعد در صدد بر آمدم که ببینم اینها با جدایی از شما بر چه نظر استوارند. یعنی بحث کردم که مگر مبارزه با امپریالیسم بخاطر آزادی خلق نیست. مگر ندیدیم مارکسیست تا مرحله آزادی خلق در کشور های دیگر توانسته پیش برود. شما حالا باید بگوئید که چه شیوه ای جدا از شیوه آنها برای مبارزه دارید و در این راه خودتان زودتر خلق را پیوسته میکنید که مارکسیستها نمیتوانند و یا دیر ترانجام میدهند. من تلاشم این بود که اگر شروع به همکاری با اینها میکنم برای خودم بر پایه استدلال مستحکمی باشد که تا آخرین قدم تردید نداشته باشم. بهر صورت او قبول کرد که هدفشان پیدا کردن این شیوهها بوده و هنوز به جمع بندی آن نرسیدهاند ولی بطور استراتژیک معتقدند که شرایط مبارزه ایران خاص است و…. پس من نمیتوانستم به آنها ایمان بیاورم ولی در این زمینه به شما ایمان داشتم و شیوه مبارزه تان را با دشمن میپذیرفتم زیرا در ویتنام، چین، کره دیده بودم که با شیوه مارکسیستی دشمن خلق شکست خورده بود. در ضمن ایدئولوژی چیزی نبود که یک روزه A [مجید] به من بخوراند.
گفتن من نه به معنای صداقت با شما، بلکه به معنی یک معامله است
اگر میبایست به سمت آنها میرفتم باید در طول حداقل این سه ماه اینها مرا آموزش میدادند و در خودشان حل میکردند.اینها چنین کاری نکرده بودند و اصلا من پایگاهی در ایدئولوژی آنها نداشتم و نخواهم داشت.(آنها گفته بودند)
از ته مانده ایدئولوژی خودم وحشت داشتم. از اینکه به اسلام و خلق ضربه بزنم و چون اینها خود را حامی آن قلمداد میکردند میترسیدم که گفتن من ضربه بر اساس یک واقعیت باشد. آنهم بخاطر منافع گروهی خودم. این بود که من راه اول یعنی گفتن همه مسائل در حالا را انتخاب کردم و به او گفتم این راه بنظرم درست تر است.
او شدیداً عصبانی شد و گفت که من بخاطر منافع فردیام این راه را انتخاب کردم و همه حقایق را زیر پا میگذارم.
او میگفت، گفتن من نه به معنای صداقت با شماست بلکه به معنی یک معامله است. یعنی من بگویم و به این خاطر بچهها مرا قبول کنند.
او میگفت: تو بخاطر مسائل فردی این تصمیم را گرفتهای چون مسائل خواهر را فهمیده ای به ما بی اعتماد شدهای. بگذریم…
دلم میخواست گفتن من با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد
ناراحتی های شدید و زیاد برای ما بوجود آمد و من بدرستی نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و هر لحظه بر ملاقات من به روز دوشنبه ساعت ۲ نزدیکتر میشد. آرزو میکردم کسی کمکم کند. دلم میخواست گفتن من [گزارش من] با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد. یعنی من به A [مجید] و رفقایش خیانتی نکرده باشم و در ضمن به شما هم خیانتی نکرده باشم.
از او کمک میخواستم او بعد از یک روز که با رفقایش صحبت کرده بود آمد و به من گفت که پهلوی ما بمان و ما میتوانیم تو را نزد خود نگاه داریم.
دیگر برای من مسخره بود. آنها مجبور شده بودند مرا قبول کنند زیرا که منافعشان به خطر میافتاد، اگر من میرفتم همه چیز را میگفتم بدتر از آن بود که آنها مرا تحمل کنند. فکر میکردم قبول کردن من فقط بدلیل یک ضرورت است و وقتی این ضرورت معنی خودش را از دست بدهد دیگر به وجود من احتیاجی ندارند.
من دیگر دلم نمیخواست با آنها بمانم.
موقعی که میخواستم و لازم بود آنها به هزار دلیل مرا بهجانب شما پاس دادند و آموزشی ندادند ولی حالا قبولم کرده بودند زیرا منافعشان بود.
به این فکر میکردم که اگر به شما بگویم میدانم که شما مرا خائن تر از [او] تلقی خواهید کرد. ممکن است دیگر نتوانم اصلا کار کنم. حتی شما مرا طرد خواهید کرد و همین وحشت طرد باعث میشد که من که دلم میخواست باز هم به کار ادامه دهم و برای خلق مبارزه کنم از طرف شما هم به بن بست برسم. در واقع هر دو طرف بسوی من درهایشان را بسته بودند. و همین تضاد بود که آنقدر به ناراحتی فکری من دامن میزد که راه صحیح را نمیتوانستم تشخیص بدهم.
من تصمیم اصلی خودم را مبنی بر صداقت کامل با شما به او گفتم اما او گفت به چه دلیل در چند ماه گذشته چیزی مطرح نکردی ولی الان میخواهی مطرح کنی. نه بچهها ساده هستند که بخواهند گول تو را بخورند. تو میخواهی نشان بدهی که در این مدت اشکالات تو رو به حل بوده، پس در آن مدت که سکوت کردی یا منافع فردی داشتهای و یا گرایشات ایدئولوژیک و از این دو راه خارج نیست.
عمل بعدی تو تعیین کننده است. بچهها هم همینطور تحلیل خواهند کرد و به صداقت کاذب تو گول نخواهند خورد. حداقل خودت هم خودت را گول نزن. راهی که برای تو میماند یکی این است که نگویی و هرچه پیش آمد حداکثر در بعد از خودت انتقاد کنی. ولی اگر بگویی نشان دادی که در آن مدت و هم حالا جز منافع فردیت چیز دیگری را نمیبینی و حاضری بخاطر آن حیات همه را زیر پا بگذاری. نه سازمان برای تو اصل است و نه ما. و در آن موقع احیاناً تضادت با سازمان بوده که به ما گرایش داشتی.
تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم
راهی بنظرم نمیآمد و نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و نزدیک ظهر بود که علی [بهرام آرام] باید به منزل ما میآمد. تصمیم گرفتم وقتی A [مجید] رفت از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم. ولی او نمیرفت. من آرزویم این بود که صداقت داشتن من برای سازمان تضادی با منافع این جمع نداشته باشد و آنها راضی بشوند که خودشان مسائل را با شما مطرح کنند. آنها هم که این را صلاح نمیدیدند. بهر صورت متوجه شدم فرار راه درستی نیست و پا گذاشتن روی حقایق و واقعیت است. پهلوی خودم گفتم، امروز هم دروغ میگویم. فوقش تمام کاسه کوزهها سر من میشکند. فوقش اینست که به من میگویند تو فقط منافع فردی خودت باعث شده که از اصغر [مجید] جدا شوی. فوقش سازش و بدتر از آن.
انگیزه غیر اصولی و منافع فردی است که به من نسبت داده شود ولی این بهتر است. فوقش به من میگویند ارتباطت قطع تا ۲ سال کار کارگری برو. ولی خوب حداقل از این همه بند که به دورم بسته شده نجات مییابم.
حداقل باز چند روزی وقت دارم که راه درست را انتخاب کنم و باز با A [مجید] و رفقایش حرف بزنم و قانعشان کنم که مطالب را به شما بگویند.
یا حداقل خودم بتوانم تصمیم جدی تری بگیرم. من میدانستم که گفتن این مطالب به شما ولو از دیدگاه فردی عنوان شود بنفع سازمان و به ضرر A [مجید] و رفقایش است و اصل مطلب در این بود که آیا به نفع نهایی خلق است یا نه؟
منافع فردی من برای گفتن به شما تضادی نداشت و این سئوال برایم بود که بهخاطر خودم منافع خلق را زیر پا میگذارم یا نه.
یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم
روز جمعه با تمام دروغ هایی که گفتم قبول کردید که بنویسم و بعد نظر بدهید. درعین حال از A [مجید] هم خواسته بودید موضع خودش را روشن کند. اگر باز یک سری دروغ سرهم میکردم و مینوشتم و وقت شما و عده دیگری را که که واقعا بخاطر خلق جان میکنید میگرفتم با منافع حیاتی و فعلی خلق بخاطر یک چیز فرعی و چیزی که قادر به شناختش و تشخیص آن نیستم و نظر روشنی ندارم به بازی گرفته بودم. من حداقل به این اعتقاد داشتم که شما منافع خلق راهنمای راهتان است و از لحظه ای دریغ نمیکنید و دارید صادقانه با دشمنان خلق دست و پنجه نرم میکنید. به این اعتقاد داشتم و وقتگیری بیش از حد و اندازه چیزی جدا با نظر و ایدآل اندیشه من بود. در این زمینه که بیش از این نمیتوانم بکشم و بیش از این نمیتوانستم به شما دروغ بگویم.
با A [مجید] صحبت کردم و او هم در اثر برخورد شما بسیار تغییر کرده بود و صداقت را دراین میدید که مطالب را برای شما عنوان کند. او در اینجا پذیرفته بود با اینکه از لحاظ جمع خودشان به ضررشان تمام میشود ولی نمیتواند او هم برای ادامه دروغ به شما دلیل خلقی بیابد.
وجود من که تضاد عمیقی در بین آنها بودم و تصمیم گرفته بودم مطالب را بگویم و این تنها راهی بود که میتوانست مرا زنده نگه دارد ولو اینکه بدست شماها بعنوان یک خائن بعدا کشته شوم. وجود من که مسئله وقت گیری زیادی برای آنها ایجاد کرده بود و میتوانم به عنوان اصلی ترین مسئله وقت گذاری شما را در برخوردشان با خودشان نام ببرم (چون اگر من اصل بودم از ابتدا بخاطر من مسائل را مطرح میکردند و یا حداقل آزادم میگذاشتند که تصمیم بگیرم و یا در نهایت مرا در ایدئولوژی خودشان حل میکردند که دیگر گرایشی بسمت شما نداشته باشم و یا احساس عدم صداقت به شما مرا رنج ندهد).
آنها بخاطر اینکه وقت شما وقت خلق است راضی شدند (شب اول) که مطالب را بگویند. من هم که این موافق میلم بود شروع بنوشتن کردم. اما بعد آنها دیگر کاری به کار من نداشتند. من که تصمیم گرفتم به شما بگویم حالا از نظر آنها یک فرد نفع پرست و یک فرد خائن هم به شما و همه به آنها تلقی میشوم.
آنها بعدا به گفتند که دلشان نمیخواهد مسائل رو شود و میتوانند بازهم در مقابل شما دروغ بگویند ولی دیگر بس است. وجود من اصل آنها را نمیتواند به کار اصلیشان برساند. آنها از این به بعد میبینند که اول از همه از وجود من راحت شوند بهتر است و به این منظور من آزادم که هرکاری که میخواهم بکنم.
A [مجید] میگفت تو نشان دادی که فقط منافع خودت را میبینی و ایدئولوژی نداری به هیچ چیز پابند نیستی.
حتی عاملی که باعث شد من این نوشتهها را به شما برای روز سه شنبه تحویل ندهم دوباره احساس گناه من از این بود که نکند بخاطر منافع فردی حیات اینها و منافع خلق و…. را به بازی گرفته باشم. در نهایت میدیدیم که باز در وجودم احساس گناه به اسلام، به خلق، به خدا بوجود آمده. اینها همه مال این است که در من اصلا ایدئولوژی وجود ندارد یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم.
نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی
اگر از ابتدا ایدئولوژی داشتم با قاطعیت راهی را انتخاب میکردم و از این باکی نداشتم که ایدئولوژِی مخالفم روی من بد قضاوت کند. تحلیل میکردم که عملم درست است و ناراحتی وجدان رنجم نمیداد.
اما حال در هردو صورت رنج میبرم. و این مال اینست که نمیدانم واقعا کدام راه درست است. من فقط میدانستم که مبارزه با رژیم و مبارزه با خصلتهای خرده بورژوازی درست است ولی اینکه این مبارزه بخاطر مارکسیسم یا بخاطر اسلام باشد نمیدانستم.
حالا میگویم من فقط در صورتی که از این تضاد بیرون میآمدم راحت بودم در صورتی که میتوانستم و باز اجازه داشتم که مبارزه کنم راحت بودم، درصورتی که دروغ گفتن به شما بی صداقتی نبود راحت بودم.
قبول میکنم که نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی.
…
من هم به شما خیانت کردم و هم به A [مجید] و رفقایش و میدانم اگر من هم مثل A [مجید] و رفقایش دارای ایدئولوژی آنها بودم رنج نمیبردم که دارم به شما خیانت میکنم.
چنانچه آنها از تماس های غیر تشکیلاتی شان رنج نمیبرند بلکه به راحتی کار میکنند و یا اینکه اگر از همان ابتدا میتوانستم این را تشخیص بدهم که مثلا افکار A [مجید] و رفقایش یک افکار صرفا خرده بورژوازی است و خیانت در جهت خلق است آنا به شما میگفتم و واهمه ای از تهمت منافع فردی نداشتم.
من در تمام این مدت رنج کشیدم و روزگاری به سیاهی روزگار من نبوده. من آدم بدبختی هستم. مثل ثروتمندی که آرزو دارد نان بخورد ولی اوره اش سازش ندارد. من آرزو داشتم مبارزه کنم ولی مبارزه با مرزهای فردی من سازش ندارد.
سازمان… باید مرا به قتل برساند
راه برایم بوده که مبارزه کنم ولی نتوانستم و حالا هم باید بمیرم نه بخاطر اینکه از انقلابیون دور هستم، نه بخاطر اینکه درون من صلاحیت نان خوردن را نداشته. من از سه ماه کار کارگری حرفی هم نمیزنم. زیرا چه فایده هزار سال کار میکردم و یا یک روز کار میکردم. مهم این بود که خائن نبودم. آنچه که برای من افسوس در بر دارد نگاه به گذشته دو سال پیشم نیست. نگاه به گذشته ۴ ماه پیش است. آنوقت که من واقعا میخواستم با امراض درونیام مبارزه کنم. آنوقت که راضی بودم کار کارگری کنم ولی برای خلقم ساخته شوم. آنوقت که آخرین فرصت را خلق به من میداد که خودم را در دامنش پاک کنم. اما من باز هم توجهی به عمق نکردم..
(میدانم باز هم خواهید گفت و حق دارید همانطور که در گذشته گفتید و راست گفتید) هنوز هم بدرستی نفهمیدم.
میتوانم بگویم این سکوت من بخاطر A [مجید] نبود.
می توانم بگویم دانستن موضوع خواهر از لحاظ فردی چیز مهمی برای من نبود.
چون من عمیقاً میدانستم که A [مجید] هیچوقت مرا دوست نداشت. من بیشتر از اینکه برای خودم دلم بسوزد برای خواهر و ضربه روحی او ناراحت بودم.
میتوانم بگویم که این برخورد A [مجید] با خواهر برایم در مورد A [مجید] شک بوجود آورد که در ایدئولوژی او هم این نمیگنجد. اما وقتی رفقای او را فکر میکردم میدیدیم که انها که اینطور نبودند و تازه او از خودش هم انتقاد کرده بود.
در حال حاضر احتیاجی نیست که زیاد روی من وقت بگذارید. من میدانم که جای من جز در زیر خاک نیست.
حاضرم آنها که مرا میشناسند دعوت کنید و بدست همه شما اعدام شوم. همانطور که A [مجید] گفته بود و خودم بخوبی میدانم. من دیگر جایی در هیچ کجا ندارم. آنوقت که صرفا مسائل فردی و ضعف فردی داشتم بار زیادی سازمان بودم و حالا که علاوه بر آن یک سر بدبینی و اسمش را بگذاریم شناخت و یک سری رذالت هستم.
در این مرحله و مراحل بعد میدانم که صرف سازمان نیست که مسائل مرا وقت بگذارد که حل کند. باید مرا بقتل برساند.
این حق من است و این خواست خلق است. من از اینکه هرگز نتوانستم خدمتی به خلق کنم. متاسفم.