ماموران او را بردند. شب شد. احساس کردم سینه هایم پر از شیر شده و شیر پس می دهد. دستم را روی پیراهنم کشیدم با تعجب دیدم واقعا از سینه هایم شیر می آید و لباسم کاملا خیس است دخترم دست بر روی سینه ام گذاشت و با ترس و تعجب گفت مامان چرا اینطور شدید؟ رگ سینه هایم بلند شده بود و چون مادری که طفلش را شیر می دهد، شیر بیرون می زد. آن شب حال عجیبی داشتم، لباسم را چند بار عوض کردم. حتی یک لحظه هم چشمانم را روی هم نگذاشتم، اما به وضوح و آشکارا ستار رامی دیدم. گفتم سحر جان ستار را آویزان کرده اند و می زنند. آنقدر کتک خورد تا بیهوش شد… صبح روز چهارم سحر از خواب بیدار شد. گفتم سحر جان ستار آرام خوابیده است. ستار راحت شد. تمام شد. سحر گفت مامان بلند شوید برای ناهار ته چین مرغ بپزید. ماموری آمد و … .
روز جهانی زن است. دوست دارم از زن بنویسم،اما کدام زن؟ می خواهم از زنی که زیارتش کردم و گونه های استخوانی اش را بوسیدم بنویسم. نوشتن از او برایم دشوار است. او مادر ستار است.
ابتدا می خواهم فضای خانه اش را به تصویر بکشم. از کوچه باریک که می آیی عکس ستار بر سر در خانه 40 متری ساده و بی آلایش اش ، آذینی دلنشین است. جوانی با تبسمی معنادار. عکس ستار را در جای جای اتاق میبینی.
عکس ستار را روی یخچال زده تا اگر جرعه آبی هم می نوشد با پسرش بنوشد. کنار تلویزیون هم عکس ستار است تا اگر تصویری می بیند ستار هم گوشه ای از آن باشد. سجاده ستار را کنار سجاده اش گذاشته تا بی یاد او به ملاقات معبود نرود. تکه پارچه ای سفید و صورتی در گوشه اتاق پهن کرده و می گوید آقا ستار روی این می نشست.حوله ستار را لای پارچه ای گذاشته تا هر دمی آن را ببوید و بوی یوسفش را بشنود.
مادر را هر دو بار سیاهبوش دیده ام. زنی تنها در گوشه خانه ای فقط به مساحت 40 متر، اما آن چنان با عزت نفس که گویی جهان زیر پای اوست.در هر دو ملاقات حکایتی تکان دهنده از او شنیده ام که قصد بازگو کردن آن را دارم.آرام سخن می گوید. گویی می خواهد ذره ذره درک و احساسش را با کلماتی که با غمی جان کاه بر لب می آورد به ما منتقل کند.مادر چنین می گوید: وقتی آقا ستار را بردند ظهر بود و او برای نماز وضو گرفته بود و روی همان پارچه سفید و صورتی نشسته بود. وقتی ماموران او را بردند به صورتش خیره شده بودم شاید برای آخرین بار مرا نگاه کند، اما سرش پایین بود و از خانه بیرون رفت.شب شد. دخترم به همراه فرزند 2 ساله اش پیش من بودند. احساس کردم سینه هایم پر از شیر شده و شیر پس می دهد. دستم را روی پیراهنم کشیدم با تعجب دیدم واقعا از سینه هایم شیر می آید و لباسم کاملا خیس است. به سحر گفتم: مادر سینه هایم شیر پس میدهند. سحر گفت مادر جان چه می گویید با این سن و سال شما؟ گفتم دخترم لباسم را ببین.دست بر روی سینه ام گذاشت و با ترس و تعجب گفت مامان چرا اینطور شدید؟ رگ سینه هایم بلند شده بود و چون مادری که طفلش را شیر می دهد،شیر بیرون می زد.
آن شب حال عجیبی داشتم، لباسم را چند بار عوض کردم. . حتی یک لحظه هم چشمانم را روی هم نگذاشتم، اما به وضوح و آشکارا ستار رامی دیدم. گفتم سحر جان ستار را آویزان کرده اند و می زنند. سحر می خواست مرا آرام کند و می گفت مامان شما فکر می کنید. این طور نیست.اما به خدا من ستار رامی دیدم. آنقدر کتک خورد تا بیهوش شد….صبح روز چهارم سحر از خواب بیدار شد. گفتم سحر جان ستار آرام خوابیده است. ستار راحت شد. سحر گفت مادر این چه حرفی است که می زنید.گفتم مادرجان ستار راحت شد. تمام شد.سحر گفت مامان بلند شوید برای ناهار ته چین مرغ بپزید.ماموری آمد و…
وقتی قصه را از زبان مادری که ساده و بی پیرایه سخن می گوید، می شنوی قبل از اینکه از درد جانکاه بگریی یا حتی آهی بکشی ابتدا در بهت و حیرت غرق می شوی.شاید یک افسانه است.علی رغم شنیدنش بهتر است فکر کنم یک رویا است ، اما چشم های به گود رفته مادر ضرب آهنگی تلخ است تا خودت را به آن راه نزنی. این واقعیت است. واقعیتی تلخ و گزنده که تا مغز استخوانت را می گدازد.
نه این داستان و افسانه نیست، هنوز مادر ستار زنده است در رباط کریم در کنج آن خانه کوچک و ساده.می گوید ای کاش تمام این خانه و هر چه دارم را از من بگیرند و ستار را به من بازگردانند. حاضرم در بیابان در چادری زندگی کنم اما ستار پیش من باشد.آخه ستار ازدواج نکرد تا من تنها نمانم. به عکس ستار نگاه می کند .
این حکایت یک زن است. زنی که تنها و روی پاهای خودش فرزندانش را بزرگ می کند . مسئولیت زندگی را بر دوش می کشد. با عشق به فرزندش زندگی میکند. زاییده خود را محترمانه آقا خطاب میکند. و پس از این که او را از او می ربایند روز خاکسپاری پاره تنش، نه تمام وجودش،فریاد می زند خدایا خودت دادی و خودت این گونه پس گرفتی. وقتی از ستار می گوید با احترام به راه و عقیده دلبندش تاکید می کند که او عاشق ایران بود و وطنش را دوست داشت.
گوهر عشقی یک زن است و سراسر زندگیش روایتی است از یک زن ایرانی. صبور و مقاوم با تمام ویژگی های زنانه و مادرانه.
نمی توان باور کرد . حق داریم اصلا مگر می توان باور کرد ؟ بازمانده چنین دردی و باردار چنین درکی چنین می بیند و می گوید و می سوزد و فریادرسی نمی یابد. این یک زن است. تنها و بی پناه. پر درد وبی رفاه. اما چنان ایمانی دارد که فریاد می زند خون ستار من فروشی نیست.او که می داند هر چه تلاش کند ستار باز نمی گردد. او که پول خون فرزندش را نمی خواهد . پس به دنبال چیست که این گونه سخن می گوید.
گوهر عشقی یک زن است. او سودایی مادرانه در سر دارد. می گوید می خواهم دادگاه فرزندم علنی باشد تا شاید در این سرزمین ستاری دیگر چنین کشته نشود و این افتخار و سربلندی سزاوار یک زن است.
او هنوز زنده است و حکایت مرگ ستار را با تمام احساسش می گوید. با ستار عهد کرده بود که نگرید و اگر خواست گریه کند پرده اتاق رابکشد و آرام و بی صدا و پنهانی گریه کند. مادر هنوز بر سر پیمان خود هست و هر روز چند بار این گونه می گرید . این روزها نا امید از دادرسی از آتش زدن خود در مقابل عدالتخانه سخن می گوید.
امروز روز زن است . روز مادر آقا ستاراست. تو ای زن، ای مادر روزت مبارک.
سایت ملی – مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.