سفرنامه شوش، خاوران و مولوي

شرح مشاهده 3 روز از جنوب تهران

در این سرمای سوزناک زمستانی، مردی که بالاتنه‌اش برهنه است از کنارمان رد می‌شود. به گفته مردم، او و برادرش دیوانه‌اند و هر کس که قصد کمک به آنها دارد را با تکه آجر می‌زنند… قلبمان خراش برمی­دارد.

کمی جلوتر می‌رویم، زنی با ظاهری مرتب و آراسته، گدایی می‌کند، معتاد است. من و عصمت او را نمونه خوبی برای تحقیق درس انحرافاتمان می‌یابیم، با 400 تومان باب صحبت را باز می‌کنیم، ولی رفته رفته مبلغ لازم برای سخن گفتن او به 2400 تومان می‌رسد، شوهرش او را معتاد کرده، کراک می‌کشد، می‌گوید مأمورانی که به او گیر می‌دهند، پیشنهادهایی هم دارند، مثلاً این‌که «زنی که بیوه است، میوه است». برنامه‌اش برای زندگی ابتدا ترک مواد است و بعد درست‌کردن دندان‌هایش تا بتواند بزرگ‌کردن پسر 13 ساله‌اش را برعهده گیرد. تمام مشکلاتش را به اقتصاد مملکت نسبت می‌دهد. شب‌ها در خوابگاه مولوی که برای معتادان است، می‌خوابد… خراش قلبمان عمیق‌تر می‌شود.

زنی نزدیک به 60 سال، با حالتي خمار، درحالی‌که سیگاری در دست دارد از کوچه می‌گذرد، مردی ما را می‌پايد، کمی می‌ترسیم ولی چون من و عصمت با هم هستیم، صحنه را ترک نمی‌کنیم. دو زن که به نظر لُر می‌رسند، نبش کوچه‌ای لباس‌های کهنه برای فروش پهن کرده‌اند و گدایی که کمی آن‌طرف‌تر بر زمینی سرد نشسته است، خراش‌های دیگری بر قلبمان می‌نشانند.

اینجا کوچه شهید بوربور است، در سرزمین مولوی، پشت بازار تهران.

مغازه‌هایش بافت قدیمی دارند، به غیر از یکیشان که CD و فیلم می‌فروشد. با مغازه‌دار خواربارفروشی صحبت می‌كنیم، در مغازه به جای یخچال‌های شیکی که در سوپرمارکت‌ها می‌گذارند، یک یخچال خانگی دیده می‌شود، قفسه‌بندی‌های مرتب و فانتزی و ترازوی دیجیتالی در آن دیده نمی‌شود. مغازه یک پله از کف کوچه پایین‌تر است، شاگرد مغازه روي زمين نشسته و قند خرد می‌کند. قاب در و پنجره خاکستری رنگ‌ورو رفته است، مغازه‌دار بسیار قانع و راضیست و خود را از لحاظ مالی توانا می‌بیند و می‌گوید خدا را شکر، لازم نیست برای کمک خرج، زنم کار کند…خراش‌ها کمی التیام می‌یابند.

بدون این‌که مسیر خاصی را در نظر داشته باشیم، از کوچه بوربور دور می‌شویم، ناگهان از میدان شوش سر درمی‌آوریم، خیلی از آدم‌هایی که از کنارمان رد می‌شوند یا ما از کنارشان رد می‌شویم، ظاهرشان جیغ می‌زند، جیغ می‌زند که «معتادم»، دو پسر جوان توجه همه مسافران را جلب کردند، یکی درحالی‌که سرنگی در دست دارد، با قدي خميده وسط خیابان ايستاده و تقریباً خواب است و دیگری نشسته به نرده‌های خیابان تکیه داده و هر چند وقت یک بار به سختی از جای خود بلند می‌شود و با آن یکی صحبت می‌کند، زمان طولانی‌ای برای بلندشدن صرف می‌شود. با خود فکر می‌کنم، اگر این دو معتاد نبودند، جوان‌های زیبا و رعنایی بودند… در این منطقه دائم قلبمان لحظاتی می‌ایستد تا فقط نگاه کند.

5 دي 1389

برای مصاحبه در مورد موضوع پایان‌نامه‌ام به شوش می‌روم، قرار است با گروه­های مردمی فعال در زمينه مبارزه با اعتیاد مصاحبه کنم. شوش و خاوران را از این لحاظ که آلوده‌ترین مناطق تهران از لحاظ اعتیاد هستند انتخاب می‌کنم.

در فهرست گروه‌های فعال که از ستاد مبارزه با مواد مخدر گرفته بودم، اسم «خانه خورشید» نبود و درنتیجه در برنامه مصاحبه من هم نبود، ولی اتفاقی پیدايش می‌کنم. خانه خورشید يك‌سری خدمات به زنان معتاد برای کاهش آسیب اعتیاد ارائه می‌کند؛ از حمایت‌های درمانی و ترک گرفته تا مهارت‌آموزی، به‌طوری‌که احساس مفیدبودن بکنند و همچنین آموزش‌هایی برای جلوگیری از ابتلايشان به ایدز. از بدو ورود شاهد عبور و مرور زنانی با ظاهری نامرتب و کثیف هستم، در مصاحبه با يكي از مسئولان آنجا متوجه می‌شوم که اینها خيابان‌‌خواب هستند و هر صبح او آنها را به مركز می‌آورد. البته برخی زنان دیگر هم که می‌آيند و می‌روند ظاهر مرتب‌تری دارند و مشخص است كه خيابان‌‌خواب نیستند.

يك مسئله مهم که بيشتر این گروه‌های داوطلب و مردمی با آن روبه‌رو هستند، مسئله کمبود بودجه و امکانات است، مثلاً در همین خانه خورشید نیاز به 49 هزار تومان بود تا کودکی که از مادر مبتلا به ایدز متولد شده بود تحت خدمات بیمه درمانی قرار بگیرد، اما هیچ خَیِّری حاضر نشده بود به یک کودک مبتلا به ایدز کمک کند.

صبح زود که از متروی شوش بیرون آمدم، خیابان‌ها خلوت و عاری از معتادان بود، درحالی‌که سال گذشته همین موقع‌ها که برای تحقیقی با عصمت به شوش و مولوي آمده بودم، تا چشم کار می‌کرد معتاد به چشم می‌خورد. خیلی تعجب کردم و از يك‌طرف هم خوشحال شدم، اما هنگام برگشت که آفتاب درآمده بود و نماز ظهر بود علت خلوت بودن خیابان‌ها را فهمیدم، سرمای اول صبح باعث شده بود معتادان بیرون نيايند و موقع ظهر داشتند در خیابان‌ها چرت می‌زدند.

يك چیز خیلی جالبی که توجه مرا به خودش جلب کرد، این بود که تنها کالای فرهنگی که به کوچه پس‌کوچه‌های شوش نفوذ کرده بود، پارچه‌های سیاه عزاداری برای امام‌حسین بود و حتی تبلیغات قهوه‌تلخ که کل مغازه‌های شهر را گرفته اینجا ندیدم. این يك پرسش مهم برايم ایجاد کرد که چطور مذهب از 14 قرن پیش و از يك سرزمین دیگر با این قدرت می‌آيد و تا دورافتاده‌ترین نقاط نفوذ می‌کند و تأثیرات خیلی مهمی هم می‌گذارد. (منظورم از دورافتاده‌ترین نقاط این است که گويي مردم شوش و خاوران بخشي از تهران نیستند و در یك فضای دیگر هستند.)

از شوش راه می‌افتم به سمت خاوران، خیلی از هم دور نیستند، وارد هاشم‌آباد می‌شوم، بوی گندی مرا همراهی می‌کند، سمت چپم جوي بزرگی هست که روي لبه‌هايش خون و استفراغ و فضولات انسانی به چشم می‌خورد و کمی آن‌طرف‌تر دو کلاغ افتاده‌اند به جان يك موش گنده‌ مرده و به آن نوک می‌زنند، سریع به آن سمت خیابان می‌روم، ولی این بوی گند دست از سرم برنمی‌دارد. وارد يك کوچه فرعی می‌شوم که کوچه‌های فرعی دیگری که در آن هستند یکی در ميان اسم ندارند. بالاخره با پرس‌وجو سازمان مردم‌نهادي كه دنبالش بودم را پیدا می‌کنم.

نکته جالبی که در مورد این جمعيت به چشم می‌خورد این است که برخی از مسئولان کلیدی آن سال‌های زیادی است که از مصرف موادمخدر رها شده‌اند. فعالیتشان بیشتر فرهنگی و با ایجاد تغییر نگرش در مصرف‌کنندگان موادمخدر است. اصطلاح «معتاد» را به‌دلیل بار منفی‌اش به کار نمی‌برند و به جايش می‌گويند «مصرف‌کننده». يك کوچه‌ای را در همان نزديكي‌ها نشانم می‌دهند و می‌گويند تمام خانه‌های این کوچه پاتوق مصرف و تبادل موادمخدر است و همه هم می‌دانند و هیچ‌کس هم برخوردی نمی‌کند. اما نکته دردناک این است که يك مجتمع مسکونی خیلی بزرگ در جوار این کوچه در حال ساخته‌شدن است. با فاصله کمی از این جمعیت گروه دیگری فعالیت می‌کنند که در چند دقیقه‌ای که من آنجا بودم، دو مصرف‌کننده ‌آمدند و يكسری سرنگ تمیز و بهداشتی از آنها ‌گرفتند. این اقدام فواید زیادی دارد و از گسترش آسیب‌ها و بخصوص ایدز تا حد زیادی جلوگیری می‌کند.

25 خرداد 1391ـ پارك حقاني، خيابان شوش

اين سومين باري است كه در چهار سال اخير به اين منطقه مي‌آيم و هر بار چيزهاي تازه‌تري مي‌بينم. اين منطقه را دوست دارم. اينجا تصوير ديگري از انسان‌ها را مي‌توان ديد كه در جايي كه من زندگي مي‌كنم، ديده نمي‌شود. پارك حقاني، فقط يك پارك نيست، اينجا محل سكونت، تفريح، كار، دوستي، معاشرت و ازدواج عده‌اي از انسان‌هاست كه يك ويژگي مشترك دارند؛ اعتياد، آن هم از نوع خالصانه و جان‌بركَف‌اش. زن و مرد، گروه گروه، زير سايه درخت يا ديوار نشسته‌اند.

پارك حقاني كشور كوچكي‌ست كه تمام روابط و ويژگي‌هاي انسان‌ها با شباهت‌ها و تفاوت‌هايي با نقاط ديگر در آن جاري است. اينجا هم مثل هر كشور طبقه‌بندي‌هايي وجود دارد. در هر بخشي از پارك، ماده خاصي مصرف مي‌شود؛ حشيش، شيشه، هروئين، كراك و …، هر گروه در قسمتي مستقر شده‌اند. اطراف هر گروه، يكسري وسيله معاش مثل كُلمن و وسايل شخصي ازجمله ساك، پتو و لباس و البته وسايل لازم براي مصرف مواد ديده مي‌شود. آنها خيلي آشكار مصرف مي‌كنند، هرچند وقتي ما منتظر فرشته و حسن بوديم تا با آنها حرف بزنيم، كمي خجالت مي‌كشيدند. آنها شيشه مي‌كشيدند. چند بار هم فرشته برگشت گفت:‌ «آبجي نوكرتم ببخشيد.»

لازم نيست براي خريد به بازار بروند، هر چند دقيقه موتوري‌ها با انواع و اقسام مواد از پارك مي‌گذرند. يكي از منابع درآمدشان خريد و فروش ضايعات يا برخي اجناس سطح پايين است، اما به نظر مي‌رسد، رايج‌ترينش خريد مواد و تبديل آن به شكل‌ها و بسته‌بندي‌هاي ديگر است كه به قول خودشان «عَمَلشان را هم جواب مي‌دهد.»

سيستم ازدواجشان، رفاقت تك‌پري است. ازدواج‌ها در ذهنشان ثبت مي‌شود. همه مي‌دانند كي با كي رفيق است. هرگونه حضور نفر سوم در يك رابطه رفاقت به سرعت معلوم مي‌شود و مورد تقبيح قرار مي‌گيرد. اينجا، بودن فقط با يك نفر ارزش است و خيانت به رفيق يك ضد ارزش. وقتي داشتيم با دختر اردبيلي (نام او را نمي‌دانستيم و فقط مي‌دانستيم اهل اردبيل است) صحبت مي‌كرديم، گفت خواهش مي‌كنم از اينجا برويد، رضا مي‌آيد. رضا رفيقش بود، نمي‌خواست رضا بداند كه او با غريبه‌ها حرف زده است.

زن‌ها اينجا هم جنس دوم هستند؛ تينا، دختري كه حاضر نشده بود رفاقت كند، مجازاتش اين بود كه از درختي به دار آويخته شود. فرشته مي‌گويد از اين‌كه توسط مردان دستمالي شود، متنفر است، دوست دارد مثل يك زن واقعي در جامعه زندگي كند. برادر فرشته در 15 سالگي باعث اعتيادش شده و شوهر دختر اردبيلي هم او را معتاد كرده است. ظاهراً زن‌ها پس از اعتياد ديگر در خانواده‌شان پذيرفته نمي‌شوند. فرشته مي‌گويد برادرش الان پاك است و در خانواده‌اش حضور دارد، اما هيچ يك از اعضاي خانواده جواب تلفن فرشته را نمي‌دهند. آرزويشان يك سرپناه از طرف دولت است و كمي محبت از سوي خانواده. وقتي از آنها جدا مي‌شويم مي‌گويند برايمان دعا كنيد.

بعد از اين‌كه از آن منطقه كاملاً خارج مي‌شويم، هنوز حس غم‌انگيزي با ماست. تا ساعت‌ها فكر مي‌كنيم تمام آدم‌هاي اطرافمان معتاد و بي‌خانمان هستند. چه اتفاقي برايشان مي‌افتد؟ دعا كنيم كه چه اتفاقي برايشان بيفتد؟ اين‌كه زودتر بميرند؟ اين‌كه ترك كنند؟ اين‌كه خانواده‌هايشان از آنها حمايت كنند؟ چه بلايي سر بچه‌هايي مي‌آيد كه آنجا بازي مي‌كردند؟ سرنوشت نگهبان و باغبان نوجواني كه مجبورند در آن محيط باشند چه مي‌شود؟

بسياري از آدم‌هايي كه پاك هستند به اين معنا نيست كه آدم‌هاي خوبي‌اند، شايد در شرايطش قرار نگرفته‌اند… .

* كارشناس ارشد پژوهش علوم‌اجتماعي از دانشگاه تهران

با سپاس فراوان از دوستان عزيز، عصمت حسين‌زاده مالكي، ايمان مخمل‌كوهي و وهاب مختاري كه همراهي آنها  باعث دلگرمي من بود.

به نقل از چشم انداز ایران شماره 75

سایت ملی – مذهبی محلی برای بیان دیدگاه‌های گوناگون است.

مطالب مرتبط

جمهوری اسلامی ددر چالش بی آبی و بحران سدهای کشور

سال‌های اخیر به ویژه با برجسته‌تر شدن مسئله ورشکستگی آبی یا بحران مدیریت منابع آب و مواجه شدن مردم با مشکلاتی نظیر خشک‌شدن دریاچه ارومیه، زاینده‌رود یا اکوسیستم‌های مشابه، هیچ کمپین و فعالیت مدنی برای توجه دادن به وضعیت آب به ویژ‌ه در آستانه نوروز شکل نگرفته‌است

رودرروی این خطر حیاتی چه کنیم؟

بخش ثروتمندتر یکی از مشهورترین شهرهای جهان در پولدارترین ایالت آمریکا به‌سادگی سوخت: نماد اینکه سیاست‌مدارها به وعده‌هایشان در موضوع گرمایش جهانی عمل نکردند. حالا آتش‌های لس‌آنجلس برای ما نماد این است که چقدر آماده تغییرات اقلیمی و عوارض ناشی از آن نیستیم

مادر درناها، ناجی اسب‌ها و دوست پرنده‌ها

در دهه هشتاد و اوایل دهه ۹۰، اقدامات متعددی در اجرای پروژه حفاظت از یوزپلنگ آسیایی صورت گرفت و سازمان ملل هم در همین بخش بودجه‌هایی اختصاص داد. در همین رابطه، «جورج شلر»، از محققان حفاظت از حیات‌وحش و «لوک هانتر» استرالیایی، کارشناس انجمن حفظ حیات‌وحش نیویورک، به ایران سفر کردند

مطالب پربازدید

مقاله