مسعود باستانی، روزنامه نگار دربند، در سالروز تولد همسرش، مهسا امرآبادی که او نیز در زندان به سر میبرد، در نامه ای به وی نوشته است: گاهی فکر می کنم که جرم تو چیست؟ ایستادن بر سر آرمانی که عهد کرده بودی، دل تنگی برای عشقی که در سینهات شکفته بود و پایداری در راهی که وظیفه حرفهای روزنامهنگاری اقتضا میکرد؟ عاقبتش کجاست؟
قابل ذکر است که مسعود باستانی روزنامه نگار از ۱۵ تیر سال ۸۸ بازداشت شده و تا کنون حتی یک روز هم به مرخصی نیامده است. همچنین او در اواسط سال ۸۸ به زندان رجایی شهر منتقل شد. همسر او مهسا امر آبادی نیز که روزنامه نگار است یک بار در ۲۳ خرداد ۸۸ و یک بار دیگر نیز ۱۰ اسفند ۸۹ بازداشت شد و در مجموع دوسال حکم گرفت و از ۲۲ اردیبهشت برای اجرای حکم خود به زندان اوین رفت.
گفته می شود مسوولان امنیتی مانع از انجام ملاقات بین این زوج جوان می شوند و حتی به آنها اجازه تماس تلفنی نیز نداده اند و مهسا و مسعود نزدیک به دوماه است که از دیدار یکدیگر محروم گشته اند.
متن کامل نامه مسعود باستانی به همسرش، مهسا امرآبادی، که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
مهسا سهم من و تو از غنی سازی چیست؟
ده دقیقه آخر بازی را رها می کنم و به سراغ ظرفها می روم. امشب نوبت من است که ظرفهای شام را بشویم، شام ما یعنی همان شام دولتی زندان یعنی عدسی که آنرا غنی سازی کرده بودیم. عدسی زندان مخلوطی است از آب و عدس بیرمق که ما آن را با اضافه کردن کمی رب گوجه، فلفل و آب لیمو قابل اکل میکنیم و هفتهای دو شب باید با آن بسازیم. حمام و ظرفشویی خلوت است و همه به تماشای فینال جام ملت های اروپا نشسته اند. اسپانیا و ایتالیا در لحظات پایانی مسابقه هستند و من در حالت ظرف شویی با خود فکر می کنم که نامه تولد مهسا را چطور شروع کنم. باید نامهای عاشقانه بنویسم. کلماتی که بتواند حجم بزرگ دلتنگی ها و فراق را به نمایش بگذارد. نامهای که انعکاس بخشی از سخت ترین لحظات این روزها باشد و اصلا معلوم نیست چرا نگارش این نامه انقدر طول کشیده است. نامه ایی که گویای لحظات عاشقی ام پشت میله و دیوار باشد. باید حتما بنویسم، حتما باید بنویسم…
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هرشب
همسر مهربانم سلام!
مهسای عزیز تولدت مبارک!
شاید این روزها و در طول این چند سال سهم من از تولد تو تنها همین نامه هایی است که “نقش نجواهای شبانه با دیوار را” برایم بازی می کنند. انگار عادت کرده ام که غصه ها و دل تنگی هایم را در کاغذ بنویسم و آنها را به باد بسپارم تا شاید حداقل این دلنوشته ها سنگ صبورم باشند در برابر غم طوفان این روزگار! روان شناسان گفته اند که بیماری PTSB دردی است که از جدایی های طولانی ناشی می شود و تحقیقات نشان می دهند که این بیماری بیش از دیگران در میان سربازان دوران جنگ، زندانیان و بازماندگان ناشی از بلایای طبیعی شیوع پیدا می کند و مهم ترین عارضه این بیماری قطع ارتباط فرد با احساسات درونی خویش و یا بروز احساسات پاندولی و شدید است. همه وحشت من از این است که دیوارهای زندان و بیماری PTSB احساس دلتنگی را هم از من بگیرد. حالا این نامه ها شاید مرهمی است که بتوان چنین دردهایی را به مدد آن تسکین داد، باور کن این نامه ها امروز تداوم همان حس دلتنگی است که با بوی عطر تو در لباس های من تکرار می شود. یادت می آید در طول این سه سال هروقت برایم لباس می فرستادی چند تیکه از آن لباس ها آغشته به عطری بود که هرسال برای سالروز تولدت در خیابان سهروردی به دنبال آن می گشتم تا هدیهای باشد برای ۱۲ ام تیر ماه و حالا این لباس هایی که از پشت این دیوارهای زخیم گذشته اند فضای خصوصی مرا عطر آگین می کند. لباس ها را زیر متکایم قایم می کنم تا شب ها با بوی آنها تمام خاطرات خوش را مرور کنم.
بازی تمام شده است و بچه ها با هیجان جشن و شادمانی جام ملت های اروپا را تماشا می کنند، من همچنان مشغول ظرف ها هستم، باید شادباش نامهای بنویسم برای تولدش، میلاد تابستانه ایی که برایم یاد آور بهار است اما نمی توانم. بانوی صبورم اخیرا در کتابی خواندم که عشق قرمز رنگ، وفا آبی و امید سبز است، اما ای کاش برایم بنویسی که صبر چه رنگیست؟ زیرا که این روزها بیش از همه به رنگ صبر محتاجم.
بچه ها با شادمانی جام ملت های اروپا شادی می کنند و من به تصادف این روز با آغاز تحریم نفتی ایران فکر می کنم. مهسای عزیز نمی توانم چیز جز غمنامه بنویسم وقتی که این روزها شنیدن خبر نامه نرگس و تصور حال و روز علی و کیانا در اتاق ملاقات چنگک بغض را در گلویم فرو می کند و من هنوز چهره معصومانه کودکان نسرین وقتی در آغوش مادر بوده اند و تصویر آخرین ملاقات با بهاره وقتی برای جلسه برگذاری دفتر تحکیم وحدت به پارک پناه برده بود را به خاطر دارم و حالا تو در کنار بهاره و نسرین و نازنین و بقیه همان دردی را تجربه می کنی که از آن می گفتی و می نوشتی.
بانوی صبورم! نمی توانم شادنامه بنویسم وقتی که بهمن هنوز در انفرادی است و خبر بی تابی های ژیلا را برایم می آورند. یادآوری همین که در طول این چند سال چند بار چشمان گریان تو را پشت کابین های ملاقات در زندان رجایی شهر دیده ام و اینکه این روزها سالروز داغدار شدن مادرانی است که هنوز سیاه پوش عزیزانشان هستند کار را برایم سخت کرده است. امسال هم مانند سال ۸۸ تو تولدت را در زندان تجربه می کنی و مثل این چند سال من از کنار تو بودن محرومم. اما دل خوش بودم که می توانستم از پشت میله های ضخیم و شیشه های کثیف سالن ملاقات تولدت را تبریک بگویم. ولی امروز همین فرصت را هم از ما گرفته اند.
اصلا چطور می توان نوشت وقتی آنها اورانیوم را غنی میکنند و سهم ما از غنی سازی عدسی زندان است. شاید هم از فردا که تحریم ها شروع می شود سهم دیگران هم از غنی سازی تنها سختی های اقتصادی است که این روزها می کوشند که آنرا در قالب اقتصاد مقاومتی تئوریزه کنند.
گاهی فکر می کنم که جرم تو چیست؟ ایستادن بر سر آرمانی که عهد کرده بودی، دل تنگی برای عشقی که در سینه ات شکفته بود و پایداری در راهی که وظیفه حرفه ایی روزنامه نگاری اقتضا می کرد؟ عاقبتش کجاست؟
یادت می آید آن روز که گفتی می خواهم روز جهانی مطبوعات را به همه روزنامه نگاران زندانی بهمن و فرشاد و مزدک و نازنین تبریک بگویم تنم لرزید و از تردید برایت گفتم. تنها پاسخت این بود چگونه می توانم سکوت کنم؟
مهسا در طول این سال ها به یاد همه شب هایی که با هم قرص ماه را نگاه می کردیم در اوین و رجایی شهر آسمان را از پشت میله ها و نرده ها دیده ام و ماه را در چهارچوب پنجره کوچک اتاق جسته ام. حالا طاقت ندارم که حتی به آسمان و ماهش نگاه کنم. به هرحال پریشانی این نامه حکایت حال و روز پریشان من است اگرچه هنوز صبورانه منتظرم تا بهار بی اید و تو برایم بنویسی که صبر چه رنگی است.
همسرم تولدت مبارک