۱- اوریانا فالاچی در کتاب “زندگی، جنگ و دیگر هیچ” که گزارشی میدانی از جنگ ویتنام است، داستانی تکاندهنده از یک زندانی ویتکنگ تعریف میکند؛ از جوان ۲۶ سالهای به نام “نگوین وانتام” که در روزهای ابتدایی بازداشتش در برابر شدیدترین شکنجهها مقاومت میکند و از لو دادن رفقا و عملیاتهای پیشرو سر باز میزند. بهنظر اینگونه میرسد که او برای تیرباران شدن کاملاً آماده است و چیزی برای از دست دادن ندارد و خب انسان دست از جانشسته هم قاعدتاً در برابر هیچ فشاری سر خم نخواهد کرد. نگوین اما در یک جلسه بازجویی و اتفاقاً در مواجهه با بازجویی که متوسل به هیچ خشونتی نشد، در هم میشکند. آنچه که او را به اعتراف واداشت این ادعای بازجو بود که میگفت برخلاف انتظارش تیرباران نخواهد شد، بلکه او را زیر کامیون آمریکایی خواهند انداخت و موتورسیکلتی کنارش میگذارند تا اینگونه برداشت شود که مرگش تصادفی بیاهمیت بوده است. در واقع آنچه که نگوین را به همکاری واداشت نه ترس از دست دادن زندگی، بلکه هراس از مرگی غیرقهرمانانه بود. او مقهورِ قدرتی که “جان”ش را تهدید میکرد نشد، اما در برابر ارادهای که “نام”ش را نشانه میرفت، در هم شکست.
۲- خیلی از ما افرادی را میشناسیم که در برابر سنگینترین فشارها و آزارهای حاکمیت ایستادهاند، سالهای زیادی از عمرشان را در زندان به سر بردهاند، عمری آوارگی و دربدری را تجربه کردهاند اما حاضر نشدهاند خود را انکار کرده یا از ابرازِ نظرات مخالفتآمیزشان با حکومت دست بردارند. در مورد این دسته از مبارزین، نکتهی حیرتانگیز این است که گاهی میبینیم در برابر فشار شبکههای اجتماعی و قضاوتهای عمومی از در انکار خویش در میآیند. عجیب اینکه افرادی که حاضرند سالها در زندان بمانند ولی حتی چند خطِ مصلحتی از پشیمانیای که منجر به آزادیشان میشود ننویسند، همین افراد در برابر سهمگینی قضاوت عمومی نظرشان را خلاف میل و خواستشان میچرخانند و گاه سانسور میکنند. آنها به مانند آن مبارز ویتکنگ در برابر قدرتی که عمر و جانشان را تهدید میکنند مقاومند، اما در برابر قضاوتی که “نام”شان را به چالش میکشند شکننده به نظر میآیند. در واقع شبکههای اجتماعی همزمان با آنکه جایگاه قهرمان را به آنها اعطا میکند، امکان وفاداری به خویش را برایشان دشوار میسازد. به بیان دیگر دقیقاً همان هویت تحسینآمیزی که بواسطه ایستادن در برابر قدرت حاکم کسب کردهاند، در برابر قدرتی دیگر و در میدانی متفاوت آسیبپذیرشان میسازد…
۳- موضعگیری در مورد جنگی که این روزها در متن آنیم، دستکم تا جایی که به محکوم کردن جنگ و کشتار برمیگردد، اصلاً کار سخت و پیچیدهای نیست. حتی اگر شناختی از دولت اسرائیل و سابقهی جنایتکارانهاش در همه این سالها نداشته باشی، حتی اگر ندانی نخستوزیرش به اتهام ارتکاب جنایت جنگی تحت تعقیب دیوان بینالمللی کیفری است، حتی اگر ندانی که حداقل چند ده کلاهک هستهای دارد (و عجبا که به بهانه غنیسازی اورانیوم به ایران حمله کرده است!)، حتی اگر ندانی که این حملات در میانهی مذاکرات هستهایِ کمابیش خوشبینانهای انجام شد، حتی اگر باور نداشته باشی که جنگ امکانهای سیاست مترقی را در هر جغرافیایی نابود میسازد، حتی اگر قدرت همدلی با آنها که جان و مال و عزیزانشان را درین حملات از دست دادهاند، نداشته باشی و از رنجشان متاثر نشوی، باز هم تکیه به بنیادیترین رانهی حیات، یعنی میل به بقا میتواند که نجاتبخش باشد. یعنی تخیل و تصور اینکه شخص شما دقیقاً در حداقلیترین تعریف ممکن، به عنوان یک ذیحیات، محتمل است که در نتیجه این جنگ، جان یا سلامتی خود را از دست بدهید، همین کافی است که از چنین جنگی متنفر باشی و در برابر آن از موضع مخالفت درآیی. اینکه با همه این احوال اما تعداد زیادی از کنشگران و فعالین عرصه عمومی، خاصه آنها که در میان مخالفین نام و نشانی دارند همچنان در نفی جنگ و محکوم کردن عوامل آن تردید دارند، مایه شگفتی است. عجیبتر آنکه بنظر میرسد انگار میان نام و نشان داشتن در سیاست و گرفتن موضعی اصولی در این ماجرا رابطهای معکوس برقرار است. براستی کمیت کار از کجا لنگ است؟ آیا میتوان دستکم بخشی ازین مسئله را در پرهیز این کنشگران از قرار گرفتن در موضعی نامحبوب دانست؟
۴- سالهاست که میدان سیاست در ایران متاثر از هژمونی گفتاری است که اعلام موضع در مورد بود و نبود حاکمیت را شرط ورود به عرصه سیاست میداند. گفتاری که شهروندان را بر اساس باور یا عدم باورشان به حاکمیت دستهبندی میکند و نقط آغازش در سیاست را بر ضرورت سرنگونی حکومت قرار داده است. یک چنین گفتاری جدای از شباهت حیرتانگیزش با منطق حاکم برگفتار رسمی حاکمیت (که شهروندان را دقیقاً با همین منطق دستهبندی کرده ولی جای خوب و بدش فرق دارد)، بطرز دردناکی برآمده از رانهی کینتوزی است. کینتوزی در این معنا که بیشتر از آنکه مبتنی بر ارزشها و فضیلتهای مدافع زندگی باشد، دغدغهاش نفی حیات و زندگی آن دیگری است که در مقام خصم او پدیدار شده است. این فهم از سیاست بیش از آنکه دغدعهاش ساختن امکانهایی برای آزادی، برابری و شادمانه زیستن مردم باشد، دلمشغول نابود کردن شرایط استمرار حیات حاکمان است. ترسناکترین وجه یک چنین گرایشی البته آنجا متجلی میگردد که مردمان نسبت به پدیده جنگ و ویرانیِ زیستجهان خود موضعی منفعلانه (و حتی گاه همدلانه) اتخاذ میکنند، بدان امید که آسیبی هم به خصم آنها یعنی هیات حاکمه وارد گردد. البته که برآمدنِ یک چنین تمایلِ کینتوزانهای بیش از هر چیز محصول وضعیت انسداد سیاسی موجود و به احساس ناتوانی مردمانی برمیگردد که در تلاشهاشان برای دگرگونی وضعیت، شکستهای پیاپی را تجربه کردهاند. به بیانی سادهتر مسئولیت این وضعیت در ابتدای امر به عملکرد حاکمیت باز میگردد اما خب این نکته چیزی از سهمگینی این حقیقت تلخ نمیکاهد که چنین گفتار و گرایشی و نیروهای سیاسی برآمده از آن اتفاقاً مولود و ادامهدهنده منطق حاکم بر وضعیتند نه تغییردهنده آن. اپوزیسیونی که از جنگ و تحریم اقتصادی فلجکننده دفاع میکند، متوقفکنندهی مکانیزمهای تولید رنج مردم این سرزمین نیست، بلکه بازتولید و بازآرایی همان سازوکارها با شکل و شمایلی جدید است.
۵- “آری گفتن به زندگی” به گمانم بهترین معیاری است که میتوان بواسطه آن تا حدی میان کنشها و سیاستهای مترقی با نمونههای ارتجاعی آن تمایز قائل شد. هر سیاست مترقی و رهاییبخشی، باید بتواند پیوندی ایجابی با امکانهای زندگی برقرار ساخته و به خلق شیوههای غنیتر و برابرتری از زندگی بیانجامد. اساساً هر گونه سیاستی که آغاز خویش را برنوعی دیگریستیزی و یا تنفر نسبت به خصمی بیرونی بنا مینهد (چه ابژهی کین و نفرتش حاکمین ایران باشند یا اسرائیل یا …) و با هر گفتار نظری که خود را موجه بنمایاند (چه ناسیونالیسم، لیبرالیسم، سوسیالیسم و فمینیسم…) مستهلک کننده امکانهای زیستن درین سرزمینند. اگر قرار است در کشاکشِ این تراژدی هولناک، جبههای را انتخاب کنیم، بهتر آن است که آن سو، طرفِ زندگی باشد و ازینکه بواسطه یک چنین انتخابی چگونه داوری میشویم و مطابقِ گفتارهای زندگیناباورِ موجود، در کدام دسته قرار میگیریم، پروایی نداشته باشیم. اگر آری گفتن به شیوهی پوششی که میپسندیم ما را از نظر مدافعین وضعیت، در صفِ براندازان تعریف میکند، نهراسیم و اگر بواسطهی آری گفتن به غریزهی زیستن یا همدلی با هموطنانمان آسیبدیده از جنگ در صف مدافعین نظام قرارمان میدهند، پروایی نداشته باشیم. نه مخالفت با جنگ و محکوم کردن تجاوز اسرائیل مایه شرم است و نه حتی تلاش برای شادمانه زیستن در بحبوحه جنگ. قرار نیست هیچ فردی، جریانی یا ساختاری برای وفادار بودن به آن شیوهای از زیستن و باور داشتن که میپسندیم آزارمان بدهد یا تحقیرمان کند. ما به بازتعریفی از مفهوم مقاومت و شجاعت نیاز داریم که از آری گفتن به زندگی حتی زیر بمباران دولت متجاوز، حتی تحتِ سرکوبِ دولت مستبد و یا در پرتو نگاه قضاوتگرایانهی شبکههای اجتماعی نهراسد. اینگونه شاید بتوان به پیوند زدن زیست شخصی غنی و شادمانه با زیست عمومی موثر و شرافتمندانه امید بست…