این زمانه و نسل بی الگو و بی تکیه گاه که متاسفانه هروزه شاهد نه مرگ جسمانی بلکه مرگ اخلاقی و معنوی برخی بزرگان خود است می تواند امیدوار باشد که هنوز استوانه ها و اسطوره هایی هستند که می توان به آنان نگریست و به ایشان دلگرم بود و افتخار کرد و از آنان الگو واسوه زندگی ساخت. از صداقت شان و سلامت شان . از انصاف و فروتنی شان و به خصوص از مداومت و پشتکارشان.
موقعی که جوان تر بودم این عبارت که «هر شب ستاره ای به زیر می کشند وباز این آسمان غم زده غرق ستاره هاست» را خیلی دوست داشتم. از آن انرژی وانگیزه می گرفتم. اما اینک دیگر نمی توانم ، برای خودم، با قاطعیت و امید واری این عبارت را حتی تا آخرین کلماتش تکرار کنم .
از تعبیر آسمان وغمزدگی اش لذت می برم و برایم آرامش و التیام می آورد. اما به زیر کشیدن را با تردید می توانم تکرار کنم (چون بیشتر می بینم که خود فرو می افتند مگر نگاهم از به زیرافکنی توسط ستمگران به داس مرگ فلک و روزگار وطبیعت معطوف شود). اما تعبیر غرق ستاره هاست را دیگر با شک و حتی صادقانه تر بگویم با انکار می نگرم و حتی نمی توانم به زبان بیاورم چه برسد بخواهم تکرارکنم.
امروز که صبح ام را تلخکامانه با خبر مرگ یک ستاره دیگر شروع کردم باز همان عبارت شعرواره به یادم آمد و همان تردید و شک و نهایتا انکار.
آیا واقعا آسمان میهن ما غرق ستاره هاست. به خودم دلخوشی میدهم که این هست و آن هست و این زندانی و آن مبارز و آن پیر حق گو و آن مبارز دیرپای و …؛ اما وقتی به واقعیاتی دیگر فکر میکنم همان شک و تردید و نهایتا انکار به سراغم می آید. مخصوصا که روز قبلش هم که از اواسط یک نشست (درپاریس در باره مهاجرت) شاهد نقد شدید و بی سابقه یک دوست جوان عزیز و روزنامه نگاری که دوستش دارم به هم نسلانش و تجلیل از نسل گذشته بودم و بعد سخن پیران سفیدموی و سفید گیس دیگری که او را انذار می دادند این گونه نیست و نسل قبل هم اشکالات زیادی داشت و آن جوان عزیز بر سخن خود دوباره و دوباره تاکید و اصرار می کرد….
آیا شرایط بد روزگار و سختی های دوران و پیرامون من و ما نیست که ما را چنین تلخکام کرده است وگرنه وضع انسان ها به آن بدی هایی هم که فکر میکنیم نیست…..؟ نمی دانم. حداقل فکر میکنم که اگر سیاهی های روزگار نیز تیره بین مان کرده باشد اما همه ماجرا این نیست. واقعا روزگار دارد از انسانهایی تهی می شود و آسمان ستاره هایی را از دست میدهد که شاید کمتر قابل تکرار باشد و این برتیرگی های فضا و دوران می افزاید. این سخنی است که مدتی پیش نیز از آقای یوسفی اشکوری خواندم و احساس همدلی زیادی با آن داشتم.
امروز جامعه ما عزیز بزرگی را از دست داد. جامعه سیاسی ، جامعه حقوقی ، فعالان مدنی و … ما و بالاخره انسانهای دوست دار انسانیت در جامعه ما. انسان هایی که به شجاعت و صداقت و سلامت و سخت کوشی و مداومت و درویش مسلکی و فروتنی به طور هم زمان بها میدهند.و البته اینها در دوران ما کالاهای «نسبتا» کم یابی شده اند.
احمد صدر حاج سیدجوادی یکی از این ستاره ها بود از خانواده شریفی که یکی شان را امروز صبح از دست دادیم و بازمانده شریف دیگرشان در خارج از کشور غم غربت در گلو دارد.
پرونده احمد صدرحاج سیدجوادی امروز صبح بسته شد . پرونده ای که عمری تلاش و مبارزه را در خود دارد. عناصری از صداقت و پایداری و سلامت و سرسختی و سماجت و پیگیری.
وقتی زندگی اش را مخصوصا در دوره دولت امینی که یکی از سرفصلهای مهم زندگی اوست (و جزئیات وصفش را از زبان مهندس سحابی هم شنیده بودم) مرور میکنم که از منصب دادستان عمومی تهران بنا به دلایلی سیاسی که باید مستقلا به آن پرداخت، پیگیر پرونده فسادهای حاکمان بود یاد برخی فیلمهای سینمایی میافتم که یک مامور دولت و قانون مثل یک پلیس یا یک دادستان و … سردرکار بزرگان کرده و فساد و تباهی آنهارا کشف و پیگیری میکند وبعد ساختار فاسد او را حذف میکند.این ژانر سینمایی همیشه به سلامت وصداقت و سماجت آن مامور قانون و فساد و تباهی ساختار فاسد اشاره دارد. تقریبا همه تماشاگران این نوع فیلم ها در دل احترامی بیکران برای این صداقت و سلامت قائل میشوند و در پایان فیلم هرچند تلخکام اند اما به انسانیت امیدوارمی شوند و این که هنوز نور امیدی می تابد و جوانه ای در حال رستن است.مخصوصا وقتی که آن مامور قانون به یک اهل رسانه متصل می شد و اگر در دادگاه نظام متهم و محکوم و یا حذف میشد اما در دادگاه افکار و وجدان عمومی پیروزبود.
اما احمد صدرحاج سیدجوادی خود نقش دوم را هم برعهده داشت. نامه های انذاردهنده و هشدار دهنده و افشاگرانه اش خود رسانه و قاصدکی بود که سوار بر نسیم رسانه ها جان همه گان را می نواخت و چقدر آرزو داشت که وجدان خفته و دل قفل شده صاحبان قدرت را هم تکانی دهد. و متاسفانه چنین نمی شد.
صدرحاج سیدجوادی خود حقوق خوانده بود (هرچند دکترای علوم سیاسی داشت) و سال ها در سیستم قضائی قبل و بعد از انقلاب یا کار کرده بود و یا درگیر بود. از این رو نظر و قضاوتش درباره محیط کاری که بدان آشنایی و حساسیت و دقت فراوانی داشت برایمان طبعا باید مهم باشد. روزی در جمعی در خدمت ایشان وبرخی دوستان دیگر بودیم. فکر میکنم در هنگام پایان اعلام نتایج انتخابات مجلس ششم که با کارشکنی شورای نگهبان و پشتیبانانش و با کوتاه آمدن مصلحت اندیشانه برخی مسئولان وزارت کشوروقت «حق» ملی- مذهبی ها و علیرضا رجائی خورده شده بود. در هر حال در آن محفل آقای صدر گفت به نظر من سیستم قضائی در نظام گذشته سالم تر از حالا بود و اگر در آن سیستم در دادگاه های مربوط به مخالفان سیاسی ظلم و ستمی میشد که بیشتر فرمایشی هم بود اما در بخشهای دیگر سیستم قضائی سلامت زیادی وجود د اشت. ایشان ضمن احترام به قضاتی که در سیستم فعلی صادقانه و سالم در حال کارند اما ساختار کنونی را بسیار بدتراز رژیم گذشته می دانست. به خوبی به یاد دارم که ایشان از جیبش تکه کاغذ کوچکی بیرون آورد وفکر میکنم رباعی که خود در این باره سروده بود را خواند. وی در حالی که انسان بسیار مودبی بود و از حضار نیز معذرت خواهی کرد ولی با لبخند و طنز آن رباعی را خواند که متاسفانه حافظه ضعیفم آن را به یاد ندارد . فقط یک مصرعش که باعث خنده خود ایشان و حضار شد به یادم مانده که گفت:« براین قضا، باید قضای حاجت کرد!». حضار هم از تندی لحن ایشان تعجب کردند و هم ازاین تعبیر خنده شان گرفته بود.
اما این بیت ایشان نشانی از بدی های روزگار ماست. بدی هایی که پذیرش برآمدن ستاره های دیگری بعد از فروافتادن یکی از آن هارا سخت میکند.
راستی چرا این چنین است؟
مدت هاست این سئوال ذهنم را مشغول کرده است. دیده ام که این مسئله نه تنها در فضای سیاسی (مثلا داخل یا بیرون نظام، پوزیسیون یا اپوزیسیون) بلکه در حوزه های مختلف دیگر همچون عرصه ورزش،سینما، ادبیات، فعالیت های اقتصادی، حتی فعالیت های مدنی واجتماعی وزنان و سندیکایی و کارگری و …نیز در جریان است.
به یک نکته رسیده ام که شاید باید در فرصت بیشتری به تفصیل بنویسم و به اشتراک بگذارم. اما به اجمال این است که دو نهاد نگه دارنده کیان امنیت و معنویت جامعه ما (یعنی سلطنت و روحانیت) یا فروافتاده و یا به شدت تضعیف شده و یا دیگر مشروعیت سابق را ندارد. بدون این دو نهاد بزرگ و مهم دیگر نهادها قدرت و دیرپایی این دورا ندارند (حتی مسئله نفت و تاثیرگذاری شدید آن در همه عرصه های زندگی مان) . در جامعه پسا انقلاب- پسا جمهوری اسلامی نیز بنا بدلایل مختلف عینی (مانند رشد شهرنشینی و سواد و طبقه متوسط و عملکرد خاص حکومت مدعی دیانت و اخلاق و معنویت و …) و فرهنگی مانند بسط اندیشه ها ی جدید (و تجربه ملموس آنها) ونیز رشد جنبش های خاص مانند جنبش زنان و …دیگر آن «ما»ی جمعی گذشته (که خانواده – جمع ها و هیئت های مذهبی- مرجعیت سنتی دینی- پیران وبزرگان عشیره و طایفه – …آن را نمایندگی می کردند) تا حدزیادی از بین رفته و«من» فردی جای آن را گرفته است. از یک نظر این اتفاقی مثبت و رو به جلوست و به تعبیری مقدمات شکل گیری مفهوم شهروندی است. اما این اتفاق به اصطلاح فلسفی و شکل گری فرد با فردیتی اخلاقی همراه شده است که دیگر زیر بار هیچ مایی نمیرود یا کمتر میرود ( به یاد دارم مهندس سحابی به تلخی از این وجه یاد می کرد و می گفت اگر در اروپا فردیت شکل گرفته مفهوم و روانشناسی دولت/ملت نیز شکل گرفته و افراد تعهد جمعی ملی دارند وخودمحور و خودخواه نیستند و به منافع ملی پایبندند. اما در اینجا این نیست).
به تعبیر دیگر در جامعه ما که همیشه از بسیاری از پدیده های مدرن نوع نامرغوب وبه عبارتی بنجل اش نصیب مان می شود گویی در این مورد نیزدر موضوع فردیت و شهروندی نیز نوع نامرغوبش نصیب مان شده است! فردیت فلسفی همراه با نوعی فردگرایی اخلاقی و روانشناختی و به عبارتی خودخواهی و خودمحوری و خودمرکز بینی . این پدیده همراه شده است با ترجیح منافع خود بر دیگری بدون رعایت حقوق دیگری و نیز کم رنگ شدن اصول و پرنسیب های اخلاقی در تنظیم رابطه با دیگری که می تواند به دورویی و نفاق و از هر وسیله برای از میان بردن حریف ورقیب بهره بردن و یا هر چیزی را نردبان خواسته های فردی قرار دادن ( به قیمت قربانی کردن دوست ویا ویرانی کردن جامعه و میهن وهموطنان خود با حمله نظامی سلطه گران و…) بیانجامد.
معروف است از یک نویسنده بزرگ می پرسند به نظرت بزرگترین نویسنده این دوران کیست او نام رقیب ادبی اش را می برد و میگوید:«متاسفانه»فلانی. یعنی منصفانه و صادقانه اذعان به حقیقت می کند هرچند با حفظ فردیت خود احساسش را هم پنهان نمی کند. این یعنی رعایت انصاف و اخلاق با حفظ حتی احساس و یا به عبارتی حقوق فردی. اما در جامعه ما و در محیط های گوناگون اش ( اعم از سیاسی و ورزشی و ادبی و زنان و …) آیا چنین فضایی حاکم است؟ فکر نمیکنم پاسخ دادن به این پرسش چندان سخت باشد.
حال احمد صدر حاج سیدجوادی از ستاره هایی است که می توان از نورش بهره مند شد و از اشعه هایش راه یافت. این زمانه و نسل بی الگو و بی تکیه گاه که متاسفانه هروزه شاهد نه مرگ جسمانی بلکه مرگ اخلاقی و معنوی برخی بزرگان خود است می تواند امیدوار باشد که هنوز استوانه ها و اسطوره هایی هستند که می توان به آنان نگریست و به ایشان دلگرم بود و افتخار کرد و از آنان الگو واسوه زندگی ساخت. از صداقت شان و سلامت شان . از انصاف و فروتنی شان و به خصوص از مداومت و پشتکارشان.
مداومت و پشتکاری که او را از یک دانش آموز شهرستانی تا دادستان عمومی تهران رساند و از فعال سیاسی و حقوق بشری تا مقام وزرات و نیز زندانی نظامی که خود تلخکامانه در برساختن اش نقش و سهمی داشت و با وجدان بیدار به مقابله با انحرافاتش برخاست. توجه به مشارکت احمد صدرحاج سیدجوادی در تاسیس انجمن طرفداران حقوق بشر و نیز تلاش مداوم وسازمان مند برای آزادی زندانیان سیاسی از همه طیف ها یادآور یک نکته برای نیروهای انقلابی و چپ و نیز برای مورخان و تحلیل گران سیاسی هم هست و آن اینکه باید در کنار جریان انقلابی و چپ، جریان آزادی خواه و طرفدار حقوق بشر و پیگیرندگان تلاشها ومبارزات سیاسی آن ها با اولویت دموکراسی را نیز در تاریخ ایران ببینند. بسیار دیده می شود که در نگارش تاریخ و یا تحلیل مبارزه و سیاست و اندیشه و از جمله نواندیشی دینی کسانی از مقطعی که خود آزادی خواه یا طرفدار حقوق بشر شده اند را سرفصل تاسیس گفتمان آزادی و دموکراسی و حقوق بشر در ایران تلقی می کنند! و یا خود را محور آغاز و سرفصل هر تاریخی قرار میدهند. اما توجه به نام گذاری برخی جمع ها و جمعیت هایی که احمد صدر حاج سیدجوادی همراه با برخی همفکرانش ( همچون مرحوم بازرگان و مرحوم سحابی و عده دیگری از ملیون چون مرحوم سنجابی) بنا نهاده اند و به روشنی حتی در تیتر و عنوان آن جمعیت، آرمان و خواسته آزادی ویا حقوق بشرو حاکمیت ملی و نظایر آن آمده است می تواند روشنگر این خط سیر تاریخی و خودداری از خودمرکزبینی چپ ها و انقلابیون؛ و تحول خواهان مسالمت جو واصلاح طلبان بعدی شود.
من شخصا متاسفانه با آقای صدر حشر و نشر زیادی نداشتم و بیشتر در باره ایشان خوانده و یا شنیده ام اما راویانی که در باره ایشان گفته اند همه از صادق ترین انسانهای روزگار ما هستند.
اولین مواجه اشخصی ام با ایشان در قزوین به هنگام نامزدی شان برای مجلس بود که همراه با طنزو اتفاقات خاصی است که باید در موقع دیگری به آن پرداخت. و دیگر باره بیشتر در محافل و مجالس جشن وعزا و سخنرانی عمومی . اما آن چه در خاطره ام از ایشان چون تصویری حک شده و فکر نمیکنم تا آخر عمر پاک شود در زندان 59 سپاه بود . در یکی از روزهای بعد از نوروز 1380 دوستان نهضتی ما را دسته جمعی دستگیر کردند . صف دستشویی و هنگام هواخوری از مواقعی بود که می شد از زیرچشم بند بیرون را دید زد و احیانا از نگاه به دوستی و یادآوری خاطره ای ویا رد وبدل شدن جملاتی کوتاه لذت برد. وقت دستشویی باید ظرف غذامان را هم می بردیم تا بشوییم و به نگهبان بدهیم . یک روز وقتی در این صف 4 نفره منتظر بودم از زیر چشم بند پیرمرد ی را دیم که از فرط ضعف و خستگی به جای ایستادن با تکیه بر دیوار نشسته و ظرف غذایش را در دست گرفته است. با چشمان بی عینک که دقت کردم دیدم استادمان صدر حاج سیدجوادی است. نم اشکی بر چشمانم آمد . به نگهبان گفتم حاجی (تعبیری که همراه «سید» میشد هر نگهبان یا ماموری که نامش را نمیدانی صدا کنی) : میشه من ظرف غذای ایشان را بشویم؟ او نیز با اغماض از اینکه چرا از زیر چشم بند نگاه کرده ای گفت: نه نمیشه. اینجا هر کس باید ظرف خودش را بشوید!
واین داستان ظلمی است که بر یک پیرمرد ایستاده بر آرمان ولو تکیه زده بر دیوار زندان از خستگی و کهولت رفته و هنوز بر دیگر پیرمردهایی همچون قدیانی و ملکی و … می رود. در پایان باید به دوستان و همراهان این ستاره تابناک و به همه دوستداران نورحقیقت و آزادی و آبادی و سربلندی ایران مرگ این ستاره را تسلیت گفت. اما تنها در صورتی این ستاره به حیات جمعی اش ادامه خواهد داد که نورش در درون ما روشنی بخش باشد . شعله ای برافروزد . دلی صاف کند و انگیزه ای و اراده ای را به حرکت بخواند. احمد صدرحاج سیدجوادی اینک راه اش را به پایان برده و در افق آسمان غمزده پرونده یک عمر زیر بغل در مقابل ما ایستاده است. او خیره به صورت ما می نگرد. ما چگونه به روی او می نگریم؟
سایت ملی- مذهبی محلی برای بیان دیدگاه های گوناگون است.