نرگس محمدی، مدافع حقوق بشر و نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر با نگارش دلنوشتهای از زندان اوین، بر هشت سال و نیم زندگی مادرانهاش، مروری کرده است. نرگس محمدی، فعال مدنی زندانی در این دلنوشته از رنج تحمیلی به فرزندانش و سلب شادی و احساس امنیت از آنها به دلیل اندیشه و باور مادر و پدرشان سخن گفته است.
علی و کیانا 7 آذر متولد شدند
علی و کیانا خرداد امسال هشت سال و شش ماهه شدند. وقتی به دنیا آمدند هر کدام 2 کیلو 400 گرم و 2 کیلو و 350 گرم بودند. هر دو ساعت یک بار باید 2 سیسی شیر به اضافه یک قطره روغن زیتون میخوردند. به دلیل شرایط بد جسمیام از جمله فشار خون و دفع آلبومین، بچهها 24 ساعت کمتر از پر شدن 8 ماه به دنیا آمدند، البته به دنیا آورده شدند. حین عمل سه زارین[سزارین] آمبولی ریه کرده بودم و شیرم را به دلیل آلوده شدن به هپارین و وارفارین که مرتب تزریق میشد تا لخته خون را از بین ببرد، خشک کردند. 8 روز از تولد بچهها گذشته بود. اما من به دلیل آلوده شدن بدنم به امواج رادیوگرافی هستهای اجازه دیدن و بغل کردن بچهها را نداشتم. از دکتر گوکلی… [ناخوانا] خواهش کردم از پشت در اتاق نوزادان فقط ببینمشان. تقی با ویلچر مرا پشت در اتاق نوزادان برد. علی و کیانا در داخل دستگاه بودند. علی درشتتر از کیانا بود.
گویا از ابتدای تولدشان هم دلایلی شاید از جنس تقدیر و سرنوشت برای دوری من، کیانا و علی وجود داشت. و این آغاز قصه من (مادر) و فرزندان دوقلویم بود. شروع قصه با جدایی و اشتیاق برای به هم رسیدن بود.
وقتی پس از روزها برای اولین بار به آغوش گرفتمشان تمام زخمهای سزارین، تنگی نفس و ترس از مرگ ناشی از آمبولی ریه را فراموش کردم. بار 35 کیلویی را زمین گذاشتم و با دو نوزاد 4 کیلو و750 گرمی به زندگی بازگشتم. من مادر شده بودم.
ساعتهای شیر دادن و عوض کردن پنبهریز را در جدولی که بالای سرشان بود نوشته بودم تا مبادا دیر و زود شود. در آغوشم شیرشان میدادم تا میادا با حس بدی شیرشان را بخورند. اگر دقایق خواب شبانهام را جمع میزدم شاید 3 ساعت بیشتر نبود.
بچهها کمکم جان گرفتند و راه افتادند.
دیماه سال 1387 دفتر کانون مدافعان حقوق بشر پلمپ شد و وزارت اطلاعات به صراحت استعفای [من] از کانون مدافعان حقوق بشر و شورای ملی صلح را مطرح کرد و تهدید کرد که در غیر این صورت، “محرومیتها” شروع خواهد شد.
خرداد 88 از راه رسید.
علی و کیاینا 2 سال و 6 ماهه شدند
پس از راهپیمایی 25 خرداد، بازجویم تماس گرفت که باید از تهران خارج شوی. هشدار داد که فکر نکن چون بچه کوچک داری بازداشت نمیشوی. [تو را] با کودکانت به سلول میآورم.
بلند شدم، ساک بچهها را آماده کردم. 2 شیشه شیر، 2 بسته شیر … [ناخوانا] و 2 بسته پنبه ریز. تا اگر بازداشت شدم در سلول شیر داشته باشم که … [ناخوانا]. عصر روز شنبه 30 تیرماه با یک ساک مشکی رنگ و به همراه کیانا و علی جانم به مشهد رفتیم.
ده روز بعد به تهران بازگشتیم. آبان 88 از کار اخراج شدم. بازجویم در اتاق بازجویی تهدید کرد که تا چند روز دیگر تهدید میشوی. ساک مشکی رنگ را برداشتم و با علی و کیانا جانم به قزوین رفتیم. اطلاعات قزوین به مادر شوهرم زنگ زد که اگر عروست تا ساعت 11 صبح به این آدرس نیاید، به خانهتان میآییم. من و مادرشوهرم به ساختمانی در میدان ولی عصر قزوین رفتیم. تهدید کردند و وعده بازداشت دادند.
ساک مشکی رنگ و کیانا و علی جانم را برداشتم و به زنجان رفتم.
پدرم را که 75 سال داشت احضار کردند. فشار خون پدرم بالا رفته بود. پدرم با حرص میگفت به آنها گفتم نرگس دختر من و فرزندانش نوههای من هستند. چرا فکر میکنید نباید او را به خانهام راه بدهم؟ پدرم به دلیل مشکل قلبی و فشار خون با وضعیت نامناسبی به خانه بازگشته بود. شعبه 4 بازپرسی دادگاه انقلاب احضارم کرد. اتهام من عضویت در کانون مدافعان حقوق بشر بود.
با وثیقه آزاد شدم. بازجویم پیغام داد که فکر نکن به خیر گذشت از طریق دادسرای اوین بازداشت خواهی شد. ساک مشکی و کیانا و علی جانم را برداشتم و به مشهد رفتم.
جلوی کارگاه برادرم رفته بودند و پرسوجوی مشکوکی شده بود. من را یک زن فراری خطاب کرده بودند که آقای محمدی به من جای داده و گفته بودند که این زن تحت تعقیب است. به تهران بازگشتم.
تا اینجا را توضیح دادم تا بگویم علیرغم اینکه از کانون مدافعان حقوق بشر و شورای ملی صلح استعفا نکردم و با همکارانم سعی کردیم بر اساس انسانیت و اخلاق و مسوولیتمان، در حد توانمان فعالیت کنیم، اما سعی کردم تا با عدم تحریک و لجاجت با نهادهای امنیتی تا حد امکان به دلیل بازداشت از فرزندان خردسالم جدا نشوم.
علی و کیانا 3 سال و 6 ماهه شدند
کیانا جانم دچار مشکلی شد که به طور ناگهانی بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. ساعت 8ونیم شب بود و بعد از برداشته شدن بخیهها در 2 قسمت از شکمش به خانه بازگشتیم. کیانا هنوز تب داشت. ساعت 10ونیم ماموران وزارت اطلاعات برای بازداشت من وارد خانه شدند. علی جان گریه میکرد. روی پاهایم گذاشتمش. لالایی خواندم تا خوابید. روی تختش گذاشتم. کیانا بیتاب و بیقرار بود. بغلش کردم، تب داشت. دارویش را دادم. بوسیدمش. گفتم: «کیانا جانم، مامان چرا لالا نمیکنی؟» میگفت:«لالا ندارم. میخوام بغلت باشم.» به خودم چسباندمش شاید آرام گیرد. کاملا ناامنی محیط را فهمیده بود. ساعت 1ونیم نصفه شب بود. ماموران نه کودک بیقرارم را میدیدند و نه مادر آشفتهحال را. دستور دادند حرکت کن، باید برویم. سعی کردم کیانا را از خودم جدا کنم. دستهای کوچکش را با تمام توانش دور گردنم قلاب کرده بود. با دستهایم به زحمت دستانش را باز کردم و بغل تقی دادم. با صدای بلند گریه میکرد. چشمانم جلوی پاهایم را نمیدید. آرام آرام از پلهها روان شدم. صدای بغضآلود کیانا جانم را شنیدم. “مامان نرگس بیا منو ببوس”. برگشتم بوسیدمش. بازگشتم و این اتفاق دوباره و سهباره تکرار شد. صدای ناله کودک عزیزتر از جانم را میشنیدم. با نالهاش قلبم پارهپاره میشد، اما باید میرفتم و در سلولهای انفرادی بند 209 اوین که شکنجهگاه روح و روان مادری دور از فرزندان خردسال و مریضاش بود میماندم تا به بیماری مبتلا شوم که خوردن قرصهای اعصاب تا مدتها تنها راه التبام آن زخمها باشد.
شبی در سلول خوابیده بودم. نزدیک طلوع خورشید بود. دخترک دردانه من که همیشه صدای بوسههایش بلند بود، بوسهای بر گونهام نشاند. حسش کردم. بدن گرمش و لبهای کوچکش را روی گونههایم حس کردم. کیانا بود. با هزار شوق دستهایم را باز کردم که در آغوش بگیرمش، چشمانم باز شد. کیانا نبود. آن چنان ضجهای زدم که تا ساعتها آرام نشدم. آنقدر گریه کردم که فکر میکردم اشک چشمانم تمام خواهد شد.
تمام مدتی که 209 بودم، نه گذاشتند صدایشان را بشنوم و نه اجازه دادند ببینمشان. تلخی و گزندگی این “محرومیت”، یعنی محرومیت از دیدن عزیزانم بیشباهت به جان کندن نبود. جمله بازجویم را دهبار مرور کردم؛«محرومیتهای بیشتری خواهی پرداخت.»
اما آنچه در این سلولها با زنان و به ویژه با مادران روا داشته “محرومیت” نبود، جنایت بود.
یکبار در اتاق بازجوییام مردی میانسال و موقر نشسته بود. میگفت باید بیشتر در سلول بمانی تا بیشتر فکر کنی و بفهمی (خوب میدانستم منظور او چیست) احساس کردم شاید به دلیل سن و سالش راحتتر بتوانم با او صحبت کنم. گفتم آقای بازجو من دو کودک سه سال و نیمه دارم که البته دخترم هم عمل جراحی داشته، دام برایشان تنگ شده، آخر من مادر هستم.
سردی و بیاحساسی صورتش را که شبیه یک تکه یخ بود، هنوز هم به خاطر دارم. نگاهی کرد و گفت: « مگر مادرهای غزه، مادر نیستند؟» و من دیگر خاموش شدم و به سلول بازگشتم.
من بیمار از 209 آزاد شدم.
علی و کیانا 4 سال و 2 ماهه شدند
ساعت 11 بیست و دوم بهمن ماه 89 بود. نیروهای امنیتی در را شکسته و وارد منزل شده بودند. حالم خوب نبود. روی صندلی افتاده بودم. کیانا بغلم نشسته بود و دستان کوچکش دور گردنم بود. ترسیده بود و به من میچسبید. علی به شدت هیجانزده بود. دنبال مامورها میرفت و مرتب تذکر میداد که : «به وسالیهای من دست نزن» وقتی به کمد آنها دست میزدند، کیانا را صدا میکرد که «کیانا بیا و ببین که این آقای کلهقندی میخواد وسالییای ما را بدزده.» «کیانا ببین این آقا دزده است.»
ماموران همه جا را زیرورو میکردند. علی و کیانا هم دست همدیگر را گرفته بودند و پشت سر آنها اینطرف و آنطرف میرفتند. کلی کتاب جمع کرده بودند. یکدفعه صدای علی را شنیدم که میگفت: « آقا این کتاب مال منه و مالی تقی نیست.»
علی و کیانا با ترس و وحشت و هیجان همه وقایع را نگاه میکردند. حال بد من را میدیدیند. چند بار مامورها با رفتار و لحن بسیار بد با تقی جر و بحث کردند و توهین میکردند. علی که درواقع مظلومیت و بیقدرتی پدرش را در مقابل ماموران میدید و قطعا برایش آزاردهنده بود، رفت جلو و گفت: « ببین من یه عمو عباس دارم که همهتون رو میزنه.»
میدانستم که در پس این جملههایی که از کودکان معصوم و مظلومم میشنیدم چه دردهایی نهفته است و بر روح و روان فرزندان من چه میگذرد. اما ظالم پرزور است. تقی را از پلهها پایین میبردند و کیانا که خیلی گریه میکرد دنبال تقی میدوید.
در را بستند و کیانا صورت کوچک و نازنینش را روی سنگ گذاشت و دراز کشید و گریهاش را ادامه داد.
آن شب معصومه دهقان عزیزم و میترا جان پیش ما خوابیدند. علی چندبار هراسان از خواب پرید و آمد پیش من و من به زحمت دوباره خواباندمش و دوباره …
علی و کیانا 5 سال و 5 ماهاند
2 اردیبهشت 1391 نیروهای امنیتی به منزل پدرم در زنجان آمدند. تقی از ایران رفته بود و من و علی و کیانا پیش مادرم بودیم. گفتند دستور داریم تا [شما را] با خودمان به وزارت اطلاعات زنجان ببریم. فقط چند سوال داریم و شما را خودمان بازمیگردانیم. مادرم مبهوت مانده بود.
علی دواندوان تفنگ زرد رنگاش را دستش گرفت که من هم با تو میآیم. کیانا جان هم گوشه لباسم را گرفته بود که «مامان نرگس نرو!» به مادرم گفتم که دلیلی ندارد دروغ بگویند، حتما چند سوال دارند. لابد راجع به رفتن تقی است. به زحمت بچهها را از خودم جدا کردم و با صدای گریه علی و کیانا در را بسته و سوار ماشینشان شدم.
وقتی شب تحویل بند 209 زندان اوین داده شدم به خانم مامور گفتم شما فرزند دارید؟ گفت: بله. گفتم شما به من قول دادید، قسم خوردید که من بازمیگردم و من حتا علی و کیانا را بوس و بغل نکردم. سرش را پایین انداخت و رفت. من با هرآنچه در 209 و زندان جهنمی زنجان بر سرم آمد، با 20 قرص اعصاب و روان و پس از 2 بار بستری شدن در بیمارستان و تشنج و بیهوش از زندان آزاد شدم.
کیانا و علی هشت سال و نیمهاند
15 اردیبهشت سال 1394 است. کیانا و علی جانم کلاس اول درس میخوانند. ساعت 7 و نیم به مدرسه رفتند. مادر آقای ستار بهشتی هم خانه ما بودند. برای آقای میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد و آقای مهدی کروبی از مکه سوغاتی آورده بود، گریه میکرد و می گفت که زیر ناودان طلا برایشان دعا کردم. قرار بود برویم تا [سوغاتیها] را به خانوادههایشان بدهیم. ساعت 8 و نیم ماموران پشت در آپارتمان بودند. [گفتند که] در را باز کن، باید با ما بیایید. به دروغ گفتند قرار است شما را ببریم با آقای خدابخشی صحبت کنید. ولی [مرا] تحویل بند عمومی زنان اوین دادند.
برای تحمل باقیمانده حبس 6 سال محکومیتم، حالا قرار است علی و کیانا [روز] 26 تیرماه از ایران بروند. کیانا در ملاقاتی که داشتیم گفت : «مامان تو که نیستی ما میرویم پیش تقی تا تو بیایی. وقتی برگشتی ما هم میآییم.» و من بیدرنگ جواب دادم «باشد مامان جان». علی گفت: « مامان ناراحت نمیشی؟» و بعد به من نگاه کرد تا ببیند واکنش من چیست. سعی کردم بدون تردید خوشحالیام را نشان بدهم تا نگران من نباشند.
به بند باز میگردم. روی تختم نشستهام. در افکارم غرق شدهام. کیانا و علی جان من به زودی خواهند رفت و من مدتها از آنها دور خواهم شد. خدایا چقدر دلم به یکشنبهها و روز ملاقاتشان خوش بود. صبح[های] یکشنبه در بند شتاب میگرفتم. از وجود پر مهر و از سر و صدا و هیجانات کودکانهشان انرژی میگرفتم. خانمهای همبندی برای تماشایشان میآمدند و از شیطنتهای بچگانهشان در بند تعریف میکردند.
در درونم با علی جان و کیانا جان شروع به صحبت میکنم. « علی جانم و کیانا جانم ، شما حق دارید در سرزمینی که حاکمانشان دنیای کودکانه شما را به رسمیت نشناختند و روح و روان زلال و بیآلایشتان را آزردند، زندگی نکنید. آخر چندبار دلهای کوچک و پاک و معصوم شما را لرزاندند و اشک جدا شدن از پدر و مادرتان را از چشمانتان جاری کردند. نمیدانم شاید در سرزمین دیگری که مهر مادر و فرزند را بفهمند و درک کنند، حتی در نبود من احساس آرامش و امنیت بیشتری داشته باشید. من هم چون بسیاری از مادران دیگر تاب خواهم آورد؛ نه داوطلبانه بلکه از سر جبری که به ما تحمیل شده است. میدانم که این هجران برایم سخت خواهد بود، اما تحمل هراس و اشکها و احساس ناامنیتان را ندارم.
هروقت صدایم میکردید، جواب من “جان مادرجان” بود. تمام تلاشم را کردم تا آسیب نبینید. ای عزیزترین عزیزهایم، مرا ببخشید. محرومیتهایی که حکومت قصد داشت بر من تحمیل کند، بیش از من بر شما تحمیل شد و شما در این عمر کوتاه هشت سال و نیمهتان، رنجهای فراتر از توان کودکیتان متحمل شدید. »
صبحگاه 26 تیرماه علی جان و کیانا جانم کشورم را ترک میکنند. نمیدانم تا چه زمانی. شب را تا سحر نشستهام. لحظه رفتنشان فرا میرسد. بیتابتر میشوم. نگاهی به اطرافم میاندازم. روبهروی من تخت ساجده عربسرخی است که یک سال درد جدایی از صبای 9 سالهاش را تاب آورد. کنارم تخت فاران حسامی است. 3 سال است که از آرتین کوچکش که الان 6 ساله است دور افتاده است. این طرف تختم مریم اکبری خوابیده که سارای زیبارویش 6 سال است که مادر را در خانه ندیده است. سارا آخرین بار وقتی مادر را در خانه دید فقط 3 سال داشت. ندا مستیمی هم در اتاق کناری است که غزاله 9 سالهاش را در خانه گذاشته است. خدایا دور و برم پر از مادران رنج کشیده است!
چگونه ندیدن علی و کیانا را تاب خواهم آورد؟ قصه مادر موسی را به یاد میآورم. خداوند به مادر وحی میکند موسی را شیر بده و در داخل سبد بگذار و به رود نیل بسپار. او را به تو بازمیگردانم. جمله آخر را میگوید تا شاید دل مادر را راضی و آرام نگه دارد.
صبحگاه دل مادر موسی تاب نمیآورد و میخواهد اسرار عیان کند. خداوند دلش را [آرام] نگه میدارد. ظلم ظالم دوران مکان و زمان نمیشناسد. ظلم ظالم مهر مادر و فرزند نمیشناسد. جمله بازجویم [به] یادم میآید. «مگر مادران غزه مادر نیستند!» قطعا او مرا در چون مادر غزهای نمیدید، بلکه در ناخودآگاهش بیآنکه حتی بهدرستی بیندیشد، در راهی پای گذاشته بود که به طور عینی خود را در جایگاه صهیونیستی در برابر مادران غزه قرار میداد.
شب است و سکوت همه جا را فرا گرفته است. من زانو به زانوی مادر موسی نشستهام. دستهایمان در دست یکدیگر است. بالاخره این ظلم ظالمان سرخواهد رسید. دیر یا زود، تا آن زمان اگرچه به رنج و درد و اشک، اما مقاوم خواهم ایستاد. مادر موسی از ظلم فرعون کودکش را به رود نیل سپردتا در سرزمینی درآید که درآید که از ظلم در امان باشد. من هم علی و کیانا جانم را به پرواز و آسمانی میسپارم تا در سرزمینی درآیند که بیش از این رنج و اندوه نکشند و دلهایشان بیش از این نلرزد. شاید در آن سرزمین کیانا و علی راحت سر بر بالش بگذارند و بخوابند. پس از رفتن تقی تختخوابهایمان را در یک اتاق به هم چسبانده بودیم. من وسط میخوابیدم. دستهایم را از دو طرف باز میکردم. علی روی دست راست و کیانا روی دست چپم میخوابیدند. وقتی خوابشان میبرد، سرهایشان را روی بالشهایشان میگذاشتم. به کرات اتفاق افتاده بود که به محض جدا شدن علی از من، از خواب میپرید تا ببیند من کنارش هستم یا نه. و من شرمسار از این حس ناامنی فرزندم بودم که همواره در هراس از دست دادن مادر بود.
تلاش میکردم تا احساس امنیت را که بارها در هجوم ناجوانمردانهشان (که کوچکترین اعتنایی به روح و روان و دنیای کودکانه فرزندانم نداشتند) ظالمانه از کودکانم ربوده بودند، از وجود مادرانهام بگیرند. اما غافل از اینکه نه فقط امنیت بلکه مادر را هم از فرزندانم ربودند.
اکنون دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. شغلم، خانهام، فعالیتهای مدنی و دفتر کار فعالیتهای حقوق بشری و بودن با همسرم را ظالمانه از من گرفتند. خم به ابرو نیاوردم. حتا گاه به دلیل کوتهبینی و تنگنظریهایشان دلم برایشان میسوخت. (اردیبهشت سال 91 و در حالی که تقی 24 بهمن 90 ایران را ترک کرده بود، بازداشت شدم و خرداد همان سال یعنی پس از یک ماه از بازداشتم یارانه من، کیانا و علی جانم قطع شد. درحالی که میدانستند من بیکار بودم و تقی هم پناهنده کشور فرانسه شده بود. میخواهم بگویم از شدت تنگنظری و اعمال محرومیتهایی که به من وعده داده بودند، از 45 هزارتومان برای علی و کیانا نگذشتند.)
اما اکنون که پارههای تنم و تمام حس و وجودم یعنی فرزندان عزیزم را تا مدتها نخواهم دید، نه گریه و ناله مادرانه که از ته دل خون میچکانم و خدایم و ملتم و تمام مادران رنج کشیده تاریخ را گواه میگیرم که این ظلمی نابخشودنی است که چهره ظالمان را بیش از پیش عیان میکند.
به ساعت نگاه میکنم الان دیگر هواپیما بلند شده و علی و کیانا رفتند و من مادر دردمند در این سرزمین خسته از ظلم ماندم. دلم صدپاره است. بلند میشوم. دستهایم بیاختیار به سوی آسمان است. خدایا دستانم را بگیر و صبر را بر من فرو ریز. تا مدتها دیگر روی ماهشان را نخواهم دید. صدایشان را نخواهم شنید. دیگر بویشان را در آغوشم حس نخواهم کرد. ای وای چقدر آغوش من بدون فرزندانم سرد و خالی است. دستهایم به سمت سینهام که گمان میکنم آتش گرفته بازمیگردد. گونههایم از اشک میسوزد. این گدازههای آتش که از چشمانم روان شده، از اعماق وجودم شعله میکشد و جانم را آتش میزند. به کدامین گناه؟ ای تو که در تمام این لحظههای پردردم با من بودی و هستی، مرا در برگیر و دل و ایمانم را نگه دار. یادت هست همین حال و هوا را بارها در بند 209 اوین و در زندان زنجان داشتم؟ من این درد را بارها با تو مرور کردم. تصور میکردم دعایم را مستجاب میکنی و یا حداقل صبرم را زیاد میکنی. اما من امشب بیتابتر از همیشهام. دلم از تو هم گرفته است. اما میدانم که آرامش را به من ارزانی خواهی داشت. با خود میاندیشم تا این رنجها و این درها در تاریخ بشریت نباشد، تا رنج مادران رنج کشیده تاریخ، از مادر موسی و اسماعیل و عیسی تا مادران جدامانده از فرزندانشان در همین زندان اوین نباشد، تا اشک ساجده، مریم، فاران، ندا و … نباشد، آزادی و عدالت در این سرزمین و هر سرزمین دیگری در هر دوران و زمانی ارزش نخواهد داشت.
وجود این مادران و زنان در این مکانهای پررنج اما مقدس است که چون مهمیزی ارزشهایی چون انسانیت، شرف، عشق و صلح را زنده نگه داشته است.
تختخوابهای دور و برم را نگاه میکنم. کمکم آفتاب سر میزند و من تا دقایقی دیگر از چهره مهربان بهاره هدایت، مهوش شهریاری، فریبا کمال آبادی، نسیم باقری، نسیم [مریم] زرگران، مریم اکبری منفرد، صدیقه مرادی، زهرا زهتاب[چی]، فاران حسامی، ریحانه حاج ابراهیم، رویا صابری، بهناز ذاکری، آتنا فرقدانی، آتنا دائمی، الهام برمکی، الهام فراهانی، ندا مستقیمی و شکوفه آذرماسوله صفا و محبت و عشق را برخواهم چید.
من در کنار 20 زن ایرانی که 10 نفر آنها مادر هستند و 4 نفرشان کودک زیر 10 سال دارند، نه برای کاشتن کینه و از بین بردن کسی، بلکه برای کاشتن . پربار کردن صلح و آرامش و تقویت بنیانهای انسانیت و شرافت و نه در مقام و نمایش قهرمانان بلکه در مقام “زن” و “مادر” و نه با توسل به تندی و افراطیگری بلکه با مهر که قطعا با حس و حال مادرانه و زنانهمان توام است، این رنج را در کنار هم تاب میآوریم. باشد که سرزمینمان سرافراز و ملتمان سربلند باشد.